این مطلب ابتدا به مناسبت مرگ شیرکو بیکس،
زبان شاکلهٔ هویتی هر ملتی است و شعر شاکلهٔ شکیل نهایی هر زبان. شاعر، انسان زیستهی زبان است و این گونه انسان متبلور و هویت یافتهٔ یک ملت میشود. این نهایت رویایی است که در یک انسان عینیت بیابد و شیرکو بیکس عینیت این رویا است برای مردم و زبان کوردی به طور خاص و تبلور یکی از بلورهای کریستالی سرزمین بیمرز ادبیاتبرای همهٔ مردمان به طور عام.
سال۱۳۷۳ بود. کنگرهٔ شعرای منتخب جوان استان کوردستان در اردوگاه سلیمان خاطر سنندج بود. من در هیچ مسابقهای شرکت نکرده بودم اما مردی که اهل شمال بود و آن سالها کارشناس ادبی ادارهٔ کل آموزش پرورش استان کوردستان بود در نامهای که شعرای منتخب شهر سقز را دعوت کرده بود نوشته بود کسی با نام «شهابالدین شیخی» هم هست لطفا او را هم بیاورید. همین نامهٔ رسمی باعث شده بود کمی کبکبه و دبدبهٔ من بیشتر شود و با ماشینی جداگانه بعدا من را به سنندج بردند. آن وقتها هم من شعر کوردی بیشتر میگفتم اما کسی شعر کوردی را زیاد نمیفهمید و تازه شعر کوردی را که نمیشد در جشنوارهها و مسابقهها خواند و شرکت داد. باید فارسی میبود. بنابراین گاهی شعرهای منظوم فارسی نیز میسرودم. توی سالن نشسته بودیم. اسم مرا صدا زدند که بروم شعرم را بخوانم. بلند شدم. آن وقتها نسبت به سن و سالم قد و هیکلی بلند و ستبر داشتم. چندان که به شوخی بچههای سنندج بهم میگفتند شما اشتباهی به جای مسابقات بوکس آمدی مسابقات شعر، بلند شدم پشت تریبون ایستادم قبل از خواندن شعرم که یک چهارپاره و یک غزل کوتاه بود، بلندتر بیمقدمه و بیآن جملاتی که آن زمانها یا در چنین مراسمهای قبل از خواندن شعر یا مطلب یا سخنرانی مُد بود خواندم:
کورد و خوداوەکوو یەکن هەردوو تەنیاو بێ شەریکن
-ئەمە قسەی هەڵکەنراوی سەر دیواری مزگەوتێک بوو-
---
کورد و خدا مثل هماند هر دو تو تنها و بى کساند این نوشتهٔ حک شده بر دیوار مسجدى بود
کسی شیرکو بیکس انتهایی جملهام را نشنید و تا مدتها بچههای سنندج به گمان اینکه شعر مال خودم است به من میگفتند «آ شهاب ِ کورد و خدا» - (بعدها در پرانتز این رفتار من را سیاسی قلمداد کرده بودند.)
سالهای انتهایی دههٔ شصت در کوردستان ایران، زبان کوردی آموختن که در تمامی ادوار دولتهای مدرن ایران (پهلوی و جمهوری اسلامی) ممنوع بوده است، سالهایی بود که میل به آموزش و یادگیری زبان کوردی برای کوردها و به ویژه نسل جوان، همزمان یک ریسک سیاسی و در عین حال یک فخر فرهنگی و اجتماعی بود. گوشهای از پیادهروهاگاه گداری جوانانی میدیدی که کتابی به زبان کوردی دردست دارند و همین کتابهای کوچک کوردی، بعدها رنگ کتابهای جدیتری از ادبیات به خود گرفت. یکی از کتابهایی که توانست جدیت و تشخصی بیشتر به این کتاب کوردی به دست گرفتن بدهد، کتابهای کوچک شعری بود که برخی از آنها در آوارگیهای دسته جمعی مردم کورد کوردستان عراق به این سوی مرزهای کوردستان ایران بود و بعدها راه قاچاق کتابهای ادبی به دستهای پیدا پنهان ما رسیده بود و آن میان کتابهاش شیرکو بیکس و عبدالله پشیو و لطیف و رفیق سهم بیشتری داشتند. اما سهم شیرکو چیز دیگری بود. گرچه عبدالله پشیو، شاید شعرهایی ناسیونالیستیتر و آتش در استخوانتر میسرود. گرچه شعرهای «لطیف هَلمَت» عاشقانه و غناییتر و شراب در جانتر بود. گرچه شعرهای «رفیق صابر» مفهومیتر، آبستراکتر و ساختار و محتوایی مدرنتر و سرشار از تصاویر فرمالیستی زبانیتری در خود داشت، اما همچنان شعر آن جوان هفده، هجده سالهٔ سلیمانیهای که در سالهای وحشت حکومت «صدام حسین» در گاهنامهای ادبی- فکری به نام «آزادی» شعرهای کوچک و کوتاهی منتشر میکرد که بعدها مجموعههای «مهتاب شعر» و «آیینههای کوچک» از آنها متولد شد، نام دیگری بود بر پیشانی و لبان و برق چشمان هر اهل ادبیاتی میان کوردها.
در همان سالها که کوردهای ایران از طریق کتابهایی که از مرزهای قاچاق! رد میشد و به میل و واسطهٔ آن خودکوردی آموزیشان را تقویت میکردند، در همان سالها که هنوز حرف زدن به زبان کوردی نیز، در کوهستانهای کوردستان ترکیه، حکم تیر داشت، در همان سالها که کوردهای سوریه هنوز که هنوز بود از گرفتن شناسنامه نیز محروم بودند، شاعر نوجوان رویا دیدهٔ رو به دریاهای شمال اروپا رفتهٔ ما بزرگ و بزرگتر شده بود و مجموعههای بسیاری سروده بود. مرزهای بسیاری همچون سرنوشت خود و مردماش در نوردیده بود. زبانهای بسیاری خود را به شعر وی مزین کرده بودند و لقب شهروند افتخاری از شهردار فلورانس ایتالیا گرفته بود و جایزهٔ توخولسکی را که معروفترین جایزهٔ شعری برای ادبیات آوارگی است از کشور سوئد دریافت کرده بود.
شیرکو بیکس زبان و قلب چهارپاره و چهل تکهٔ مردمانی بود که زبان و ادبیات، تنها سرزمینشان بود و از این قلب چهار پاره؛ به تعبیر داریوش شایگان «هویت چهل تکه»شان را در کلمات ناب شعری این «صلیب بر پیشانی» * سلیمانیهای جستوجو میکردند.
شعرهای کوتاه و کوچک شیرکو در کتابهای آیینههای کوچک و مهتاب شعر کهگاه شانه به شانهٔ «هایکو»های ژاپنی میساییدند اما هایکوهایی بودند کاملا کوردی و با عناصر «چهارگانه» ی طبیعت مردمان معاصر کورد، یعنی «عشق، سرزمین، آزادی و آوارگی»، در سالهای دورتر و دیرتر از تولد او نزدیکتر و قریبتر به روزگار ما، روز به روز بلندتر شدند و قصیدههای شعری را آفریدند که انگار راه رنج دور و دیر و درازنای آوارگی بیامان خورشید گریسته را در خود و در هر کتاب از طلوع به غروب میبردند.
اولین بارقههای چنین شعرهای بلندی شاید در «دو سرود کوهستانی» زده شد و بعدها وقتی کتاب «درهٔ پروانهها» را سرود تو گویی میان رنج تمامی آن کلمات زایمان قالب شعری خود را میجست، قالبی از شعر که شاید اصلیترین ویژگیاش در «قالب» نگنجیدن بود. زیرا در عین بلندی هیچ ویژگی از منظومهٔ شعری نداشت، در عین کوتاهی برخی پارهها کوتاه هیچ ویژگی مسلطی از شعرهای کوتاه فرمالیستی نداشت، در عین داستان وارگی این منظومهٔ بلند «ضد روایت» ی به تمام معنا بود و با این همه هیچ نبود به جز شعر ناب. شعرهایی که دیگر بعد از آن مثل شعرهای قبلیاش نبودند که به راحتی به ترجمه در بیایند چندان که شعرهایش به زبانهای انگلیسی، آلمانی، سوئدی، دانمارکی، عربی، فارسی و.. ترجمه شدند و برخی از آنها به کتابهای درسی کودکان مدرسهای نیز راه یافتند.
این قالب شعری یا این بیقالبی شعری تنها از روح بلند و سفرهای طولانی و خسته نشدهٔ شاعری برمیآمد با صدایی خسته، در روزگاری که پیری موهای او را همچون فلق امیدهای مردماناش داشت. او در تجربهٔ قالبهای متعدد و نوین شعریاش همچون باستانشناس و دیرینهکاوان، به دیرینهشناسی واژههای نیز مشغول بود و در هر کتاب شعرش، واژههای بسیار و دیرینه و کم کاربردی را از گویشهای مختلف کوردی جمع آوری میکرد و میان شعرهایش با لباسی نوینتر چناناش میآراست که نه شعر بوی شعری آرکائیک میداد و نه زبان به کهنگی میزد و نه کسی حس میکرد دارد کلماتی را میخواند که غبار زمان نفس خستگیشان را بیازارد.
شعر شیرکو بیکس سوای غنای ادبی فوقالعاده، از غنا محتوایی شگفتانگیزی نیز برخوردار است بدون درغلتیدن به دام شعار زدگی. از آزادی گرفته تا برابری، از سرزمین و رهایی بخشی، تا زن. از معضلات فرهنگی و اجتماعی گرفته تا فولکلور و از وطن تا بیوطنی و آوارگی و مهاجرت و تبعید. اما نه بعنوان تم برگزیده شده برای شعری تازه سرودن بلکه به عنوان تار و پودی که در رگهای برجسته شدهاش پیری و رنج بر پوست و گوشتش و از سلولهای فهم انسان خاورمیانهای مهاجر تبیعدی بیسرزمین نویسا.
شیرکو شاعری بود که در انجمن شاعران زنده و مردهٔ دنیا، صندلی مخصوص خودش را مهیا کرده. انجمنی که اعضای آن کسانی چون، نزارقبانی، نرودا، لورکا، ریتسوس، محمود درویش و... هستند. صندلی شیرکو اما برای کوردها ویژگی متفاوتی دارد و رنج مرگاش تفاوت اندوه بسیاری به عنوان مثال در قیاس با اندوه از دست رفتن شاعری گرانمایه چون احمد شاملو دارد. شاملو یا نرودا اگر میمیرند، حسرت از دست رفتن یک شاعر خوب و برجسته برای ادبیات ملتی است. اما شیرکو وقتی میمیرد، یعنی از دست رفتن رویای عینیت یافتهای مردمانی که در شعرهای او حضور به هم میرسانیدند. شاعری که درد کوردهای ترکیه را همانقدر درد خود میپنداشت که رنج پنبههای در خون نشستهٔ «اوجالان» را در شعر رنگ آمیزی کند**، به همان میزان هم خود را «تار موی شیرین علم هولی بداند که در سپیده دمی غمگین بر دار اعدام بالا رفت». به همان میزان تمام خیابانهای شهر شعرش را «فرزاد کمانگر» نام نهد و به همان میزان جغرافیای محیطی شعرهایش از «سقز و مهاباد و وان و قلا دزی و حسکه» *** بگستراند.
شیرکو یک دیوانهٔ شعر بود که جز جنون شعر گفتن مرهم دیگری بر دیوانگیاش نبود. چندان که هر قالب ادبی را حتا نمایشنامه و رمان و قصه و نتوانست بیازماید جز آنکه به لباس شعر درشان بیاورد. نه از آن جنس رمانهایی که میگویند زباناش یا ساختارش شاعرانه است. شاعرانه نبود بلکه خود شعر بود. نمونهٔ بارزش هم «شعر-رمان» «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» بود. شعری با حدود ۸۰۰ صفحه که تفاوت گذاری میان سرنوشت شعر یا روایت رمان را از عهدهٔ منتقدین خارج کرد.
نوشتن از رنج نبودن و رفتن شیرکو غمگینی دارد که به نوشتن در نمیآید. حتا اگر بدانیم که زندگی ادبی موفقی داشته و در کنار این همه کتاب شعر، و مسئولیت نهادهای ادبی فرهنگی و سردبیری مجلات شعری، ترجمهٔ رمان «پیر و مرد دریا» همینگوی و «عروسی خون» لورکا را به زبان کوردی، نیز به کارنامهٔ وزین و رنگیناش افزوده است. با این همه و با تمام نقدها و ایرادتی که به شعر وگاه برخی فضاهای زندگی ادبی و فرهنگی وسیاسیاش داشتیم هرکاری بکنیم نمیتوانیم فراموش کنیم که او به تنهایی امپراطور ازلی و ابدی «زبان غمگین کوردی» است. پیامبر مهربانی که به قول خودش «تا هر آنجا که در توان داشت.... / شعر تازه و پرندهٔ تازه و... /رویای تازه... / برای این زبان ِغمگین کوردی.... / به ارمغان میآورد!».
از این رو نوشتن از شیرکو دشوار است. چندان که در این نیمه شب بارانی برلین با انگشتانی که به تیغ بریدهام و زخمی است، یادداشت ناقص مانده برای شیرکو را ادامه دادن و تمام کردن دشوار. شاید هم نباشد و این قسمت باشد که با انگشتان زخمی برای «کاک شیرکو» باید نوشت. او که عمری با قلبی زخمی و خون ریز برای ما، برای انسان و برای ادبیات نوشت. پس نوشتن را دوباره به خود شیرکو میسپارم و شعر «رنگ مرگ» را از کتاب «رنگدان» انتخاب میکنم. کتابی که در سال ۲۰۰۱ آن را در سوئد نوشته بود.
«رنگ مرگ»
شیرکو بیکس
ترجمه شهابالدین شیخی
ای رنگ مرگ
هنگام! که می آیی، هنگامی که در آخرین سفر
چمدان پاره پاره ی قامت ام را و ....
بقچه ی گره زدهی سرم ر
همراه خود بردی !
هنگام! که در آغوش ات ریختم
هیجان ،
رنگ هایم را دربر میگیرد
رنگ هایم به تو خواهند گفت:
او زمانی...... رنگ روح بود
در کالبد شعرهایی سپید!
او زمانی رنگ خاک بود در صدای آزادی
او زمانی.......... رنگ خون بود در جسد قربانیان
او زمانی........... عطر زن بود در رنگ عشق
او زمانی تا هر آن جا که در توان داشت
خیال آینه میشد در انعکاس آفتابِ زیبایی
تا هر آن جا که در توان داشت........ شعر تازه و پرنده ی تازه و
رویای تازه برای این زبان ِغمگین کوردی به ارمغان می آورد!
ای رنگ مرگ!
هنوز تو پیش اش نرفته بودی....
شبی پوشکین در کجاوه ای از برفهای روسیه
خواب آخرین رنگ کوچ و ...
رنگ جهانِ پس از مرگاش را می دید
خواب دید
خودش را می بری
اما نمی توانی شعرهای اش را با خودت ببری
خواب دید، سبزی دشت ها،
رنگ واژه های او زندگی میکنند
من نیز اکنون، پیش از آن که بیایی، دقیقا همان خواب را
در کجاوهی پاییزیِ پروانه ریز از رنگِ خودم، دقیقا همان خواب را
میان ابری سپید بر فراز کوردستان،
می بینم:
تا زمانی دور و دراز ، بر خیابان آیندهی زمانِ من
پیکرهای ایستاده میشوم، لبخندم رو به کوه و
کیف ام هم چنان در بغل و
چه آسمان صاف باشد و ... چه آفتابی و
هر شب هم .... ردیفی از لامپ های منور و
یا پرتوی گاه به گاه....
همه باهم پرتو رنگارنگ خویش را..... نرم و اندک
به قد و قامت و کیف من میتابانند و
به عینکم!
تا زمانی بسیار دور و دراز ..... من بدون چتر،
زیر باران می ایستم و در برف و بوران
سپید می شوم
یخ می زنم و نمی لرزم و دستم را در جیب هایم فرو نمی برم
مگر بادی از شعر بوزد و مرا بتکاند
یا پاسبان شبهای آن خیابان
زیر پاهای من، برای خودش آتشی برپا کند.
برای چند لحظه هر دوی ما گرم شویم.
«من در همان حال هم
تنها از یک چیز می ترسم،
شعری که در کیفم دارم خیس شود و پاک شود و
من شعرم را از بر نباشم!»
ای رنگ مرگ!
تازمانی دور و دراز ، آن پیکره خواهم بود
پایین، پاهایم ،
محلی برای بازی ای
برای کودکان شهرم می شود و
از من بالا می روند و
با رنگ زیبای خنده ،.... رنگم می کنند.
عاشقان هم، بر پیراهن سفید م و بر سینه ام و
بر یقه ی ژاکتم
برای یادگار گل امضایی جا می نهند، و روی سکو هم
چند شمع را برای ام روشن می کنند...
آن بالا هم یک جفت پرنده، میان موهایم آشیانهای
برای آواز و مهربانی ِ این جهان
میسازند».
ای رنگ مرگ!
چشم به راهم باش!
شاید میان تکه ابری سپید که پروانه و
نورس و شعرهای لطیف در برش گرفته اند
به تو برسم!
شاید بر پشت اسبی که دود و...
که سراب و بخار ِ تنهایی و غربت از آن بر می خیزد.
به تو برسم!
شاید وقتی که به تو میرسم
غروب باشد و برف راه بر آمد و شد چراغ ها و
بر آمد و شد شعر ها و بر تمام موج ها و آهوها و
عاشقان ببندد و
من نیز آن وقت هم چون قاه قاه کرخ کبکی و
بق بقوی یخ زدهی کبوتری، یا بارش زخم خوردهی باران
به تو برسم!
هنگام که بیایم
خستهی خسته...
دستی در دست «آبی» داشته باشم و
دستی در گردن«سرخ»
سر «زرد» بر شانه هایم باشد و، به تو برسم
قطره قطره«سبز» از من بچکد،و
«آه»ی ابریشمین در بکشم و
بعد هم همراه بادی«ارغوانی» به تو برسم.
ای رنگ مرگ!
رنگ زندگی مرا بیشتر ترسانده
تا رنگ تو، از تو نمی ترسم
چه قدر آرام است،
چه قدربی آزار است،
چه زبان بسته است رنگ تو
تو که بیایی،
تنها یک بار می آیی....
تو که بیایی،
دیگر من به آن مرگ های لحظه به لحظه بر نمی گردم و
تو که بیایی، با احترام، خوابیده مرا با خود خواهی برد.
اما زندگی قامت ایستاده ام را فرو می ریزد و نمی کُشدم،
در یک روز مرگ های رنگارنگ ِ او هزاربار می آیند!..
ای رنگ مرگ!
در نقطهای حیران چشم به راهم باش!
دقیقا شبیه حیرانی سرزمینام،
در برابرِ تاریخ چاقو!
در نقطه ای حیران چشم به راهم باش!
خودت به همراه عصای کهنه ات.
خودت به همراه رازهای زیر پالتوی ات و دودو زدنِ چشم هایت و
پچ پچ یک پاییز و خش خش برگریزان.
خودت به همراه دریایی تلخ و چراغی بی اندازه کم سو
یک کشتی بی آرام و یک بندر بی نام و نشان!
ای رنگِ مرگ!
ای رنگ سکون و سکوت و آرامش و خونسردی و بی قیدی و
چرخ خوردن آن پرسشی که مدام از تنوره و
از گرداب این شعر مرا به ناکجا میسپارد و
گیجم ... گیجم... گیج ام می کند.
چشم به راهم باش!
ای رنگ مرگ
چشم به راه ام باش!
تو که رنگ حیرتی!
من که آمدم
به همراه خودم «رنگدان» بخت یک شاعر و سرزمینی را
که به عمرت ندیده باشی، برایت خواهم آورد
من رنگی را به تو نشان خواهم داد
که تو را نیز حیران کند.
پینوشت:
* صلیب بر پیشانی، تعبیری است ساخته شده از من. به دلیل اینکه شیرکو بیکس در دلیل نامگذاری شعر بلند «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» میگوید وقتی که کودک بوده است و مادرش او را بر دنیا آورده، زنی مسیحی قابلهگی و مامایی به دنیا آوردن او را بر عهده گرفته است و بعد تولد با خاکستری که از اجاق آتش برجای مانده با انگشتاناش «صلیبی» بر پیشانی شیرکو میکشد.
------
**: شیرکو بیبی کس بعدها به خاطر برخی مسائل سیاسی از شعری که برای اوجالان سروده بود اندکی پا پس کشید.
***: این اسامی، نام شهرهای مختلفی از کوردستان ایران، عراق، ترکیه و سوریه هستند.
با شیرکو بیکس در سلیمانیه |
سال۱۳۷۳ بود. کنگرهٔ شعرای منتخب جوان استان کوردستان در اردوگاه سلیمان خاطر سنندج بود. من در هیچ مسابقهای شرکت نکرده بودم اما مردی که اهل شمال بود و آن سالها کارشناس ادبی ادارهٔ کل آموزش پرورش استان کوردستان بود در نامهای که شعرای منتخب شهر سقز را دعوت کرده بود نوشته بود کسی با نام «شهابالدین شیخی» هم هست لطفا او را هم بیاورید. همین نامهٔ رسمی باعث شده بود کمی کبکبه و دبدبهٔ من بیشتر شود و با ماشینی جداگانه بعدا من را به سنندج بردند. آن وقتها هم من شعر کوردی بیشتر میگفتم اما کسی شعر کوردی را زیاد نمیفهمید و تازه شعر کوردی را که نمیشد در جشنوارهها و مسابقهها خواند و شرکت داد. باید فارسی میبود. بنابراین گاهی شعرهای منظوم فارسی نیز میسرودم. توی سالن نشسته بودیم. اسم مرا صدا زدند که بروم شعرم را بخوانم. بلند شدم. آن وقتها نسبت به سن و سالم قد و هیکلی بلند و ستبر داشتم. چندان که به شوخی بچههای سنندج بهم میگفتند شما اشتباهی به جای مسابقات بوکس آمدی مسابقات شعر، بلند شدم پشت تریبون ایستادم قبل از خواندن شعرم که یک چهارپاره و یک غزل کوتاه بود، بلندتر بیمقدمه و بیآن جملاتی که آن زمانها یا در چنین مراسمهای قبل از خواندن شعر یا مطلب یا سخنرانی مُد بود خواندم:
کورد و خوداوەکوو یەکن هەردوو تەنیاو بێ شەریکن
-ئەمە قسەی هەڵکەنراوی سەر دیواری مزگەوتێک بوو-
---
کورد و خدا مثل هماند هر دو تو تنها و بى کساند این نوشتهٔ حک شده بر دیوار مسجدى بود
کسی شیرکو بیکس انتهایی جملهام را نشنید و تا مدتها بچههای سنندج به گمان اینکه شعر مال خودم است به من میگفتند «آ شهاب ِ کورد و خدا» - (بعدها در پرانتز این رفتار من را سیاسی قلمداد کرده بودند.)
سالهای انتهایی دههٔ شصت در کوردستان ایران، زبان کوردی آموختن که در تمامی ادوار دولتهای مدرن ایران (پهلوی و جمهوری اسلامی) ممنوع بوده است، سالهایی بود که میل به آموزش و یادگیری زبان کوردی برای کوردها و به ویژه نسل جوان، همزمان یک ریسک سیاسی و در عین حال یک فخر فرهنگی و اجتماعی بود. گوشهای از پیادهروهاگاه گداری جوانانی میدیدی که کتابی به زبان کوردی دردست دارند و همین کتابهای کوچک کوردی، بعدها رنگ کتابهای جدیتری از ادبیات به خود گرفت. یکی از کتابهایی که توانست جدیت و تشخصی بیشتر به این کتاب کوردی به دست گرفتن بدهد، کتابهای کوچک شعری بود که برخی از آنها در آوارگیهای دسته جمعی مردم کورد کوردستان عراق به این سوی مرزهای کوردستان ایران بود و بعدها راه قاچاق کتابهای ادبی به دستهای پیدا پنهان ما رسیده بود و آن میان کتابهاش شیرکو بیکس و عبدالله پشیو و لطیف و رفیق سهم بیشتری داشتند. اما سهم شیرکو چیز دیگری بود. گرچه عبدالله پشیو، شاید شعرهایی ناسیونالیستیتر و آتش در استخوانتر میسرود. گرچه شعرهای «لطیف هَلمَت» عاشقانه و غناییتر و شراب در جانتر بود. گرچه شعرهای «رفیق صابر» مفهومیتر، آبستراکتر و ساختار و محتوایی مدرنتر و سرشار از تصاویر فرمالیستی زبانیتری در خود داشت، اما همچنان شعر آن جوان هفده، هجده سالهٔ سلیمانیهای که در سالهای وحشت حکومت «صدام حسین» در گاهنامهای ادبی- فکری به نام «آزادی» شعرهای کوچک و کوتاهی منتشر میکرد که بعدها مجموعههای «مهتاب شعر» و «آیینههای کوچک» از آنها متولد شد، نام دیگری بود بر پیشانی و لبان و برق چشمان هر اهل ادبیاتی میان کوردها.
در همان سالها که کوردهای ایران از طریق کتابهایی که از مرزهای قاچاق! رد میشد و به میل و واسطهٔ آن خودکوردی آموزیشان را تقویت میکردند، در همان سالها که هنوز حرف زدن به زبان کوردی نیز، در کوهستانهای کوردستان ترکیه، حکم تیر داشت، در همان سالها که کوردهای سوریه هنوز که هنوز بود از گرفتن شناسنامه نیز محروم بودند، شاعر نوجوان رویا دیدهٔ رو به دریاهای شمال اروپا رفتهٔ ما بزرگ و بزرگتر شده بود و مجموعههای بسیاری سروده بود. مرزهای بسیاری همچون سرنوشت خود و مردماش در نوردیده بود. زبانهای بسیاری خود را به شعر وی مزین کرده بودند و لقب شهروند افتخاری از شهردار فلورانس ایتالیا گرفته بود و جایزهٔ توخولسکی را که معروفترین جایزهٔ شعری برای ادبیات آوارگی است از کشور سوئد دریافت کرده بود.
شیرکو بیکس زبان و قلب چهارپاره و چهل تکهٔ مردمانی بود که زبان و ادبیات، تنها سرزمینشان بود و از این قلب چهار پاره؛ به تعبیر داریوش شایگان «هویت چهل تکه»شان را در کلمات ناب شعری این «صلیب بر پیشانی» * سلیمانیهای جستوجو میکردند.
شعرهای کوتاه و کوچک شیرکو در کتابهای آیینههای کوچک و مهتاب شعر کهگاه شانه به شانهٔ «هایکو»های ژاپنی میساییدند اما هایکوهایی بودند کاملا کوردی و با عناصر «چهارگانه» ی طبیعت مردمان معاصر کورد، یعنی «عشق، سرزمین، آزادی و آوارگی»، در سالهای دورتر و دیرتر از تولد او نزدیکتر و قریبتر به روزگار ما، روز به روز بلندتر شدند و قصیدههای شعری را آفریدند که انگار راه رنج دور و دیر و درازنای آوارگی بیامان خورشید گریسته را در خود و در هر کتاب از طلوع به غروب میبردند.
اولین بارقههای چنین شعرهای بلندی شاید در «دو سرود کوهستانی» زده شد و بعدها وقتی کتاب «درهٔ پروانهها» را سرود تو گویی میان رنج تمامی آن کلمات زایمان قالب شعری خود را میجست، قالبی از شعر که شاید اصلیترین ویژگیاش در «قالب» نگنجیدن بود. زیرا در عین بلندی هیچ ویژگی از منظومهٔ شعری نداشت، در عین کوتاهی برخی پارهها کوتاه هیچ ویژگی مسلطی از شعرهای کوتاه فرمالیستی نداشت، در عین داستان وارگی این منظومهٔ بلند «ضد روایت» ی به تمام معنا بود و با این همه هیچ نبود به جز شعر ناب. شعرهایی که دیگر بعد از آن مثل شعرهای قبلیاش نبودند که به راحتی به ترجمه در بیایند چندان که شعرهایش به زبانهای انگلیسی، آلمانی، سوئدی، دانمارکی، عربی، فارسی و.. ترجمه شدند و برخی از آنها به کتابهای درسی کودکان مدرسهای نیز راه یافتند.
این قالب شعری یا این بیقالبی شعری تنها از روح بلند و سفرهای طولانی و خسته نشدهٔ شاعری برمیآمد با صدایی خسته، در روزگاری که پیری موهای او را همچون فلق امیدهای مردماناش داشت. او در تجربهٔ قالبهای متعدد و نوین شعریاش همچون باستانشناس و دیرینهکاوان، به دیرینهشناسی واژههای نیز مشغول بود و در هر کتاب شعرش، واژههای بسیار و دیرینه و کم کاربردی را از گویشهای مختلف کوردی جمع آوری میکرد و میان شعرهایش با لباسی نوینتر چناناش میآراست که نه شعر بوی شعری آرکائیک میداد و نه زبان به کهنگی میزد و نه کسی حس میکرد دارد کلماتی را میخواند که غبار زمان نفس خستگیشان را بیازارد.
شعر شیرکو بیکس سوای غنای ادبی فوقالعاده، از غنا محتوایی شگفتانگیزی نیز برخوردار است بدون درغلتیدن به دام شعار زدگی. از آزادی گرفته تا برابری، از سرزمین و رهایی بخشی، تا زن. از معضلات فرهنگی و اجتماعی گرفته تا فولکلور و از وطن تا بیوطنی و آوارگی و مهاجرت و تبعید. اما نه بعنوان تم برگزیده شده برای شعری تازه سرودن بلکه به عنوان تار و پودی که در رگهای برجسته شدهاش پیری و رنج بر پوست و گوشتش و از سلولهای فهم انسان خاورمیانهای مهاجر تبیعدی بیسرزمین نویسا.
شیرکو شاعری بود که در انجمن شاعران زنده و مردهٔ دنیا، صندلی مخصوص خودش را مهیا کرده. انجمنی که اعضای آن کسانی چون، نزارقبانی، نرودا، لورکا، ریتسوس، محمود درویش و... هستند. صندلی شیرکو اما برای کوردها ویژگی متفاوتی دارد و رنج مرگاش تفاوت اندوه بسیاری به عنوان مثال در قیاس با اندوه از دست رفتن شاعری گرانمایه چون احمد شاملو دارد. شاملو یا نرودا اگر میمیرند، حسرت از دست رفتن یک شاعر خوب و برجسته برای ادبیات ملتی است. اما شیرکو وقتی میمیرد، یعنی از دست رفتن رویای عینیت یافتهای مردمانی که در شعرهای او حضور به هم میرسانیدند. شاعری که درد کوردهای ترکیه را همانقدر درد خود میپنداشت که رنج پنبههای در خون نشستهٔ «اوجالان» را در شعر رنگ آمیزی کند**، به همان میزان هم خود را «تار موی شیرین علم هولی بداند که در سپیده دمی غمگین بر دار اعدام بالا رفت». به همان میزان تمام خیابانهای شهر شعرش را «فرزاد کمانگر» نام نهد و به همان میزان جغرافیای محیطی شعرهایش از «سقز و مهاباد و وان و قلا دزی و حسکه» *** بگستراند.
شیرکو یک دیوانهٔ شعر بود که جز جنون شعر گفتن مرهم دیگری بر دیوانگیاش نبود. چندان که هر قالب ادبی را حتا نمایشنامه و رمان و قصه و نتوانست بیازماید جز آنکه به لباس شعر درشان بیاورد. نه از آن جنس رمانهایی که میگویند زباناش یا ساختارش شاعرانه است. شاعرانه نبود بلکه خود شعر بود. نمونهٔ بارزش هم «شعر-رمان» «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» بود. شعری با حدود ۸۰۰ صفحه که تفاوت گذاری میان سرنوشت شعر یا روایت رمان را از عهدهٔ منتقدین خارج کرد.
نوشتن از رنج نبودن و رفتن شیرکو غمگینی دارد که به نوشتن در نمیآید. حتا اگر بدانیم که زندگی ادبی موفقی داشته و در کنار این همه کتاب شعر، و مسئولیت نهادهای ادبی فرهنگی و سردبیری مجلات شعری، ترجمهٔ رمان «پیر و مرد دریا» همینگوی و «عروسی خون» لورکا را به زبان کوردی، نیز به کارنامهٔ وزین و رنگیناش افزوده است. با این همه و با تمام نقدها و ایرادتی که به شعر وگاه برخی فضاهای زندگی ادبی و فرهنگی وسیاسیاش داشتیم هرکاری بکنیم نمیتوانیم فراموش کنیم که او به تنهایی امپراطور ازلی و ابدی «زبان غمگین کوردی» است. پیامبر مهربانی که به قول خودش «تا هر آنجا که در توان داشت.... / شعر تازه و پرندهٔ تازه و... /رویای تازه... / برای این زبان ِغمگین کوردی.... / به ارمغان میآورد!».
از این رو نوشتن از شیرکو دشوار است. چندان که در این نیمه شب بارانی برلین با انگشتانی که به تیغ بریدهام و زخمی است، یادداشت ناقص مانده برای شیرکو را ادامه دادن و تمام کردن دشوار. شاید هم نباشد و این قسمت باشد که با انگشتان زخمی برای «کاک شیرکو» باید نوشت. او که عمری با قلبی زخمی و خون ریز برای ما، برای انسان و برای ادبیات نوشت. پس نوشتن را دوباره به خود شیرکو میسپارم و شعر «رنگ مرگ» را از کتاب «رنگدان» انتخاب میکنم. کتابی که در سال ۲۰۰۱ آن را در سوئد نوشته بود.
«رنگ مرگ»
شیرکو بیکس
ترجمه شهابالدین شیخی
ای رنگ مرگ
هنگام! که می آیی، هنگامی که در آخرین سفر
چمدان پاره پاره ی قامت ام را و ....
بقچه ی گره زدهی سرم ر
همراه خود بردی !
هنگام! که در آغوش ات ریختم
هیجان ،
رنگ هایم را دربر میگیرد
رنگ هایم به تو خواهند گفت:
او زمانی...... رنگ روح بود
در کالبد شعرهایی سپید!
او زمانی رنگ خاک بود در صدای آزادی
او زمانی.......... رنگ خون بود در جسد قربانیان
او زمانی........... عطر زن بود در رنگ عشق
او زمانی تا هر آن جا که در توان داشت
خیال آینه میشد در انعکاس آفتابِ زیبایی
تا هر آن جا که در توان داشت........ شعر تازه و پرنده ی تازه و
رویای تازه برای این زبان ِغمگین کوردی به ارمغان می آورد!
ای رنگ مرگ!
هنوز تو پیش اش نرفته بودی....
شبی پوشکین در کجاوه ای از برفهای روسیه
خواب آخرین رنگ کوچ و ...
رنگ جهانِ پس از مرگاش را می دید
خواب دید
خودش را می بری
اما نمی توانی شعرهای اش را با خودت ببری
خواب دید، سبزی دشت ها،
رنگ واژه های او زندگی میکنند
من نیز اکنون، پیش از آن که بیایی، دقیقا همان خواب را
در کجاوهی پاییزیِ پروانه ریز از رنگِ خودم، دقیقا همان خواب را
میان ابری سپید بر فراز کوردستان،
می بینم:
تا زمانی دور و دراز ، بر خیابان آیندهی زمانِ من
پیکرهای ایستاده میشوم، لبخندم رو به کوه و
کیف ام هم چنان در بغل و
چه آسمان صاف باشد و ... چه آفتابی و
هر شب هم .... ردیفی از لامپ های منور و
یا پرتوی گاه به گاه....
همه باهم پرتو رنگارنگ خویش را..... نرم و اندک
به قد و قامت و کیف من میتابانند و
به عینکم!
تا زمانی بسیار دور و دراز ..... من بدون چتر،
زیر باران می ایستم و در برف و بوران
سپید می شوم
یخ می زنم و نمی لرزم و دستم را در جیب هایم فرو نمی برم
مگر بادی از شعر بوزد و مرا بتکاند
یا پاسبان شبهای آن خیابان
زیر پاهای من، برای خودش آتشی برپا کند.
برای چند لحظه هر دوی ما گرم شویم.
«من در همان حال هم
تنها از یک چیز می ترسم،
شعری که در کیفم دارم خیس شود و پاک شود و
من شعرم را از بر نباشم!»
ای رنگ مرگ!
تازمانی دور و دراز ، آن پیکره خواهم بود
پایین، پاهایم ،
محلی برای بازی ای
برای کودکان شهرم می شود و
از من بالا می روند و
با رنگ زیبای خنده ،.... رنگم می کنند.
عاشقان هم، بر پیراهن سفید م و بر سینه ام و
بر یقه ی ژاکتم
برای یادگار گل امضایی جا می نهند، و روی سکو هم
چند شمع را برای ام روشن می کنند...
آن بالا هم یک جفت پرنده، میان موهایم آشیانهای
برای آواز و مهربانی ِ این جهان
میسازند».
ای رنگ مرگ!
چشم به راهم باش!
شاید میان تکه ابری سپید که پروانه و
نورس و شعرهای لطیف در برش گرفته اند
به تو برسم!
شاید بر پشت اسبی که دود و...
که سراب و بخار ِ تنهایی و غربت از آن بر می خیزد.
به تو برسم!
شاید وقتی که به تو میرسم
غروب باشد و برف راه بر آمد و شد چراغ ها و
بر آمد و شد شعر ها و بر تمام موج ها و آهوها و
عاشقان ببندد و
من نیز آن وقت هم چون قاه قاه کرخ کبکی و
بق بقوی یخ زدهی کبوتری، یا بارش زخم خوردهی باران
به تو برسم!
هنگام که بیایم
خستهی خسته...
دستی در دست «آبی» داشته باشم و
دستی در گردن«سرخ»
سر «زرد» بر شانه هایم باشد و، به تو برسم
قطره قطره«سبز» از من بچکد،و
«آه»ی ابریشمین در بکشم و
بعد هم همراه بادی«ارغوانی» به تو برسم.
ای رنگ مرگ!
رنگ زندگی مرا بیشتر ترسانده
تا رنگ تو، از تو نمی ترسم
چه قدر آرام است،
چه قدربی آزار است،
چه زبان بسته است رنگ تو
تو که بیایی،
تنها یک بار می آیی....
تو که بیایی،
دیگر من به آن مرگ های لحظه به لحظه بر نمی گردم و
تو که بیایی، با احترام، خوابیده مرا با خود خواهی برد.
اما زندگی قامت ایستاده ام را فرو می ریزد و نمی کُشدم،
در یک روز مرگ های رنگارنگ ِ او هزاربار می آیند!..
ای رنگ مرگ!
در نقطهای حیران چشم به راهم باش!
دقیقا شبیه حیرانی سرزمینام،
در برابرِ تاریخ چاقو!
در نقطه ای حیران چشم به راهم باش!
خودت به همراه عصای کهنه ات.
خودت به همراه رازهای زیر پالتوی ات و دودو زدنِ چشم هایت و
پچ پچ یک پاییز و خش خش برگریزان.
خودت به همراه دریایی تلخ و چراغی بی اندازه کم سو
یک کشتی بی آرام و یک بندر بی نام و نشان!
ای رنگِ مرگ!
ای رنگ سکون و سکوت و آرامش و خونسردی و بی قیدی و
چرخ خوردن آن پرسشی که مدام از تنوره و
از گرداب این شعر مرا به ناکجا میسپارد و
گیجم ... گیجم... گیج ام می کند.
چشم به راهم باش!
ای رنگ مرگ
چشم به راه ام باش!
تو که رنگ حیرتی!
من که آمدم
به همراه خودم «رنگدان» بخت یک شاعر و سرزمینی را
که به عمرت ندیده باشی، برایت خواهم آورد
من رنگی را به تو نشان خواهم داد
که تو را نیز حیران کند.
پینوشت:
* صلیب بر پیشانی، تعبیری است ساخته شده از من. به دلیل اینکه شیرکو بیکس در دلیل نامگذاری شعر بلند «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» میگوید وقتی که کودک بوده است و مادرش او را بر دنیا آورده، زنی مسیحی قابلهگی و مامایی به دنیا آوردن او را بر عهده گرفته است و بعد تولد با خاکستری که از اجاق آتش برجای مانده با انگشتاناش «صلیبی» بر پیشانی شیرکو میکشد.
------
**: شیرکو بیبی کس بعدها به خاطر برخی مسائل سیاسی از شعری که برای اوجالان سروده بود اندکی پا پس کشید.
***: این اسامی، نام شهرهای مختلفی از کوردستان ایران، عراق، ترکیه و سوریه هستند.
0 comments:
ارسال یک نظر