۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

هایده.....


زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشم‌هایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار  ماه و چراغ کوچه از چشم‌های او رنگ و نور می‌گرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمه‌ای از کلماتش یادم نیست. تنها جمله‌ای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا این‌کار رو می‌کنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدم‌ها خودشون دنبال کشف پیچیدگی‌هاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین و خیلی هم دوست داشتنی است.. اما بگذارید آدم‌ها لذت کشف شما رو برای خودشون نگه دارن شما این لذت رو از آدم‌ها می‌گیرید».. این جمله البته مال این گفت و گو نبود. این جمله اصلا فضاش  به آن گفت و گو َقد نمی‌داد...

 قدش تقریبا به نسبت مابقی هم‌دانشکده‌ای ها بلند بود و موهایش بلُند بود و چشم‌هایش......  آن شب ساعت حدود ۸ شب به بعد یک شب پاییزی در یکی از کوچه‌های .... -نه.. جای کوچه را ننویسم بهتر است- در همان کوچه‌ی پاییزی شب‌های تهران.... او حرف می‌زد و من به تکان خوردن لب‌هایش و گاهی با شرمی کودکانه و خجول به رد نگاهش نگاه می‌کردم. یعنی نگاه می‌کردم ببینم کی نگاه نمی‌کند بلکه من کمی نگاهش کنم.. 
آن وقت‌ها من آقا شیخی دانشکده بودم . همان که اغلب دانشجوها برای منبع و کتاب و مقاله برای تحقیق‌هایشان به ادعای خودشان از من بیشتر از استادان سوال می‌کردند . همان که نه تنها می‌دانست فلان کتاب در کدام قفسه‌ی کتاب خانه‌ی دانشکده‌ی علوم اجتماعی علامه طباطبایی تهران، قرار گرفته بلکه گاهی آدرس قفسه کتاب را  در دانشکده‌های دیگر و گاه آدرس کتاب فروشی فلان را در خیابان فلان انقلاب بعد از دو کوچه پایین تر از فلان و غیره هم می‌دادم که اگر هیچ جا گیر نیاوردید آن‌جا این کتاب را دارد و می‌توانید بخرید...

دستش که گاهی برای تایید حرف‌هایش تکان می‌خورد مثل برش قاچی از ماه بود که از آسمان می‌افتاد و در هوا کمی معلق می‌ماند و من  به میقات ماه و چراغ کوچه و دوباره صفا مروه‌ی بین دست‌ها و چشم‌هایش می‌رفتم .. حرف می‌زد  از این وضع و حال  خودم آن موقع خیلی خبر نداشتم تازه خیلی هم مصمم مثل همیشه ایستاده بودم ... گفتم مثل همیشه...
 خب باید اعتراف کنم که نمی‌دانم چندبار نوشته‌ام، یا چندبار دیگر خواهم نوشت که من از آن دسته آدم‌هایی بودم که فکر می‌کردم قرار است بشریت را نجات دهم. فکر می‌کردم جهان را تغییر می‌دهم و این نه فقط یک ادعا بلکه متاسفانه  یک باور عمیق بود. چندان که گمان می‌کردم « من متعلق به بشریت هستم و کسی که متعلق به بشریت است نمی‌تواند در یک رابطه‌ی خاص با یک نفر باشد» بنابراین تمامی پیشنهاد‌ها  و فرصت‌های ممکن را  که پیش می‌آمد، پای روی دلم می‌گذاشتم و ازش می‌گذشتم بنابراین  آن موقع هم شاید به گمان خودم  مثل همیشه سعی داشتم خیلی مصمم باشم و فقط گوش بدهم و حواسم باشد دلم هوایی نشود.
هوا تاریک تر از قبل شده بود و این باعث می‌شد من  که به قول کارآموز وکالت برادرم همه‌اش طرفدار زن‌های « سبزه» .. خواهر « سبزه» و امثالهم باشم حواسم نباشد که دارم از روشنی ماه و از روشنی یک زن روشن شبیه روشنای صبح در یک روشنگاه فلسفی-عاطفی برای اولین بار از کلمات  که نه، بلکه از حرکات لذت می‌بردم.. حرکاتی که هر از گاهی هوا را به چندین قسمت نمی‌دانم چند متساوی و نامتساوی تقسیم می‌کرد..
یک جای قصه انگار دلم لرزیده ... دلم ترسیده.. دلم شرم کرده.. یک چیزی بوده که من بهانه آوردم که
 :‌«دیرتان نشود .......دیر وقت است .»
گفت آقای  شیخی  همین (با دست خانه‌ای را نشان داد) خانه‌ی ماست....

و من مثل ماست به جای این‌که گفت‌و گو را ادامه بدهم گفتم: پس رسیدید دیگه ببخشید خیلی وقته نگهتون داشتم(این در حالی بود که اساسا ایشون داشت حرف می‌زد و من فقط  گوش بودم یا در واقع چشم و دل شده بودم) 
گفتم که،  راستش این توصیفاتی که اکنون می‌کنم.  این حالی که الان وصف می‌کنم اصلا آن موقع حالیم نبود.. خداحاف‍ظی کردیم... برگشتم سر خیابان اصلی... یک تاکسی آمد دست بلند کردم ایستاد. سوار شدم جا به جا که شدم . موزیک تمام شد و خواننده که یک «زن» بود خواند:
 «عسل چشم نگام کن شیرینه نگاهت....../
عسل چشم چه بر دل میشینه نگاهت»

 و شیرینی عسل چشمانش  جوری در جانم ریخت که انگار تا رسیدن به خانه در استخر عسل شنا می‌کردم... تاکسی که رسید  وقتی کرایه رو دادم پرسیدم ببخشید آقای راننده، این خواننده کیه.... ..
گفت: زکی  یعنی تو هایده‌رو هم نمی‌شناسی...؟؟!!! شناختن،  که اسمش رو شنیده بودمم اما آن موقع ‌ها من همه‌اش داریوش و فرهاد و  فرامرز اصلانی و ناصر رزازی و شوان پرور و جوان حاجو  طاهر خلیلی و نهایتا مرضیه همسر ناصر رزازی رو گوش می‌دادم.. فردای آن روز از خواهرم خواستم که اگر فلان دوستش کاست هایده رو داره برام بیاره.. و آورد و من سال‌های  سال هایده گوش می‌دادم  حتا تا چندین سال بعد که من همچنان آنقدر سیاسی بودم که گمان بکنم عشق و رابطه‌های عاشقانه مرا از هدفم که نجات بشریت بود دور می‌کند....آره آن موقع‌ها من سیاسی بودم و فلسفه و جامعه شناسی و فوکو کانت و دریدا و لکان و این‌ها می خواندم  اما تنها « هایده » بود که می‌توانست تمام  فلسفه‌ی جهان را در « عسل چشم نگام کن...» خلاصه کند...
.....
بعد‌ها همدیگر را در فیس بوک پیدا کردیم. همان لحظه‌ای که همدیگر را پیدا کردیم خواستم همین مطلب را به اشتراک بگذارم اما از ترس این‌که مبادا متوجه بشود. از ترس این که مبادا بعد این همه سال همین چند خط حال و هوای مرا یا شاید به احتمال اندک حال و هوای ایشان را هوایی کند.. ننوشتم و نگذاشتم .. حالا که خیلی وقت ازش گذشته.. حالا که دیگر آن‌قدر مطلب را پیجانده‌ام که هیچ کس و قطعا خودش متوجه نشود...  منتشرش می‌کنم... و همین‌جا اعتراف می‌کنم که منی که هرگز دروغ نمی‌گویم .من هم گاهی از این دروغ‌ها می‌گویم.. همین که این مطلب را همان موقع نگفتم. همین که همین مطلب را همان روزی که پیدا کردیم هم را ننوشتم.. همین که کلی مطلب را پیچانده‌ام  دروغ کوچکی نیست که به خودم به ایشون و و دنیا و زندگی گفته‌ام... ولی دورغ شیرینی است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

وطن‌پرستی آخرین پناهگاه یک آدم خبیث است *



دیشب دوستی لینکی برام فرستاد که در آن «‌دانشجوی سابق» و «عضو سابق ادوار تکحیم وحدت» عکسی از « شهید حبیب‌الله گل‌پری پور» را منتشر کرده بود. در آن عکس حبیب به همراه دوستان قدیمی‌اش که مثلا نشان می‌دهد زمانی  ««‌چریک» بوده است و اسلحه‌ای نیز بر روی پاهایش بود. دانشجوی سابق  روی آن نوشته بود « پدر و وکیل حبیب‌الله گلپری‌پور: حبیب کتاب داشت نه اسلحه!». در واقع با منتشر کردن این عکس می‌خواسته بگوید که پدر و وکیل حبیب دروغ گفته‌اند و حبیب  نه تنها کتاب نداشته  بلکه واقعا اسلحه داشته و حق با قوه‌ی قضاییه بوده است که وی را اعدام کرده است.
این اولین بار نیست که چنین اتفاقی می‌افتد. اولین بار زمانی بود که « احسان فتاحیان» اعدام شد و آن زمان من در ایران بودم و گزارش اعدامش را هم خودم می‌نوشتم، پس از آن‌که حکم اعدامش اجرا شد، «آرش سیگاریچی» مطلبی نوشت و در آن ادعا کرد که حمایت از جمهوری اسلامی بهتر است یا حمایت از یک سازمان  تروریستی؟؟؟؟!!!» این که یک جوان که حتا معنای ترور و تروریست را هم نمی‌داند یک  سازمان سیاسی شناخته شده با قدمتی ۴۰ ساله را متهم به تروریستی بکند. این که یک روزنامه نگار که با ادعای سیاسی بودن و غیرانسانی بودن حکومت جمهوری اسلامی ایران ، از ایران فرار کرده ولی بین کورد و حکومت جمهوری اسلامی ایران در هر شرایطی به هر غیر فارسی  ترجیح می‌دهد جای سوال است. ( لازم به ذکر است در پی اعتراض‌ها و نقد‌های بسیار آرش سیگارچی  از کارش عذرخواهی کرد)
 یک سال پیش توسط همین دانشجوی سابق و عضو ادوار در اجلاس جانبی حقوق بشر سازمان ملل، رویداد‌هایی پیش آمد و ایشان رسما با تکیه بر قلدری و قدرت بدنی اش قصد داشت چند نفر کورد و تورک را آن‌جا کتک بزند و با چند نفر از فعالان زنان درگیر شده بود و توهین‌هایی مبتنی بر این که فعالیت جنبش زنان چیزی در حد سبزی پاک کردن است و با همجنس باز و کونی خواندن «همجنس‌گرایان» جلسه را به هم ریخت و بعد از این ماجراها ماجرای وطن پرستانه‌ای به پا کرد مبنی بر این که در یکی از اسلاید‌های نمایش داده شده توسط فعالان عرب در گوشه‌ای از نقشه عبارت « خلیج عربی» درج شده است خود را تا حد قهرمانی ملی و یک پاتریوت، بالا برد و تمامی...تقریبا تمامی برایش صف و سوت و کف کشیدند و یکی از دوستان روزنامه نگار مان نیز در دفاع از وی نوشت « معلوم است بین کوردها و تورک و ها ... از خامنه‌ای و سردار رادان و طائب و .. ، گروه دومی را انتخاب می‌‌کند.» ( این دوست هم البته بعدا پست‌اش را حذف کرد و مواضعش را کاملا انسانی اصلاح کرد)

 همین دو سه روز پیش بعد از اعدام  ۱۶ نفر بلوچ و ۲ کورد، یک خواننده در صفحه‌ی روزنامه نگار و طنز نویس شناخته شده !!!! ابراهیم نبوی  فقط سوال کرده بود شما نظری در مورد اعدام ۱۸ انسان نداری. جواب داده بود که «‌انتظار نداشته باش از یک سری دزد و قاچاقچی و قاتل و.... دفاع کنم. و بعد خود شخض کامنت نویس را به دلیل کورد بودن متهم کرده بود به نژادپرست و آدم کش و آدم سر بُر»‌البته ظاهرا ایشان نیز بعد از چند روز و نه به دلیل غلط بودن باور و حرفش بلکه به دلیل این که ظاهرا چند دوست کوردش ناراحت شده بودند از کارش عذرخواهی کوچکی کرده بود.
این‌ها اصلا بسیار کوچک‌تر از رفتار نویسنده‌ی بزرگ و دوست داشتنی همچون عباس معروفی است که « تورک‌» ها را لایق « لقد تو دهن زدن» می‌دانست و شاید هنوز می‌داند و سوای مصاحبه‌ی اندیشمند و تئوری پرداز سیاسی همچون « سید جواد طباطبایی» است که رسما تورک را « احمق و کودن»  خوانده... اصلا جدا از خواننده و موزیسین محبوب و مدرنی چون محسن نامجو است که زبان غیر فارسی را « دور افتاده» می‌خواند و افتخار می‌کند فیلمی با زبان فارسی نماینده‌ی اسکار است.  و البته همین مجوزش می‌شود که بخواند « دور ایران رو خط بکش» و فقط تصور کن این ترانه رو یک خواننده‌ی تورک یا عرب یا بلوچ یا کورد خوانده بود. !!! در همین اروپا پان فارسیست‌ها اعدامش می‌کردند.
اما این نژاد پرستی آشکار و پنهان سال‌هاست برای همه آشکار  شده است و ما هم فعلا سال‌هاست عادت کرده‌ایم به « همزیستی مسالمت آمیز با راسیسم و فاشیسم». سوال من و نوشته‌ی من اصلا سر  ریشه شناسی  راسیست شما و استدلال برای آن نیست که افتاب آمد دلیل آفتاب است. 
سوال من این است که  نه مگرشما معتقدید تمامی کوردها و عرب‌ها و تورک‌ها و .. نوکر و  جیره خوار  انگلیس و آمریکا  و اسراییل و کشورهای عربی و .. هستند؟  نه مگر می‌گویید همه‌ی این احزاب سیاسی  خائن و جاسوس و وطن فروش و تجزیه طلب و ضد ایرانی و ... هستند؟. نه مگر می‌گویید همه‌ی این‌ها تروریست و آدم کش و قاتل و دزد و قاچاقچی و گوش تا گوش آدم سر می‌برند.؟

 اصلا ما خائن، ما دزد، ما بی‌شرف، ما جاسوس، ما  مسلح مادر زاد، ما نژادپرست، ما آدم‌کُش، ما وطن فروش و تجزیه طلب و خشونت طلب، ما کودن و نادان و دور افتاده و ما تروریست .... 
اما چطور است که شما .. همین شما «پاتریوت‌های»(وطن پرست) فیس‌بوکی و وبلاگی و بالاترینی، تقی به تروقی می‌خورد، راهی همین سرزمین‌های ما می‌شوید و شب و روزتان را میان این «‌اسلحه به دست‌های تروریست» می‌گذرانید. آن موقع که شما و امثال شما را در خانه‌های امن توسط همین اسلحه به دست‌های کورد پنهان می‌کردند. آن موقع که شما را با اسلحه از سلیمانیه به هولیر(اربیل) می بردند و بر می‌گرداندند، آن موقع که با کارت عضویت  همین احزاب مسلح تروریست، حق رفت و آمد و سکونت در خانه‌هایی که  همه‌ی هزینه‌اش با همین احزاب تروریست و مسلح کورد بود. آن موقع که با همان اسلحه شما را تا بیمارستان و کافی شاپ و اداره‌ی امنیت کوردستان می‌بردند. آن موقع که شما را تا دم هواپیما با همان اسلحه‌های اسکورت کردند، آن موقع که همین اسلحه به دست‌های تروریست خرج و غذای پیشمرگه‌ها و چریک‌های خودشان را کم می‌کردند، و خرج و غذا و مسکن شما می‌کردند اسلحه بد نبود، جرم نبود، اخ نبود، تف نبود و دلیلی برای اعدام نبود و توجیه کشتار حکومت محبوب ولایی‌- آریایی‌تان نبود، اما پایتان به فرانسه و آلمان و انگلیس که رسید در ژنو می‌خواهی یکی از همان اسلحه به دست‌های سابق را با تکیه بر گردن نیمچه کلفت‌تان و البته تاکید اصلی بر پیرمرد بودن فرد مذکور کتک بزنید. آن هم در اجلاس حقوق بشر.
 کتک زدن یک پیر مرد و فحاشی به زنان و همجنس‌گرایان در ژنو و اجلاس حقوق بشر سازمان ملل، « مبارزه‌ی مدنی» است اما دفاع از جان و حقوق اصلی و سرزمین زیر حملات بزرگترین سازمان تروریستی جهان، یعنی سپاه پاسداران، تروریست است؟ 
‎ما دزد ما قاتل مادرزاد، ما بمب گزار فطری، ما  خائن و وطن فروش  اما تف به شرافت بی شرافت شمای وطن پرست پرچمدار خلیج فارس و ایران آباد و آزاد و .. که رفتی و نان و نمک و پول و خانه‌ی این وطن فروش‌های تروریست  آدمکش قاتل را خوردید. تُف به شرافت نداشته تان که وطن عزیز آریایی را و زخمی را که این وطن فروشان تروریست تجزیه طلب نوکر اسراییل و آمریکا و انگلیس و کشورهای عربی و این کودن‌های نادان دورافتاده‌ی لقد تو دهن‌خور، به این خاک عزیز آریایی و اهورایی و ولایی زده‌اند، فراموش کردید و رفتید و از پول و مال و غذای آن‌ها بهره‌مند شدید. چطور دلتان آمد آخر؟.  پس وطن چی شد...؟ پس خاک عزیز...  پس  مرزهای مقدس... چطوری روی آن مرزها شاشیدید؟ چطور دست در دست یک سری  قاتل و آدم کش و تروریست و خون‌ریز و دزد مرز و وطن فروش گذاشتید؟  چطور  آخر دلتان آمد .... ای وای  من... ای وای  وطن آریایی ولایی  اهوراییم.. ای وای بر شما وطن فروشان.. شما از وطن فروشان هم بدترید...
‎نه فقط شما نیستید و این اتفاق  تازه نیست. به قول خودتان ما در طول تاریخ همیشه مرزدار بوده ایم و در واقع منظورتان از مرزداری  نه نگهبانی از مرز بلکه آماده کردن مرز برای هر زمانی بوده است که شما دلتان بخواهد وطن‌تان را ترک کنید. همان زمان که امام عصرتان .. همان خورشید جماران که شب‌ها تصویرش را پدرهای پاسداراتان در ماه می‌دید، همان زمان که ایشان فرمان حمله به سرزمین ما را دادند یکی از دلایل‌شان را این اعلام نمودند که «‌مشکل ما در کوردستان مارکسیسم است» منظورشان هم این بود که وقتی تمامی حزب‌های مارکسیستی که با خمینی حاضر به همکاری نشدند و در تهران قلع و قمع شدند، به همین سرزمین‌های آدمکش و قاتلخیز و تروریست خیز آمدند. 
‎نه شما تنها نبودی از سه میلیون ایرانی که قاچاقی در طول این سالیان از ایران فرار کرده‌اند نزدیک به دو میلیونش  مدتی را در کوردستان به سر برده‌اند.
‎ همان وقت‌ها که پدران، عموها و دایی‌های پاسدار شما، در کوردستان مشغول قتل و عام خیابانی ما بودند،  آن یکی دایی ها و عموها و پدرهای کومونیست و سیاسی اوپوزیسیون‌تان، درحالی که پول چکمه‌هایشان خون بهای چندین نفر از ماها بود،بر دوش جوانان و نوجونان ۱۵ -۱۶ ساله‌ی کورد از مرزها می‌گذشتند. بعد هم پایشان به اروپا می‌رسید با الفاظ دهان پرکنی مثل انترناسیونالیسم و .. کوردها و تورک و عرب‌هار ا متحجر و عقب‌مانده و دهاتی می‌نامیندند.

 یکی  از همین نوجوانان  تعریف می‌کرد برای دو شبانه روز مقداری خرما و کشمش را با خود برده بودم. وظیفه داشتم که این خوراکی را طوری بخوریم که به کل دو روز برسد و آقا زاده‌ی سیاسی مرکز نشین با چکمه هایش مرا می‌زد که من دارم می‌میرم از گرسنگی و باید همه‌اش را بدهی الان بخورم و من این کار را نمی‌کردم چون می‌دانستم اگر اندکی پس انداز نکنم در روزهای بعد ممکن است از گرسنگی طلف شود.
‎راست می‌گید رفقا، راست می‌گید برادرهای اسلامی .. راست می‌گید جوانان اصلاح طلب قلم به دست کیبورد در بغل  ..راست می‌گید ما تروریست و طن فروش هستیم که ابزار وطن فروشی شماها وطن پرستان ابدی ازلی شدیم.....
‎تقصیر شما نیست تقصیر همان بلوچ‌هاست که توسط حکومت در روزهای عدی و در وضعیت عادی بازداشت می‌شوند بعد هم به گروه‌های سیاسی شان حمله می‌کنند، و بعد از هر ناکامی عده‌ای از آن اسیران را فله‌ای اعدام می‌کنند و شما ناراحتید که خبر اعدام ۱۸ نفر ممکن است جسارت به شورت دختر یکی از  شخصیت‌های سیاسی  محبوب را تحت تاثیر قرار دهد.
‎حق با شماست رفقای کومونیست، حق با شماست، عمو سم های لیبرال، حق با شماست، نویسنده‌های جهان وطن، حق با شماست، برداران اصلاح‌طلب، شاعران بی مرز، ... حق با شماست... وقتی ما اینقدر پفیوز هستیم که خوراک همان اسلحه به دست‌ها را در اختیار شما قرار می‌دهیم، وقتی من روزنامه نگار  کنسرت نامجو را در شب اعدام حبیب به خیلی چیزها ترجیح می‌دهم. وقتی فلان فعال حقوق بشر کورد منافع گروه دوستی‌اش را به هر آرمان حقوق بشری و ملی و ملیتی خودش ترجیح می‌دد. وقتی فلان روزنامه با حضور چندین روزنامه نگار کورد  تیتر مطلبش را « آن چند اسلحه به دست به چه درد می‌خورند» انتخاب می‌کند. وقتی هنوز آن‌قدر ابلهانه در انتظاری گودویی به سر می‌بریم که روزی شما همم « بلوچ » را هم‌وطن خودت بدانی و وقتی اعدام شد احساس کنی ۱۸ هم وطن‌ات اعدام شده است نه اینکه از قوه‌ی قضاییه و وزارت اطلاعات بیشتر دنبال دلیل حقانیت اعدامش باشید. وقتی دبیر کل‌های احزاب ما بعد از این‌که بیانیه توسط بیش از ۵۰۰ دکتر!!!! و مهندس خارج نشین، علیه توافق حزبی‌شان به امضا می‌رسد یک ماه دیگر در اجلاس همان ۵۰۰ دکتر مهندس در پراگ و بروکسل و .. شرکت می‌کنند، چرا که نه.... چرا که نه ما وطن فروش و قاتل و تروریست و آدم کش و اسلحه به دست نباشیم.
‎آن چند نفر اسلحه به دست به درد هیچی نخورند به درد این می‌خورند که شما هروقت در گودرز بادی وزید شقایق‌تان ورم کند  و به میان همان اسلحه به دست ها بروید. آن چند نفر اسلحه به دست به درد هیچی نخورند به درد این می‌خورند که هر چک برگشت خورده‌ای و هر با زن شوهردار خوابیده‌ای از ترس طلبکار و شوهرغیرتی زن،  فراری شود و مدتی در میان همان اسلحه به دست‌ها به سر ببرد و بعد هم با عنوان فعال سیاسی  ساکن اروپا شود و بعد هم از آدمی مثل من که وقتی او دبیرستانی بوده من سردبیر نشریه بوده‌ام، مدرک روزنامه نگاری و فعالیت سیاسی و مدنی بخواهد؟ آن چند نفر اسلحه به دست به درد هیچی نخورند به درد این می‌خورند که هر ازگاهی معتادی برود  در همان اردوگاه اسلحه به دست‌ها اعتیادش را ترک کند و بعدا در شکل فعال مدنی سیاسی  مطبوعاتی، ساکن اروپا شود و علیه همان اردوگاه و همان چند نفر اسلحه به دست بنویسد و مطلب شیر کند و لایک و کامنت حقوق بشری و حقیقت طلبی بگیرد.....
آن چند نفر اسلحه به دست به درد هیچی نخورند به درد این می‌خورند که فلان روزنامه‌نگار مرکز نشین بعد چندین ماه زندگی در یک آپارتمان مجلل در سلیمانیه، پایش که به فرانسه رسید، به سازمان‌های مطبوعاتی و حقوق بشری بگوید « چرا پرونده‌ی این کوردها رو قبول می‌کنید، کیس‌هاشون رو بگذارید برای بچه‌های خودمون، این‌ها که خودشون کشور دارند در همون کوردستان عراق بمونند دیگه» ( دقت به دو نکته ضروری است اولا « بچه‌های خودمون» دوما « کشور » عنوان کردن « کوردستان عراق» که اگر یک کورد حتا به سهو حکومت فدرال کوردستان عراق رو «کشور» بخواند به جرم تجزیه طلبی از سوی همین آقایان مجازاتش مرگ است).
‎حقیقت را شما خوب کشف کرده‌اید.. اما ....
‎حبیب اگر بالای دار رفت..وقتی می‌رفت سرود مقاومت می‌خواند همچون احسان  .. همچون فرزاد و همچون شیرین...
‎آخر حبیب  که  مثل بعضی‌ها بلد نبود یا اصلا دنبالش نبود که ۲ ماه قبل از بازداشت‌اش، پرونده درخواست پناهندگی‌اش را رد کرده باشد، بعد هم ۲۰ روز بادزاشت شود و بعد هم با اعتراف علیه دبیرکل سازمان مربوطه‌اش پس از تنها ۲۷ روز سکونت در کشور دوم پاس پناهندگی بگیرد... بعد هم ادعای مبارزه‌ی بدون خشونت بکند... 
-----
‎یک توضیح حقوقی: حتا کسی که عضو یک سازمان مسلح باشد و نه یک سازمان سیاسی که شاخه‌ی نظامی دارد، زمان بازداشت و موقعیت بازداشت وی در نوع اتهام  و کیفر خواست وی تاثیر گزار است. این که هنگام جنگ مسلحانه دستگیر شده باشد. این که با اسلحه بازداشت شده باشد این‌که هنگام بازداشت از اسلحه‌اش استفاده‌ کرده باشد. این‌که اصلا هنگام بازداشت اسلحه‌ای در دست داشته باشد یا نه و این که اسلحه داشته باشد و آن را تسلیم کند همگی در موارد اتهامی و نیز نوع مجازات متفاوت است. حبیب به هنگام بازداشت واقعا کتاب به همراه داشته است. این‌که در گذشته چریک بوده است بحث دیگری است. گرچه این توضیح‌هافرقی به حال عقاید کسانی که زلزله زدگان ورزقان را در هنگام زلزله زدگی،  به « زلزله زده‌ی تجزیه طلب یا غیر تجزیه طلب» تقسیم می‌کردند، نمی‌کند.

---
* عنوان مطلب دیالوگی است از فیلم « راه‌های افتخار» ساخته‌ی استنلی کوبریک 

» ادامه مطلب

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

در ستایش هیچ و به خاطر یک جفت چکمه


دقیقا یادم نیست مراسم ۸ مارس سال ۱۳۸۶ یا ۱۳۸۷ بود. یکی از همان مراسم‌هایی که از ترس نیروهای امنیتی، و طبق روال معمول دزدکی و پنهانی قرار برگزاری‌اش را می‌گذاشتیم و پس از برگزاری مراسم‌ها، خبر و گزارش آن را منتشر می‌کردیم.
در همان مراسم خانمی از یکی از استان‌های حاشیه‌ای و جنوبی کشور نیز شرکت کرده بود. موقع صحبت کردن‌اش می‌گفت که به بهانه‌ی رفتن به خونه‌ی یکی از فامیل‌ها از خانه بیرون زده است و تا آخر شب هم باید حتما برگردد خانه زیرا اگر خانواده بفهمند دمار و روزگارش را سیاه خواهند کرد. برای من تصویر تابو شکنی و تلاش برای پیشرو بودن در عرصه‌ی مسائل زنان تصویر چنین زنی است. که در چنین خانواده‌‌ای و چنانا فرهنگ مردسالاری و زیر چنان فشار ویران کننده‌ای این همه خطر را به جان بخرد تا در یک مراسم ۸ مارس در تهران شرکت کند و صدای خود و زنان شهرش را به لااقل به گوش فعالان جنبش زنان مرکز نشین هم که شده برساند.
هرکدام از ما بخواهیم از این تک روایت‌های کوتاه و ساده بنویسیم، بدون شک انبان خاطرات‌مان لبریز است. تابو و تابو شکنی در فرهنگی که ما از آن می‌آییم، آن قدر زیاد است که از دست و زبان که بر آید شایسته‌ی وصف آن است  و البته این نه خوشحالی دارد بلکه رنجوَری و رنجبری دارد. فرهنگی و جامعه‌ای که تعداد تابو‌هایش از تعداد آزادی‌های مصرح آدمی فزون تر است نه نازیدن دارد و نه بالیدن  که نیاز به درمان بالینی دارد. 
تغییر  حق هر آدمی است. حتا حق خونخوارترین آدم‌ها و دیکتاتور‌ترین آدم‌ها، تغییر نه تنها حق آدمی است که ویژگی اصلی آدمی است. حتا در بهترین و شایسته ترین آدم‌ها. چه آن‌که تغییر نمی‌کند به احتمال زیاد گندیده مردابی بیش از یک شخصیت پوشالی ابدی ازلی خود ساخته از خودش نیست. اما نوع نگرش و نه نوع پردازش به این تغییر است که اتفاقا نه میزان تغییر کننده بلکه میزان فهم و درک و نوع پایگاه و سنت فکری پردازندگان به تغییر را نشان می‌دهد.
این روزها   مصاحبه‌ی یکی از نوه‌های « آیت‌الله خمینی» رهبر فقید نظام جمهوری اسلامی ایران، نقل محافل شده است و ظاهرا عده‌ای به وجد آمده‌اند و عده‌ای به غضب. 
من شخصا نه  خانم اشراقی  به خاطر این‌که در طول زندگی‌اش «هایده مهستی» گوش می‌داده است شماتت می‌کنم و نه حتا گمان می‌برم که اکنون جو عوض شده و دروغ می‌گوید که مثلا همیشه حجاب متفاوت داشته است،  او را به شیادی و شارلاتانی متهم می‌کنم. از سوی دیگر مثل برخی هم این اتفاق و این مصاحبه و این یک جفت چکمه را در عکس و مصاحبه‌ های ایشان را نشانه و امیدی برای تغییر و پیشرو بودن و تابو شکن بودن و اصلا هیچ نشانه‌ای که نشانی از تغییری در تاریخی پیشینی یا پسینی باشد، نمی‌بینم.
اگر این قدر سرش بحث صورت نمی‌گرفت برای من حتا در حد تیتر و عکس یک مصاحبه هم جذاب نبود. اما داستان تلخ از آن‌جا آغاز می‌شود که برخی از افرادی که نام و عنوان روشنفکر و فعال اجتماعی و سیاسی و مدنی  و مطبوعاتی و بعضا فعال جنش زنان را هم به دوش می‌کشند چنان این ماجرا را در بوق و کرنا کرده‌اند که انگار جامعه‌ی زنان ایرانی در خواب خرگوشی بوده است و اکنون زنی از تبار امام ، رهبر، آیت‌الله(نشانه‌ی خدا) پیدا شده و با این مصاحبه و این جفت چکمه و این دو آواز زن گوش دادن وقت بیدار باش کاملش است.. انگار نه انگار که لابلای همین مصاحبه و در اثنای همین حوالی ساده‌ی زمانی و مکانی، قانون رسمی « سکس خانوادگی»( تصویب قانون ازدواج پدرخوانده یا سرپرست با دختر خوانده) در جمهوری اسلامی محصول پدربزرگ جان‌شان برای دخترکان این سرزمین تصویب می‌شود. 
چند سال پیش دز رویدادهای جنبش سبز صاحب همین قلم متوهمانه مقاله‌ای نوشته ام  با عنوان « جنبش سبز پایان حاکم خدایی در ایران» . متوهمانه از آن رو که گمان می‌بردم  واقعا این جامعه به دورانی رسیده است که از مفهوم حاکم خدایی و حاکمان را خدا  پنداشتن دست برداشته و گرنه مابقی استدلالات و تبیین‌های تاریخی و  جامعه‌شناسی  آن هنوز به قوت خود باقی است. از جمله نقد من به این جامعه این بود که از نظر تاریخی همیشه «‌حاکمان» را از نظر ساختار ناخودآگاه جمعی تاریخی، در نسبتی الهی و خدایی دیده است از تاریخ باستان گرفته  که شاه به باور مردم «‌فره ایزدی» داشت تا تاریخ پادشاهی بعد از اسلام که « شاه» در واقع همان « ظل‌الله» (سایه خدا) و تاریخ پهلوی که « خدا، شاه ،ملت» بود. جمهوری اسلامی هم که حاکمان‌اش « آیت‌الله»( نشانه‌ی خدا) و نیز جانشین امام غایب هستند.
این گونه این تفکر و  باور همیشه سمت و سوی سرنوشت بشری خود را هم‌چنان در چکمه‌ی حاکمان می‌جوید.  اگر مجموعه اتفاقاتی مثل دوران « هاشمی رفنسجانی، هم موجب به وجود آمدن جنبش اجتماعی و فرهنگی و سیاسی بشود  که حاصل آن «دوم خرداد ۷۶» شود، تمام آن انرژی اجتماعی سیاسی را در خاتمی نامی خلاصه می‌کنند و جنبش سبز را در « میر و شیخ» و نهایتا انتخابات ۹۲ را در «‌روحانی» ای دیگر...
فرق مردمان این سرزمین‌های اروپایی و به قول قدما ممالک راقیه در این است که حاکمان دیگر از آسمان به زمین آمده‌اند، مردم حاکمان را تنها افرادی حرفه‌ای در حوزه‌ی سیاست می‌دانند که به واسطه‌ی تخصص و شغل‌شان توان یا ناتوانی‌شان را در عرصه‌ی سیاست با همه‌ی بازی‌های پنهان و پیدایش، به عرصه‌ی انتخاب مردم می‌گذارند. برای مردم همان تخصص و سیاست‌شان مهم است. سیاست‌مداران بسیار بزرگی در عرصه‌ی تاریخ این کشورهای پا به عرصه‌ی مدرن گذاشته‌اند که قامت و شهرت‌شان نه تنها در کشور خودشان، بلکه در اندازه‌ و وسعت جهانی بوده است. 

کسانی چون چرچیل، و ریگان، و تاچر و مرکل و شیراک و میتران و .. اما هرگز و هیچ جا مردم این جوامع سمت و سو و نیز امید و ناامیدی شان را برای تغییرات اجتماعی و فرهنگی در اتفاقات رخ داده برون و اندرون خانواده‌ی حاکمان نمی‌جویند. عکس لخت مادرزاد آنگلا مرکل منتشر می شود کسی حتا سراغش را هم نمی‌گیرد. فرق ماجرا در این است که این گونه اتفاقات در کشورهای پیشرفته مربوط به حاشیه و نشریات زرد است و در کشوری چون ایران مربوط به نشریات اصلی و مهم و مباحث روشنفکران و فعالان سیاسی فرهنگی. 
جدای از آن عده که در دری به تخته خوردن و فاصله گرفتن خانواده‌هایشان از ارکان قدرت اقتصادی و سیاسی جمهوری اسلامی یک و هو ناگهان تبدیل شدند به فعال سیاسی و فرهنگی و مخالف و اپوزیسیون و البته هر وقت هم از این ور دری دوباره به تخته بخورد یاد «پیر» و «‌مُراد» شان « امام» می‌افتند و به هر بهانه‌ای تقربی به درگاهش می‌جویند. درد من  آن عده‌ی دیگر است که به جای این که دنبال سمت و سوی تغییرات اجتماعی و فرهنگی در بطن جامعه باشد  دنبال تابو شکنی و چکمه  پوشیدن نوه‌ی خمینی است و می‌خواهد از هایده گوش گردن نوه‌ی خمینی بحران تغییر اجتماعی و تاریخی بیرون بکشد. 
تابو شکنی در مورد حجاب و پوشش و آزادی‌های فردی مربوط به دخترانی است که سال‌های سال است در مملکتی که بدن زن تابلوی تمام نمای حاکمیتی به نام جمهوری اسلامی است « سانت به سانت» روسری‌هایشان را عقب تر کشیدند، مانتوها یشان را بالاتر بردند و شلوارشان را تنگ‌تر کردند  به خاطرش کمیته رفتند و  اماکن رفتند و در خیابان ها و میادین شهر باتوم خوردند و صورت خونی شانن تزیین‌گر صفحات تلویزیونی و رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی شد.
برایشان پرونده‌ی اخلاقی تشکیل شد و سند و وثیقه گذاشتند. شب‌ها در بازداشت‌گاه‌ها در معرض آزار جنسی و توهین و متلک  خود ماموران و زندانیان خطرناک قرار گرفتند.
این فرهنگ شاه و امام و امام‌زاده پرستی است که دنبال تببین تئوریک تغییرات اجتماعی وضعیت هر پدیده‌ای از جمله‌ مسئله‌ی زنان در چکمه پوشیدن نوه‌ی خمینی می‌گردد. نوه‌ی کسی که خود یکی از آهنین ترین دیکتاتورهای تاریخ بوده است. به فرض محال که ایشان اصلا از همان کودکی و نوجوانی هم نه تنها پوتین، بوت، چکمه می‌پوشیده است بلکه اصلا بی حجاب بوده است . اما او حمایت  و پوشش آهنین پدربزرگ دیکتاتورش برخودار بوده است. نه مثل دخترکان غمگین همان سرزمین که سرشان به آهن ماشین‌های کمیته‌ها و بازداشت‌گاه‌های اماکن کوبیده می‌شده است. مگر یادتان رفته و یادمان رفته که فرو بردن  چکمه در شلوار و یا شلوار در چکمه برای زنان زمانی مصداق برهم خوردن امنیت روانی و داخلی جامعه‌ی ایران از سوی همین حکومت قرار می‌گرفت؟ مگر نمی‌گفتند مصداق تبرج است. راستی خانم اشراقی تبرج از داخل فرموده‌اند یا از بیرون چکمه؟  گیرم که ایشان هایده یا مهستی گوش می‌داده‌اند، اما ما که یادمان نرفته است که چه دست‌گاه‌های پخش موسیقی به خاطر موسیقی «هایده و مهستی» که هیچ به خاطر داشتن نوار معین و فرامرز اصلانی و داریوش هم با قنداق تفنگ‌ها « سربازان مدرسه‌ی عشق» پدر بزرگ‌شان خورد و خاکشیر شده است. 
تغییر و تحول اجتماعی در پوشش و ناپوششی فرزندان دیکتاتورهای یک جامعه اتفاق نمی‌افتد.... تغییر به دست همان دخترانی اتفاق می‌افتد که زیر بار حرف‌ها و افکار شما مردان روشنفکر تحلیل گر و احلیل‌گر، در نقش دوست پسر و شوهر و برادر و .. هم نرفتند که در جمع و تنهایی برایشان تصمیم بگیرید که دوست دخترتان یا همسرتان یا خواهرتان به خاطر حفظ منافع خانوادگی، اجتاعی فرهنگی و یا اصلا  به بهانه‌ی حوصله‌ی دردسرنداشتن،  چه بپوشند ... تغییر زمانی است که سمت تحلیل‌های ما به جامعه و به مردم برگردد نه به حاکمان... و شاهزاده و امام زاده ها... ا
» ادامه مطلب