۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

زن کاملا مسنی است


زن کاملا مسنی است. در لحظه‌ای که قطار در ایستگاه می‌ایستد تا مسافران جدید سوار شوند و مسافران به ایستگاه رسیده، پیاده شوند. سرم را از روی کتاب بلند می‌کنم. ناگهان دو قدم به عقب‌تر بر می‌گردد و من صورتش را می‌بینم. لبخندی می‌زند که من آن را نیمه تمام می‌بینم و سرم را دوباره توی کتاب می‌برم و با پاهایم بطری نوشیدنی را برای این که نایفتد بیشتر فشار می‌دهم . هم کنار من جای یک نفر خالی است و هم دو صندلی روبه‌روی من. روبه‌روی من که نه، به فاصله‌ی یک صندلی رو به روی من می‌نشیند. و پاهایش را کاملا دراز می‌کند. دوباره کمی سر بلند می‌کنم و فوری لبخندی مصنوعی می‌زند. این رفتار تقریبا میان مردم آلمان به ویژه در وسیله‌های نقلیه‌ی عمومی، عادی است. اما راستش حسم به لبخند ایشان عادی نیست. خودم را سرگرم کتاب می‌کنم و دارم آن قسمت را می‌خوانم که قهرمان داستان که یک ژاپنی است دارد کتابی در مورد افسر گشتاپوی آلمان می‌خواند و و یادداشت دوستش که در واقع کتاب مال اوست، بر آن پارگراف، توجه‌اش را جلب می‌کند. یادداشتی در باره‌ی مسئولیت در رویا و تخیل.


سعی می‌کنم تمام حواسم به کتاب باشد. برای این که توجه او را جلب نکنم و در واقع توجه کامل او را روی خودم، از خودم دور کنم. در برخی جاها که وی از شیشه‌ی قطار دیده می‌شود. نگاهش می‌کنم. تی شرتی سفید کاموایی با راه‌راه‌هایی باریک سیاه بر تن دارد و شلواری جین نوک مدادی. کیسه‌ای زرد متمایل به نارنجی دست‌اش است و یک بطری مشروب از این جیبی‌ها فکر کنم کتابی هم بهش می‌گویند. می‌فهمم که کاملا نگاهش روی من است. دوباره سرم را توی کتاب می‌برم. در چنین حالتی تقریبا نه با ایشان، با هیچ کس من سر گفت و گویی ندارم و اصلا حوصله ندارم به کسی فرصت بدهم با من سر گفت و گو را باز کند. 
حالا دیگر در کتاب فرو رفته‌ام و خودم هم به مسئولیت انسان در برابر رویا فکر می‌کنم.

قطار به ایستگاهی می‌رسد که باید پیاده شوم و مسیر را عوض کنم و سوار مترو شوم. از پله برقی پایین می‌آیم. متوجه شدم به سرعت با من پیاده شد. قاعدتا سرعت گام‌های دراز و سریع من از ایشان بیشتر است و خودم هم به عمد تند‌تر می‌روم. کلا از حس این که کسی دنبالم بیاید خوشم نمی‌آید. با کمال تعجب صدای گام‌هایش را می‌شنوم که بسیار سرعتش را بیشتر کرده است. زیرا با توجه به سرعت گام‌های من، او برای این که به من برسد بدون شک باید کمی بدود. 
به مترو می‌رسم و فوری سوار می‌شوم. او هم خود را به متروی در حال حرکت می‌رساند وارد می‌شود. من به طور اتفاقی یکی از دوستان آلمانی‌ام را که دختر خانم جوانی است می‌بینم. رو به روی او روی صندلی می‌نشینم و شروع می‌کنیم به حرف زدن. این دختر‌خانم جوان علاقه‌ی عجیبی به فرهنگ کوردها دارد و اصلا در برنامه‌ی شب نوروز کوردها در برلین با ایشون آشنا شدم که بعدا معلوم شد، به یکی از انجمن‌های فرهنگ و زبان کوردی در برلین رفت و آمد دارد و کلی هم رقص کوردی و البته بیشتر رقص‌های کوردهای کورمانج ترکیه(باکور)، بلد است. 
زن مسن دو صندلی جلو تر رو به روی من هم‌چنان نشسته است و هم‌چنان نگاه می‌کند. دختر جوان خانه‌اش چند ایستگاه پایین خانه‌ی من است. پیاده می‌شود و زن مسن درست می‌‌آید رو به رویم می‌نشیند. این وقت شب و این ایستگاه‌های آخر معمولن واگن ها خالی هستند. این بار شروع می‌کند به حرف زدن. بیشتر حدس می‌زنم از این زنان بی خانمان مست باشد. شاید کمکی، پولی چیزی می‌خواهد. کلا حرف زدنش را نمی‌فهمم. شروع می‌کند به گفتن چیزی. و با دستش به آن‌جایش اشاره می‌کرد. دقیقا همان‌جایی که در چنین نوشته‌ای باید« آنجا» نامیده شود. سعی می‌کنم طور دیگری فکر کنم و توجهی نکنم . خب شاید برای این‌ها قاعدتا حرف زدن از « آنجا» یشان راحت است. شاید دارد به مشکلی، دردی، بیماری‌ای چیزی نسبت به آن ‌جایش اشاره می‌کند. بحث را فوری عوض می‌کنم و می‌گویم عذر می‌خواهم من کلا آلمانیم خیلی خوب نیست و شما هم خیلی سریع و در عین حال آهسته حرف می‌زنید.
به این‌جای نوشتن این متن می‌رسم . یکی از دوستانم بهم مسیج می‌دهد و احوال پرسی می‌کند. بعد می‌گوید بیا اسکایپ چیزی بهت بگویم. می‌روم اسکایپ و می گوید چه می‌کردی؟ می گویم می‌نوشتم. پرسید چه می‌نوشتی تا این‌جا نوشته که به «آنجا» رسیده بود را برایش می‌خوانم به شدت می خندد و می‌گوید عجب جایی رسیدم. 

بحث‌مان جدی می‌شود. می‌گوید این ساعت شب و این وقت هفته معمولا چنین زنانی یافت می‌شوند. به ویژه که قیافه‌ی تو بین آلمانی ها کاملا هویداست که خارجی هستی. و از دید این‌ها یک مرد خارجی قابل دسترس‌تر و آماده‌تر است برای چنین فضاهایی. می‌گویم اولا هنوز ماجرا تمام نشده دوما درست است کلا من از این حس و قضاوت مزخرفی که چه ایرانیان مقیم خارج از کشور نسبت به ماها که تازه آمده‌ایم و چه خود خارجی که هردو طرفشون فکر می‌کنند ما موجودات عقده‌ای و بد بخت و سکس ندیده‌ای هستیم حالم به هم می‌خورد. والا تجربه‌مون از شما بیشتر نباشه کمتر هم نیست ولی چیزی که شماها فراموش می‌کنید این است که ما آدم هستیم و قرار نیست برسر هر موقعیتی حاضر و آمده باشیم.

می‌گوید این رفتار نسبت به زنان هم وجود دارد از سوی مردان. می‌گویم می‌دانم. از سوی دیگر خود مردهای خارجی هم بدون شک رفتارهایی دارند که چنین تصوری را می‌دهد. من خودم بسیاری از این رفتارها را دیده‌ام و به نوعی اتفاقا این آدم‌ها شرطی شده‌اند که از یک مرد خارجی چنین رفتاری را ببینند. وقتی با مردی خارجی روبه‌رو می‌شوند که چنین رفتاری ندارد تقریبا دچار سرگیجه می‌شوند. 
می‌گوید خلاصه که این ظاهر تو برای این زنان مسن خارجی جذابیت ویژه دارد بهش گفتم آها سوما می‌خواستم بگویم که راستش در این زمینه من راستش در ایران هم بودم دوست‌هام سر به سرم می‌گذاشتند و بهم می‌گفتند «پیرزن کُش»...
گفت وا.. چرا؟؟!! گفتم خب از دید آن‌ها خانم‌های مسن کلا لطف ویژه‌ای به من دارند... گفت اوا این چه حرفیه... یعنی الان من هم « پیرزن» هستم....
در جا گفتم: اوا یعنی تو همم به من لطف ویژه داری؟ !! :))
که صدای خنده‌ی هردومان بلند شد. بعد گفت برو بابا منظورم این نبود گفتم ببین درست یه پیر مرد حپلی‌ام . ولی دیگه نه اینقدر که همچین جمله‌ای رو از خانم جوان زیبارویی مثل تو از دست بدم ... یالا اعتراف کن که لطف ویژه داشتی.. خجالت نمی‌کشی این همه مدت من به چشمم یک دوست بهت نگاه کردم نگو تو لطف ویژه داشتی به من.. ای روزگار ای بدبختی... دیدی ... 
خنده‌اش قطع نمی‌شد و ... 
گفتم اصلا مطلب را همین‌جا تمام می‌کنم و می‌نویسم و بعدش مطلب را ادامه ندادم و رفتیم سراغ این یکی گفت و گو ... و می‌نویسم و شیخ سال‌ها زیست
بعد گفتم این داستان‌های من همیشه نیمه تمام است و اتفاقا همان دوستم که بهم می‌گفت « پیرزن کش» در این موارد هی می‌گفت بقیه‌اش چی شد می گفتم هیچی خداحافظی کردم تمام شد رفت.... بعد فرهاد می‌گفت. آره جونن خودت بگو که « و شیخ سال‌ها زیست »...
به شدت موافق بود و می‌گفت آره همین‌جا این متن رو تمام کن و بنویس « شیخ سال‌ها زیست». دوباره کلی  خندیدیم.

زن حرف زدن‌اش را ادامه داد . بعد دست زد به کتابی که در دست داشتم. مثلا مثل کسی که می‌خواهد بداند چه کتابی می‌خوانم. بدون شک احتمالا جز عکس روی طرح جلد کتاب که آن هم اصلا چیز واضحی نبود ،چیز واضحی نفهمید از آن الفبا و آن کلمات.. بعد دست کرد توی کیسه‌اش. یک سیگار له و لورده شده از آن کیسه در آورد. سیگار هر بلایی که بگویی لای آن همه خرت و پرت سرش آمده بود به جز این‌که شکسته باشد. آن را رو به من گرفت.
 گفتم می‌خواهی آن را بفروشی؟.
پول نیاز دارید؟
با سر اشاره کرد. 
دست کردم توی جیبم یک دو یورویی بهش دادم. حداقل قیمت ۸ نخ سیگار هست. اما گفتم حالا که کار نیک می‌کنم دو یورو بدهم وگرنه این سیگار ارزشی ندارد و من خودم هم که سیگار دارم. دو یورو را گرفت. من به ایستگاهی که باید پیاده شوم رسیدم. پیاده شدم. پیاده شد.
از پله‌ها بالا رفتم. از پله‌ها بالا آمد. مسیر را به سمت چپ کج کردم. مسیرش را کج کرد. از ردیف دوم پله‌ها هم بالا رفتم. بالا آمد و خودش را به نزدیکی من رساند. به بیرون مترو رسیدم. ساعت حدود نیم ساعت از نصفه شب گذشته بود. هه جا تاریک آخر شب روز یک شنبه‌های غمگین و تنهای برلین. درخواست فندک کرد که سیگارش را روشن کند. برایش فندک گرفتم. وقتی خواستم سیگاری را که او به من داده بود روشن کنم آن را از دستم گرفت و توی کیسه‌اش گذاشت و سیگاری دیگر که کمی صاف و خوش قیافه‌تر بود بهم داد. از طرز سیگار روشن‌کردنش که فقط کاغذ سیگار سوخت و پک نگرفته بود فهمیدم که اصلا بلد نیست سیگار بکشد . گفت بمان این سیگار را بکشیم. ایستادم. گوشه‌ی در ورودی ایستگاه مترو ایستاده بودیم. هیچ کس نبود. بعد گفت:
 که انگلیسی بلدی که؟
 و شروع کرد انگلیسی حرف زدن. چند دندانش افتاده یا شکسته بود و این حرف زدن و تشخیص تلفظ صحیح کلمات را برای من سخت‌تر می‌کرد. گفتم کمی بلدم اما آلمانیم از انگلیسیم بهتر است و بیشتر می‌فهمم. اما به من گوش نمی‌داد و انگلیسی برایم حرف می زد. سیگارم تمام شد گفتم من دیگر باید بروم . به خیابان کوچکی که باید از آن بگذرم و به خانه‌ام برسم وارد شدم. او هم آمد وارد آن خیابان کوچک و تنگ شد. داشت برایم از اهمیت این که انگلیسی یاد بگیرم بهتر است برایم حرف می‌زد. می گفت در شهری مثل برلین انگلیسی بلد باشی بهتر است از آلمانی. اگر انگلیسی حرف بزنی با همه حرف می‌زنی اما اگر آلمانی یاد بگیری فقط با آلمانی ها حرف می‌زنی که خیلی هم مشتاق حرف زدن با غریبه نیستند. آلمانی که انگلیسی بلد است یعنی دلش می‌خواهد با غیر آلمانی هم حرف بزند. پس برای ارتباط با آلمانی هم انگلیسی بلد بودن بهتر است. گفت من خودم متولد این‌جا هستم. اما ما مردمی هستیم غریبه گریز. پس انگلیسی یاد بگیر. راستش تحیلی‌اش برایم جالب بود و منطقی اما نه زبان‌ام آنقدر قوی بود که باو بحث کنم  نهاصلا قصد بحث کردن داشتم بنابراین  گفتم :
من دوست دارم زبان مردمی را که بیان‌شان زندگی می‌کنم یاد بگیرم اول و بعدا حتما انگلیسی هم یاد می‌گیرم.

به سر سه راهی که من باید می‌پیچیدم رسیدیم. ایستادم. ایستاد.  برای این که دیگر همراهم نیاید. ایستادم. گفتم:
 شما از کدوم طرف می‌خواهید بروید.
 - تو از کجا می‌خواهی بروی ؟
  من خانه‌ام اینجاست.
- ولی خانه‌ی من اینجا نیست.
خیلی آلمانیم قد نمی دهد حوصله‌اش را هم ندارم طولانی حرف بزنم. می‌گویم در هر صورت من باید بروم. می‌گوید:
 مرا هم به خانه‌ات ببر.
 می‌گویم عذر می‌خواهم چنین کاری را نمی‌توانم بکنم. می‌گوید چرا. زن داری. در طول مسیر بالا آمدن از پله‌های مترو به این فکر کرده بودم اگر چنین درخواستی کرد بدون شک رد کنم. زبانش را نمی‌دانم . از عهده‌ی مدیریت کنترل موقعیت بدون زبان بر نمی‌آیم. می‌گوید باید بیایم. « پی پی» کنم و دوباره با انگشت به آن‌جایش اشاره می‌کند. از این کار کمی عصبی می‌شوم. می‌گویم شرمنده‌ام الان شب است و شما هرجای این محوطه که کلی هم درخت و بوته و فلان هست می‌توانید کارتان را بکنید. اصرار دارد. بر همه‌ی عواطف انسانی و این که این انسان مکن است واقعا به کمک و یک سرپناه برای امشب نیاز داشته باشد  لگد محکمی می‌زنم و کمی‌هم لگدم را فشار می‌دهم.
 اگر اتفاقی بیافتد؟ اگر به خانه آمد؟ اگر مشکلی پیش آورد؟ بیا و به عنوان یک خارجی برای پلیس توضیح بده. تازه مردم هم فکر خواهند کرد مرتیکه‌ی بد بخت عقده‌ای نصف شب پیر زنی به این سن و سال را بلند کرده است می‌خواسته ازش سو استفاده کند. این ها را در مسیری که از ش دور شده ام و در واقع مسیر رفتن به خانه‌ام را تغییر داده‌ام و سرعتم را بیشتر کرده‌ام و دارم خانه را دور می زنم که از آن سو برگردم و از من جا بماند تو دهنم مرور می‌کنم. هم‌چنان دنبالم می‌آید. اما سر یک پیج به سرعت می‌پیچمو بر سر دو راهی که می‌رسم به سمت خانه‌ام می پیچم.  مطمئن می‌شوم ندید که که کدام طرفی پیچیدم. زود کلید را توی در می‌اندازم. چراغ راهرو را هم روشن نمی‌کنم که متوجه نشود وارد کدام خانه شده‌ام. با نور موبایلم جای کلید آپارتمانم را  پیدا می‌کنم. در را باز می‌کنم. وارد می‌شوم. در را می‌بندم . حتا کلون در را هم می‌اندازم. سیگاری روشن می‌کنم و به بالکن می‌روم ببینم هنوز این خیابان پشتی است. ترس خودم را باور نمی‌کنم. یعنی این گونه رفتار باید مال آدمی باشد که ترسیده است. اما هرجوری نگاه می‌کنم نمی‌دانم من از چی این زن مسن ترسیده‌ام. آدمی که زبان نداند حتا از انسان بودن خودش هم می‌ترسد. از انسان بودن دیگران هم می‌ترسد. 
فلسفه بافی در مورد عدم تسلط و آگاهی و نسبت آن با ترس و رویا و مسئولیت و جرم را گناه و خیر و شر را کنار می‌گذارم و ....
روی گزینه‌ی پُست کردن استاتوس فیس بوک کلیک می‌کنم. زندگی دوباره بوی زندگی کلیک‌ کردگی گرفته است. انتخابات و فضای سیاسی فرا رسیده و کنش فقط کنش کلیکی است. کلیک کن بره.....

0 comments:

ارسال یک نظر