۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

بی دلیل ترین آدم دنیا منم هوای جان!


هوای جان!
نامه ی هشت هشت هشتاد و هشت آن قدر به تاخیر افتاد که روی حافظه ی لب تاپم فرمت شد. جنگی دیرینه است از سوی من و ملتم برای  فرمت نشدن. عمری است که جهان ناامن من می خواهد مارا فرمت کند و ما به هزار حیله خود را ریکاوری می کنیم و جوری غریب ، غریبی خود را میان فایل هایی که باید دیده شوند به دیده می نماییم.
دلم  به اندازه ی تمام دوری ها و تمام صبوری ها، دلم به اندازه ی تمام قدم ها آرام شمرده که در خیابان های تهران به شوق انسان و آزادی برداشتیم، دلم به اندازه ی همه ی شور 25 خرداد که یکدیگر را گم کردیم و اصلا هم از گم شدن هم نگران نبودیم ، برایت تنگ شده است. دلم به اندازه ی دلتنگی و تنهایی غریبم در گریه های آن بامداد تلخ که کاشفان فروتن شوکران کورد من ، جام عاشقی سر کشیدند در 19 اردیبهشت ماه برایت تنگ شده است. دلم تنگ است هوای جانم.
هوای جان!
"انسان" یگانه کلمه ای است که به من آرامش می دهد و می توانم هم نوعانم را با آن صدا کنم. "آدم" انگار بالذات مرد است و " من" انگلیسی که نه تنها بوی مرد بودنش حال آدم را به هم می زند، بوی منیت هم برای حافظه ی کوردی و فارسی من می دهد. "اوممه" ی فرانسوی هم برای من یادآور اومانیسم "سفید و مذکر و متوسط و بورژوایی" است که نمی توانم به تنهایی خودم به یاد تو به آن بیاندیشم.حتا همان "مروف" کوردی خودمان هم بدجوری توی ذوق می زند از آه و صدا و لحن"اوف"ی که در آن نهفته است و انگار این انسان کوردی سرنوشت اش با اوف و درد همزاد بوده است، هرچه هست "انسان" ستاره ی خاموش و تنهای "انس" باشد یا "شهاب سفر کرده ی سوخته" در کهکشان "نسیان"، هرچه هست برایم آشنا تر و عزیز تر است و تو و من "انسان را رعایت کرده ایم خود اگر شاه کار خدا بود یا نبود". تو اما هوای جان تو شاه کار شاهانه و ملکه ی جانانه ی دل بی قرار این کودک عاشق بی مادر و غریبی. تو تعبیر خواب های این شاعر دیوانه  و تو زمزمه ی این عاشق سر به بیابان عدم گذاشته ای.
هوای جان
از کلماتی که در نامه ی "هشت هشت هشتاد و هشت" بر حافظه ی این لب تاپ فرمت شده، بدون شک چند کلمه از عاشقی و از سیاست و از سرزمین در این حافظه ی غیر قابل فرمت خودم جا مانده است. روزگار امروز، دیگر روزگار خاک نیست برای من . برای آنان که به نام "خاک " اما خاک و تاریخ و آسمان مرا به زور به باد غارت و نخوت و خود پرستی خود برده اند. هنوز روزگار روزگار، خاک است و ،مرز است و طول و عرض نقشه های شان. خاک مقدس این واژه ی نا مقدس روزگاری مرا هم به خود مشغول کرده بود و در این گمان اشتباه  بوده ام ، که "جانم فدای خاکی است که نه از من بوده و نه از آن هیچ کس. من سرزمین هیچ کجا و بی در کجای خودم را بیشتر دوست دارم. برای من وطن همان کوچه ای است که در کودکی در آن بازی کرده ام اگر نیست دیگر بی وطن ام و به جز آن جا من وطنی ندارم و هر جا که بتوانم برای تو شعر و نامه بنویسم و با اندک فهم خود که به احتمال زیاد بیشتر اوقات به کج فهمی می روم، بنویسم خطی از سر دغدغه ی همو که "انسان" اش می نامم، وطن من است. وطن برای من یک اتاق یک لب تاپ و چند تکه کاغذ و چند جلد کتاب است. و حافظه ای از موسیقی. شعر تنها شهر من است و باد شیوه ی عاشقانه ام. بی تعلق و رها وزیدن و مدام و هم چنان دوست داشتن، بدون آن که دلیل بجویم از دوست داشتنم و پاسخ بدهم به استدلال دوست داشتنم را. بدون آن که به مقیاس عدد و شماره تعداد کسانی را که دوست دارم بشمارم و تعداد کسانی که دوستم دارند در درجه ی اولیت و ترتیب رتبه بندی قرار دهم.
هوای جان!
زمستان و بهار از حوصله ی آوارگی ام چونان پیر مردی با دست هایی پر از چین بنفشه ی پژمرده گذشت و تابستان گورایی هیچ چیزی را منکر نمی شود، که طاقت از تداوم بی در کجا بودن را نه توان من بود و نه ماندن و مکث  شیوه ی من. هر چیزی در این تابستان گرم گوارا می شود به جز آن گرمایی که این جا انگار سشوار داغی است که در حالی که موهایت خشک شده صوتت را فشار می دهد گرما. حالا هیجان من به جای شدت تاثر از رمان مسخ کافکا و به جای "خودذات پنداری" به جای تک تک شخصیت های " بوف کور" در گریه برای اعدامی و نامه برای زندانی، جا پای پاهای فوتبالیست ها و گریه های مارادونا و مسی گذاشته است. 
هوای جان 
تابستان که گرم می شود، یاد گرمای زیر مقنعه ای می افتم که باید زنان سرزمینم، که من شاعرانه روزی گفته بودم روسری اما زیباست و زنی به من یاد آوری کرد که وقتی در گرمای بالای30درجه روسری سر کردی می فهمی که زیباست یا نه و بهزاد چه شاعرانه نوشت برای معشوقش که " جهت اطلاع بیشتر زنان جهان به جای مقنعه موهای شان روی سرشان است".. هوای جان فعالیت فمینیستی دیگر به "زن بودن " و "لزبین بودن" تقلیل یافته است کسی یادش نیست که فمینیسم هم قرار بود جنبشی باشد در راستای تکمیل این انسان ناقص نا تکمیل، می ترسم فمینیسم هم که جنبشی برای آزادی و برابری انسان و رهایی نیمه ی همیشه در بند نگه داشته شده ی انسان بود، هم چون مارکسیسم تبدیل شود به یک رنگ قرمز و ستاره ای و داسی و چکشی برای عکس پروفایل در فیس بوک. 
هوای جان
من بدهکار هیچ کس در این جهان نباشم بدهکار تو هستم که از قبل از انتخابات گذشته برایت نامه ننوشته ام و نامه پشت نامه به تعویق انداختم، تا مگر آزادی در بر کشیم و خیابان از آن شهروندان شود.نامه پشت نامه  به تعویق انداختم که فلان گزارش را بنویسم و فلان مقاله را تمام کنم. که برای آزادی فلانی دنبال کفیل باشیم و برای مرخصی آن یکی دنبال وثیقه.. نامه های ننوشته خود جفا به هرچه عاشقی بود و به هر چه آزادگی که جز عاشقان آزاده نیستند. حالا در این تنهایی هایی که تنها و بی سرانجام "تن" بی "تن"ات  را به دوش می کشم و خاطره ی تن تو تنها "وتن" من شده است. حالا در این بی مجالی و بی محالی زندگی، حالا در این حوالی احوال نا به هنگام و هماره پر از همهمه ی همه، حالا این تویی که تمام روز ها چون دعا هم چون درخت در من بلند می شوی.. در من ارتفاع می گیری تا دوباره قامت راست کنم و قد برافرازم بر جان و موهای پیشانیم را کنار بزنم تا جهان از نور پیشانی انسان نور بگیرد. تا روشنی دست های تو را ستاره ی قطبی سفرهایم سازم و چون باد آواره بر جهان بوزم.
حالا دیگر بی دلیل ترین انسان زمینم. زیرا همه ی آن چه در زندگی من رخ می دهد از عشقم است و من بی دلیل و بدون هیچ استدلالی عاشقم.

0 comments:

ارسال یک نظر