۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

دعاى مسلمان ها كه نشد، بلكه دعاى مسيحى ها بگيرد

فكر كنم آغاز سال ميلادى ٢٠٠٣ بود كه شب گذشته اش، يكى از كنال هاى ماهواره اى كوردى، كوردهاى مسيحى را نشان مى داد كه در پايان مراسم مذهبى شان براى آزادى و سربلندى مردم كوردستان دعا مى كردند، فرداى آن روز سودبير روزنامه گفت:" كاك شهاب اين همه اين مسلمان ها دعا كردند نتيجه اى نداشت، بلكه دعاى اين مسيحى هاى عزيز مستجاب شود. بهار آن سال اتفاقاتى رخ داد و البته و متاسفانه جنگى درگرفت، اما در كوردستان كم ترين جنگ و با كمترين هزينه ى نظامى، رويدادها به سمتى رفت، كه بخش زيادى از كوردستان إزاد شد، فدراليسم تصويب شد، زبان كوردى زبان رسمى در جهان سياسى و فرهنگى لقب گرفت. كوردها در تصميم گيرى سياسى و مشاركت سياسى بلندترين پست هاى ممكن را هم در كوردستان و هم در دولت مركزى در دست گرفتند و...
دوم : يك زمانى اينجانب شيخ مستجاب الدعوه اى بودم و ميان دوستانم اين مسئله تا حدى باور شده بود. دوستى داشتم كه هميشه كارش به مشكل بر مى خورد مى گفت يا شيخ دعا كن مرا. من هم هميشه جوابم اين بود، دعا كن كه " وقت دعا" ميسر شود و دست دهد. القصه يك بار آمد و دقيقا جمله اى را نوشته بود و گفت لطفا دقيقا همين دعا را بكن و در ادامه گفت دفعه ى قبل گفتم دعا كن كه دكترا قبول شوم دعات مستجاب شد ولى اهواز قبول شدم من منظورم دانشگاه تهران بود تازه آن را هم به شرط بورس قبول شده بودم. خلاصه اين خداى جناب عالى ظاهرا بايد همه چيز را بايد برايش توضيح بدهي:))
حالا هدف از اين دو قصه ى كوتاه اين بود كه عرض كنم، اكنون كه آغاز سال نو به مبدأ ميلاد مسيح است، ظاهرا اميدى به دعاى مسلمان ها نيست بنابراين از هم وطنان مسيحى بخواهم كه لطف كنتد براى آزادى و سربلندى مردم كوردستان و به ويژه پايان اين كشتارها و قتل و عام ها و نيز براى آزادى و سربلندى و تغيير وضعيت اجتماعى و سياسى جامعه ى ايران دعا كنند و آرزوى سالى نكو را براى همه ى ما داشته باشند. ولى لطفا با دقت و توضيح ذكر شود كه اين تغيير و تحولات از مسير جنگ و كشتار و خونريزى صورت نگيرد. خوب به قول شازده كوچولو آدم كف دستش رو كه بو نكرده يو هو ديدى دعا گرفت و آن موقع بيا و درستش كن:)))
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

عکسی از روز نهم دی‌ماه که از دست صدا و سیما در رفته بود.(انتهای خالی جمعیت)

من خیلی اهل این نیستم از  عکس‌های معروف و یا قابل توجه استفاده کنم که بازدید کننده‌ی وبلاگم بالا برود. اما خوب از جایی غیر زا وبلاگم نمی‌شود به  بالاترین  لینک داد. برای همین عکسی را که دو سال پیش در فیس بوکم گذاشته بودم حالا برای خاطره در وبلاگم می‌گذارم.
نهم دی‌‌ماه  و همان روزی که حاکمیت تمام توان خودش رو به کار گرفت که از مردمانی که در سایه‌ی خودش هستند لشکری راه بیاندازد برای مقابله با جنبش مردمی ایران و تمام توان تصویری و صدا و سیما و تبلیغی خودش را به کار گرفته بود.  ناگهان دوربینی که همه‌اش باید کلوز آپ نشان می‌داد کمی سرش به بالا متمایل شد و این گونه انتهای خالی آن جمعیتی عظیمی که ادعایش را می‌کردند مشخص شد.


پی نوشت:
من اگرچه با تظاهرات‌ها و کارنوال راه اندختن‌های حکومتی، مخالفم اما اساسا و بهتر بگویم در  باور درست‌تری و بدون تعصب، این مردم رو هم از « مردم » جدا نمی‌دانم. این گروه هم بخشی از مردم ایران هستند. حذف مردم از مردم اساسا تفکری است که از بنیادهای فاشیستی سرچشمه می‌گیرد و خود ما نباید به آن دامن بزنیم. برای همین هرگز از تعابیری چون « ساندیس خور» استفاده نمی‌کنم. بخشی از هویت بسیاری از ما، در بسیاری از مواقع واجد همین ویژگی است. اما این دقیقا ویژگی و تصویری از خودمان است که دوستش نداریم. اما وقتی در شکلی برجسته و نمادین و و تمام قد آن بخش‌ها از تصویر ناخواسته از خودمان را می‌بینیم، به شدت احساس اشمئزاز می‌کنیم. با این‌همه در آن زمان من خودم در تهران بودم و آن‌جا حوادث را می‌دیدم. جمعیت حاضر در راه پیمایی ۹ دی ماه حتا به ۵۰۰هزار نفر هم نمی‌رسید. خوب طبیعی است  که عصبانی هم باشیم زیرا ما آن وقت‌ها در مقابل جمعیت بی شمار خودمان زیر آن همه فشار و سرکوب احساس بدی داشتیم که ما بدون هیچ وعده  و وعیدی و با هزار بدبختی جمعیت‌مان آن همه بود و امکان حضور در خیابان که حق همه‌ی مردم است و عمومی ترین عرصه‌ی زندگی شهری است، را نداشتیم، اما این گروه به واسطه‌ی حکومتی بودن امکان آزاد حضور داشت.
» ادامه مطلب

صرف استمراری فعل کشتار کوردها


دولت ترکیه شب گذشته در حمله‌ی جنگنده‌های هوایی‌اش به مناطق غیر نظامی، ۳۵ نفر از انسان‌های بی‌گناه و غیر نظامی را که احتمالا به جز هویت‌شان که کورد بودن‌ است در هیچ جنگی هم شرکت نداشته‌اند، کشت.
آری فعل ماضی ساده‌ی « کشت» خیلی با معناست. کشت به همین سادگی. در اندازه‌ی صرف یک فعل ماضی ساده. حال فکر می‌کنید واکنش دوستان، غیر دوستان، حتا هم‌کاران رسانه‌ای در رسانه‌های مشهور فارسی چه خواهد بود.
سوال اول: آیا واقعا این‌ها تروریست نبوده‌اند؟ 
نه خوب منظورم این است از دید دولت ترکیه ها.. من قصد توهین نداشتم.؟
خوب یعنی اصلا قبلا  نجنگیده‌اند و یا در جنگ مسلحانه اصلا همان دفاع مشروع شرکت نداشته اند؟
سوال دوم. آیا دولت ترکیه خودش تایید کرده است که اولا این افراد را کشته است. و دوما تایید می‌کند که  این افراد غیر نظامی بوده‌اند.؟
حال وقتی  در جواب همین اتفاق و هزاران اتفاق از این دست، تنها یک حمله‌ی متقابل، ار سوی نیروهای نظامی کورد صورت بگیرد، روزنامه نگاران، فعالان حقوق بشر، فعالان سیاسی، و حتا خود سیاسی پندارهایی که هنوز اسامی احزاب اصلاح طلب و اصولگرای ایرانی را نیز نمی‌دانند. استاتوس می‌زنند و « تروریست را محکوم خواهندکرد. استاتوس خواهندز د خواهند نوشت که پ ک ک ، پژاک و روشنفکران کورد، سیاسیون و... عامل کشتار خودشون هستند.
این دوستان به کنار آمریکا و  اتحادیه‌ اروپا به دولت ترکیه تسلیت خواهند گفت.  مطبوعات  ترکیه تیترهای‌شان « انتقام انتقام » خواهد بود. رسانه‌های معروف فارسی زبان خارج از کشور. کارشناس مرکز اسناد انقلاب اسلامی و مرکز تحقیقات سپاه پاسداران جمهوری اسلامی را به استودیو دعوت خواهند کرد و با وی گفت و گو خواهند کرد به عنوان تاریخ پژوه و کارشناس مسایل کوردستان .؟؟؟!!!!
راستش به قول  آن ترانه‌ی داریوش« تاریخ مرگ و ماتم است تقویم کهنه روی میز.....» دیگر از این تاریخ خسته شده‌ام.
همیشه در مدرسه وقتی می‌خواستم به دانش‌آموزانم. فرق بین افعال ماضی را برایشان توضیح بدهم. می گفتم ماضی ساده دقیقا مثل « مُرد» .یعنی کاری که انجام کرفته و اثر  و نتیجه‌اش هم به پایان رسید. طرف مُرد دیگه مُرد. اما ماضی نقلی  یعنی این که فعلی که در گذشته انجام گرفته و اثر و نتیجه‌اش تا زمان حال باقی مانده است. ماضی بعید یعنی فعلی که در گذشته قبل از چند فعل دیگر. ماضی استمراری  یعنی فعلی که در گذشته به صرت تکرار و مستمر انجام می‌گرفته.....
حالا می‌فهمم که در مورد ملت خودم اشتباه کرده‌ام. در مورد ملت کورد انگار، فعل مردن  و یا بهتر است بگویم کشته شدن‌مان، با تمامی افعال و تمامی زمان‌ها تا مضارع اخباری هم امکان پذیر است. کشته شده بودیم. کشته می شدیم. کشته شده‌ایم. کشته می‌شویم....
می‌دانی مخاطب عزیزم می‌دانی دیگر چرا چیز زیادی در مورد کوردستان  نمی‌نویسم. من روزنامه نگاری را از اواسط دهه‌ی هفتاد شمسی شروع کرده و در اواخر این دهه و اویل دهه‌ی هشتاد هجری شمسی، به صورت جدی‌تر کار کرده ام. می‌دانی بخش اعطمی از گزارش‌ها، مقالات، تفسیر‌ها، مصاحبه‌هایم به چه چیزی اختصاص پیدا کرده است، به تاریخ ساده‌ی کشته شدن‌مان، آوارگی‌مان، بی مرزی و بی پناهی‌مان، اردوگاه نشینی و .. مان. تیتر مقالات و گزارش‌هایم چیزهایی شبیه« حمله‌ی انتحاری به دموکراسی کوردی» ، « ّهمه‌جای جهان اردوگاه من است»، « قتل و عام کوردی در اعیاد مذهبی».، بی سرزمین تر از باد»، « ازدحام مرگ در در فروردین شیمایی»،« سی سال کشتار» « سی سال اعدام» ، «سی سال توقیف مطبوعات» « قامیشلو در خون». « اربیل قربانی ترور»..، «میکونوس میزی برای آویزان شدن از جهان»....« کشتار خاموش» ( در مورد کولبر ها و افنجارهای مین)
می‌دانی مخاطب عزیزم. حقیقتی تلخ هم وجود دارد. گفتمان حقوق بشری خالی از حقوق بشر!!!، در رسانه‌ها نیز ما را تنها برای روایات جگرسور مرگ خودمان می‌خواهد. از ما بیشتر می‌خواهد هی‌مرگ و میر خودمان را روایت کنیم. یعنی تنها در چنین مواردی به ما فرصت ظهور می‌دهد. یا بیشترین فرصت را می‌دهد. 
می‌دانی دوست من، می‌دانی  مخاطب عزیزم، می‌دانی گلم، خوبم خواهرم برادرم، خسته شده‌ام. رسما خسته شده‌ام از بازنویسی این همه مرگ.
یا راهی برای بازنوشتن « زندگی » می‌جویم. یا خودم هم مثل بخشی از این تاریخ کشتار و مرگ تدریجی» خواهم مرد. به همین دلیل ساده‌ی غمگین چیزی برای نوشتن نیست. نسل جوان‌تر و پر انرژی تر فعلا هست که این ها را گزارش کند. 
من از افعال ساده و استمراری و نقلی و بعید مرگ خسته شده‌ام و از پرسش‌های همیشگی این‌که مرگم هم باید توسط جلادانم و نیز جلاد جلاداتم تایید شود  تا این که به خبر تبدیل شود.
خسته‌ام... خسته...
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

ششم دی‌ماه ۱۳۸۸ ما شاهد عینی عاشورای تهران بودیم

ما حادثه را
از لب های خیابان نوشیدیم

ما حادثه را  بر لب های خیابان
بوسیدیم

ما حادثه را
از قامت بلند خیابان
دزدیدیم.

6 دی ماه 1338تهران



عاشورای خونین تهران. در دو سال پیش یعنی ششم دی‌ماه ۱۳۸۸ حادثه‌ای یگانه بود.  چیزی ندارم و هنوز در بهت آن روز هستم. هنوز بعد از دو سال با تمام بهت  به آن روز نگاه و یاد می‌کنم. آن وقت‌ها.. آن روز‌ها ما  شاهدان عینی بودم.
این گزارش آن موقع من از مشاهده‌های یک شاهد عینی بوده. آن موقع‌ا بخشی از وظیفه‌ای که برای خود تعریف کرده‌بودیم. این بود که روزها در خیابان بودیم و شب‌ها با آن وضع اینترنت  گزارش‌ها و خبرها را به دوستان خبرنگار و گزارش‌گرمان در خارج از کشور می‌دادیم تا آن ‌ها بنویسند آن چه را نمی شد ما بنویسیم.. آن روزها ما شاهد عینی بودیم.

یک شاهد عینی که در تظاهرات دیروز حضور داشت به "روز" گفت:  ما ساعت 10:30 بود که سر چهار راه ولی عصر از اتوبوس پیاده شدیم اما به محض پیاده شدن با میله و گاز اشک آور و باتوم به جان ما افتادند، مجبو شدیم فرارکنیم و  تا سر بزرگمهر دویدیم و انجا با مردم جمع شدیم و به مقاومت در برابر نیروهای امنیتی و گارد پرداختیم و مردم از کیسه های  شن  شهرداری (که برای زمان باریدن برف کنار خیابان ها گذاشته) برای بستن خیابان و ایجاد سنگر استفاده کردیم و کلا خیابان بزرگمهر ، تبدیل به پایگاه مردم شد.
این شاهد عینی که خود نیز از سوی لباس شخصی ها به شدت مجروح شده است،  افزود: نیروهای گارد و لباس شخصی حمله  وحشتناکی کردند و ما هنگام فرار،  متوجه تعداد زیادی سنگ که شهرداری برای سنگفرش یک گذر گذاشته بود شدیم و وقتی دیدیم زنان و پیرمردها نمی توانند بدوند و به شدت از سوی لباس شخصی ها و گارد ویژه کتک میخوردند، مجبور شدیم سنگ پرانی کنیم تا انها بتونند فرار کنند.
وی تاکید کرد: با محاصره منطقه از سوی گارد ویژه و لباس شخصی ها بیش از 8000 تن از مردم در این منطقه مانده بودند و به طور مداوم مورد حمله قرار می گرفتند و گاز اشک اور و گاز فلفل با فاصله های بسیار کمی به سوی مردم شلیک می شد.
وی گفت: ما تقریبا آنجا زندانی شده بودیم اما در یک حمله توانستیم محاصره را بشکنیم و به سمت طالقانی برویم. درب های خیلی از منازل  باز می شد و مردم را پناه میدادند و ما نیز به یکی از این منازل پناه بردیم.
به گفته این شاهد عینی، مسجدی که در نزدیک میدان فلسطین واقع شده است، به پایگاهی برای سازماندهی لباس شخصی ها تبدیل شده بود و پر از لباس شخصی های مسلح و مجهز به باتوم و شوک الکترونیکی  و گاز اشک اور و گاز فلفل بود.»

یکی از خاطرات دیگیری که داشتم این بود. که در همان بزرگمهر. یک بسیجی به دست مردم   افتاد و به گمان مسلح بودن طرف همه فورا دست  و پایش را گرفته بودند که نتواند دست به اسلحه ببرد. بعد از این که از زیر مشت و لگد عده‌ای اندک درش آوردیم. اینجانب با کمال آرامش و تقریبا با ادای یک آدم با تجربه شروع کردم به بازدید بدنی ایاشن برای کشف اسلجه اش.. که فقط یک لحظه به ذهنم خطور کرد که خوب مثلا گیرم به فرض ایشان الان اسلحه داشته باشد. من کشفش کنم  چه غلطی با این اسلحه بکنم. یا اگر  دست ای مردم خشمگین بیافتد چه اتفاقی می‌افتد. خیلی سریع بهش گفتم ببین من می گم هیچی نداری و لی وجدانن دور شو از این جا.. اونم گفت به خدا ندارم.. باور کن ندارم.. گفتم خیلی خوب خودم گشتم چیزی نبود.. ولش کنید بابا  این بسیجی نیست اگر هم باشه اندازه کافی ترسیده از خیابان مظفر راهیش کردم بره.. .رفت. ما بعدش بازم کتک خوردیم.
دومین خاطره‌ام که الان ممکنه برای شما   کمدی باشد اما برای من تراژدی بود. دیگر در آن ساعت‌های پایانی که جاهای دیر خلوت تر شده بود. نیروهای گارد هم تعدادشان بیشتر می شد و بنابراین دیگر فرار نمی‌کردند از دست ما و بلکه کم کم حلقه‌ی محاصره‌شان تنگ تر و تنگ تر می‌شد. ما هم به آن خیابان مظفر شمالی  پناه برده بودیم و هم‌چنان در حال مقاومت بودیم. که ناگهان اون نامردها یک اشک آور درست زدند  جلوی پاهام. با تمام قوا به سمت بالای خیابان فرار کردم. آن بالا دیدم یک آتش روشن است و حسابی دود می‌کند کاملا نشستم روش و صورتم رو بردم روی دود و با تمام قوا دود را توی حلقم فرو دادم. همان یک نفس کافی بود که من تقریبا به طور کامل احساس خفگی کردم در حدی که اصلا افتادم و بعد از چند ثانیه نیم نفسی در آمد و خودم را سینه خیز به جدول کتار خیابان رساندم . نمی‌دانم چه شد که انگار یک چیز خیلی خیلی بزرگ از ریه‌هایم بیرون امد مثل این تصویر فیلم‌های علمی تخیلی که یک موجود عجیب یک هو از سینه‌ی آدم بیرون می‌اید. آنقدر بالا آوردم که نمی‌دانستم چیست که بالا می‌آورم. چند نفر بالای سرم بودند هی آب می ریختند روی سرم و روزنامه آتش زده بوند و دود را به صورتم می‌داند.. بله درست متوجه شدید آن دود عزیزی که بنده با کمال ارامش نشستم کنارش و تمامش رو توی حلقم فرو داده بودم  « گاز اشک آور» بود نه آتش ......
آن روز این شعر را نوشتم

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

هنوز یک جایی اون بالام..... نامه‌هایی به بچه پر رو

عزیز نازنین شیرینم «بچه پر رو»
زمین سیاره‌ی مهربانی نبود و من در زمین می‌دانستم که « زن» سیاره‌ای مهربان تر است از زمین.
نازنین! جهان تیره و تلخ هم باشد میان تلخ‌ترین دردهای سیاسی جهان، میان دردهای بی‌درکجایی شدن و اندوه‌های غربت‌الودناک دخترکی که زمین و سرزمین‌اش را دوست می‌داشت و مردی بی وطن، که تنها وطنش نوشتن‌اش بود و امروز آن هم از وی ستانده شده و « تن» اش « وطن» اش شده است، میان این همه حتا گاهی تلنگر ساده‌ای از مهربانیی بی‌دریغ و سر به هوا از طلوع فنجان قهوه و از غروب سرد یک چهارشنبه سوری ودکانوش شده‌ی غربت زده، گفت‌و گو‌های ساده‌ای و دیداری شهوت‌ناک اما پاک‌آلود، چیزی جرقه می‌زند..دردی شاید و شاید شریان خونی از شادی میان آن دردها، اصلا شاید یکی از آن اتفاق‌های میلان کونداریی، راهی به جهان چشم و دل و حوصله می‌گشاید. بالا می‌رود و پایین می‌رود. می‌گریزد و بر می‌گردد. راه گم می‌کند خشم‌گین مهربان می‌شود  مهبران خشم‌آلود. اما هست. می‌ماند طول می‌کشد عرض پیدا می‌کند و ارتفاع و این گونه حجمی می‌شود که گاه شاید نمی‌شناسیمش. از قدرتش از حجمی که خود آن را ساخته‌ایم و اما گمانش نمی‌بردیم، می‌هراسیم. از آن فراری می‌شویم. هر کدام به شکلی، هر کدام به راهی....
راستی عزیز نازنینم بچه پر رو!
گفتم راه و یادم آمد. که از راه گفته بودیم. از این که از من خواسته بودی که راه باشم  تا تو  مسافر باشی و اهل راه..یادت هست. هنوز آن دست‌ها که شبی بر موهایت بود و فردا جاده‌ای که من از آن سفر کرده بودم مسافرانش خواب عطر بلوط از گیسوان تو دیده بودند. یادم هست. که با هر سفر سر به هوا می‌شوی مسافر کوچولو. برای همین ازت دلگیر نمی‌شوم و دلم گیر می‌کند لای هوای بی هوای سر به هوایی‌هایت. اصلا من شاید محصول سر به هوایی‌های تو هستم. یک سر به هوایی ساده. برای همین تمام سر به هوایی‌هایت را دوست دارم....حالا بی هوا و سر به هوا دور و ساکت و متروک میان متروکی‌هایی سر به هوایی‌های دورادور دوایر دریا و تشنگی از دنیای متفاوتت گاهی می‌گویی..بگو بیشتر بگووو......نگران نباش من آن‌قدر در اوج دوستت دارم، دیگر فکر نکنم آن نزدیکی‌ها پیدایم شود..نزدیکی‌هایی جایی که الان هستی کمی پایین است و بی حیا و بی هوا و بی پناه تن‌ات را تنانه تنهایی دوست دارم..اما دورم من هنوز جایی اون بالام و تو را می‌شناسم که اهل آن پایین‌ها نیستی.... روزی  مثل امروز دیگر در کنار آفتاب و  آن نور بلند خبر از ترانه‌ای دیگر سر خواهی داد... من از تو بلند‌تر گذشته‌ام از دوست داشتنت..نگران نباش بچه پر رو! با تمام قدرت برو... پیر مرد وطن ندارد....
عزیز نازنین من بچه پر رو !
زمین سرد است و من سرما خورده‌ام .از احوال من اگر جویا شدی. من بدجوری خوبم .یک جور ناجور خوبم...فقط کمی سرما خورده ام  واین روزها دارم به کمک در به در کردن خودم.. از خیر سر و از روی سر زندگی عبور می‌کنم....
می‌دانم کم حوصله‌ای برای خواندن. کوتاه می‌نویسم و نامه را کوتاه می‌کنم..
تا نامه‌ی بعدی  خدا نگه دار


Saturday, December 17, 2011
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

محمد نوری زاد و رفتارهای دوگانه‌ی ما


محمد نوری زاد نمونه‌ی خوبی است برای نگاه کردن و مرور کردن رفتار خود ما نسبت به بسیاری از مسائل. محمد نوری زاد به عنوان شخصیتی که زمانی همراه و همگام این نظام بوده است. با رفتار و کردار و تولیداتش زمانی برای همین ن‍ظام تبلیغ کرده است. روزی به هر دلیلی به این نتیجه می‌رسد که راه رفته اشتباه بوده است و یا لااقل ادامه‌ی این راه اشتباه است. راه جدیدش را انتخاب می‌کند. در آن پای می‌گذارد و دقیقا به خاطر انتخاب راه جدیدش دچار مجازات می شود. همان مجازاتی که ما بارها می گوییم باید این افراد به خاطر رفتارهایی که در گذشته داشته‌اند مجازات شوند . مگر این‌که ما شخصا فتیش و عقده‌ی این را داشته باشیم که خودمان شخصا باید آن‌ها را مجازات کنیم. سوال ساده این است که شخصی مثل نوری زاد و افرادی مشابه وی مگر ما نمی‌خواهیم که از همراهی با نظام زور و طلم و جور دست بردارند. خوب این افراد دست بر می‌دارند که هیچ، با آن مبارزه هم می‌کنند، زندان هم می روند. در زندان و بیرون زندان هم دست بردار نیست و به عنوان نمونه آقای نوری زاد به روشی که خودش انتخاب کرده، یعنی نامه نوشتن هم‌چنان ادامه می‌دهد و دقیقا با نامه‌هایش علیه این نظام و از درون خد همان نظام نبلیغ می‌کند و دقیقا هم به اتهام تبلیغ علیه همین نظام مجازات می‌شود و سرکوب می‌شود و محدود می‌شود.
در این آخرین نامه‌اش هم نه تنها خودش بلکه بسیاری دیگر را نیز دعوت می‌کند به همین مبارزه و بازگو کردن آن همه جفا و ستم و راه‌های احتمالی برای درست کردن اوضاع. این‌که ما چقدر به این راه، به عقاید آقای نوری زاد و به کنش‌اش ایمان داریم و یا نزدیکیم یک بحث دیگر است. اما کنش نوری زاد یک کنش سیاسی است. حال هم‌چنان تکرار همیشگی همان بهانه‌های همیشگی آیا واقعا چه سودی دارد و از کجا بر می‌خیزد. از سوی دیگر فعالان حقوق بشر و حقوق مدنی و سیاسی، چگونه می‌توانند در مقابل تضییع حقوق ایشان و حتا تهدید ایشان به افشاگری از زندگی خصوصی و حوزه‌ی شخصی یک فرد بی خیال بگذرند؟ آیا به بهانه‌ی این‌که وی زمانی همراه این نظام بوده است؟ پس ما کی حق تغییر و برگشت از راه اشتباه را برای انسان‌ها قائل هستیم. مگر ما خودمان کم در زندگی من تغییر کرده‌ایم؟ مگر همه‌ی ما دقیقا تمام طول زندگی‌مان به همین شکل و شیوه ای که اکنون زندگی می‌کنیم و می‌اندیشیم، زندگی کرده‌ایم و اندیشیده‌ایم. آن مجازات و آن پاسخ پس دادن و آن هزینه دادن کجاست؟ باید در زندان‌های شخصی ما جواب پس بدهد هرکس را که ما فکر کرده‌ایم اشتباه کرده است.
من نه از آقای نوری زاد بتی می‌سازم و نه فکر می کنم چنین چیزی از سوی هر کسی لازم باشد. بلکه یک واقعیت ساده را دیدن و آن این که این آدم راهش را عوض کرده است و بابت راهی که عوض کرده است و اتفاقا در حوزه‌ی سیاسی است این رفتار باید از حقوقش به عنوان یک انسان، به عنوان یک زندانی سیاسی و نیز از رفتارش و تلاشش برای بهبود اوضاع و نیز هزینه‌ای که می‌پردازد، دفاع کنیم. اگر روزی آن داد‌گاه عادلانه‌ی واقعی که مد نظر بسیاری است و شاید رویای من هم باشد، تشکیل شد همان روز در همان دادگاه به سابقه و مسئولیت هرکس از چپ و راست و میانه و لیبرال و اصلاح طلب و انقلابی و ... رسیدگی شود. حق ماست که به عنوان شاکی ، شاهد مدعی و ... حاضر باشیم و حق ماست که مجازات کنیم و یا ببخشیم. اما تا زمانی که چنین شرایطی موجود نیست تخطئه کردن هر رفتاری هر کنشی به این بهانه‌ها یک معنی دارد و آن این است که همه‌ی شعارهایی که خودمان می‌دهیم زیر پا بگذاریم نشان از آن دارد که ما هم اگر قدرت داشتیم و یا به قدرت نزدیک بودیم خیلی بهتر از آقای نوری زاد رفتار نمی‌کردیم. من فکر می‌کنم ورود به حوزه‌ی شخصی و استفاده از آن برای اهداف سیاسی یک عمل زشت و قبیح است و این عمل چه در کشوری اروپایی انجام بگیرد و چه در کشوری آمریکایی و چه آسیایی و آفرقایی فرقی نخواهد کرد. باری من ملاک این نیست که مثلا در اروپا هم ممکن است این اتفاق بیافتد. برای من اروپا و آمریکا مدینه‌ی فاضله و آرمانی مطلق نیست که هیچ انتقادی به اینجا وارد نباشد.
من به شخصه از آقای نوری زاد برای رفتارهایی که این مدت داشته است احترام قایلم و از آن حمایت می‌کنم حتا اگر نزدیکی بسیار کمی با عقاید و آرمان‌های من داشته باشد. حتا اگر من برای یک لحظه‌ هم به رهبری جمهوری اسلامی اعتقادی نداشته باشم چه برسد به این که برایش نامه نوشته شود. اما تلاش این انسان را ارج می‌نهم و به خودش و تلاشش احترام می‌گذارم. آقای نوری زاد امیدوارم شجاع‌تر، شفاف‌تر و صادق‌تر و آگاه‌تر و دلسوز‌تر راهت را ادامه بدهی این را بدان و باور کن که رفتارت برای بسیاری قابل احترام است.
» ادامه مطلب

گلوله بد است اما تعصب فاجعه است/ در باب کشته شدن یک زن در اردوگاه کومله


در خبرهایی که هنوز هیچ سندیت مستدلی ندارد. خبر می‌رسد که « زنی  به نام یلدا در اردوگاه کومله با گلوله کشته می‌شود».خبرهای ضد و نقیضی منتشر می شود ، یک جا میخوانی که مرد در حال تمیز کردن اسلحه اش بوده و دو گلوله به طور تصادفی از اسلحه در رفته و هر دو هم به زن اصابت می کنند و زن را می کشد.

در جای دیگر میخوانی که مرد در حال تمرین تیر اندازی به سمت دیگری بوده ، و دو گلوله کمانه می کنند و به زن اصابت می کنند و زن جان میدهد.
تا این‌جای کار تنها تلخی وجود دارد کشته شدن یک انسان است. آن هم بر اثر گلوله آن‌هم در یک اردوگاه نظامی متعلق له یک حزب سیاسی که نزدیک به ۴۰ سال فعالیت سیاسی، دفاع مسلحانه  در سال‌های تاسیس آن و نیز ۱۸ سال است که فعالیت سیاسی صرف دارد و سعی کرده است حتا دفاع مسلحانه را هم  مگر تنها و تنها در حوزه‌ی اردوگاه خود به کناری بنهند. این حزب در سابقه‌اش و محتوایی که برای خود تعریف کرده است آرمان‌های عدالت‌ طلبانه و آزادی خواهانه دارد که بخشی از این آرمان‌ها به دفاع از حق ملت کورد نیز بر می‌گردد.

در ابتدای  امر سیل محکوم کردن این اتفاق در فضای مجازی و به ویژه در صفحه‌های فیس بوکی راه می‌افتد و البته از سوی هواردان و اعضای این حزب سعی می شود سطح واکنش‌ها تلطیف شود و گاه به مقابله هم نزدیک می شود . 
این هم حقیقت دارد که بسیاری از واکنش‌ها به جای آن‌که واکنش به کشته شدن یک انسان و احتمالا  واکنش به « قتل ناموسی» باشد، عده‌ی کثیری با استاتوس‌های آن چنانی و یادداشت‌های کوتاه‌شان تمام هم و غم خود را بر کوبیدن « کومه‌له» و حتا  ملت کورد و حتا مبارزات آزادی‌خواهانه‌شان نسبت دهند. نوشته‌هایی هم چون «اون مبارزه برای حق ملت کورد توی سرت بخورد». « این حزب متعصب متحجر آدمکش زن کش » و..تحقیر ایده‌های چپ‌گرایانه یا ناسیوالیستی فعالیت‌های  این حزب و حتا ورود به حوزه‌ی زندگی شخصی سران و رهبران این حزب.. همه و همه هیچ کدام ربطی به اصل ماجرا ندارد و حقیقتا بوی یک نوع بهانه‌ جویی از این حزب می‌دهد.
آن‌چه مسلم است  از دید من به عنوان یک کورد و اتفاقا یک فمینیست، جامعه‌ی کوردستان جامعه‌ای مردسالار است. شدت مرد سالاری در برخی وجوهات آن بدون هیچ تعارفی گاه به حدود و مرزهای جامعه‌ی دور از مدنیت  نزدیک می‌شود. شدت خشونت خانوادگی در کوردستان به نسبت به خیلی جاهای دیگر بالاتر است و البته خیلی جوامع دیگر نیز هستند که در وضعیت اسف‌بار‌تری به سر می‌برند. احزاب کوردستانی که با ایده‌های « چپ» بنیان نهاده شده‌اند در ادعاهایاشان همیشه نگاهی برابری طلبانه نسبت به حقوق زن داشته اند و دارند هنوز. این به آن معنا نیست که احزاب غیر چپ به صورت رسمی مدافع نابرابری جنسیتی باشند. انتقاد از جامعه و از احزاب  و جامعه‌ی مدنی حتا بخشی از وظیفه‌ی ما هست و بوده است.

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم همه‌ی ما در جوامعه مردسالار تربیت می‌شویم و رشد می‌کنیم و ارزش‌های آموخته شده‌ی اصلی‌مان که در فرایند جامعه پذیر شدن  آن‌ها را درونی کرده‌ایم، ارزش‌های مردسالار و در ذات خود زن ستیز هستند. این ارزش‌ها لازم نیست به صورت گزاره‌های آموزشی رسمی به ما آموخته شده باشد، بلکه این ارزش ها در تمامی ارکان جامعه از اقتصاد و فرهنگ و تلویزیون و رسانه و نهایتا در زبانی که هر روزه با آن حرف می‌زنیم و سرشار از « دوگانه‌های زبانی» است که یک سویه‌ی آن فراتری ارزشی برای یکی از این دوگانه هاست و سوی دیگر فروتری ارزشی و تمامی سویه‌های ارزشی فروتر در زبان‌ها به زنان نسبت داده شده است. آن‌چه هویداست این مسئله است که بر اثر جنبش فمینیستی برخوردی آگاهی طلبانه از نوع آگاهی واقعی بر علیه آن آگاهی کاذب قبلی به وجود آمده است و آن‌که به این خود آگاهی می‌رسد تلاش می‌کند چه به صورت شخصی و چه به صورت شرکت در یک جنبش اجتماعی  تلاش کند این نابرابری‌ها را از بین ببرد و یا آن را کم رنگ کند. 
بنابراین بدون شک مردی که از یک جامعه‌ی مردسالار که سویه‌های سنتی این جامعه هنوز که هنوز است به هزار و یک  بر سویه‌‌های مدرن این جامعه برتری دارد. ازدلایل این امر از جمله سیاست‌های ضد توسعه از سوی حکومت‌ها در این جوامع و نیز سطح بالای درگیری سیاسی به عنوان « امر سیاسی ویژه» و عدم امکانات فرهنگی و اقتصادی و ... می‌توان اشاره کرد که از فرصت این بحث خارج  است. به همین خاطر در حالی که این توصیف از جامعه وجود دارد. بدون شک کسانی که در این جامعه به تلاش سیاسی  نیز دست می‌زنند و عضو حزبی می‌شوند افرادی هستند از همان جامعه و با همان تربیت‌ها و همان ارزش‌های مردسالارنه بر آمده اند و به احتمال زیاد به هنگامه‌ی « فاجعه و خشم» همان رفتاری را می‌کنند که دیگر مردمان جوامع مردسالار انجام می‌دهند. یکی از اصلی‌ترین مسایل و مشکلات چنین جوامعه و به ویژه جامعه‌ی کوردستان مسئله‌ای است به نام قتل ناموسی. قتل ناموسی که ریشه‌ی آزاد پنداشته شدن آن از دین اسلام می‌اید به مرد حق می‌دهد که زنش را بکشد. دقیقا به این واژه‌ی «زن» اش دقت کنیم به تمام معنا حقیقت ماجرا را نشان می دهد که مالکیت ویژه و حاکمیت ویژه‌ای در آن واژه‌ی « زنش» هست که دقیقا مثل آن است که انگار حق دارد پیراهنش را در بیاورد.
این مسئله دقیقا ناشی از حق مالکیت مرد  بر همسرش  می‌باشد.حقی که در اختیار خود زن نیست. حتا حق مالیکت بر بدن خود را نیز ندارد.
حال در اردوگاه کومله‌ی کوردستان ایران، چنین اتفاقی رخ می‌دهد واکنش‌هایی که به محکومیت این اقدام صورت گرفته کاملا به جاست و حق خشم و  عصبانیت نیز از دست چنین حزبی و چنین اتفاقی در چنین اردوگاهی کاملا به جاست، البته سوای آن مثال‌هایی که زدم و رسما معلوم بود که محکوم کردن کومله به عنوان یک حزب سیاسی و محکوم کردن مبارازت مردم کورد به عنوان مبارازتی ملی، بر محکوم کردن اصل قضیه چربش داشت، باقی واکنش ها به جاست و همگان حق دارند که  کومله و اتفاقات  روی داده در آن را به ویژه در حوزه‌ی نادیده گرفتن حقوق حقه و اصلی انسانی زیر سوال ببرند و حال اگر در متاسفانه‌ترین حالت، از بین رفتن حق حیات یک انسان بر اساس انگاره‌ی مردسالارنه به نام« قتل ناموسی» باشد.
اما حزب کومله متاسفانه ظاهرا به جای آن‌که به اصل ماجرا بپردازد، سطح این نوع واکنش‌های ثانویه برایش بسیار مهم‌تر بوده است و بیانیه‌ای منتشر می‌کند که اشتباهات فاحشی در آن به چشم می‌خورد. متن بیانیه‌ی این حزب به شرح زیر است
«با کمال تاسف اعلام می کنیم شب ١٢ دسامبر ٢٠١١ رفیق مریم صادقی (یلدا) در پی حادثە ای ناخوشایند و ناخواسته جان باخت و قلب پر از امیدش از تپش افتاد. از طرف دبیرخانه‌ی کومله به خانواده یلدا و تمامی پیشمرگها تسلیت میگوییم. رفیق یلدا در سال ١٣٨٨ به جمع پیشمرگهای کومله پیوست و تا زمان جان باختنش از هیچ تلاشی برای انجام وظایفش در قبال حزب دریغ نکرد. اما حیف که مرگ زودهنگامش این فرصت را به او نداد که بیشتر در راه اهداف حزبش مبارزه کند.
لازم به ذکر است که بار دیگر، نارفیقان کومله به بهانه مرگ رفیق یلدا در شبکه اینترنت و فیسبوک تبلیغات دشمنانه خود را بر ضد کومله آغاز کرده و پیشمرگهای کومله را به زن کشی متهم میکنند.
ما به همگان اطمینان میدهیم که این حادثه اتفاقی بوده و تحقیقات پلیس و پزشکی قانونی نیز این ادعای ما را تایید کرده و ادعای دشمنان کومله را پوچ می کنند».
آن‌چه در این بیانیه به نظر من اشتباه است. اولا این نکته است که آن‌چه در این بیاینه به وضوح مشاهده می‌شود، بیش از آن‌که تلاش برای محکوم کردن چنین اتفاقی باشد و یا حتا  پرداختن به چنین اتفاقی، پرداختن به واکنش‌های احتمالی به گفته‌ی خودشان کینه ورزانه بوده است.
اشتباه دوم توجیه غیر عقلانی و غیر محتمل  اتفاق رخ داده بود است. که از سوی یکی از اعضای این حزب با ادعای این‌که دو گلوله  کمانه کرده است و به صورت اتفاقی هر دو گلوله همم به شخص تمیز کننده‌ی اسلحه بر خورد کرده است. حداقل می‌ةوان گفت که با برخورد گلوله‌ی اول به شخص احتمالا موقعیت مکانی شخص بر اثر اثابت گلوله‌ی اولی تغییر می‌کند و امکان ندارد گلوله‌ی دومی بازهم آن قدر دقیق کمانه کند که حتا مثلا با فرض افتادن یا دراز کش شدن کسی که گلوله به او خورده است، بازهم به همان نقطه اثابت کند.

از دید من آن‌چه که کومله را به نوشتن چنین بیانیه‌ای وادار کرده است. سطح واکنش احساسی به واکنش‌های احساسی دیگری بوده است که به جای زیر سوال بردن قتل ناموسی حالا توسط هرکسی که هست، به زیر سوال بردن کومله پرداخته اند. این‌که کومله به صورت عجولانه و دور از هشیاری  و مدیریتی ویژه چنین  بیانیه‌ای را صادر کرده است. نشان از تعصب این حزب  براین امر بوده است که بخواهد و نشان دهد که « حزب کومله» و اعضای آن از چنین تفکراتی یا از امکان چنین اتفاقاتی  حتا  خود را مبرا بداند. این تعصب یعنی  عدم اراده‌‌ای برای قبول چنین واقعیتی. انکار واقعیت موجود خود یکی از نشانه‌های  تعصب است. واقعیت آن است که گلوله بد است اما تعصب از گلوله و استفاده از گلوله هم فاجعه بار تر است. آن‌چه که رخ داده به احتال زیاد بر اثر تعصب ناموسی یک مرد بر یک زن بوده است که عنان از کف وی ربوده است و وی را به قتل همسرش وادارد نموده است، وقتی می‌بینیم نتیجه‌ی تعصب چنین فاجعه‌ای است، تعصب‌های بعدی به خرج دادن   دقیقا نتیجه و نشانه‌ای از همین فاجعه را اگر نیافریند نتیجه‌ی بهتری نخواهد آفرید. با تمام احترام قلبی و شخصی که برای دوستان عزیزم در حزب کومله قائل هستم  باید بگویم کومله می‌توانست طرف اتفاق افتادن این فاجعه را محکوم کند و خودش در جایگاه قاضی و دادگاه قرار نگیرد بلکه نتیجه را به رای  نهایی مقامات قضایی که در آن‌جا(کوردستان عراق) حضور دارند بسپارد و از هرگونه اظهار نظر در باره‌ی دلایل این اتفاق خود داری می‌کرد.
 نوع دیگر تعصب دقیقا همان تعصب‌های کور تهاجمی است. تعصبی که می‌خواهد به این بهانه به جریان و حزب و مبارزه و فعالیت کوردها بتازد و بگوید می‌بینید این کوردها چنین آدم‌هایی هستند. اما واکنش کومله به این تعصب‌ها متاسفانه  به دلیل تعصبی بودن واکنش نه تنها  باعث نمی‌شود که  این فضا فروکش کند بلکه باعث تشدید فضای شک و تردید و نیز صداقت و شفافیت نوع برخورد این حزب را با چنین موضوعی  با دیده‌ی تردید مواجه می‌گرداند.
تعصب دیگر اما از سوی برخی فعالان مدنی و یا سیاسی جامعه‌ی کورد بر می‌خیزد. آن‌ها می‌خواهند با این امر به عنوان یک امر درون گروهی  برخورد شود و حتا از این که به زبان فارسی به آن پرداخته شود، ناراحت هستند و به قول معروف می‌خواهند به دیگران بگویند این فضولی‌ها به شما نیامده است و این مسئله به خودمان ربط دارد. و احتمالا کسانی را که از خود کوردها هستند و به این مئله خواهند  پرداخت، زیر سوال می‌برند.
واقعیت امر آن است که مسئله‌ی نقض حقوق بشر به دلیل نقطه‌ی مشترک « انسان» بودن به تمامی انسان‌ها  ربط دارد. حال ممکن است بسیاری آن را نادیده بیانگارند و عده‌ای هم مسئله برایشان اهمیت داشتته باشد. کسی نمی‌تواند دیگری را از پرداختن به یک مسئله‌ی انسانی به هر بهانه‌ای منع کند. جواب دادن به انتقاد‌های غیر منصفانه  و متعصبانه و کینه ورزانه حق طبیعی است اما حتا با این بهانه نیز نمی‌توان کسی را منع کرد از پرداختن به این مسئله. از سوی دیگر این واکنش متعصبانه و درون گروهی کردن نقطه‌ مقابل همان گله و داد و بیداد همیشگی است که گاه برخی روزنامه نگاران و فعالان مدنی و سیاسی کورد از غیر کوردها طرح می‌کنند مبنی بر این‌که آن‌ها به مسایل جامعه‌ی ما توجهی نمی‌کنند. این اتفاق که هنوز که هنوز است از دید من و دیگران یک قتل ناموسی است، باید مورد توجه همگان قرار گیرد و شاید لازم باشد تلاشی جدی تر در جامعه‌ی کوردستان ایران برای مقابله با فکر و اندیشه و نیز اقدام به قتل ناموسی صورت بگیرد.
امیدوار به دور از هر تعصبی به این مسئله پرداخته شود و مقامات قضایی کوردستان عراق با دقت قضایی و تا آن جایی که من خبر دارم  در کوردستان عراق  قتل ناموسی جرم است و هنوز این قانون نیز نقض نشده است،  نتیجه‌ و مجازاتی حقوقی و عادلانه‌ در انتظار این پرونده باشد

 یک خاطره را لازم می‌دانم که تعریف کنم. زمانی که ما در کوردستان عراق آواره بودیم، تعدادی از دوستان غیر کورد در اردوگاه‌ یکی از احزاب کوردی که فکر کنم حزب کومله‌ی زحمتکشان بود، به سر می‌بردند. شبی صدای تیر اندازی در شکل رگبار می‌شنوند. وقتی علت مشخص می‌شود، می گویند که ظاهرا همسر یکی از آقایان پیشمرگه برای ترساندن شوهرش رگباری از اسلحه‌اش شلیک کرده است، البته نه رو به  شوهرش، تنها همین رگبار و همین شلیک باعث شد که دیگران دخالت کنند و قضیه به جای باریک‌تر نکشد. اگر خدای ناکرده این گلوله‌ها به سمت مرد شلیک می‌شد و مرد کشته می‌شد. آن موقع ما شاهد کشته شدن یک شوهر به دست همسرش بودیم. آن موقع هم نمی‌شد ادعا کرد که بر اثر اتفاق و تمیز کردن اسلحه یک رگبار از اسلحه  شلیک شده است و یک نفر کشته شده است. این خاطره‌ی کوتاه را برای این نوشتم که بگویم  متاسفانه این استفاده‌ی از اسلحه  به یک بار منتهی نمی‌شود. وقتی آن یک بار گلوله‌ی شلیک شده به قتل کسی منجر نشد، این احتمال وجود دارد که در این یکی اردوگاه و در این یکی شلیک گلوله اصابت کند و یک انسان کشته شود. این مسئله این نکته را یادآور می‌شود که احزابی که برای دفاع از خود از اسلحه استفاده می‌کنند باید بخشی از فرایند آموزشی‌شان را به چگونگی استفاده از اسلحه، حق و حقوق و مسئولیت استفاده از اسلحه و نیز قوانین سخت‌گیرانه و بی برو برگردی در زمینه‌ی استفاده از اسلحه در موارد غیر  جنگی را به اعضا آموزش دهد و مجازات‌های سختی نیز برای این امر در نظر بگیرند.


پی نوشت:
یک اشتباه در ترجمه‌ی بیانیه‌ی کومله وجود داشت که تصحیح شد. بیانیه کومله از سوی« دبیرخانه‌ی کومله » بوده است نه« دبیر کل کومله»
نکته‌ی دوم این‌که یکی از دوستان عضو کومله به من اطلاع داده است که « هیچ کدام از اعضای کومله به مسئله‌ی کمانه  کردن گلوله اشاره‌ای نکرده است و این مسئله از سوی  افسر تحقیق پلیش منطقه‌ی بازیان در بررسی اولیه به آن اشاره شده است و مسئله هم‌چنان از سوی پلیس  تحت بررسی و پی گرد می باشد
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

شهرو فرنی*

دستش چسپیده بود به میله‌ی اتوبوس. ازدحام این همه مسافر در یک اتوبوس مدرن در یکی از پایتخت‌های معروف یک کشور معروف اروپایی، وی را یاد ازدحام معروف مسافران اتوبوس در سال‌هایی معروف زندگی‌اش که تنها برای خودش معروف بود می‌انداخت. سال‌هایی که نوجوانی پانزده ساله بود و در پایتخت معروف کشوری که همیشه به دلایلی معروف بوده است در صدر اخبار جهان قرار داشته است . به ویژه در تمامی طول سال‌هایی که می شود زندگی یک نسل. او از همین نسل بود و اتفاقا جزو گروهی از مردمان معروف همین کشور بود که شاید این کلمه‌ی « گروه» مردمی خودش یکی از معروف‌ترین جدل‌های سیاسی بین مردمان گروه وی و دیگر مردمان گروه‌های دیگر بوده و است. این جدال بر سر کلمه‌ای که قوم نامیده شوند یا ملت دامن پیراهن هویتی بخشی از تمامی نوجوانی وی را که هیچ بخشی از تلاش غیر علمی بسیاری از شخصیت‌های سیاسی و حتا آکادمیک را نیز گرفته بود. از شخص خود وی تا کسی مثل سعید حجاریان قربانی تروری نافرجام در اندیشه‌هایی متسلب، بخشی از تلاش فکری‌شان قربانی همین تلاش ساده‌ی مفهومی بود و او راستش از هیچ کدام از این مفاهیم نه شعر می‌‌توانست بسراید و نه احساسی نسبت به واژه‌ی ملت داشت چه آن‌چه را هم‌گروهانش‌می پنداشتند رویا می دانست حتا اگر حقیقت باشد و چه آن‌چه را که دیگر غیر هم گروهانش ملت می‌نامیدند دروغی جعلی می‌دانست حتا اگر واقعیت باشد.
وقتی دستش به میله‌ی اتوبوس چسپیده بود و به این فکر می‌کرد که دستش نه بر اثر سرما یا گرما نسوخته و به میله‌ی فلزی نچسپیده است و دست دیگری که نزدیک دست اوست و به میله چسپیده است متعلق به دختری قدبلند است که احتمالا هیچ کدام از این مزخرفات هنگام نوشتن یک متن به ذهنش خطور نمی‌کند، مواظب دستش بود که به هیچ وجه تماسی با دست آن شخصی که این دغدغه‌های مزخرف را نداشت، نداشته باشد. یاد آخرین تماس تلفنی، یا اولین تماس بدنی‌اش با بدن یک زن، که همان تماس دست با دست بود و تماس با گوش حتا میسر نشده بود به جز تماس دستش با گوشی تلفن، که یکی از نزدیک‌ترین اشیا و مفاهیم و نام‌ها و وسیله‌های زندگی با دست‌های او بوده است. یادش افتاد که همین اولین تماس هم در سن و سالی از وی اتفاق افتاده است که هیچ یک از افرادی که وی را می‌شناسند حتا باور نمی‌کنند. بنابراین از خیر و شر این قصه‌ی تماس گذشت و تماس تلفنی اش را وسط ازحام جمعیت اتوبوس قطع کرد.
از قطع کردن تمامی تماس‌های تلفنی در ازدحام‌ تمامی تماس‌هایی که بوی ته ماس می‌داند یک جوری حس فلسفی داشت. فکر کردن به چیزهای کوچک تنها چیزی بود که وی را به یاد « والتر بنیامین» می‌انداخت و می‌دانست از وقتی که « دوست نویسنده‌ی کوردش در کوردستان عراق، یا در جنوب کوردستان، که آن زمان در شمال اروپا زندگی کرده و کتابی نوشته بود و آن را به « فیلسوف چیزهای کوچک» یعنی والتر بنیامین ، تقدیم کرده بود بیشتر از بنیامین خوشش می‌امد. حتا بعد‌ها از خواننده‌ای به نام بنیامین در ایران که اول‌ها بسیار از او بدش می‌آمد اما بالاخره به خاطر آهنگ آدم آهنی از وی هم خوشش آمد.
بدن زن جلویی در تکان‌های شدید و شاید هم نه آن‌چنان شدید به بدن وی نزدیک تر می‌شد و بوی‌اش به دماغ او نزدیک تر می‌شد. فکر می‌کرد به عنوان یک شاعر به بو و یا باز هم شاعرانه تر، به عطر بدن زن فکر کند و این تنهایی در به در شده را شاعرانه تر کند. اما خوب چیزی که به مشامش می‌خورد بیشتر بوی لباس آن زن جوان بود که قدش بلند بود و پوستش سفید بود و موهای‌اش مشکی بود و چشم‌های‌اش در آن نور متزلزل شده درون اتوبوس که از لای دست‌های آویزان و خیابان‌ها و دیوارهای بلند خانه‌ها می شکست، خیلی معلوم نبود. این را هم می‌دانست که هر بار واژه‌ی « چشم‌هایش» را می‌شنود یاد داستان « چشم‌هایش» بزرگ علوی می‌افتاد که این را به یاد داشت که وی جزو همان گروه ۵۲ نفر بوده است که یک ربطی احتمالا به واژه‌ای به نام« ارانی» هم دارد.
در همین واژه‌ی ارانی هم همیشه غیر از معنای این وازه یه گویش کلهری در زبان کوردی بی مقدمه یاد چپ می‌افتد و یاد این می‌افتاد که او اری او که حتا حالا که در یک کشور اروپایی هم به سر می‌برد اما جرات نمی‌‌کند نام‌اش را ببرد، اما او تمامی ۳ سال زندانی سیاسی را در زیر ۱۸ سالگی در میان زندانیان بیش از ۵۰ گروه سیاسی چپ آن‌هم در تبعید از شهر و محل زندگی خودش گذرانده بود و یاد دست‌های خودش افتاد که در آن کودکی و در آن زمستان سرد که به آن شهر دور رفتند و با او ملاقات کردند و دست‌های‌اش با شیشه‌ی کابین ملاقات تماس داشت و می دانست حتما چیزی با گوشه‌ی صورت او تماس داشته است که صورتش سیاه شده است. اما او برای دلخوشی به شخصیت اتوبوس سوار حالای ما گفته بود با دوستاش کشتی گرفته سرش به جایی خورده است. و یاد مرگ آن خبرنگار زن ایرانی -کانادایی افتاد که پزشک قانونی در باره‌ی مرگ وی نوشته بود.« نام زهرا کاظمی. مرگ بر اثر برخورد سر با یک جسم سخت»…
برخورد تمامی بالاتنه‌ی زن قدبلند اروپایی به تمامی بالاتنه اش و بخشی از صورتش این را به یاد او آورد که باید در بالاتر می نوشت که از بدن آن زن هیچ عطر و بویی بر نمی‌آمد به جز بویی که یا متعلق به نوع پارچه‌ی کاپشنش بود و یا مربوط به تمامی موادی که ممکن بود در یک روز قدم زدن بر لباس او نشسته باشد و این بو را تولید کرده باشد. هنوز هم تمامی زنانی که در این جا می‌دید« زن اروپایی» تلفظ می‌‌کند، به جز رنگین پوستان ، که در همین تایپ کردن این نوشته، پوستان را « پستان» تایپ کرد و بی خیال تپق‌های فرویدی شد و این را به غلط‌های همیشگی تایپی‌اش ربط داد اما بی خیال تر شد و اجازه داد ذهنش کمی با واژه‌ی « رنگین پستان» بازی کند. بازی کردن با پستان در تمامی فیلم‌ها و نوشته‌های سکسی و پورنو و عاشقانه و حتا رساله‌های شرعی برخی از مراجع مذاهب شیعه‌ی مسلمانان همیشه توصیه شده است. همین که پای رساله‌های دینی و شرعی و.. به میان آمد انگار ذهنش به سرعتی که هر راننده‌ای وقتی چراغ قرمز سبز می شود فوری می ‌خواهد حرکت کند، از آن جا گریخت و یادش آمد که وقتی این متن را شروع کرد قرار بود. چیز دیگری بنویسد.
چیزی ساده شبیه این‌که…
دستش که به میله‌ی اتوبوس بود. دست دیگری هم آن‌جا به همان میله آویزان بود. مثل تصویر آویزان شدن انسان از زندگی شهری تکراری. دست دیگر متعلق به زنی جوان و قد بلند اروپایی بود. با پوستی سفید و موهایی مشکی که احتمالا موهایش را رنگ کرده باشد. دست‌هایشان با هم کمی تماس پیدا کرد. با چند کلمه‌ی ساده که بلد بود از زبان زن قد بلند اروپایی سر گفت و گو باز شد و در اتوبوس در ایستگاهی نزدیک باز شد. چشم‌های زن قد بلند مو مشکی اروپایی که رنگ چشم‌هایش مشخص نبود به اشاره‌ای باز شد چیزی شبیه یک دعوت نامشخص به پیاده شدن. چیزی که در آن نگاه باز شده تردید از هر دو جنسش برای هر دو جنس در آن باقی بود. یعنی هم آن یکی جنس دقیقا از دعوت خودش مطمئن نبود و هم این یکی جنس نمی‌توانست دقیقا اطمینان حاصل کند که واقعا در آن نگاه باز شده خبری از یک دعوت هست. اما قدم‌ها از پشت سر هم رفتند و از یک چراغ قرمز که با کمی انتظار و کمی نگاه رد و بدل شدن میان خنده‌هایی که زورکی نیست اما ناخودآگاه انگار برای رفع موانع درونی و یا تربیتی و یا جنسیتی و یا..بالاخره برای یک « یا»یی می‌اید و چراغ سبز می شود و آن سوی چراغ زن می گوید « اسم من …است..» و « نایس تو میت یو..» اسمش را به خاطر سانسور نقطه چین نگذاشته است. اسمش یادش نمانده است او هنوز به این اسم ها عادت نکرده است. کلمات وقتی کم‌اند گاهی عذاب آورند و گاهی پیش برنده. پیش تر می‌روند زن احتمالا چیزی شبیه این که من وقت دارم یک نوشیدنی با هم بخوریم گفته است و البته این را هم گفته است که خانه‌اش این نزدیکی است را به بهانه‌ی این‌که دلیل وقت داشتنش را توضیح داده باشد گفته است. یعنی حتما برای این مردی که هیچ کس باورش نمی‌شود بسیار خجالتی است حتما باید چنین جمله‌ای گفته شده باشد که کمی جراتش بعد از چسپیدن دست‌هایش به میله‌ی اتوبوس و وقایع بعدی زیاد شده باشد.
وقتی که به انتهای این جای این نوشته دارد نزدیک می‌شود. سعی می‌کند انحناهای خطوط منحنی بدن زن، سعی می‌کند عطر بدن زن، سعی می‌کند رنگ ملافه و وسایل درون اتاق کوچک زن را به یاد آورد و برای جذابیت یا توصیف فضا از آن استفاده کند. اما هیچی یادش نمی‌آید. زیرا وی در اتوبوس اصلا تنها نبود. با دو دوست دیگرش بودو داشتند بر می گشتند خانه‌ی یکی دیگر از دوستان‌شان و در تمام طول مدت نوشتن این متن به شعری که چند ساعت پیش در فیس بوکش گذاشته بود فکر می‌کرد . به این‌که دارد به کمک در به در کردن خودش در این روزها سعی می‌کند زندگی را بگذراند. تا شاید روزی زندگی شبیه چیزی شود که بتوان اتفاقی شبیه این در آن رخ دهد. به این که او با ضمیر مونث نویسنده‌ی این قصه بود. که اصلا قدش بلند نبود و پوستش سفید نبود و اروپایی هم نبود و نزدیک هم نبود ..اما عطر بدنش عطر بدن زن بود…..

شین-شین

*شهروفرنی...ترکیبی است از « شهر و شیزوفرنی»
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

هستی فردی شاعر امروز، سیاسی شده است-مصاحبه‌ی مجله‌ی شهروند بی سی با من در باب شعر متعهد

سپیده جدیری:
در دو شماره‌ی گذشته سؤالاتی را درباره‌ی میزان نیاز جنبش‌های مردمی ایرانِ امروز به تهییج شدن به واسطه‌ی شعر، با شاعرانی چون پگاه احمدی، شیما کلباسی، داریوش معمار، هادی ابراهیمی و علیرضا بهنام در میان گذاشتیم و تقریباً به پاسخی واحد دست یافتیم که، چنین نیازی دست کم برای شاعر امروز، محلی از اِعراب ندارد. برای آخرین بار، سؤالات‌ گذشته را در این شماره با شهاب‌الدین شیخی، شاعر، روزنامه‌نگار، جامعه‌شناس و متخصص مطالعات حوزه‌ی زنان نیز مطرح می‌کنیم، تا بتوانیم به عنوان پرونده‌ی بعدی‌، بر اساس یک جمع‌بندی کلی، این بار نه به مسئله‌ی نیاز به شعر متعهد، که به نیاز به شاعر، هنرمند و روشنفکرِ متعهد بپردازیم.
اگر سؤالات را به خاطر ندارید، دوباره تکرارشان می‌کنیم:
یک- شعر متعهد در تعریف امروزی‌اش، یا بهتر است بگوییم از نگاه شاعران امروز، چه مفهومی دارد؟
دو - جایگاه شعر متعهد و سیاسی در ادبیات امروز ایران و در مقایسه با جایگاه مستحکم چنین شعری در ادبیات پیش از انقلاب، کجاست؟
سه - نیاز به چنین شعری و نقش آن در تهییج یک ملت برای مقابله با حکومتی توتالیتر  و احیاء جنبش‌های مدنی چه‌قدر حیاتی است؟

یک - از دید من  ادبیات متعهد و یا به طور کلی هنر متعهد، بیش از هر چیز باید به خود هنر متعهد باشد. یعنی اولین تعهد هر اثر هنری این است که حقیقتا با چارچوب یک اثر هنری و نیز با آرمان یک اثر هنری و ادبی مطابقت داشته باشد، که همانا آفرینش نوینی از واقعیت موجود است به قصد زیبا‌تر ساختن و قابل تحمل‌تر ساختن جهانی که به قول کامو «اگر هنر نبود واقعیت ما را خفه می‌کرد». آرمان دوم اثر هنری، آفرینش زیبایی شناسانه‌ی ساختارها و فرم‌های نوین در هنر است. اما آیا همه‌ی این‌ها به این معناست که واقعا  من به اصلی به نام «هنر برای هنر» معتقدم؟ جوابم به این پرسش این است که اگر صرفا هنر وسیله‌ای تنها و تنها برای هنر باشد و هیچ ارتباط ارگانیکی با ساختارهای اجتماعی نداشته باشد، نه من به «هنر برای هنر» در این معنا معتقد نیستم. من به هنر برای هنر تنها در همان معنای اولیه که تعریف کردم معتقدم . یعنی براین باورم که پیش ا‍ز آن‌که هنرمند یا آفریننده‌ی اثر ادبی به فکر بازتاب مسایل اجتماعی در اثرش و در اینجا، شعرش باشد، باید به فکر آرمان اصلی آفرینش زیبایی شناسانه‌ی آن شعر یا اثر باشد. آفرینش یک شعر زیبا می‌تواند در حکم کمکی بزرگ به ساختارهای ادبی، تاریخ ادبیات و نیز غنی‌سازی ادبیات و در نهایت، آفرینش لذت و زیبایی در ذائقه‌ی مخاطب و به تبیینی بنیامینی، حتا بالابردن سطح سلیقه‌ی مخاطبان شعر باشد.
از این منظر، من  کمی دیدگاهم را وام گرفته از جورج لوکاچ می‌دانم. یا به تعبیری، تبیین من از بازتاب مسایل اجتماعی در شعر و یا تعهد شعر به جامعه‌، تبیینی لوکاچی است. ببینید ما در بحث جامعه‌شناسی ادبیات، چند نوع مبحث جداگانه داریم. یکی بحث جامعه‌شناسی ادبیات به عنوان یکی از  بخش‌های اجتماع و فرهنگ و هنر و به صورت کلی، به عنوان دانشی از حوزه‌های جامعه شناسی‌ست، همانند  جامعه‌شناسی  ورزش، جامعه‌شناسی صنعت و جامعه‌شناسی خانواده و الی آخر. در این مبحث، ما به تببین چگونگی حضور ادبیات، ناشران، شعرا، نویسندگان و .. در جامعه و روابط ارگانیک و مکانیکی این بخش‌ها با یکدیگر و دیگر نهاد‌های اجتماع می‌پردازیم. بحث دیگر بحث خود خالص ادبیات به عنوان یک صنعت و یک نهاد است. مبحث دیگر بحث«اجتماعیات در ادبیات» است. یعنی دقیقا آن‌چه در نگاه  عامه به عنوان نگاه اصلی به شعر متعهد  و نوع بازتاب مسایل اجتماعی- سیاسی در ادبیات وجود دارد. اما یک مبحث دیگر که لوکاچ تبیین‌کننده‌ی آن است، این است که «رابطه‌ی ساختار‌های اجتماعی» با «ساختارهای‌ادبی» چگونه است. ارتباط مکانیکی همان ارتباط بازتاب اجتماعیات در ادبیات است. اما ارتباط ارگانیک یعنی تاثیر و تاثر ساختارهای اجتماعی در ساختارهای ادبی.
از این منظر من گمان می‌کنم این شعر نیست که وامدار ساختارهای اجتماعی و مسایل سیاسی رخ‌داده در جامعه است. بلکه این حقیقی بودن نوع و سبک زندگی شاعر به عنوان یک فرد است. از سوی دیگر هرچه تغییرات اجتماعی  به سمت رشد به سمت  جامعه‌ی توسعه یافته‌ی برگرفته از الگوی مدرنیته در غرب باشد، مفاهیمی مثل عقلانیت، فردیت و انسان باوری یا همان اومانیسم رشد بیشتری می‌یابد. اما از آن‌جا که از دید من شاعران و هنرمندان اساسا انسان‌های فردگرا زیست بوده‌اند یکی از این مفاهیم فردگرایی  شاعر است. اما فردگرایی که بریده از مسایل اجتماعی دور و برش و زندگی روزمره‌اش نیست.
بنابراین یکی از مفاهیمی که تغییر می‌کند عبور و گذشتن از مفاهیمی کلی و عمومی به سوی مفاهیمی فردگرایانه‌تر و ریزتر است.  یا با تعریفی ادبی‌تر، عبور از کلان روایت‌ها به سوی خرده روایت‌هاست. اگر شعر بنا به یکی از فرمالیستی‌ترین تعریف‌ها «اتفاقی است که در زبان» روی می‌دهد، بنابراین این زبان در ساختار زندگی فرد شاعر، روزانه تحت تاثیر مسایل اجتماعی و سیاسی تغییراتی را می پذیرد که خود زبان ناگزیر از آن تغییرات است. این است که هم واژگان زبانی و هم رویداد‌های مفهومی می‌تواند «بسامد» واژگان و رویدادهای زبانی شعر را تحت تاثیر قرار دهد. از آن سو ساختارهای اجتماعی و سیاسی منجر به تولید ساختارهای زبانی نوین در آفرینش شعر می‌شود. شعر متعهد شعری است که بی بهره از این وضعیت نباشد
به همین خاطر است که از دید من همان فردیت حضور یافته‌ی شاعر در جامعه خود به خود فضای شعری شاعر را به سمت و سویی می‌برد که مسایل سیاسی هم در فرم‌ها، تصاویر زبانی و ساختارها خود را نمایان می‌سازد. در عین این‌که شاعر هم‌چنان متعهد است که به آفرینش زیبایی‌شناسانه مشغول باشد.
دو - پاسخ به همین پرسش  یعنی تفاوت جایگاه ادبیات متعهد در قبل و بعد از انقلاب، شاید خودش راه‌گشا باشد  برای ادامه‌ی بحث سوال پیشین. ببینید در جامعه‌ی توسعه نیافته و یا جامعه‌ی درحال توسعه، شاعران و نویسندگان سهم عظیمی و نیز حضور عظیمی در بطن اجتماع دارند. شاعران و نویسندگان از منظر جامعه‌شناسی، یکی از «گروه‌های مرجع» به حساب می‌آیند. یعنی گروه‌های مورد توجه مردم برای تعیین ارزش‌ها، هنجارها و به ویژه باورها… این مسئله در جوامع غربی هم وجود داشته است. اگر دقت کنید در انقلاب فرانسه و اکثر تحولات اجتماعی، سیاسی قرون اولیه‌ی مدرنیته، نویسندگان حضور چشم‌گیری داشته‌اند. اما حقیقت ماجرا این است که دوران مدرنیته، دوران به حاشیه رفتن شاعران است از بطن مسائل سیاسی و تحولات اجتماعی و این به حاشیه رفتن روز به روز شاعران بود که صحنه را برای حضور متفکران و فیلسوفان و فعالان سیاسی باز‌تر می‌کرد.
در جامعه‌ی ایران هم بدون شک تا همین یک قرن اخیر هم اگر بخواهیم اسم « نامداران» تاریخ این جامعه را بنویسیم، بخواهی و نخواهی اسم شاعران و نویسندگان یکی از اسم‌های اصلی است که ذکر خواهد شد. در همین دوران معاصر هم حتا در اوضاع و احوال سیاسی  قرون اخیر ایران و به ویژه از آغاز آشنایی ایران با غرب و مدرنیته در دوران قاجارها، شاعران و نویسندگان هم‌چنان حضوری مرکزی به عنوان عاملین و فاعلین آن‌چه امروز ما جامعه‌ی مدنی‌اش می‌نامیم داشته اند. در دورانی که می‌توان آن را دوران شکل‌گیری و پایه‌ریزی انقلاب نام نهاد، یعنی دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی، شاعران و نویسندگان حضوری انبوه و توده‌وار به همراه توده‌ی مردم داشته‌اند. خود این حضور، آن‌ها را بی تاثیر  از فضای اجتماعی و سیاسی باقی نگذاشته و از آن سو به دلیل مرجعیت شان، به ویژه در مقابل حاکمیت، همیشه حرف‌هایشان، اظهار نظرهایشان و نیز آثارشان برای مردم اهمیت داشته است.
با این تفاصیل جامعه‌ی انقلابی،  شعر انقلابی، ادبیات انقلابی و در نهایت هنر انقلابی را نیز به همراه می‌آورد و بخشی از ساختار و محتوای این ادبیات در آن دوره‌ی زمانی  حتا از سوی کسانی که ادبیات برایشان جدی‌ترین دغدغه خارج از فضای سیاسی بوده است، تحت تاثیر این فضا قرار می‌گیرد. شب‌های شعر خوشه، ادبیات داستانی کسانی چون صمد بهرنگی و مجموعه‌ی کسانی که در کتاب جمعه فعالیت می‌کرده‌اند و سویه‌ی به شدت سیاسی‌تر آن از سوی وابستگان فکری احزاب چپ نمونه‌هایی از این سیاسی‌شدگی شدید ادبیات بوده است. اما در این میان کسی مثل صمد بهرنگی داستانی زیبا نیز خلق می‌کند و این زیبایی و قدرت تمثیلی داستان است که این اثر داستانی را  ماندگارتر می‌کند. یا از میان شاعران بسیار بودند که سیاسی‌ترین شعرها و هیجانی‌ترین ادبیات را خلق کرده‌اند. اما آن‌چه ماندگار است آثار شعری کسی مثل احمد شاملو است که قدرت آفرینش ادبی آثارش بر دیگر وجوه شعرهایش که بدون شک نمی‌توان حتا آن را بی تاثیر از هیجان سیاسی و اجتماعی دانست، چربش دارد.
شعر بعد از انقلاب شاید تنها یکی دوسال توانست به حیات خودش در یک مدار مدرج ادامه دهد. آن فضای انقلابی و هیجانی که در آخرین سال‌های منتهی به انقلاب به وجود آمده بود، تنها در محدوده‌ی کوتاهی بعد از انقلاب ادامه پیدا کرد، چرا که در همان دوران اولیه، سرکوب شدید دگراندیشان آغاز شد و بعد هم شروع شدن جنگ، مهاجرت نویسندگان و شاعران دگراندیش و مجموعه‌ی دیگری از اتفاقات سیاسی، اجتماعی، آن روند مدّرج را دچار یک گسست یا فترت کرد و سانسور و ایجاد فضایی برای درباری شدن ادبیات توسط حاکمیت و شعرهای مدیحه‌ای و حماسه‌‌سرایی برای جنگ، فضای کار را از شاعران بسیاری گرفت.
اما حقیقت آن است که به دلیل ساختار ایدئولژیکی  جنگ حتا  جنگ نیز نتوانست در ایران  خالق ادبیاتی از جنس ادبیات جنگ و مقاومت باشد. این‌گونه فضای دچار گسست شده‌ی بیرونی بر فضا و ساختار ادبی نیز تاثیر می‌گذارد و ما دوره‌ای از بی کانونی و بی ساختاری و یا تکراری شدن ساختارهای فرسوده شده را در ادبیات شاهد هستیم.
اما دوران جنگ که به پایان رسید، با تغییرات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی که در حال رخ دادن بود، به ویژه سیاست‌های اقتصادی و سازندگی دوران هاشمی رفسنجانی که گونه‌ای از برنامه‌ی توسعه‌ی مبتنی بر مدرنیزاسیون بود، فضای اجتماعی و سیاسی دچار تغییراتی شد. از سوی دیگر انتشار برخی نشریه‌های ادبی مثل آدینه، تکاپو، دنیای سخن و گردون و شروع فصل جدیدی از دوران ترجمه‌ی آثار فکری، فلسفی غرب به ویژه در حوزه‌ی تئوری‌های ادبی و با همه‌ی این‌ها،  تغییرات ساختارهای اجتماعی وفرهنگی، فضای ادبیات را دچار تغییراتی کرد. معنای  هنر و تعاریف نوین از ادبیات و رشد اندیشه‌های فرمالیستی و ساختارگرایی و حتا پساساختارگرایی و درک بومی شاعران و منتقدین از این اندیشه‌ها فضای ادبیات را دچار تحول اساسی کرد. این ادبیات فرقش با ادبیات گذشته در این بود که به سمت چند ساختاری و ساختارهایی با چند کانون  نامتشابه  و نیز با تاکید بر مسایل خرد  و روایت‌های خرد، حرکت می‌کرد. خود همین تغییرات شاید ناشی از رشد فردگرایی که یکی از پیامد‌های زندگی شهری و مدرنیزاسیون شده است، باشد. از سوی دیگر دوران کلان روایت‌ها به سر آمده‌ بود و روایت‌های خرد جذاب‌تر بود.
بنابراین تعهدی اگر در ادبیات مشاهده می‌شد تعهد به فضاهای فردی زندگی خصوصی و در نهایت جغرافیای خصوصی افرادی بود که به خلق شعر مشغول بودند.
در این دوره دیگر خبری از شعرهایی با مفاهیم آشنا و جمعی و قابل تصور برای همگان ، هم‌چون آزادی، عدالت، انقلاب، قیام، مردم و .. نبود. حتا در حوزه‌ی بسامد واژگانی نیز واژه‌های انضمامی هم‌چون دریا و آسمان و  زمین و … تعریف‌های خرد‌تری پیدا می‌کنند و جایشان را به واژه‌هایی چون خیابان، قهوه،  ایستگاه اتوبوس، دانشگاه و اتاق خود شاعر و روسری و لباس  و حتا چرخ خیاطی می‌دهند. اگرچه گاه شاهد شکل‌های افراطی در این مدل از شعر هم بوده‌ایم و فضاهای فرمالیستی گاه به شدت حاکم می‌شد ولی اصلی‌ترین اتفاق همان اتفاقی بود که در حال رخ دادن بود. حقیقتا در آن دوره‌ی شعری که از آن به عنوان شعر « دهه‌ی هفتاد» نام می‌برند، خبری از آن تعریفی که ما از تعهد برای ادبیات و شعر قایلیم نبوده است. اما بدون شک این شعر بی بهره از مسایل اجتماعی دور و برش نیز نبوده است. اما از سال‌های میانی دهه‌ی ۸۰ و با تغییرات سیاسی فاحشی که در سیستم سیاسی ایران به وجود آمد، یعنی از سیستمی که در دوران هاشمی رفسنجانی به فضای باز اقتصادی انجامیده بود و در زمان سید محمد خاتمی به فضای باز سیاسی و فرهنگی، به سمت نظامی با اقتصاد به شدت دولتی و تحت کنترل و نیز فضای سیاسی که  آشکارا از سوی تحلیل‌گران، فاشیسم سیاسی نامیده می‌شد، جنبش رهای شده‌ی  نیروهای تغییر اجتماعی در ایران به شدت  در حال سرکوب بود و فضای اختناق کاملا مشهود… همه‌ی این اتفاقات منجر به واکنشی شد که از سوی مردم به نتیجه‌ی اعلام شده برای انتخابات رخ داد و یکی از مردمی‌ترین جنبش‌های سیاسی تاریخ کشور ایران را رقم زد. این گونه فضای شعری که تجربه‌ی فردگرایی و روایت‌های خرد را از سر گذرانده بود، دیگر نمی‌توانست خود را به گذشته پرتاب کند و فرم و محتوایی از شعر را تجربه کند که شبیه دهه‌های چهل و پنجاه باشد. بلکه این بار نیز همان فضای سیاسی و اجتماعی و اتفاقات روزمره‌‌ی رخ داده در زندگی و جغرافیای فردی بود که شعر می‌شد. اما فضایی از زندگی شخصی باقی نمانده بود که روزانه سیاست را در تمامی لحظه‌هایش تنفس نکند. این گونه این سیاست بود که در همان مفاهیم روزمره و خرد و فردگرا حضور پیدا می‌کرد و در همان خیابان و ایستگاه اتوبوس و همان روابط روزمره‌ی عاشقانه و همان دوستی‌ها و همان فریادهای ساده که در گلو ممکن بود با گاز اشک‌آور و باتوم ضربه ببیند…. 
این بار شعر به شکل اجرای یک وظیفه یا تعهد، سیاسی نشده بود، بلکه این هستی درونی و فردی شاعر به  عنوان یک فرد از افراد جامعه بود که سیاسی بود. آفرینش زیبایی و آفرینش رنج حتا نقشی از فضای سیاسی بود.
از این رو من این نوع شعر سیاسی شده را اتفاقا به دلیل تسلط  شاعران جوان بر ساختارهای ادبی و قدرت استقلال فردی که هرگز شعر را محل جولان اندیشه‌های سیاسی قرار نداده‌اند، شعری متعهد‌تر و حقیقی‌تر می‌دانم. یعنی آن تعهدی که در شعرهای این دوره مشاهده می‌شود و به عنوان تاثیر ساختارهای سیاسی، اجتماعی بر ساختارهای ادبی دیده می‌شود و حتا آن بازتاب‌های اجتماعی، به نوعی حقیقی‌تر و باورپذیرتر است.
سه -  من فکر می‌کنم  به همه‌ی دلایلی که در پاسخ دو سوال  پیشین اشاره شد، هیجان‌آفرینی اجتماعی و سیاسی شعر دیگر نمی‌تواند مثل گذشته باشد. همان دلیل اصلی که ذکر کردم شاعران دیگر مرکز جهان نیستند. شما دقت کنید که در همان دهه‌های ۴۰ و ۵۰ و حتا بعد از انقلاب هم در دهه‌ی شصت مردم به موضع‌گیری‌های سیاسی شاعران و نویسندگانی چون شاملو، دولت‌آبادی،  گلشیری و .. بسیار توجه نشان می‌دادند. اما امروزه در حوزه‌ی سیاست کسی منتظر موضع‌گیری سیاسی فلان شاعر نیست. این عرصه تخصصی شده است و این موضع‌گیری فلان کاندیدای سیاسی و یا فلان وزیر و فلان روشنفکر حوزه‌ی سیاسی است که مهم است. یک شعر خوب حتا با داشتن فضای سیاسی، برای مردم نیز با زیبایی شاعرانه و خلاقانه‌اش اهمیت بیشتری می یابد. از سوی دیگر من فکر می ‌کنم در حوزه‌ی هنر، این فضا به حوزه‌های ترانه و موسیقی منتقل شده است. شما دقت کنید که در این سال‌ها شاهد اوج گرایش به ترانه‌هایی با فضاهای سیاسی، اجتماعی  و به موسیقی زیرزمینی بوده‌ایم. و از آن میان کسی چون محسن نامجو، اقبال غیرقابل انکاری می‌یابد با موسیقی ویژه‌اش و نیز محتوایی از ترانه‌هایش که بی بهره از همان  ویژگی‌های ادبی و شعری دهه‌های هفتاد نیست.

شعر متعهد چالش‌ها و ضرورت‌ها

لینک فایل پی دی افی





» ادامه مطلب