من آدم ترسویی نیستم. در واقع جنس ترس رو خوب نمیشناسم. بیشتر ترسهای عمومی بشر رو حتا تجربه نکردم. مثل ترس از تاریکی، ترس از ارتفاع، ترس از آب عمیق، ترس از پریدن، ترس از جنگ گلوله و بمباران ...ترس از مکانهای ناشناخته.. همهاش را تجربه کردهام بدون آنکه بدانم که چرا دیگران میترسند. مثلا در جرگهی بمباران یادم هست در خیابان راه میرفتم. به دویدن مردم نگاه میکردم. وقتی بچهای بودم که باید دستم رامیگرفتند به همراه خواهرانم به عنوان این که نترسند از جاهای تاریک رد میشدیم. حتا ترس از مار و برخی حیوانات وحشی. یونگ معتقد است که انسان برخی ظرفیتهای روانی را دارد که ممکن است از آنها استفاده کند و آن ظرفیتها را تجربه کند. نمیدانم ادامهاش را هم او گفته است یا خودم فکر میکنم که برخی از این ظرفیتهای روانی اگر مثلا آدم حتا نداشته باشد و یا از بیناش ببرد گاه قابل انتقال است به برخی چیزهای دیگر. مثلا در من که تعصبات ناموسی و جنسیتی وجود ندارد سالها بعد فهمیدم که یان «ظرفیت تعصب» در من به تعصب کورم نسبت به دوری از مواد مخدر انتقال پیدا کرده است. من اگر کسی بهم بگوید معتاد هستی یا مواد مصرف میکنی دقیقا شکل مرد متغصب سنتی هستم که به او فحش خواهر یا مادر یا همسر دادهاید. مثل او آتش میگیرم و حتا ممکن است به طرف مقابل حملهی فیزیکی کنم. حالا یکی دو سالی است متوجه شدهام ۹۹ درصد از طرفیت ترس من در تمام این دنیا از یک چیز است .«ترس از دروغ». دروغ مرا ویران میکند. به هم میریزد میترساندم. چندان که میتوانم عین آدمی که با حملهی یک شیر درنده روبه رو شده و تنها راه دفاع از خودش را جمع کردن تمام نیرویش برای مقابله با حیوان درنده یا فرار از آن موقعیت به کار میگیرد، به کار بگیرم. دروغ حتا آنقدر ویرانم میکند که در مقابل دروغ ممکن است عین بچهای که کاملا ترسیده صدای گریهام بلند شود اگر هیچ امکانی نداشته باشم. وقتی به چشمهایم میبینم که طرف تو روم وا میایستد و بهم دروغ میگوید و در خیال خودش فکر میکند من نمیدانم دارد دروغ میگوید، و برای توجیه دروغش به دروغهای پشت سر هم ادامه میدهد وقتی نمیتوانم آنقدر بی رحم باشم که با نشان دادن دروغهایش هم ویرانش کنم هم بهش یفهمانم که من میدانم . وقتی بلد نیستم حتا برای « بازی» هم شده و عین «بازی دادن» وی دروغ بگویم کمی بازیاش بدهم. وقتی نمیتوانم عین یک حیوان درنده بهش حمله کنم و وقتی گاه راهی هم برای فرار ندارم عین یک کودک گریهام میگیرد. تا اینکه موقعیت فرار پیدا میکنم. آن وقت میگریزم میروم.... من اعتراف میکنم حالا فهمیدهام که تنها چیزی که ویرانام میکند و میترساندم و ممکن است از ترس قلبم بایستد تنها دروغ است.....
میدانم روزی یک دروغ بزرگ مرا میکشد........ من از دروغ میترسم و این ضعف را بلد نیستم پنهان کنم.... بلد نیستم درمان کنم....
0 comments:
ارسال یک نظر