‏نمایش پست‌ها با برچسب انتخابات ریاست جمهوری دهم،خرداد1388. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب انتخابات ریاست جمهوری دهم،خرداد1388. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

جنبش سبز، حنبش انسان های معمولی است/ در نقد برائت از کاسپین ماکان



ندا آقا سلطان در تاریخی ترین روز مبارزات آزادی خواهانه ی جنبش سبز مردم ایران، یعنی در روزسی خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت، روز بعد از خطبه های شدید وتهدید آمیز آیت الله خامنه ای رهبر ایران به جمع شهیدان جنبش می پیوندد. یک تصویر ویدیویی که با موبایل از او به دست آمد که صحنه ی شهادت وی را به ثبت رساند، باعث شد تصویر این شهادت، جهانی و ماندگار شود و ندا به سمبل شهیدان و مقاومت و آزادی خواهی مردم ایران تبدیل شود.
در همان روزها فردی به نام کاسپین ماکان به عنوان نامزد ندا آقا سلطان با رسانه ها مصاحبه هایی می کند و کاملا مشهود است که دست به عصا حرف می زند تا مبادا گرفتار آید.بعد ها از ایران خارج می شود و مصاحبه های بی پروا تری انجام می دهد و در تمام این روزها و ماه ها نه خانواده ی ندا، نه هیچ کس از افراد دوست و آشنای ندا و نه حتا رسانه های مدافع دولت محمود احمدی نژاد نیز، روی این قضیه که کاسپین نامزد ندا نیست مانوری نمی دهند.روزها می گذرد و ماه ها و کاسپین در هر صورت برای تمام رسانه ها از جمله رسانه های الکترونیکی که خود را رسانه ی سبز می نامند، به یکی از منابع خبری در مورد ندا و اتفاقات بعد از آن تبدیل می شود.
اما ناگهان کاسپین ماکان سر از اسراییل در می آورد و با شیمون پرز دیدار می کند. من خودم هنوز نمی دانم که آیا اگر در موقیعت آقای ماکان قرار می گرفتم چنین کاری را می کردم یا نه، تا به امروز زندگیم می توانم بگویم به خاطر مسولیت اجتماعی که برای کارم قایل بوده ام خیلی از چنین موقیعت هایی را عمدا از دست داده ام. البته اعلام می کنم  در اندازه ی دیدار با شیمون پرز نبوده است. اما در حال حاضر می گویم من چنین کاری را نمی کردم همین. در این که رفتار آقای ماکان با اینکه حق طبیعی اش است، اما م یتواند تاثیرات سو و نیز بهانه تراشی های بدتری به دست حاکمیت اتهام ساز متوهم بدهد شکی نیست. اما متاسفانه به ناگاه در واکنش به این اقدام آقای ماکان،  روزگار فرهنگ کیهانیسم و فارسیسیم  ایرنایسم در رسانه های سبز جوانه ی سبز رقت بار به قول خودشان لجنی می زند. من خیلی از آن رسانه ها دلگیر نمی شوم چرا که گردانندگان اصلیشان خودشان روزگاری به همین شیوه در مورد دیگران می نوشته اند و کارمندان و کارکنان همین رسانه ها بوده اندو آن جا درس نوشتن وقضاوت در نوشتن در مورد آدم ها را آموخته اند و اکنون یا  تغییرات فکری و یا شرایط جوی آب و هوا سیاسی آن ها را به روزگار دیگری و شیوه ی دیگری از به دست آوردن قدرت، وا داشته است.
این میان برای من رفتار دوست روزنامه نگارم« مسیح علی نژاد»  مو به تن آدم راست می کند و تیتر می زند ومی نویسد« کاسپین نامزد ندا نبود». تاسف آورتر از این قضیه این است که به بهانه ی این که توجیه کند که چرا تا این مدت هیچ کس نگفته است که کاسپین نامزد ندا نبود به جمله های مکالمه ی خصوصی که خودش مدعی است با کاسپین ماکان داشته است، راز «عکس های خلوت و خلسه» ی ندا و کاسپین را فاش می کند.
از مسیح علی نژاد عزیز به عنوان یه دوست همکار و به عنوان یکی از کسانی که چنین موضع ناشایستی در مقابل رفتار یک انسان که حق هرگونه رفتاری را دارد حتا رفتار اشتباه، چند سوال می پرسم.
اولا؛ چرا و بر طبق چه اصولی دیدار با شیمون پرز و سفر به اسراییل جرم نا بخشودنی است؟ اگر جواب این است که با این کار جمهوری اسلامی به جنبش ما انگ اسراییلی بودن می زند؟ آیا تا به حال و بدون سفر آقای ماکان این انگ را نزده است. آیا بسیاری از روزنامه نگاران و فعالان حقوق بشر حتا بدون این که در عمرشان یک شخص عضو سازمان مجاهدین خلق را دیده باشند به جرم عضویت در آن سازمان به حبس های طولانی محکوم نشده اند؟ آیا به این عنوان جرم است وبه خاطر همین جرم از موقعیت نامزدی با عزیزی که در مقابل چشم جهانیان به شهادت رسیده محروم می شود، که جمهوری اسلامی ، اسراییل را به رسمیت نمی شناسد؟ یا به خاطر این که اسراییل ناقض حقوق بشر است؟ یا به خاطر این که اسراییل ایران را تهدید به حمله کرده است؟ به کدام دلیل؟ آیا کشورهای دیگری نیستند که شامل همین تعریف ها می شوند؟
دوم: اگر کاسپین ماکان نماینده ی  مردم ایران نیست، اگر کاسپین ماکان حق ندارد به عنوان نماینده ی همه ی مردم ایران با شیمون پرز دیدار کند و از صلح و دوستی بگوید، اگر کاسپین ماکان چنین مشروعیتی ندارد و در صورت ارتکاب چنین جرم نا بخشودنی از سوی شما و دیگر دوستان سبز غلیظ  ، از نامزدی معشوق شهیدش محروم می شود. به همین استدلال که استدلال درستی است، آیا نباید از خودتان بپرسید شما این مشروعیت رو از کجا آوردید که به نمایندگی از مردم ایران  نظر بدهید و اعلام کنید او نماینده ی مردم ایران نیست. اعلام کنید که وی نماینده ی جنبش سبز نیست. ما کی و کجا می دانیم که همه ی مردم ایران از دیدار نامزد ندا آقا سلطان با شیمون پرز مثل من و شما بر خروشیده اند؟ کی و کجا چنین نظر سنجی یا رفراندمی برگزار شده است. این فقط حکومت جمهوری اسلامی است که سفر به این کشور و دیدار با مقامات این کشور را جرم می پندارد. ما با کدام مشروعیت چنین حقی را داریم از طرف ملت ایران و از طرف جنبش سبز به این شخص بتازیم؟
سوم: دخالت در حوزه ی روابط شخصی آدم ها دیگر از کجا حق ما شد؟ شما چه مشروعیتی داشتی که  قضاوت و تشخیص اعلام حدود رابطه ی دو انسان رو که یک طرف آن رابطه شهید شده است را، بر عهده بگیری و نتیجه را نهایتا به اطلاع همه ی مردم نیز برسانی؟ اصلا آیا ما چنین مشروعیتی داریم که در این حوزه نظر بدهیم؟ یا اصلا چنین حوزه ای از روابط جای نظر دادن و قضاوت هست؟ نکند کمیته  مبارزه با منکرات اجتماعی هنوز در اذهان ما جا دارد و مشغول به فعالیت؟ از این بدتر  مسیح جان! صحبت کردن از عکس های خلوت و خلسه در نوشته ی شما، تنها یک نتیجه داشت و آن این که از این به بعد ذهن اکثریت مردم را به خیال پردازی در مورد آن عکس ها مشغول کرده ای. گیرم که آقای ماکان چنین حرفی را زده باشد تو چگونه آن ها را در یک یاداشت با مخاطبان بسیار گنجاندی صحبت کردن از این عکس ها چیزی کم از انتشار آن ها نداشت.
تو به عنوان یک زن آیا از این که یک انسان دیگر حق قضاوت در مورد حدود رابطه ات را با دوستت، نامزدت، همسرت و ... بدهد چه حالی می شوی؟ اصلا چنین حقی را می دهی؟  هیچ دقت کرده ای این بنیاد تفکر مردسالاری است که همه ی سالاریتش در تعیین حدود رابطه ی یک زن با مرد دیگر نهفته است. می دانی بنیاد مردسالاری از روزی شروع می شود که مردان تعیین می کنند از این به بعد هر زن تنها می تواند همسر یک مرد باشد و با مرد دیگری رابطه نداشته باشد؟ خیلی ها گفتند این رفتار «خاله زنکی » بود و من اعلام می کنم بیناد تعیین حدود رابطه ی مرد و زن اتفاقا« عمو مردک بازی» است.  مسیح عزیز! اگر چه شجاعانه عذرخواهی کردی، اما باید بگویم در عذرخواهیت باید از این که وارد حوزه ی خصوصی آن شهید نازنین شده بودی عذر خواهی می کردی. باید از اینکه اصولا برای اثبات غلط بودن کار آقای ماکان به حوزه ی خصوصی وی تعرض کردی عذر خواهی می کردی. مگر ندیدی همان مردسالاری نیز وقتی خواست به تو انتقاد کند به مسایل خصوصی زندگی ات وارد شد؟
چهارم: یک انسان  طی یک اتفاق، که  ناخواسته بوده و از قبل برایش برنامه نریخته است در موقعیتی قرار می گیرد  که با تمام موقیعت سال های قبلی عمرش فرق می کند. موقعیتی که بسیاری از آدم ها طی سالیان دراز که حتا برای آن تلاش می کنند به آن دست نمی یابند. این که آن آدم از آن موقعیت چگونه استفاده می کند تنها سرنوشت و آینده ی خود را تعریف می کند نه سرنوشت همه ی مردمی را که با وی در ارتباطند. این که ما دوست داریم هر کسی که که به نوعی با ما در ارتباط است و در این مثال در جنبش ما دقیقا همان رفتارهایی را انجام دهد که ما درست می دانیم و ما بر حق تعریفش می کنیم، این مشکل روانی ماست نه مشکل فردی که ما می خواهیم شکل تعریف های ما باشد. این ماییم و این روحیه ی استبداد زده که گمان می کنیم اگر چهار کلمه در وصف دموکراسی و حقوق بشر و حقوق فردی نوشتیم دیگر حتما دموکرات شده ایم و طرفدار حقوق بشریم. غافل از اینکه وقتش برسد در مسایل خلوت و خلسه ی دیگران و در حدود رابطه شان آن هم در حوزه ی عمومی اظهار نظر می کنیم. جالبی قضیه آن جاست که تمام استدلال هایی که می شود در واقع این حق را به کاسپین ماکان می دهد که به اسراییل سفر کند و با هر کسی هم دلش خواست دیدار کند. منتها از دید دوستان سبز همان طور که در سایت کلمه  و نوشته ی آقای نبوی عزیز آمده است مشکل کاسپین ماکان این است که « یک انسان معمولی است». او حتما مدت ها باید روزنامه نگار بود یا حتما باید طنز نویس بود یا حتما یکی از مقربان درگاه یکی از آقایان می بود. اتفاقا تنها امری که برای کاسپین ماکان چنین حقی را ایجاد می کند «همان انسان معمولی» بودن اش است. او نه مسولیتی دارد و نه نمایندگی، نه پستی بر عهده داشته  و نه مثل خیلی ها خود خوانده خود را تئوری پرداز و طراح نقشه و سخن گوی جنبش سبز نامیده است. به عنوان یک ایرانی رفته است و به عنوان یک  ایرانی مثلا از صلح حرف زده است. آری من هم دوست داشتم نمی رفت دوست داشتم اگر می رفت جور دیگری حرف می زد. اما نمی توانم به جرم این که آن« جوری که من می پسندم و فکر می کنم در راستای منافع«بت های ذهنی» من نیست وی را از هستی حتا و از روابط شخصی اش ساقط کنم. این که ما می خواهیم  دیگران طابق النعل بالنعل آن چیزی که ما فکر می کنیم درست است انجام بدهند دیگر نمی دانم چه فرقی با جمهوری اسلامی داریم. جمهوری اسلامی هم یک  راهی را مشخص کرده است و اعلام می کند هرکس  می خواهد این راه است و هر کس نیست از این کشتی نجات پیاده می شود. حالا هم دوستان و سایت های سبز با لجن مال کردن حوزه ی خصوصی یک شخص به سرعت بسیار بیشتری از جمهوری اسلامی  وی را از کشتی جنبش پیاده کرده اند و فاتحه و صلوات هم برایش می خوانند. 
پنجم: اگر کاسپین ماکان نماینده ملت نیست. نماینده جنبش سبز نیست، نماینده خانواده ی آقا سلطان نیست، که در واقع  نیست، به راستی این همه داد و بیداد از دوستان سبز غلیظ برای چی بود. اگر نه او نماینده مردم ایران است و نه ما، داستان این همه داد و فریاد که بر سر این جوان فرو آوردیم. آیا جز این معنی می دهد که نشان دهیم ناخودآگاه سر سپردمون حتما باید خودش رو نشان بدهد که ای رهبرا، مولانا ، ولی ما ، ما نیز چون شما و بر طبق امر شما از هر کسی که با اسراییل و مقام های سیاسی این کشور ارتباطی داشته باشد اعلام انزجار می کنیم. اعلام برائت می کنیم از یک انسان معمولی؟. اعلام می کنیم که آدم های معمولی هیچ حقی ندارند. دوستان عزیزم با کمال ادب عرض می کنم جنبش سبز جنبش انسان های معمولی است و اگر شما به حکم غیر معمولی بودنتان می خواهید یکی یکی انسان های معمولی را از این کشتی پیاده کنید باید بگویم زمان زیادی نمی برد که ماهایی که احساس غیر معمولی بودن می کنیم باید از این کشتی پیاده بشویم. هر چند آن چه من از خیابان های  تهران آموخته ام این است که ما بسیجی و گارد ویژه را از موتورش پیاده می کردیم و موتور و باتومی را که گمان می کرد به او حکم غیر معمولی بودن می دهد از او می گرفتیم و تبدیلش می کردیم به یک انسان معمولی و بعد با او کاری نداشتیم. از این رو مطمئنم اگر ما انسان های خودغیر معمولی پندار جنبش را به بیراهه نبریم جنبش کشتی نیست بلکه دریایی از زندگی انسان های معمولی است و می خواهد باشد.
 می خواهم بگویم که کمی از رفتار میرحسین و کروبی یاد بگیریم. در طول این 10 ماهه ی جنبش بارها رفتارهایی از اعضای این جنبش سر زده است که نه مورد تایید موسوی بوده نه کروبی، اما آن ها تنها به نادرستی چنین رفتارهایی قناعت کردند و از مردم خواستند و خواهش مودبانه کردند که چنین رفتارهایی را انجام ندهند و مردم را از دایره ی جنبش بیرون نراندند.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

جنبش سبز پایان اندیشه ی حاکم خدایی

منتشر شده در:رادیو زمانه  

1- پاتریمونیالیسم یا نظام پدرسالاری فقط نظامی نیست که باید فمینیست ها از زاویه ی تسلط پدرانه و مردانه بر جسم و جان زن به آن بپردازند. پدرسالاری نهادو نظام دیرپایی است به قدمت گذر جوامع انسانی از "جامعه ی باغچه کاری" به "جوامع کشاورزی". تا قبل از این جوامع شکل جامعه ساختاری غیر متحد و غیر منسجم داشت و ساختار اخلاقی اش بر عرف ساده و نهایتا ادیانی بود که "چند خدایی" بودند. شکل غالب جوامع قبلی را به جوامع "مادرتبار" تعریف می کنند. جامعه ای که "ابزار تولید" (بیلچه) در اختیار زن بود و به همین سبب تعیین کننده ساختار قدرت و ساختار روابط جنسی در اختیار زنان بود. ساختار خانواده (اگر به چنین لفظی با تعریف امروزی اش و کاربرد آن برای آن دوره قایل باشیم) شکل چند شوهری داشت و وظایف پدری، که امروزه از آن به عنوان پدر نام می بریم بر عهده ی"دایی" بود. با تغییر "ابزار تولید" از "بیلچه" به "بیل" و در اختیار گرفتن این بیل توسط مرد و استفاده از حیوانات رام شده در دوره ی "جامعه ی شبانی" و توسعه ی سطح کشت و به تبع آن به دست آمدن مازاد مصرف و تولید ثروت نهادی به نام ارث به وجود آمد و میراث خواری و میراث داری این "ثروت" معزلی شد که با فرزندان به دنیا آمده از چند رابطه ای "زن" همخوانی نداشت و می بایست مشخص می شد که فرزند تولید شده از "تولید مثل" حاصل رابطه با کدام مرد است و راهی نبود جز محدود کردن رابطه ی جنسی زن به "یک" رابطه و یک مرد. نظام "تک همسری" که به وجود آمد هم زمان با خود بیشتر اشکال متکثر و غیره "تکین" را با خود به فراموشی سپرد و تا جایی که نظام های دینی و آیینی که تا قبل ازآن شکل غالب اش "چند خدایی" بود اشکال "تک خدایی" و "توحیدی" پیدا کرد. "پدر" دیگر نه تنها پدر بیولوژیک، بلکه کسی بود که حاکم زندگی اقتصادی و اخلاقی و فرزندان و دیگر اعضای خانواده شد. این حاکمیت پدر کم کم در اشکال توسعه یافته ی اجتماعی اش به رییس قبیله و در نهایت در دوران تاریخی به "پادشاه" یا حاکم نیز تسری پیدا کرد. حاکم همان پدر جامعه است و در شکل اخلاقی و دینی اش، حاکم در زندگی زمینی درجایگاه "خداوند" که در زبان فارسی به معنای "صاحب" است قرار می گیرد حال یا از جانب خداوند و یا از نماینده ی خداوند. پدر، رییس قبیله، نماینده ی خدا و..همگی وظایف مشابهی دارند. اولین ویژگی شان این است که اختیار دار "جان" فرزند یا اعضای قبیله یا رعایای شاه و.. هستند.
 شکل معکوس تجربه ی روانی این پدیده ی تاریخی تولید باوری را می کند که "حاکم" نماینده ی خداست. اینکه در برخی از جوامع و حتی ادیان آن ها خدواند و حاکم نیز "پدر" خوانده شده اند امری نیست که به همین سادگی از کنار آن بتوان گذشت. مفهوم « patria potestas» (قدرت پدرانه)  که در جامعه و اندیشه ی روم باستان مختص "حاکم" بوده است در اندیشه ی مسیح به "رحمت پدرانه" تغییر ماهیت داده است و باقی مانده است. همه ی آنچه گفته شد به این خاطر بود که باور ریشه یابی بسیار سریعی از  مفهوم "حاکم- خدایی" داشته باشیم.
2- اگر سر آغاز تشکیل حکومت در ایران را همان گونه که تاریخ نویسان رقم زده اند به دوران مادها و پس از آن پارس ها و حکومت هخامنشیان در نظر بگیریم،  می دانیم که ملاک مشروعیت پادشاهان بر خورداری از "فره ایزدی" بوده است. حتا  کورش هخامنشی هنگامی که با توطئه  و همکاری خواهرش می تواند راه ورود به قلعه ی مادها را بیابد وبعدها بر تخت پادشاهی جلوس کند، مبنای مشروعیت خود را بر این امر بنا می نهد که مادرش از خاندان مادها بوده و از این جهت بهره ای از «فره ایزدی» برده است و مشروعیت دارد که به عنوان نماینده ی خدا بر بر مردم حکومت کند. حاکمان از دیر باز در این سرزمین بنیاد مشروعیت خود را بر نمایندگی خدا و خدایان نهاده اند و اندیشه ی "حاکم ـ خدایی" را شاید بتوان به همان تاریخ باستان برگرداند.این گونه مردم نیز حاکمان اش را چون خدایگان خود پنداشته است  و خود را رعایای  مدیحه سرای این خدایگان ها و یا نماینده های خدا دانسته است. اندیشه ی "حاکم-خدایی" اندیشه ای دیر باز در طول تاریخ ایران از زمان قدیمی ترین حکومت ها هم  چون هخامنشیان  بوده و در حکومت هایی چون  اشکانیان و ساسانیان نیز این موبدان و مغان بوده اند که می بایست  مهر بر مشروعیت شاهان می زده اند. تا زمانی که بعد از سده های اولیه حاکمیت مسلمان ها بر ایران و تشکیل حکومت های ملی در طول تاریخ اسلامی  ایران نیز حاکمان و "شاهان" جایگزین "امیر المومنین" ها بوده اند و "خطبه"  و "سکه" به نام شان خوانده  و زده می شده است  و چه زمانی که   رضا خان قصد تشکیل و برساختن  اجباری "دولت-ملت" داشت و شعارش "خدا، شاه، میهن" بود، خدا و حاکم دو مترداف  قراردادی غیر لغوی بوده اند.در بررسی اینکه چنین تاریخ عریض و طویلی از چنین اندیشه ای در این سرزمین وجود داشته است، نمی توان به تاثیرات همین اندیشه در میان توده های اجتماعی نیاندیشید و بر این باور خام بود که خود مردم از چنین باوری بر حذر بوده اند.  از سوی دیگر شاید به دلیل همین اندیشه  ـ و هم چنین دلایل دیگری که من فعلا در این جا به آن ها نمی پردازم زیرا که تاکیدم بر همین سرمنشا  روانی- تجربی است . منشاء  غالب  تغییرات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و  اقتصادی  در این سرزمین، حاکمان و یا نزدیکان به حاکمان بوده اند. اگر هم اپوزیسیونی بوده است که توانسته  تغییراتی ایجاد کند همان  پسران شاه و یا صدر اعظم ها و  ریس الوزراها بوده اند. از سوی دیگر تغییر حکومت ها  و تفاوت شیوه های حکومت و قوانین سیاسی اجتماعی، در واقع نه نتیجه ی تلاش ها و تحولات اجتماعی، که بیشتر ناشی از شکست یک شاه به دست شاهی دیگر و یا قدرت گرفتن یکی از ملوک الطوایف ها بر آن دیگری و تاج گذاری و تخت نشینی شاه جدید به جای شاه قبلی بوده است. در واقع تا قبل از  اواسط  دوره ی قاجاریه و در واقع تا بعد از دوره ی پادشاهی ناصرالدین شاه، ما آن شکل موثر تاثیر اجتماع بر سیاست و حکومت را شاهد نبوده ایم. جز چند شورش در گوشه و کنار این پادشاهی ها که تعداد اندکی از آن ها ریشه های اجتماعی و مردمی داشته و معمولا بنیادهای مذهبی و اعتقادی داشته است. در هر صورت آنچه که هویداست این است که این اندیشه که حاکمیت  و پادشاهی و سلطانی امری است چنان الوهی که ربطی به عامه ی مردم ندارد، چنان در مردم عمیق بوده است که هرگز چنین اموری  را و دخالت در آن را مربوط به خود نمی دانسته اند. در واقع اندیشه ی شاه و رعیتی هرگز اندیشه ای یک طرفه از سوی حاکمان نبوده واکثریت قریب به اتفاق مردم نیز روی دیگر باورمند به این اندیشه بوده اند و باید صادقانه اعتراف کنیم که در تمامی این قرون و اعصار ما رعیت بوده ایم و خود را رعیت پنداشته ایم.
یکی از سرمنشاهای اصلی تغییرات مدرن در ایران را نیز به زمان ناصرالدین شاه قاجار بر می گردانند که بنیان گذار این تغییرات میرزا تقی خان فراهانی "امیر کبیر" بود.  همین اقدامات امیر کبیر بود که منتج به تولید روشنفکرانی از جنس اندیشه ی فرانسوی اش شد. اندیشه ای که قانون و دولت- ملت از نوع فرانسوی  آن رویا یش شد. قانون و اندیشه ی تاسیس "عدالت خانه" رویایی شد که اواخر قرن 13 خورشیدی را به جنبش نوین و این بار مردمی و ناحاکمیت منبع و  ناحاکمیت مآبی، آراست که نامش مشروطه شد. شاید از آن همه تغییرات اجتماعی سیاسی که در تاریخ ایران روی داده، بزرگترین جنبش و تغییر سیاسی که منشاء اش نه حاکمان و بلکه این سوی حاکمان و یا آنچه ما امروز اپوزیسیون اش می نامیم، بوده همین جنبش مشروطه ی ناکام بوده است و چه تلخ و برازنده است این صفت ناکام برای این جنبش. زیرا که یک بار توسط حاکمانی زیر سایه ی خداوند(ظل الله) و یک بار توسط  نشانه های خداوند(آیت آلله ها) ناکام ماند. اگر امروز برخی مفسرین همین جنبش سبز کنونی را نیز ادامه ی همان جنبش ناکام می دانند بیراه نرفته و گزاف نگفته اند که مردمی ترین و غیر حاکمانه ترین از جنس جنبش های تغییر سیاسی و اجتماعی در ایران است.

اما بعد از امیر کبیر دومین نامی که در صحنه ی تغییرات سیاسی، دیده فریب و  گوش نواز می آید، محمد مصدق است. وی نیز تنها زمانی می تواند بنیان گذار تغییرات سیاسی شود که نخست وزیر همان نظامی است که می خواهد تغییراتی در آن به وجود آورد. مصدق نیز بنیان گذار تغییراتی در حاکمیت می شود که به ناکامی خودش و حذف شهادت گونه ی سیاسی اش می انجامد. قاعده ی تغییر درون حاکمیت دقیقا همانی است که نسبت به حاکمی که خداست دچار الحاد نشوی و هراز چند باری شهادتینی سیاسی در ایمان به حاکم سر داده شود. مصدق این راه را نپذیرفت و حذف شد.
نکته ی اجتماعی این پدیده در آن است که اگر وفادران "پدرـ حاکم"( حال وفاداری شان به دلیل مقرب ماندن در درگاه پدر است یا منفعت طلبی و یا باور قلبی و سنتی و عدم "خروج از طفولیت به تقصیر خویشتن به قول کانت") شکل و شیوه های شیفتگی شان  به حاکم، بیشتر شبیه شیفتگی به نماینده ی خدا و "سایه ی خداست" تا شیفتگی در برابر خود "خدا". آن ها حاکم را نماینده ی خدا و نزدیک به خدا و در ارتباط با خدا می دانند نه خود خدا. اما وقتی کسانی که در مقربان خود دستگاه حاکمیت در شکل قهرمانانی قرار می گیرند که قرار است منجی و منشاه تغییرات سیاسی به نفع مردم باشند. آن دسته از مردمی که در قامت و هیئت اپوزیسیون قرار دارند و عمل می کنند تمام شیفتگی خود را به شخص منجی چنان بروز می دهند که اشکال شیفتگی از جنس خداگونگی بر این ها بیشتر مترتب است. این یکی دیگر همان شخص اصلی است و انگار این گروه از مردم بر این باورند که آن یکی نماینده ناحق خداوند و این یکی نماینده ی بر حق خداوند است. آن گروه اگر به ظاهر شیفتگان و ذوب شدگانند این گروه  حقیقتا شیفته  و ذوب شده اند. انگار قرار است این "حاکم- خدای" جدید را جانشین قبلی نمایند؛ حال این جانشینی توسط حرکت اصلاحی صورت بگیرد یا انقلابی مهم نیست، بلکه مهم جانشین کردن وی است و تا زمان جانشنی کردن وی  کسی را حق انتقاد، اعتراض  و شوریدن بر وی نیست. همه ی حواریون و پیروان جدید بسیار شیفته تر از حواریون مقربان درگاه "حاکم" برای وی دست وپا می شکنند. این خدا پنداری حاکمان و این اعتماد به خدا گونگی  نه تنها مسئله ای است که تنها خواست حاکمان در جامعه ی ایران بوده است. بلکه این اندیشه به بخشی از باور سیاسی مردم و توده های  مردمی نیز تبدیل شده است. اصولا در جوامع استبداد زده ای با چنین بنیادهای فکری ای  حاکمان تنها به کسانی اعتماد می کنند که مطمئن شوند از خط آن ها خارج نمی شوند و عجیب اینکه این اعتماد از سوی مردم هم معمولا تنها دامن کسانی از همین جنس را می گیرد.
 بعد  از سال های طولانی و پس از ناکام ماندن پروژه های اجباری دولت ـ ملت سیاسی ای که پهلوی ها قصد آن را داشتند، و به دلیل رشد اندیشه های شهروندی و نیز "مدرنیزاسیون اجباری" که به گواه جامعه شناسان اگرچه پروژه ای ناقص است اما همراه با خود بخش های ناقصی از مدرنیته را نیز، خواهد آورد، این تغیرات در حوزه ی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و رشد ناگهانی اقتصادی ایران موجب ریشه های اعتراض ها شهروندی و نهایتا منجر به انقلاب  زودرس 57 شد. در واقع انقلاب 57 با همه ی  محاسن و معایب اش یکی از اصلی ترین تغییرات سیاسی است که با ارده و خواست مردم انجام گرفته که اصلی ترین نتیجه اش، برچیده شدن "نظام پادشاهی" و سلطنت و بنیان گذاری "جمهوری" البته با پسوند "اسلامی" بود.  اما به هرحال نمی توان این تغییر بزرگ را نادیده گرفت. یکی از دلایل من برای زودرس و کال بودن چنین  انقلابی همین مسئله ی باور به "حاکم ـ خدایی" است. در واقع ملت ما هنوز تجربه ی درونی و ماندگار مدرنیته که باور به عقلانیت و فرد گرایی دو رکن اصلی آن اند، را به آزمون در نیاورده بود و با هویتی شقه شده به درون انقلاب پرتاب شد. انقلابی که نهایتا با رهبری شخصیتی مذهبی به نام « آیت الله خمینی» به سر انجام رسید و به ایشان چنان صفات خداگونه ای مترتب شد که جایگاه اش به بالاترین درجه از باور خدا حاکمی رسید تا جایی که ایشان در 20 ساله ی آخر قرن بیستم، لقب "امام" گرفت.
 انقلاب 1357، خود به حکومتی تبدیل شد که به دلیل همین ساختار روانی ـ اجتماعی و فرهنگی، مردمش با این حکومت که بنا بود جمهوری باشد همان کردند که با حکومت های دیگر کردند. رویکرد به تغییرات سیاسی بعد از مدتی به همان رویکرد پیشین تبدل شد، (البته ناگفته نماند که نقش حکومت خود بسیار تاثیر گذار بود در پرورده شدن و بازتولید چنین اندیشه ای). نگاه به تغییر و تحول سیاسی اجتماعی، باز به سوی افراد درون حاکمیت برگشت. به جای تلاش در فربه کردن  که کسان دیگری پای در این عرصه گذاشته اند، می توان از مهدی بازرگان یاد کرد که عمر سریع تحولات سال های اولیه ی هر انقلابی  به وی فرصتی نداد که منشا تغییر شود  و قبل از منشا تغییر شدن حذف شد. بعد از حدود 20 سال پس از انقلاب اسلامی اما  مردی و گروهی رشد کردند که نام اصلاح طلب به خود گرفتند و بدون آنکه خود بخواهند به دلیل تزاید  و تراکم فشارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در انتخاباتی غیر قابل پیش بینی پیروز شدند و  بر عرصه ی قدرت تکیه زدند. مردی که نامش بر تارک این اصلاح طلبی  درخشید کسی نبود جز سید محد خاتمی "فرزند فاضل و با تقوا و متعهد"امام خمینی.
اصلاح طلبی ایرانی نیز مثل همه ی روندهای مدرن و روشنگرانه که  از تاریخ آشنایی ایران با جهان مدرن می گذرد، روندی دولتی و حکومتی  بوده است، نه فرایندی  جوشیده از بطن جامعه و بر خاسته از تضاد و تقابل نیروهای اجتماعی. اصلاح طلبی ایرانی اگر چه زمینه های بروزش در میان مردمی بود که انقلاب از سر گذراندند و مردمی که جنگ  و ویرانی های اش از مقابل چشمان شان عبور کرده بود و سازندگی و سیاست های اقتصاد لیبرالی هاشمی و حذف سیاسی نویسندگان و روشنفکران و شخصیت های اپوزیسیون را با پوست و خون و  گوشت و گاه استخوان احساس کردند، اما اعتماد به اصلاح گر و  اصلاح طلبی را باز به یکی از فرزندان و مقربان حاکمان بخشید. همان سیاسیون رانده شده در زمان هاشمی رفسنجانی که به توفیق اجباری  و با استفاده از رانت های حکومتی ، دانش آموخته شده  بودند، هم در حکم وزیران و مشیران در آمدند و هم در قامت روشنفکران سیاسی. این گونه سید محمد خاتمی در میان جامعه ی ایران به مردی از تبار حکومتیان تبدیل شد که مردم هراسیده از دیگر حکومتیان کمتر دمکرات، وی را به جای آنکه در حلقه ی حکومتیان و حاکمان مقربان اش ببینند در همسایگی نزدیک خویش دیدند و برایش "پرده و پر گشودند".
3- سید محمد خاتمی، رییس جمهور اسبق و مردی که نام و خاطره ی اصلاح طلبی و جنبش دوم خرداد را، بر قامت خوش اندام و سیمای کاریزماتیک و محبوب اش یدک می کشد، هرجا سخن از اقدام اصلاح طلبان و راه اصلاح طلبانه در درون نظام جمهوری اسلامی، به میان بیاید بدون شک نام وی نیز به میان خواهد آمد. چه خود سر منشا رفتار و برنامه ای باشد و چه در سفر گفت و گوی تمدن ها باشد و در سیر آفاق و انفس به سر ببرد و به سیاست کاری نداشته باشد، چه هوای ولایت فکری و پدرانگی به سرش بزند و کاندیدا تعیین کند. چه از جامعه ی مدنی بگوید و از "شهر دنیا تا دنیای شهر بنویسد"، چه از "مدینه النبی" به عنوان نمونه ی آرمانی "جامعه ی مدنی" اش بگوید. چه برای اسدالله لاجورردی، رییس سازمان زندان های ایران، پیام تسلیت بفرستد و چه شانه به شانه ی سران سیاسی مونث برخی کشورها بنشیند یا راه برود. چه برایش "شبی با عبای شکلاتی"  جشن بگیرند، و چه "کارناوال عاشورا" برایش مهیا کنند. سید محمد خاتمی همان جایگاهی را پیدا کرد، که مردمان بازمانده از افسانه ی "کاوه" می خواهند وی را چون "فریدون" بر تحت قدرت بنشانند. چون حتی اگر قیام را کاوه انجام داده باشد باید یکی چون فریدون که "فره ایزدی" دارد بر تخت حکومت بنشیند. زیرا باور حاکم خدایی در ناخودآگاه جمعی این مردم چنان مستولی است که تنها گروه خاص و خواص است که توان تغیییر و اصلاح و انقلاب و بیش از همه حکومت کردن دارند.
سید محمد خاتمی 8 سال دوران اصلاح طلبی حکومتی را به دورانی رویایی تبدیل کرد؛ دورانی که رویاهای بسیاری ساخت و اجازه داد ما آن را تجربه کنیم و  همزمان همه ی آن ها را به باد داد. حالی گذشت و کاندیدایی که وی از مردم خواست "نام زیبای اش" را بر برگه ی رای بنویسند، در "صحنه آرایی خطرناک" به گفته ی خودش، رای خود و رای دیگر کاندیدای اصلاح طلب و رای مردمی را که به این دو نفر رای داده بودند بر باد رفته دید.  مردمی "رای خواه" به خیابان آمدند و گفتند و نوشتند و فریاد بر آوردند "رای من کو؟" جنبشی پا گرفت که سید "زیبا نام" مورد تایید خاتمی، راه پشتیبان اش را که همیشه مصالحه و مسامحه بوده  در بر نگرفت و ایستاد. ایستادگی سید و شیخ و مردم ایستادگی سید محمد خاتمی را نیز به همراه داشت. اما  راه مردم و خواست مردم داشت از خواسته های اندک اصلاح طلبان حکومتی جدا می شد و افزونتر. راه مردم از راه سید، دورتر و تندتر و برافروخته ترمی شد. اما در میانه ی پایداری مردم و میر و شیخ خبری مبنی بر نوشتن نامه ی سید محمد خاتمی به رهبر منتشر می شود. خبری که سید محمد خاتمی هرگز منکرر اصل نامه نشد بلکه محتوای منتشر شده و فحوایی را که اصول گرایان به آن استناد می کردند تکذیب کرد تا این که مجله ی ایراندخت به سردبیری قوچانی، یک پرونده ی ویژه به این نامه اختصاص می دهد و محتوای بیشتری از آن نامه را منتشر می کند. گویا، سید محمد خاتمی، در نامه اش از به رسمیت شناختن "دولت" سخن می راند، این درحالی است که سرمنشا شکل گیری اعتراض های خیابانی مردم، بر مبنای قبول نداشتن رییس کابینه ی این "دولت"، به عنوان برنده ی انتخابات، که یگانه راه مقبولیت قانونی می باشد. این گونه میرحسین موسوی، در بیانیه ی هفدهم از "دولت" حرف می زند و اقداماتی که دولت و وزرای تحت ریاست وی انجام دهند، حرف می زند. بعد از مدتی کروبی نیز که به باور درستی برخی مثل کسی که انگار دارد از بازی ای که تا آن لحظه یکی از اضلاع سه گانه ی کسانی که به عنوان سران جنبش شناخته می شود، حذف می شود با شتاب وارد گود می شود و از "به رسمیت شناحتن دولت منتصب آقای رهبر" سخن به میان می آورد. داستان هر چه بود و هر توجیه و تفسیری که بر گفته های میر حسین و کروبی داشتیم، حقیقت این بود که این رفتار از سوی هردوی آن ها از سوی مردم که کنش گران اصلی عرصه ی سیاست ناب می باشند و در این هفت ماهه به تمامی معنا آن را متجلی کرده اند، خوش نیامد و چنان واکنش های نجیبانه اما مخالفت ورزانه به این اقدامات نشان دادند، که به فاصله ی اندکی هم میر حسین و هم مهدی کروبی به توضیح مواضع شان پرداختند و سعی کردند مواضع شان جوری تبیین شود تا بویی از فاصله با مواضع مردم از آن به مشام نرسد.
اولا به نظر من این اقدام از سوی سران شناخته شده ی جنبش، اقدام سنجیده ای نبود.. زیرا اگرچه حقیقتا و درست ترین راه برای یک سیاست مدار، پرورش یافته درون یک نظام سیاسی ویژه، دفاع از اصل نظامی است که در آن پرورش یافته و به قدرت رسیده، اما جنبش سبز پایانی بر بسیاری راه های رفته بود. راهی آغاز شده و طی این هفت ماه پیموده شده بود که دیگر شبیه راه اصلاح طلبی و اصلاحات درون نظامی نبود. اینکه جنبش سبز مردمی ایران "مشی ضد خشونت و مسالمت آمیز" دارد نباید بسیاری از سیاست مداران و حتا مفسران سیاسی را به این اشتباه  وادارد که این جنبش را جنبشی اصلاح طلبانه بپندارند، در بهترین حالت خواسته ها و هدف نهایی چنین جنبشی، تغییر در حداقل چندین اصل بنیادین این نظام است. حال سید محمد خاتمی و موسوی و کروبی در جنبشی، چه خواسته چه ناخواسته، به عنوان سران جنبشی شناخته شدند که بارها از سوی جناح اقتدارگرا، درخواست کور شدن چشمان شان به عنوان سران فتنه شده است. آنها متهم به برانداز و مخالف و معاند و حتا منافق هم شدند.
با این احوال راهی که آن ها تا به روز نامه نگاری آمده اند و همراه مردم طی نموده اند، راهی نیست که برگشت چنین آسانی به درون حلقه افسار گریخته ی قدرت توتالیتر تر شده ی امروز حاکمیت ایران داشته باشد. فرض را بر این بگذارید که حاکمیت "قبول داشتن دولت" از جانب سران این جنبش بپذیرد اما آیا برگشت به  دورن حاکمیت آن هم در شکل سابق، آیا امکان پذیر است. در صورت این برگشت شکل کنونی این حاکمیت چه جایگاهی برای خاتمی موسوی و کروبی قایل است؟
در واقع خاتمی و شخصیت هایی هم چون خاتمی زمانی مهره های قدرت مندی درون حاکمیت بودند که حاکمیت هنوز آن ها را بیرون از حلقه ی قدرت نرانده بود آری. زمانی در سال های دهه ی هفتاد شخصیت های سیاسی چون خاتمی، کروبی و موسوی می توانستند با اتکا به آرای مردم به موازنه و چانه زنی قدرت بپردازند. همگان نیز می دانیم سید محمد خاتمی جزو نیروهای کاملا میانه ی ساختار قدرت سیاسی جمهوری اسلامی بودند و آنچه خاتمی را به یکی از تاثیر گذارترین شخصیت های سیاسی 15سال اخیر تبدیل کرد نه سیاست ورزی های پیشین او هم چون هاشمی رفسنجانی، که رای مردمی بود که جنبش دوم خرداد را به آستانه ی اعتماد وی و اصلاح طلبان سپرد. اما نمی دانم چرا سیاست ورزان و تحلیل گران زیست جهان حال حاضر ایران فراموش کرده اند که بنیاد چنین تحولات سیاسی چه درون حاکمیت و چه میان مردم بر اساس یک رویداد مهم، یعنی تصمیم جمهوری اسلامی برای نادیده گرفتن رای مردم و پایان بخشیدن به کلمه ای از سه کلمه ی همیشگی عنوان حکومت آن یعنی"جمهوری" بود. کلمه ای که بارها احساس کرده بودیم و نشان داده بودند آن چنان هم از همنیشینی اش کنار کلمه ی اسلام خرسند  نیستند. با این همه تنها می توانم بگویم  آقایان! چه بخواهید و چه نخواهید برخی راه ها برای برنگشتن است.
اما آنچه برای من در این میانه هم است  و آن را هم یکی از ویژگی ها و هم آرزوهای جنبش سبز می دانم، رگه هایی از این امید است که انگار می توان درون جنبش سبز به پایان اندیشه ی حاکم خدایی  در میان مردم ایران اندیشید. انگار که خاتمی آخرین حلقه از شخصیت هایی است که توان حمل اندیشه ی حاکم خدایی بر قامت سیاست وی دوخته بود و مردم  این جامعه  به وی چنین اعتمادی را بخشیده اند. زیرایکی از بارزترین  موردهایی که می توان به آن اشاره کرد همین داستان  میل نابه هنگام بازگشت به درون حلقه ی قدرت مندان و دوری از حلقه ی بی نصیبان بود. همان بیانیه ی شماره ی 17 میر حسین موسوی و همان مصاحبه ی مهدی کروبی که هر سه در آن ها از "دولت"ی نام برده بودند که همه ی میلیون ها ایرانی که  به میرحسین و کروبی رای داده بودند چنین دولتی را نه می خواستند و نه قبولش داشتند. اینکه ایرانی ها به این حرکت آن ها چنین واکنش های نشان داند  که رهبران یا سران شناخته شده به توجیه و توضیح حرف های خود بپردازند کافی است تا به این اندیشه امیدوار باشیم که در همین حرکت این مردم اند که خود را "حاکم" می دانند و اگر آن ها را سران جنبش خود می پندارند، هر کجا که لازم باشد به آن ها یادآور می شوند که این قدرت و اقتدار بخشیده شده از جانب خود مردم است و اگر آن ها قرار است در جایی به غیر از مسیر خواسته های مردم خرج اش کنند، مردم تن به چنین رهبریی نخواهند داد و این آن ها هستند که همانطور که بارها و به حق از زبان موسوی و کروبی شنیده ایم، پیرو مردم اند.
به نقطه ی  آغاز این جنبش هم نگاه کنیم، هنوز کاندیداهای معترض تصمیمی برای شکل و چگونگی کنش یا واکنش شان به این کودتای انتخاباتی نگرفته بودند که مردم خود حاکمیت اراده ی خود را و نیز پاسداری از اراده ی دموکراتیک خود که همانا رایی بود که به یغما رفته بود رابه عهده گرفتند و این بار آن ها که  حاکمان دیروز و مقربان نزدیک به  خدایان قدرت بودند، در پی مردم در خیابان ها جاری شدند. این مثال ها و مثال های بسیار دیگر  ما را امیدوار می کند که  به پایان اندیشه ی حاکمان خدایان بیاندیشیم؛ حتی اگر این اندیشه هنوز بسیار قدرتمند نیز نباشد به نظرم یکی از اصلی ترین بنیادهایی است که باید در جنبش سبز تقویت شود. تقویتت این باور که حاکم مردم، خود مردم و رای آن هاست. پایان  حاکم خدایی و آغاز« حاکم – شهروندی».

» ادامه مطلب

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

تو بر تمام نامه هایم بنویس مرگ! من زندگی خواهم کرد/ برای همه ی عزیزانی که نگران من هستند


از همه دوستان و عزیزانی که با کمال مهربانی و لطف برایم ایمیل می زنند و پیغام می فرستند که مواظب باشم ممنونم.اما یکی به من بگوید این هم شد زندگی؟من کاری نکرده ام و ننوشته ام و راهی نرفته ام جز انسان را رعایت کردن، انسانی که تنها برای من انسان بوده است،انسان بدون هیچ پسوندی، بدون پسوند لیبرال، مارکسیست، مسلمان، مجاهد، کورد، ترک، زن، مرد،....حالا چندین ماه است دزدکی بیرون می روم و دزدکی بر می گردم. بسیار شبها چراغ خانه را خاموش می کنم با کمتر کسی یا اصولا هیچ کس قرار تلفنی نمی گذارم، خونه ام آیفون تصویری ندارد اگر کسی بدون هماهنگی قبلی زنگ بزند، باید بروم از پارکینگ زیری نگاه کنم ببینم غریبه نباشد و... خوب هربار زنگ می خورد از جا می پرم هر شماره ی ناشناسی را با هزار شک و تردید جواب می دهم. گاهی اوقات جواب نمی دهم...چه کنم فرار کنم؟ به کجا؟ بروم خانه ی بردارم در شهرستان، بروم خونه ی پدرم. خوب بعدش چی؟ یعنی آن جا نمی توانند پیدامی کنند؟ فرار کنم، کجا، خانه ی کی هرکسی با من سر سودایی دارد خودش، وصعیتش از من امن تر نیست در این شرایط. به فرض که فرار کنم، مخفی شوم، تا کی؟ من نیاز دارم زندگی کنم. من انسانم و زندگی کردن حق من است..اگر می خواهند و خدای نکرده بیایند این حق ساده را از من بگیرند بگذار آن ها بگیرند نه اینکه خودم این حق را از خودم بگیرم. من نه می خواهم بازداشت شوم. نه می خواهم اسمم در هیچ رسانه ای تکرار شود بیش از 15 سال است تمام آن چه در توانم بوده انجام داده ام که نه نامی داشته باشم نه شهرتی، از مصاحبه، و سر در آوردن از بسیاری رسانه ها خودم را محروم کرده ام. از نوشتن بسیاری چیزها محروم بوده ام. با هیچ سازمان، گروه، دسته، شحصیت حقوق بشری یا سیاسی یا فرهنگی ارتباطی نداشته و ندارم، همه ی چیزهایی که حق طبیعی ام بوده است، همه ی این ها را هم بیشتر به خاطر دل پدر پیر و  برادر بزرگ و عزیزم که همیشه نگران من است انجام داده ام و برای احترام به لطف ساده ی آن دوست نادیده که ازآن سوی دنیا ایمیل می زند می گوید بردار مواظب خودت باش. من مواظب هستم ..اما دیگر چه چیزی مانده که مواظب باشم. من تنها خیانتی که به جهان کرده ام این است که برای آن که حرف هایم را برخی بهتر بفهمند مجبور شده ام به جای شاعر ماند و شاعری کردن و شعر گفتن، مقاله بنویسم. تنها خیانتی که کرده ام این بوده که خواهرانم را دوست داشته ام . تنها خیانتی که کرده این بوده علیه هر گونه خاک پرستی، و ملت پرستی بوده ام. من 18 سالم بود که در شعری نوشته بودم « من اهل همه ی جهانم...اما گاه دلم در هوای غبار آلود کوچه های خاکی یک محله در کودکیم بیشتر پر پر می زند».من تنها سرمایه ام دوستی بوده و بی محابا دوست بودن..حالا از دوستانم جز چند نفر کسی کنارم نیست. عده ای را روزمرگی بلعید  و غیر روزمره ها را یا تبعید خود خواسته و یا ناخواسته بلعید. یا اکنون در کنج زندان اند و یا گوشه ای پنهان..یا در گوشه ای زیر بازجویی و یا در زندان..من مبتلا و منتظر تمام شدن این پایان نامه ی لعنتی ام هستم. تمام نمی شود طلسم شده است. آخر وقتی هر روز صبح چشم باز می کنم و خبر بازداشت تعدادی از دوستان و هم کارانم را می شنوم. چه حالی دارم که پایان نامه بنویسم؟. نمی دانم چکار کنم که دل شما عزیزان از آن دور دست ها و این نزدیکی هایم نلرزد. خوب دل من هم که همیشه برای شما می لرزد. اما دل قوی می دارم و زندگی می کنم. شما هم با من ما همه باهم زندگی کنیم.  یک بار آن اوایل نوشتم که این جنبش، جنبش زندگی است. ما قرار است زندگی کنیم. همین. مردم و حالم له هم می خورد از این زندگی پوفیوزی که داریم می گذرانیم. نه می توانی در مورد عزیزترین دوستان ات مصاحبه کنی..نه می توانی چیزی بنویسی..هر چیزی می نویسی خودت هزار بار سانسورش می کنی ککه به تریج قبای کسی بر نخورد.. آخرش هم وقتی چاپ شد احساس می کنی فلان کلمه، فلان جمله، خوب نبود ممکن است بهانه ای شود ..مکن است  ال شود و بل شود. دوستاتو نمی بینی ..می ترسی به بهانه ی «اجتماع و تبانی» بازداشت شوی. اس ام اس نمی توین بزنی بپرسی تو میای فلان جا؟ تو فلان جا بودی؟ حتا اگر دوستی فامیلی کسی از خارج از کشور هدیه ای بری ات می فرستد به مناسبت تولدت، هزار بار نصفه عمر می شوی، که این مسئله بهانه ی ارتباط با خارج نشود؟
باز هم تکرار می کنم من هیچ فعالیت، حتا از آن نوعی که برای خیلی ها بهانه می کنند و صرفا بهانه و اتهام است نداشته و  ندارم. دلیل نمی بینم و خیچ کس حق ندارد مرا بازداشت کند. تمام تلاشم را هم می کنم انی اتفاق نیافتد، چندبار هم خواستم چنین مطلبی بنویسم، اما شاید در یک بارو خرافی که نه اصلا حرفش را نزن و با انی کار به قول این «اهالی انرژی و تولید ایده ی ذهنی » و این ها .. انرزی اش را ایجاد نکن دور و بر خودت. اما آن چه که من می بینیم.هیچ تضمینی برای یک ساعت دیگر زندگی آدم وجود ندارد. اگر اتفاق نیافتاد که ملخک خوش شانسی هستم که جسته ام. اگر هم اتفاق افتاد تو را به مهربانی تان از من گله نکنید. برادر گرامی ام، اگر چنین اتفاقی افتاد بدان که تمام سعی ام راکردم که اکثر مسایلی را که شما به عنوان یک حقوق دان همیشه به من متذکر می شدی رعایت کنم. پدر عزیزم من رو ببخش و قول بده به شهاب همیشه کوچولوت، که مثل همیشه فقط دعایم کنی که  سربلند باشم و خودم باشم.
شما دوستان خوبم. دیده ها و نادیده ها ، گاه شنیده ام و برخودر کرده ام که گفته اند فلان نوشته ات «نیش» داشته است.  به جان خودم و جان مشا من هرگز قصد رنجاندن کسی را نداشته ام. از جلایی پور گرفته تا احمدی نژاد. از همکار روزنامه نگارم گرفته تا بازجویی، که از دوستانم بازجویی می کند. رنجاندن آن ها نه خواسته ی من بوده نه آرزوی من. چه برسد به دوستان عزیزی، که نام شان و نوشتن شان و عطرشان در زندگی ام برایم عزیز بوده است.
من راهی ندارم جز زندگی کردن. تنها مشغول زندگی کردن خودم هستم. این خود من یک انسان است. و انسان بودنم، به من حکم کرده، که انسانی اجتماعی باشم، انسانی سیاسی، باشم، انسانی فرهنگی باشم..تنها شکلی از انسان بودن که تجربه نکرده ام ، اقتصادی بودن است، به معنای این که در پی پول و  قدرت مالی و.. غیره باشم. تو بر تمام نامه هایم بنویس مرگ من زندگی خواهم کرد

» ادامه مطلب

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

ایران و خیزش مدرنیته‌/ نویسنده : بختیار علی مترجم: شهاب الدین شیخی

منتشر شده در:گویا نیوز 
در هیچ جامعه ای  هم‌چون جامعه‌ی ایران گذشته و آینده  درمقابل هم قرار نگرفته‌اند، در هیچ سرزمینی ، هم چون ایران سنت به  بالاترین درجه ی بحران نرسیده است، درهیچ کشوری ، هم چون ایران  مدرنیته در تقابل  با تناقضات درونی خود قرار نگرفته است. ایران کشوری است که ثابت کرد مدرنیته‌ بدون  رعایت واقعی  حقوق فرد و شهروند، بدون رعایت اصل آزادی های سیاسی ممکن نیست، و همین جامعه ی ایران بود که به ما نشان داد که بازگشت به دین و سنت نمی تواند جایگزین  مناسبی برای مدرنیته باشد.
شاه سال های متمادی ایران را در مسیر یک مدرنیته‌ی کاذب قرار داد، مدرنیته‌  در ایران جای آن که فرایندی درونی باشد،فرایند مدرنیزاسیون ابزاری و اداری مدیریت/حاکمیت بود،  در اوایل قرن بیستم ایدئولوژی تقلید از غرب،  جای اندیشیدن مدرن را می گیرد.
این همان اشتباهی است که ترک ها نیز به آن دچار شدند. برابر انگاری مدرنیزاسیون با تقلید از غرب، جای آن که به تجربه ی گذار جامعه به مدرنیته منتهی شود،  موجب تولید نخبگانی می شود که ، رسیدن به ایدالی هم چون غربی شدن، این مسئله را از یاد آن ها می برد، که مردم ایران به چه می اندیشند و چه رویایی در سر دارند. در زمان قاجاریه و در روزگار پهلوی نیز ، نخبه های روشنگر ایرانی  آن پایگاه اجتماعی  عظیم مردمی را در نمی یابند که بتواند تا پایان حامل و پیش برنده ی پرچم و شعارهای فرایند مدرنیته باشد.
روشنگری[درکشوری چون ایران]جای آن که هم چون بستر تولد فردی که بتواند آزادانه بیاندیشد و تصمیم بگیرد،یعنی فضایی برای آزاد اندیشیدن بیافریند، همچون اتمسفر امکان انتخاب آزاد گرایش سیاسی عمل کند، به فرایند سلطه‌ی دولت بر تمامی ایده و اندیشه ها تبدیل و تقلیل می‌یابد،همین نگرش نیزفرایند مدرنیته‌ی ایرانی را از رویای آزادی اندیشه به  فرایند کنترل اندیشه استحاله‌ می دهد. یکی از مشکلات بنیادی مدرینته‌  در شرق این است که در این کشورها مدرنیزاسیون به رویای حاکمان تبدیل می شود، و همین امر زمینه را برای ظهور اپوزسیونی مرتجع و سنت گرا فراهم می‌کند. ایران به عرصه‌ی این تجربه ی بزرگ تبدیل می شود.
خلط مدرنیته‌ [ وفرایند مدرینزاسیون] با  تقلید  غرب، و انتزاع آن از زمینه های  بومی  و اجتماعی‌اش،  فضایی فراهم می کند که بازگشت به تشیع  به‌مثابه‌ی منبع هویت ایرانی  به خاستگاه الهام  تمامی نیروهای سنت گرا بدل گردد.  فرایند مدرنیته‌ در ایران  با دو مانع بزرگ روبه رو می شود؛ نخست ناتوانی در  انتقال  از مدرنیزاسیون دولت به مدرنیزاسیون اجتماعی ؛و دوم ناتوانی در تعریف مرزی روشن میان  مدرنیته‌ و غربزدگی. خلط مدرنیته‌ با غربزدگی سبب شد کسانی چون جلال آل احمد تشیع را چون جوهر  هویت ایرانی بپندارند. پیروزی انقلاب ایران  ثابت کرد نخبه های مدرنیست ایران در  ایجاد نیروهای اجتماعیی که توانایی مقابله‌  با نیروهای سنتگرا را دارا باشند،تا چه‌ اندازه‌ ناتوانند. انقلاب ایران در ذات خود انقلابی بود علیه ستم شاهنشاهی، اما خیلی سریع به انقلابی علیه مدرنیته‌ تحول یافت،  ابتدا انقلابی بود معطوف به‌ آینده، اما به بزرگ ترین انقلاب گذشته علیه آینده در  طول تاریخ تبدیل شد.  مسئله‌ اینست که امروزه‌ مسئله‌ی مدرنیته‌ و نیروهایش درایران در کجا قرار دارند، آیا بعد از سی سال معادلات وارونه‌ نشده‌اند،بدین معنی که‌ آیا  از انقلاب توده‌ای سنتگرا  پا به  مرحله ی  انقلاب توده‌ای مدرن گذاشته‌ایم؟ اگرچه امروز افق های  تغییراتی بنیادین در ایران قابل رویت است، اما به سختی می توان گفت که جامعه ی ایرانی تصمیم به‌ آغاز مرحله ای دارد که در آن دیگر مدرنیته و سنت در تقابلی رادیکال و ریشه‌ای و جنگی کورکورانه نباشند.
امروز جامعه ی ایرانی در جستجوی هویتی دیگر است اما شبح اعصار پیشین  هم چنان در تعقیب وی هستند،  هیچ کشوری چون ایران به عرصه ی تقابل گذشته و آینده تبدیل نشده است، به ندرت اتفاق می افتد که جنگ میان  گذشته و آینده چنین ظاهر ایدئولوژیکی به خود گرفته باشد. جنگ میان سنت و مدرنیته  به طور کلی در شرق  و به طور اخص در ایران ،تضادی ایدئولوژیک است، برعکس بسیاری از کشورهای دنیا،چنان که‌ پیداست، در ایران سنت و مدرنیته نخواهند توانست در یک همزیستی مسالمت آمیز و‌ توافقی بر سر تقسیم حوزه‌ها برسند.  جامعه ی ایرانی ،چنان که‌ دیده‌ایم،جامعه‌ای است که‌ هم می تواند نخبه ی سنت گرای فعال تولید کند و هم  نخبگان روشنگر فعال... امروزه‌، لحظه‌ به‌ لحظه،‌جنگ آخرالزمانی و تقابل نهایی ، بنیادین ، معوق و دیرپای میان سنت و مدرنیته در ایران، به زمان موعود خود  نزدیک و نزدیک تر می شود. عقلانیت فروبسته ی نخبگان سنت گرا با گذشت هر چه بیشتر زمان این تضاد را به بن بست غایی می کشاند ،این امر اشتباهی بزرگ و همزمان قابل پیش بینی است. گذشته نمی تواند تا ابد بر آینده مسلط شود،  سران انقلاب  اسلامی ایران نتوانستند  از این فرصت تاریخی نادر برای آشتی سنت و مدرنیته، دین و آزادی استقاده کنند، شکست تلاش های خاتمی از این منظر،  تاریخ ایران را با بن بستی عظیم مواجه کرد.  به‌ موازات  شکست جناح اصلاح طلب، جناح آرمانگرای محافظه کاران نیز دچار ریزش شد. محافظه کاران سنتی  ایران در دو مرحله  به جنگ علیه مدرنیته، چهره ای ایدئولوژیک بخشیدند، یک بار زمانی که انقلاب ایران را به انقلابی  سنتی استحاله‌دادند ،و دیگر بار،امروزه‌ که حاضر نیستند تن به هیچ گونه تغییرات بنیادینی که فرایند  مدرنیزاسیون در جامعه‌و نظام، به وجود می آورند، بدهند. اما واضح است که رویای محافظه کاران سنتی  برای بیرون راندن  همیشگی  مدرنیته‌ از ایران، شکست خورده است.همان طور که رویای شاه، برای خلع  سنتگرایان  از قدرت سیاسی شان متحقق نشد. ایران برای رسیدن به‌  تعادل نیازمند شوکی رادیکال است، شوک و تکانی که این آموزه را به یاد روشنفکران و سیاسیون آورد که نه می توان سنتگرایی را از نقشه ی عقلانیت و نگاه ایرانی  زدود، و نه می توان مدرنیته‌ را به‌ مدرنیزاسیون در حوزه‌ی دولت محدود کرد. 
 بسیاری از جوامع  به خون های زیادی  برای فهم حقایقی ساده نیاز دارند، ما در عراق و در کوردستان نمونه های خوبی هستیم بر این مدعا ... به امید آن که ایرانی ها از ما هشیارتر باشند. اما  سلسله‌ اعدام های کنونی  فعالین سیاسی اپوزیسیون و به ویژه کوردهای ایران ، نشانه ی بزرگی است برای این امر که تاریک نگه داشتن ایران نمی تواند ادامه داشته باشد.
امروز در ایران نیروی عظیمی به پا خاسته است، نیرویی که در دوره های گذشته نتوانسته است هویت سیاسی خود را بیابد،  امروزه‌ سرکوب های نظام،  هویت،خاطره‌ و نمادهای نوینی به این نیرو می دهد... هرجا که طناب دار زیاد شد، انسان زودتر بیدار می شود.  امروز در ایران  چیزی در حال تولد است  که بسیار متفات است با گذشته، نسلی که در گذشته نبود،  نسلی که برای فهم خویش تنها به خود معطوف است.. مرجع متعالیش  نه‌هیچ امامی ، بلکه تنها  خودش و هم نسلان اش است... در هر سرزمینی هم نسلی ظهور یافت که خود بخواهد خود بودن خود را تعیین نماید... خود بخواهد هویت خود را برسازد... روشنگری  همانجاست.. درود بر آنانی که تاریخ ویژه‌ی خود را رقم می زنند و خود تعیین می‌کنند که چه هستند و می خواهند چه باشند.

 بختیار علی
20/1/2010
منبع: http://www.bachtyar-ali.com/weeklyarticle.php
درباره ی نویسنده: بختیار علی یکی از نویسندگان و روشنفکران کوردستان عراق است که در سلیماینه به دنیا آمده و تحصیلات ابتدایی تا دیپلم را در همان شهر به پایان می رساند. اوایل دهه ی 80 میلادی وارد دانشگاه می شود و در دانشکده ی جیولوژی مشغول له تحصیل بود که در تظاهرات های دانشجویی زخمی می شود و پس از آن دانشگاه را رها کرده و  فعالیت های خود را به حوزه ی ادبیات و کار فکری متمرکز می نماید. بعد از مدتی هم زمان با قیام اولیه ی کوردها معروف به انتفاضه ی اول در 1991 با گروهی از نویسندگان و روشنفکران فصل نامه ی«آزادی» را منتشر می کنند که بعد ها 5 شماره ی دیگر از آن منتشر می شود. با آغاز جنگ های داخلی، کوردستان را ترک کرده و بعد از 9 ماه اقامت به آلمان می رود و تا سال 1999در فرانکفورت آلمان زندگی می کند وبیشترین وقت خود را صرف مطالعه ی آثار فلسفی می نماید و همراه با تنی چند از دوستان روشنفکر و نویسنده ی کورد دیگر بنیان گذار فصل نامه ی می شوند به نام«ره هند»( بعد). این فصل نامه تاثیر به سزایی در تولید گفتمان فکری نوین میان نسل جدید روشنفکران و نویسندگان کورد می گذارد که بیشتر مقالات اش مربوط به اندیشه ی فلسفه ی مدرن معاصر  غرب و بازخوانی وضعیت اجتماعی فرهنگی و سیاسی کوردستان از منظر چنین اندیشه هایی است. که جدای از مقالات مجله ی ره هند می توان به آثاری چون ،« پاسخ در عصر گم شدن پرسش»، مجموعه ی 13 مصاحبه ، «ایمان و مبارزان اش» بازخوانی ریشه های بنیادگرایی اسلامی و نمودهای آن در گفتمان روشنفکری کوردی، «خواننده کشنده» و « سیب سوم» که حاوی مجموعه مقالاتی از نویسنده است، نام برد.
بختیار علی نویسنده ای توانا در حوزه ی ادبیات نیز هست و تا کنون رمان های « مرگ دومین یکی یک دونه»، « غروب پروانه» ( ترجمه شده از سوی نگارنده و آماده ی چاپ)، « آخرین انار دنیا» (ترجمه شده به فارسی  توسط آرش سنجای و چندین زبان دیگر از جمله انگلیسی و آلمانی)، « شهر موزیسین های سفید»، « غزل نویس و باغ های خیال» هم چنین مجموعه شعرهایی چون« گناه و کارناوال»، « بوهیمی و ستاره ها» ، « تا ماتم گل ...تا خون فرشته» و « مجموعه اشعار» وی نیز نام برد.

» ادامه مطلب

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

در ستایش دیگری /به ندا آقا سلطان و‌ آزادیخواهان ایران






ریبوار سیویلی    
ترجمه‌ی: شهاب الدین شیخی
منتشر شده در: رادیو زمانه



گاه،فشار فرهنگ بسته،‌ سبب گونه‌ای چنان افراطی از «عشق به خود1» و مدح خود می شود، انگار بیرون از این خود، هیچ هستی و ساحت دیگری که‌ شایسته‌ ی ستایش باشد، موجود و ممکن نیست. آیا این تاکید بیش از حد، حاصل خودپرستی است یا اشتباهی فکری؟ جوابی قطعی به‌ این پرسش دشوار است، چون ساحت «خود» در فرهنگ هایی چون فرهنگ های ما، در گذر زمان و به‌ موازات تاریخ به‌ کرات و چنان مورد تعرض و بی حرمتی قرار گرفته‌، که‌ اگر شخص تمامی حیاتش را نیز صرف ستایش خود کند،  بازسازی این «خود» ِ تخریب شده ممکن نخواهد بود. اما علیرغم این توجیهات، لازم است این ستایش و عشق به‌ «خود» مانع عشق به‌ «دیگری» نگردد و سبب فراموشی این نکته‌ی بنیادین نشود که‌ بخشی از ستایش خود، از گذر ستایش دیگری متحقق خواهد شد. خود بدون دیگری، زندگی "من" بدون وجود دیگری و تاثیرات انسانی او بر هستی انسانی من، حیاتی محدود و ناقص خواهد بود، و چون از این منظر بنگریم،تجربه‌های خصوصی آزاردهنده‌مان با دیگری را، معیار قضاوت درباره‌ی دیگری قرار نخواهیم داد.
تقلیل دیگری، به‌ تجربه های  ناخوشایندمان با و(از) وی، به‌ نمونه‌های نژادپرستانه‌ و مغرورش، در قامت سرباز بدعنق‌ سر ِمرز و درهیئت استاد سختگیر کلاس درس ،به ایدئولوگی کور فکر و در شمایل‌ شاعر و متفکری که‌ «ما»ی نزدیک خویش را نمی بینند اما برای لاهوت و دوردست ها ترانه‌ سرمی دهد، ودرکل تقلیل دیگری به‌ نمونه‌هایی که می توانیم آن ها را استناد ظلم ها و بی عدالتی هایی که در حق ما روا داشته، قرار دهیم، ،   هویت بخشیی ناقص و ناعادلانه از دیگری‌ خواهد بود.
دیگری به‌ مثابه‌ی وجودی «یگانه- بی همتا» و «اصیل» قابل طرح است، نه‌ به‌ مثابه‌ و در چارچوب رفتار و گفتار و مواضعش در قبال ما. حسب گزاره‌ای لویناسی، ما به‌ گونه‌ای نامحدود و در اوج تنهایی مان نیز در مقابل دیگری مسئولیم، حتی اگر دیگری چنین امری را نخواهد و اهمیتی برای کار ما قائل نباشد. از این منظر نیز می توانیم مبنایی عقلانی و اخلاقی برای ستایش مان از دیگری صورتبندی کرده‌ و به‌ همان میزان نیز از خاطرات و تاریخ دردناک مان با دیگری که‌ بارها فریاد جان خراش مارا برآورده، خاطراتی که‌ سبب حیرت مان در توانایی آدمی در فراموشی و بی تفاوتی شده‌اند،بکاهیم.
بر این اساس نیز، با نفی این بُعد روانشناختی نگریستن به‌ دیگری، لازم است فراسوی تجارب دردناکمان با اشخاص معین، دیگری را چون ساحتی متوسع  و الوهیتی بینهایت، آینه‌ی انعکاس خویش بنگریم و حوزه‌ی هستی انسانی مان را دربرابر  تجربه های تلخ مان از دیگری، به تاراج ندهیم.
دیگری، فراتر از هرکدام از تجربه ها‌ی ویژه‌ ی ما، فراتر از هر گونه‌ ادعایش مبنی بر سروری فرهنگی، و هرگونه غروری که‌ از اعتقاد به‌ اقتدار تمدنیش نشات می گیرد، وجودی زیبا، یگانه‌  و قابل ستایش دارد، که‌ نمی توان آن را فرامو‌ش کرد و بدون نگاهی احترام آمیز از کنار وی گذشت . اگر چه‌ زندگی در جامعه‌ای مملو از تنفر و خشونت و حضور روزمره‌ی این خشونت در زندگی هامان ، که توسط دیگری بر ما تحمیل شده، می تواند این ساحت گشوده‌ی دیگری را از یادمان ببرد. اما زمانی که‌ دیگری خود در موقعیت انسانی در جدال با ستم و سرکوب و دیکتاتوری قرار می گیرد و دیده می شود،  هنگامی که‌ با مبارزه‌اش برای آزادی و رهایی، الگوهای مثالی آزادیخواهی درون روح و وجدان ما را خطاب قرار می دهد، در لمحه‌ای که‌ دیگری با مبارزه‌اش مرزهای نژادی، دینی و ملی خود را درنوردیده‌ و به‌ تجسم ابرانسان بدل می شود چهره‌ای متفاوت از چهره‌ی دیگری  در تجارب ما نقش می بندد، ما نیز پیشداوری هایی را که‌ حاصل تجارب خویش و همنوعان مان با اوست، فراموش خواهیم کرد و با او یگانه‌ می شویم.
بدین گونه‌،دیگری با تبدیل خویش به‌ نمونه‌ی مثالی ِانسانی که‌ به‌ کمتر از آزادی رضایت نمی دهد، به‌ من کمک می کند که‌ صرف تاریخ و تجارب دردناک و پس‌ زمینه‌ی روانی خویش و غرور او نسبت به‌ خود و مردمم را معیار داوری قرار نداده‌ و از پیش داوری هایم برحذر باشم - مادامی که‌ دیگری می تواند به‌ نام آزادی و انسانیت،تا حد قربانی شدن،  بر بخشندگی خود پای بفشارد.
در چنین حالتی، دیگری، لحظه‌ایست که‌ خودپرستی من را گوشزد کرده‌ و کلیتی را که‌ من تحت نام خود صورت بندی کرده‌ام می گشاید. کلیتی که‌ "خود" بدان افتخار کرده‌ و فکر می کند هویت حقیقی خویش را بر آن استوار گردانیده‌، در مقابل وجود بی انتهای دیگری، به‌دیوارهای زندانی می ماند که‌ خودپرستی و خودخواهی به‌ دور "خود" کشیده‌اند. ضروری است «خود» این خلا را با عشق به‌ دیگری پر کند تا بتواند به‌ درک گشودگی رسیده‌ و به ‌واسطه‌ی حضور دیگری زندگی و هستی به‌ روی وی گشوده‌ شود.


دیگری بهره ای، دارایی ای، غنا، زیبایی، شکوه و امکانی است تا بتوانیم به‌ واسطه‌ی او بر مرزهای خودپرستی خویش غالب شده‌ و جامه‌ای را که‌ بدل به‌ حائل میان "ما" و " او" می شود از تن به در آوریم. با وامگیری اصطلاحات آگوستین قدیس می توانیم بگوییم که‌ شناخت دیگری کم از تلاش برای شناخت ساحت مقدس و بی مرز و منتهای یزدان ندارد. بر حسب همین رابطه‌ی میان رفعت خداوند و والایی دیگری است که‌ هیچ گاه تجربه‌ی خاص روزمره‌مان در زندگی اجتماعی نمی تواند معیاری درست برای داوری درباره‌ی دیگری به‌ مثابه ی وجودی یگانه و بی همتا که در حال نمایش موضع خویش است، باشد
هنگامی که از این منظر به  تجارب من از  دیگری می نگرم، به عنوان مثال به داستان بازگرداندن جوانی حلبچه‌ای  از سوی خانواده‌ای ایرانی بعد از دو دهه به خانواده اش‌، احساس گشوده و گسترده شدن مرزهای انسانیتم  در من بارور تر می شود، یادرتجربه ای دور تر، گشودن آغوش ملت های ایرانی به‌ روی مردمم در زمان کوچ اجباری بزرگ کردها از فاجعه‌ی نسل كشی انفال ؛که با این کارشان صحنه ای از تاریخ را تصویر نمودند؛که نشان از بخشایشی است که‌ تنها در توانایی تمدن های راستین است، توانایی که‌ سرکوبهای کنونی درصدد به‌ چالش کشیدن و به‌ محاق بردن آن و مجبور کردن این مردم به‌ محدود ساختن خویش به‌ مرزی ایدئولوژیک هستند.
جانباختگان کنونی راه آزادی، که‌ ندا نام یکی ا زآن هاست ،که‌ شاید زمانی کودکی بازمانده‌ از انفال را به‌ آغوش کشیده‌ یا در میان گروه های انساندوست در مرزی به‌ یاری مردمم آمده‌ و شاید بعدها نیز در بم به‌ یاد دخترکی  یاسمنی کاشته‌ باشد و اکنون در اوج بخشایش در سینه‌ی خیابان سخت و تلخ و در غیاب خداوند جان می بخشند، نمونه‌ی متعالی دیگریند- در تقابل با فروبستگی و غفلت من - که‌ گر بخشندگی آن ها نباشد من توانایی انسانی خویش برای بخشایش را فراموش کرده‌ و وجودم در حبسی محدود میشود که‌ جز فراموشی و به‌هدر رفتن، جز تقلیل به‌ وجودی زیستی تقدیر دیگری نخواهد داشت. بر این اساس، دیگری شکافی است میان وجود فیزیکی من - که‌ تفاوتی با وجود فیزیکی دیگر تعینات ندارد- با هستی انسانی من به‌ مثابه‌ی هستیی متمایز و تکین و غیرمادی. شکوهی که‌ دیگری به‌ من می بخشد، به‌ من فرصتی برای مشارکت در وسعت و غنابخشی به‌ هستی انسانیم می دهد.
شهادت دیگری به‌ گاهی که‌ خون سرخش به‌ آسمان رو می کند و هیچ فریادرسی نیست، برای من تاکیدی بود بر این فهم که‌ جز بیداری وجدان انسانی و هم صدایی بیناانسانی مان، علیرغم تفاوت دین و فرهنگ و تاریخ مان، هیچ منجی دیگری نیست. ما زنده هایی تنهاهستیم، تنها چون شهیدانی هم چون « ندا» ی عزیز، به‌ گاهی که‌ تنها میمیرند و ما را با چشمانی خیس و وجدانی معذب تنها می گذارند. فردایی نیز که‌ مردمان ایران از ستم دیکتاتورها رها شوند، ما باز هم می گرییم،اما این بار از  شوق پیروزی و رهایی . و باید به یاد بیاوریم که« ندا» نیز در این پیروزی و رهایی سهیم است. او « دیگری» ای بود که راه آزادی را نشان مان داد، چرا که‌ دیگری نمی تواند بخشنده‌ نباشد.
ای شهید ! آخرین نفس های ات را می ستایم، بدون پرسش از ملیت و نژاد و تبارت، بدون آن که خاطره ها‌ی تلخ ملتم را به یاد تو بیاورم. آن زمان  که‌  به‌ دست همان جلادانی شهید شدند که تو امروز به دست آن ها به‌ مسلخ میروی، چون تو نیز با تاکید بر انسانیت و آزادی، من هستی و من نیز تو در مقابل همان جلاد.


هه‌وڵیر(اربیل)
28/12/2009


درباره‌ی نویسنده: ریبوار سیویلی، نویسنده‌ی کرد، تحصیل‌کرده‌ی فلسفه‌ در اروپا و اکنون مسوول دپارتمان فلسفه‌ در دانشگاه صلاح‌الدین اربیل است. سیویلی بیش‌تر کار نظری خویش را به‌ متفکران و مضامین حاشیه‌ای جهان مدرن اختصاص داده‌ است؛ از والتر بنیامین و ادبیات اقلیت گرفته تا مضامینی چون زندگی روزمره‌. از سیویلی به‌ زبان کردی آثاری چون «سوفسطائیان: در ستایش فلسفه‌ی اقلیت» ،«انسان چون بخشنده» ،«ترس از فلسفه» ،«پدیدارشناسی تبعید» در زمینه‌ی فلسفه‌، و آثاری در زمینه‌ی ادبیات و نقد ادبی منتشر شده‌ است.



پانوشت‌ها:


۱. Self Love یا عشق به خود. در این‌جا متفاوت است با نارسیسیم، برای همین از واژه‌ی معروف و آشنای خودشیقتگی استفاده نشده است.


» ادامه مطلب

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

هیچ کس حق ندارد از کسی که من دوستش دارم بهتر باشد

1-از همان زمان ورود آقای موسوی به انتخابات،  فارغ از این که به دلیل این که ایشان هرگز اصلاح طلب نبوده و هیچ سابقه ی اصلاح طلبانه ای ندارد و در واقع تا روز ورود به انتخابات هیچ برنامه ای برای رییس جمهور شدن ندارد، منتقد معرفی ایشان به عنوان کاندیدای اصلاح طلبانه بودم. اما بعد از راه افتادن موج سبز و .. چندیدن یادداشت هم در مورد آن شیفتگی و آن موج پوپولیستی که دامن و کت و شلوار بسیاری از روشنفکران یا حداقل مدعیان روشنفکری را نیز گرفته بود نوشتم.  آن موقع ها هشدار می دادم که چنین شیفتگی که رگه های زیادی از «فیتیشیسم» و «اسلویسیم" در آن دیده می شود، پوپولیستی است که در صورت پیروزی سیاسی جاده صاف کن فاشیسم خواهد شد.
2- هم آن موقع هم بعد از انتخابات و حوداث بعد از آن  یک اصل لایتغیر مثل ورد مقدس وجود داشته است که «در این شرایط نباید با نقد سران جنبش سبز باعث تقویت جبهه ی مقابل شد» و البته این وضعیت تنها منظور میر حسین موسوی است.
3- من از نقد شجاعانه و تا حدی درست خانم شادی صدر(برخی جاهای نقدشان را در مطلب بعد ی به نقد خواهم نشست) از بیانیه ی کروبی خوشحال ام.اماسوای این اینکه انتظار داشتن از یک روحانی  برای به کار نبردن  اصطلاحات و ترم های مشخص حوزه ی تحصیلی و اعتقادی اش تا چه اندازه می تواند مبتنی بر حقوق بشر باشد بماند. این که توجه نکنیم به این که آن کلمه و آن جمله در مقابل درخواست توبه ی حاکمان و در دفاع از مردم گفته شده که«اگر قرار بر توبه باشد این  شمایید باید توبه کنید» و این که نقد بخشیدن را بکنیم بماند برای فرصتی دیگر.
4-  اما نکته ی جالب  آن است مثل اینکه عشق بیش از حد به میر حسین ظاهرا نه تنها یک بار منجر به این شد که یکی دیگر از عزیزان فمنیست، درحالی که هنوز میر حسین اصلا بیانیه و برنامه ای ارائه نداده بود ؛ مدعی شد که روح برنامه های میر حسین با سکولاریسم هماهنگ تر است، اما ظاهرا این عشق و شیفتگی شبیه به علاقه ی شخصی می شود  و کار به جایی می رسد که چون عاشقان رند و نظر باز و  غیرتی  تا بدان حد پیش می رود که به کینه از هر کسی که ممکن است گاهی کمی بهتر از میر حسین در چشم مردم پیدا شود، منجر می شود. در این صورت باید بیاییم و ثابت کنیم که نه خیر  این گونه نیست و هیچ کس نمی تواند  و حق ندارد بهتر از کسی باشد که من دوستش می دارم.این گونه می توانیم چیزهایی در مورد کروبی بگوییم که صد برابر این حرفها در بیانیه های موسوی  وجود دارد.  می توانیم دست روی  نکات و تقاطی از گفته های کسی بیاندازیم  که بسیار شدیدترو محکم تر در گفته ها و بیانیه های کسی که دوستش می دارم حضور دارد و گفته شده است. برای این کار مقاله در نقد «بخشش» می نویسیم.
در این شرایط  دیگر کار نداریم که میر حسین محبوب  ما؛ هیچ حرفی از آن مادران داغدار نزد که پسران شان و دختران شان تنها آمده بودند بگویند «رای ما کجاست» و میر حسین محبوب  شمایی که منتقد کروبی شده اید، حتا از قضیه رای و انتخابات به کلی گذشت و این کروبی است که در جای جای بیانیه اش تکرار می کند که این همه بحران به خاطر تقلب در رای مردم  پیش آمده است. در این شرایط انتقاد کردن به کروبی که رسما ترورنافرجام شده است،  آسیب به جنبش سبز نیست .اما نقد میر حسین تقویت جناح سرکوب و آب به آسیاب دشمن ریختن است. در این شرایط نقد از کروبی در سایت ها منتشر می شود. ما منقدان موسوی به همه چیز متهم می شوند جز روحیه ی نقد و روشنگری... 


5- من احترام ویژه ای برای نوشته ها و فعالیت ها و شخص شادی صدر عزیز قایلم تنها سوالم از شخص ایشان این است چرا این نقدها را در مورد موسوی ننوشتید در حالی که مواردی که شما مورد نقد قرار داده اید صدبرابر آن در بیانیه های موسوی دیده می شود. اصلا همین که موسوی در بند اول  به قول خودتان حتا به آن هم اشاره ای نکرد ایا همین عدم اشاره قابل نقد نبود؟ نکند می ترسیدید نقد میرحسین به شهرت و محبوبیت اجتماعی تان لطمه ای وارد کند؟ گمان نمی کنم اما جای سوال باقی است. اما سوالم را از بقیه منتشر کنندگان و لینک دهنگان  و تحشیه نویسان مقاله ی خانم صدر می پرسم. آیا کروبی یکی از رهبران منتقد و معترض جنبش  سبز نیست. آیا اگر میرحسین ادعا کرده است که حاضر است جان اش را تقدیم کند  کروبی رسما و عملا تا پای جان پیش نرفته است مگر تیراندازی به خودرویی که کروبی سرنشین آن است رسما به معنای خطر جانی نیست. چگونه است کروبی چنین بی رحمانه و غیر علمی و .. نقد می شود و نقد از وی منتشر می شود اما ..
6- حال این نوشته ی من نیز ممکن است است به تفرقه افکنی و اختلاف و قضیه ی تکراری جدا کردن و فاصله انداختن بین سران جنبش متهم شود. ولی نقد یک جانبه ی  کروبی و انتشار یک جانبه ی نقد از کروبی و عدم انتشار نقد از موسوی تفرقه و کمک به روزنامه کیهان و جوان و  اختلاف اکنی و جدا کردن  سران جنبش از هم نیست؟  راستی انتشار و تبلغ برای این گونه نوشته ها چی؟
» ادامه مطلب

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

روزنامه نگاری یا مدیحه سرایی سیاسی؟


من مریضم و سخت سرفه می کنم. این یعنی بیمارم. بیمار بودن خود به خود این حس را به آدم می دهد که اعتماد به نفس بالایی نداشته باشد و احساس کند که اکثر احساسات اش بیمار گونه است و به همین منوال افکارش نیز احتمالا بیمار گونه است. اما با این همه من آدمی هستم که همیشه خودم را زندگی کرده ام و نوشته هایم  عین زندگی کردن خودم بوده است، حالا هم هرچه هست می نویسم. حال تو هم خواننده ی عزیز! می خواهی این حرف ها را بر بیمارگونگی من بگذار یا نگرانی عمیق من.
اول و بیش از هر چیزی نگران این بت سازی جدیدم. بتی که داریم از سران شناخته شده ی جنبش در حال تجربه ی خویش می سازیم. امروز13 دی ماه از صبح که با سرفه های شدید سینه ویران کن بیدار شده ام، به یادداشت چندروز پیشم و نقدی که بر بیانیه جناب موسوی نوشتم فکر می کنم. من مثل بقیه بر این باور نیستم که هر چه من نوشته ام حتما درست است و بقیه 100درصد اشتباه می کنند.اما به این فکر می کردم که چگونه در طول 6 ماه گذشته موسوی هرچیزی که گفته و هر چیزی که نوشته است، هر جایی که رفته و هر جایی که نرفته است. از خانه بیرون آمده و از خانه بیرون نیامده است.هم چنان تقدیس شده است. هم چنان مدیحه ها در مدحش  و قصیده ها در وصفش سروده اند. من شک ندارم و بی گمانم در این که سال هاست میان سیاستمداران این مرز بوم، شاهد تولد چنین سیاست مداری نبوده ام . من نیز بر این باورم که موسوی بسیار فراتر از آن چه که تصورش را می کردیم در قامت یک سیاست مدار و حتا اگر خودش نخواهد یک رهبر، ظاهر شده است.
اما و اما!  من نمی توانم باور کنم. که یک انسان در حدود 6 ماه مبارزه ی روزانه ی سیاسی، در حادترین شرایط مبارزه، در بی شکل ترین و در عین حال منسجم ترین وضعیت سیاسی یک مبارزه ی تاریخی، حتا یک بار، یکی از حرف های اش ، یکی از نوشته های اش، یکی از حرکت های اش یا یکی از عدم تحرک های اش و یا بیانیه دادن اش و بیانیه ندادن اش،  هر آن چه در تمامی این 6 ماه میر حسین موسوی زندگی کرده است. چونان یک شیخ طریقت، چون یک پیشوای دینی، چون یک اسطوره ، از نوع اسطوره های"خدا-انسان" به به دیده است و چه چه شنیده است. مگر می شود یک انسان حتا یک اشتباه که هیچ،  یک حرکت قابل نقد نداشته باشد؟  مو لای درز هیچ کدام از سخنان اش نمی رود. هر چه می گوید می گویند« در واقع فرمایش جناب مهندس موسوی...»..یک جوری می گویند جناب مهندس موسوی که من مدت هاست شک کرده ام که کلا به احتمال زیاد «لقب «جناب مهندس» احتمالا لقب بزرگترین متفکران و سیاست مداران و اندیشه ورزان عالم سیاست بوده است و حتمالا مابقی فیلسوفان و اندیشمندان و رهبران سیاسی، بدون شک پیش از هر چیزی« جناب مهندس» بوده اند.  اصلا در همان لفظ «مهندس موسوی» یک ابهتی نهفته است که زمانی در «پیر جماران» و امثالهم نهفته نبود.
آری من می گویم  و خجالت  هم نمی کشم که جز اولین منتقدین حضور میر حسین موسوی در انتخابات بودم و بر این باور بودم که ایشان هرگز اصلح طلب نبود. اما بعد از جریان انتخابات و اتفاق های بعد از آن شاهد رشد لحظه به لحظه ی ایشان بودم. آن موقع بدون خجالت کشیدن از تغییر رویه ام در وصف اوصاف خوبش نوشتم و همراهی اش کردم و همراهان اش را نیز ستودم. اما هنوز هم بر این باورم اگر حاکمیت چنان میر حسین موسوی را بازی نمی داد و ابتدا اورا به صحنه نمی اورد برای به صحنه آوردن مردم در انتخابات و بعد هم زدن زیر همه ی قول و قرارها  از  او سوء استفده نکرده بود. طوری که میر حسین در اولین اظهار نظر بعد از انتخاباتش گفت: « تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نخواهم شد» و البته ایشان هم قول داد خیلی از مسایل پشت صحنه را بگوید که مثل همه ی سیاست مدران هرگز نگفت. آری مو سوی هم همان موقع بیشتر از هر کسی فهمید و متوجه شد که بازی اش داده اندو فهمید که حاکمیت جمهری اسلامی که وی 20 سال بود رهای اش کرده بود و تنها حقوق کارمندی مصلحت نظام و شورای عالی انقلاب فرهنگی اش را می خورد و به مهندسی و نقاشی اش مشغول بود، چنان برگشته که می تواند موسوی را نیز به عنوان یک بازیچه به صحنه بیاورد و با وی صحنه انتخابات بگرداند و روز انتخابات هم که رسید،  حتا اس.ام.اس را از وی و همیاران و دوستداران اش قطع کند. جسارت، بزرگ واری و رشادت میرحسین این بود که مثل خیلی ها دندان مصلحت بر جگر حقیقت نخراشید و در خلوت نرفت. بلکه ماند و ایستاد و به اردوگاه مردم و هوادران و انتخاب کنندگان واقعی اش پیوست.
لازم بود مردم هم ماندن با او را برای اش معنی کنند و اگرچه حقیقتا دنبال خواسته ی زندگی خود به عنوان شهروندانی بودند،که احساس می کردند مدت هاست حقوق فرهنگی، اقتصادی، آزادی های مدنی و اجتماعی شان و در این برهه از زمان(انتخابات دهم) حداقل تاثیرگذاری سیاسی شان؛ یعنی «رای»شان از آن ها ستانده شده، به خیابان آمده بودند و شعار دادند« رای من کو؟» اما برای پایداری و  ماندگاری میرحسین در کنارشان،  فریاد بر آوردند « موسوی ..موسوی..رای منو پس بگیر..». بعد ها این شعار تا حد «موسوی پرچم ایران منو پس بگیر هم پیش رفت» زیرا که احساس کردند وقتی در خیابان ها و کوچه های وطن خودشان با آن ها چون غریبه ها رفتار می شود، از آن جا که خود ساکنان واقعی این سرزمین بودند و نمی توانستند خود را بیگانه بپندارند، احساس کردند که حاکمان بیگانه اند و  پرچمی که در دست آن هاست، به یغما رفته است.
باری گذشت و روزگار گذشت. 6 ماه گذشته است و حال از دو فقره به در نیست، عده ای مخالف بنیادین هستند، که نه  آن که مخالفت بنیادین با امری یا چیزی داشته باشند، بلکه «بنیادن و کلا و من حیث المجموع مخالفند» این گروه تحت هر شرایطی مخالفند و میرحسین و کروبی و  سروش و گنجی و غیر گنجی و کلا غیر از دار و دسته ی 100 نفره های خودشان را قبول ندارند و معمولا همه را نقد می کنند، حساب آن ها به کنار، اما دو دسته ی دیگر یا خاموشانند  شاهدان اند، و یا اگرچه شاید سودای دلسپردگی داشته اند اما به گمان ام راه به صواب نرفته اند و سرسپردگانی از جنس فراموشانند.
فراموششان شده است وظیفه ی آن ها نقد و روشنگری بوده و هست. فراموششان شده است کارشان دیدن آن چه است که دیگران نمی بینند. فراموش شان شده است که متحد کردن و فرمان اتحاد کار کاپیتان ها و ژنرال ها و فرماندهان است. فراموششان شده است که آنان را سودای حقیقت به نوشتن واداشته است، نه سودای پیروزی، نه سودای به قدرت نشستن و به قدرت نشاندن این و آن.
فراموششان شده است نوشتن تنها و تنها یک خط قرمز دارد و آن حقیقت است و نه مصلحت، نه خاک، نه آب نه سرزمین، نه قدرت، نه حاکمیت، نه نظام، نه حفظ و یا انهدام نظام، خاک و آب اگر می خواستی پاس دارنده باشی می رفتی پی سرلشکری و سرداری، مصلحت اگر می خواستی بیارایی می رفتی پی خسروانی بودن و خسروی کردن، تو را با دبیری و نوشتن چه کار، از چه و برای چه می خواهی در قامت یک  نویسنده و آن هم در قامت روزنامه نگار هم وزیر باشی و هم وکیل، هم سیاس  باشی و هم کیاس، هم پاسبان باشی و هم شاعر. هم مثل یک نظامی و ژنرال از پاسداری و خاک و سرزمین حرف بزنی هم مثل یک روشنفکر از انسان  حرف بزنی. یکی را انتخاب کن یا انسان را یا خاک را، یا شاهد را یا پرده نشین را.
آری من روی سخنم با دوستان  یا شاید اساتیدم در حوزه ی روزنامه نگاری است. درست است که شما 30 سال پیش یک کاری کرده اید که نتیجه اش چیز دیگری شده است. اما نمی شود چون یک بار شما راهی را به اشتباه رفته اید دیگر تا ابد نتیجه ی آن راه اشتباه باشد. تازه کی و کجا و چه کسی گفته است این راه همان راه است که شما رفته اید. این که شما ترس درونی خود را نمی توانید کنترل کنید دلیل نمی شود به بهانه ی آن چه از آن ترسیده اید حقیقت را به مسلخ مصلحت یک روزه و یک هفته ای ببرید. سخن تنها بر سر این چند روزه نیست. سوال دیگرم این است آیا گمان نمی کنید که آن چه باعث به بیراهه رفتن آن انقلاب مردمی به قول شما بود، نه اشتباه در روش و رفتارها بلکه اتفاقا در این بت سازی های افراطی بود، به یاد بیاورید پیشنویس قانون اساسی پیش نویس بسیار مناسبی بود، شاید بتوان گفت از سر همین امروز ما نیز تا حدی زیاد بود، اما آن چه باعث شد به چنین سرانجامی دچار شود همان پرستش شخصیت و مصلحت این که خوب فعلا امروز جای این حرف ها نیست، بود. این نوع اندیشه بود که به خود شهامت و جرات این  را نداد در مقابل تغییراتی که ممکن بود و معلو بود چنین نتایجی در برداشته باشد، ایستادگی کند.
از سوی دیگر من یک نکته دیگر نیز می بینم. بخش اعظمی از اشتباهاتی که انقلابیون و سیاسیون و روشنفکران 30 سال پیش مرتکب شدند ، در واقع اشتباهاتی بود بعد از پیروزی انقلاب و نه قبل از آن، شما چگونه اشتباهات بعد از پیروزی را به زمان حرکت یک جنبش تسری می دهید؟
از سوی دیگر با نسل خودم و دوستان از خود جوان ترم نیز می توان ام همین نکات را یادآوری نمایم. اگر قرار باشد ما همان کاری را در حوزه ی نقد  و روشنگری که لازمه ی انکار ناپذیر حرفه ای مان است،  به انجام نرسانیم و دقیقا چون همین گذشتگان عزیز در آن گذشته رفتار نماییم آیا سال های نه چندان دور خود را خواهیم بخشید؟
باز هم می گویم. من باورم نمی شود که این همه روزنامه نگار و نویسنده ی منتقد درون جنبش سبز ؛کاری به بیرونی اش ندارم؛ در طول شش ماه هیچ نقدی به رفتار و گفتار و کردار و پندار میرحسین موسوی نداشته باشد. پس کو؟ کجاست؟ چه شد؟ همان دوست فمینیست روزنامه نگار عزیزم هنگام مصاحبه با همسر عزیز میر حسین، هنگامی که حرف هایی از ایشان می شنود که اگر از فاطمه آلیا شنیده بود هزار و یک نقد آن چنانی به وی وارد می کرد، حتا یک تک سوال با دید جنسیتی و فمنیستی مطرح نمی کند، چرا چون اکنون هنگامه ی اتحاد است و ما باید مثل سامورایی ها باهم متحد باشیم و فقط متحد باشیم. متحد باشیم و سر در برف مصلحت فرو بریم مبادا که گزمگان به جان یکدیگرمان بیاندازند؟ مبادا که فلان کسک را خوش آید و بیسان کسک را ناخوش. چون هرچه بگوییم آب به آسیاب بیگانه  و دشمن ریخته ایم. چون فوری متهم می شویم به کیهانیسم و مصباحیسم و هر ایسم دیگری. چه فرقی می کند اگر برای روزنامه نگار «دوری از ایسم» فخر است و هنر است، دچار شدن به موسوییسم و کروبیسم و سبزیسم نیز به همان مقدار برای آبروی حرفه ای اش خطر است. اگر می بینید مردم هیچ وقت و در این شرایط هم یادشان نمی رود که میرحسین نخست وزیر سال های دهه ی شصت بوده است و کروبی رییس مجلس و گنجی پاسدار و حجاریان اطلاعاتی، اما در این شرایط لب فرو بسته اند، باشد که بدانیم همین مردم یادشان نمی رود که ما چگونه در مقابل یک «نام» که به انگار به قول لکان چون «نام پدر» بر هستی ما «حیثیت» یافته و ما را به محاق نمادین و زبان دیگری فرو برده که وحدت خویش را با ساحت و امر واقعی و حقیقی خود که بر ملا کردن حقیقت بود بیگانه ساخته.
می توان در حکم وظیفه ی شهروندی، به خیابان رفت و با مردم دوید و شعار سرداد و برای رهبر و محبوبان جنبش گلو پاره کرد حتا، اما بر می گردیم پشت میزمان و در موضع و جایگاه روزنامه نگار که قرار است بنویسیم. دیگر ما را به مجیزه گویی رهبران و حاکمان اپوزیسوین و انقلابیون و غیر انقلابیون نسبتی نیست. روزنامه نگار مدرن از دید من فیلسوف نیست، شخصیت آکادمیک نیست،دبیرکل و عضو و سمپات و هوادرا حزب وسرکرده نیست. ممکن است کسی استاد دانشگاه هم باشد، اما زمانی که در هیئات روزنامه نگاری اش می نشیند تنها پلی است بین تفکر و اندیشه به همراه حوداث روز و ترکیب و انتقال این دو به مردم  . سودای نهایی  و مخاطب اصلی روزنامه نگار مردم است. و وجه واقعی مردم و تنها نقطه ای که «مردم» شکل و هویت قابل تعریف در «امر سیاسی»  می یابد، همان «خیابان» است.
این نوع رفتارها و این شیفتگی ها که هر روز لقبی را و هر رزو عنوان نوینی را برای یک شخصیت سیاسی به کار ببریم و در هر صورت و هر شکل ممکن از رفتار و گفتار و کردار یک شخصیت سیاسی گیریم که امروز یکی از قابل احترام ترین شخصیت های سیاسی حال حاضر ما باشد راه ورسم روزنامه نگار نیست.
باری بر می گردم به آن بیانیه  و آن نقد من به بیانیه. من بر این بارو بودم و هستم که هرگونه حرف زدن و درخواست از این که «دولت باید این گونه باشد» یا «فلان کار را بکند»، از جمله  این که بگوییم «دولت باید پاسخ گو باشد» یا «فیلترینگ از سایت ها و پارازیت از ماهواره ها برداشته شود»، بدون هیچ شک وشبهه ای «مشروعیت» قایل شدن برای دولت است. من جسارت می دانم در خدمت همکارانم، دوستانم، اساتیدم این نکته را تکرار کنم که «غیر مشروع دانستن یک دولت» نه به خاطر اقدامات و رفتارهای اش است، بلکه مشروعیت یک دولت و یک کابینه منبعث از راه کار به قدرت رسیدن آن است. آن چه جنبش سبز را آغاز نمود باوری است مبنی بر این که؛ دولت کنونی با «تقلب در انتخابات» بر سر کار آمده و در منظر مخالفان و معترضان، از کاندیداهای محترم گرفته تا مردمی که به خیابان آمدند، «مشروعیت» ندارد و می بایست انتخاباتی دیگر انجام بگیرد. حال این نقطه ی شروع ماجرا است. این که دولت خوب است، خشن است، اقدمات سرکوب گرانه در پیش گرفته است، و پاسخ گو نیست، این دیگر مربوط به حوزه ی دگیری است به نام « حدود دموکراتیک بودن یا غیر دموکراتیک بودن» یک دولت.  بیایید فرض کنیم دولتی با تقلب در انتخابات( همانند برخی دولت های بلوک شرق) یا اصلا با کودتا( مثل دولت پرویز مشرف) بر سر کار آید و آن موقع سایت ها را فیلتر نکند، مطبوعات را آزاد بگذارد، اجازه ی فعالیت سیاسی برای احزاب قایل شود .. قص علی هذا. آیا باز هم این دولت مشروع است یا نه؟ حال بر عکس دولتی با انتخاباتی سالم بر سر کار آید اما به رفتارهای غیر انسانی و غیر دموکراتیک متوسل شود، آیا می توان گفت بنای دولت غیر مشروع بوده است یا می توان گفت دولت مشروع بوده اما  از نظر دموکراتیک  بی کفایت است. اصلا خود بحث بی کفایتی دولت یعنی «دولتی» را ما قایل هستیم که به بی کفایتی آن بیاندیشیم. آیا یک نظر و تنها یک نظر منتقد پذیرفته نبود؟ امکان  درج یک نظر مخالف که نه، بلکه نظری که از زاویه دیگری به ماجرا نگاه کرده بود وجود نداشت؟ نه وجود نداشت چون نباید از حضرت میر حسین انتقاد کرد. امری که میرحسین سر ماجرای تولدش شدیدا با آن مخالفت کرد و درخواست کرد به کیش شخصیت دچار نشویم.
من در همان یادداشتی که هیچ سایت و خبرنامه و وبلاگ مدعی اصلاح طلبی و  مدعی حمایت از جنبش سبز، برخلاف مطالب دیگرم،  حاضر نشد حتا به آن لینک بدهد،  گفتم که اقدام میر حسین سنجیده بوده است. نوشتم که باعث تلطیف فضا شده است و هنوز هم اقدام ایشان را اقدامی به تمامی غلط نمی دانم که هیچ، بلکه تاکتیکی مناسب می دانم. اما مجبور بودم که تکرار کنم دولت مشروع نیست. زیرا یا با حرف زدن از دولت یعنی روز اول ما دروغ گفته ایم که ادعای تقلب مطرح کرده ایم، اگر هم راست گفته ایم دولتی که با تقلب سر کار بیاید هیچ وقت به وجودش قایل نیستیم حتا اگر 2سال از حضورش بگذرد. اصلا همین که امروز 5 نفر از اصلاح طلبان شناخته شده نیز بیانیه ی تکمیلی می دهند نشانه ی چیست؟ دقیقا نشانه ی تایید حرف من در آن یادداشت است، که مبادا خواسته های جنبش سبز فراموش شود و رسما از ابطال انتخابت حرف زده اند.
این جاست که من از دوستان روزنامه نگارم گله می کنم. من هنوز نمی توانم حتا یکی ازشاگردان کسی چون آقای بهنود خود را بنامم، اگر اسم بهنود عزیز را می آورم به خاطر علاقه و احترام و باورم به روزنامه نگار بودن ایشان است. اما سوالم دیگر دوستان و همکاران و اساتیدم را نیز مخاطب قرار می دهد؛ که واقعا من نیز چون شما باشم؟ واقعا چنین شیفته ی کسی شوم که هر چه گفت و شنفت و رفت و نرفت و انجام دادو نداد من در مدح اش بنویسم؟ اگر راه روزنامه نگاری مستقل آن است که شما دارید به من نشان می دهید، بگویید تا من برگردم و شاعر باشم و دیگر ننویسم. من یکی از هزاران ام مگر نه؟

مطلب مرتبط:بیانیه ی هفدهم میرحسین؛ پرتاب به گذشته یا گامی به جلو؟


» ادامه مطلب

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

دیکتاتوری عدم خشونت!


منشر شده در: روز آنلاین

وقایع روز عاشورای محرم الحرام 1431 هجری قمری مصادف با ششم دی ماه 1388 خورشیدی، در نوع خود و در تاریخ 30 ساله ی مبارزات مردم ایران و به ویژه تا تاریخ 6 ماهه ی اخیر جنبش سبز چنان بی نظیر و سرشار از رویدادهای پیش بینی نشده بود که به تبع باعث واکنش های پیش بینی نشده هم بود.تجمعات و راه پیمایی های روز عاشورا چند ویژگی تازه نسبت به دیگر تجمعات داشت که من به سه مورد آن ها به اجمال اشاره ای می کنم آن گاه بر سر خشونت تاملی کوتاه می نمایم.
اولین ویژگی آن، خشونت بی حد و حصر و بی سابقه ی نیروهای انتظامی و نظامی و امنیتی و لباس شخصی علیه مردم بود. آن هم در روزی که در دین اسلام هرگونه خشونت و ضرب و جرح به ویژه ریختن «خون»حرام شرعی است. دومین ویژگی آن واکنش مقاومت مدارانه ی مردم برای بار اول و در گستره ای وسیع بود واکنشی که برای اولین بار خشونت اعمال شده را بر شهروندان پاسخی قابل تامل داد. سومین ویژگی اش تنوع و گسترگی این تجمعات در شهرهای مختلف ایران بود که در این روز راه پیمایی  تجمعات اعتراضی مردم، محدود به تهران نشد. متاسفانه چهارمین ویژگی اش تعدا زخمی ها و کشته هایی بود که هر روز آمارش در اعترافات سران نیروهای امنیتی و انتظامی نیز بالا می رود.
اما ظاهرا آن چه برای ناظران و فعالان سیاسی و روشنفکری درون جنبش ،بالاترین درجه ی اهمیت را داشته است، روی آوردن مردم به اقدامات مقابله جویانه و مقاومت مدار بوده که به تعبیر اکثر آن ها «روی آوردن به خشونت» تفسیر شده و از این رفتارهای مردم به عنوان خشونتی یاد شده است، که نمی بایست دامن جنبش سبز مردمی ایران را که با شعارها و برنامه هایی غیر خشونت آمیز آغاز شده بود بگیرد.تا جایی که برخی از دوستان عزیز چون آقای بهنود و آقای سحابی به شدت ابراز نگرانی و دلهره کردند.
ضمن این که من نیز نگرانی و دلهره ی این دوستان عزیز و نازنین را درک می کنم و با آن ها از منظر نگرانی همراهم اما، ابتدا و بیش و پیش از هرچیزی باید به عنوان یک شاهد عینی اعلام کنم، تحت هیچ شرایطی واکنش های مردمی در روز عاشورا نسبت به رفتار ویران کننده ی نیروهای امنیتی را، خشونت نمی نامم. خشونت اعمال رفتاری قهر آمیز از منظر و جایگاه قهریه و قدرت مداری است که توان اعمال اقتدار و اجرایی کردن عمل مذکور را نسبت به گروه یا فرد دیگر و مقابل اش را داشته باشد. هیچ کدام از رفتار های مردم از چنین منظری و از چنین خاست گاهی نبوده است بلکه تنها از منظر دفاعی ناگهانی و غریزی در برابر نوع رفتاری بود که مستقمیا به قصد نابودی و انهدام مردم از سوی نیروهای حکومتی انجام می گرفت. اگر مقداری سنگ پرانی صورت گرفته است به خاطر آن بود، آن ها از لحظه ی اول با ضربه های شدید و این بار با میله های  فلزی و باتوم هایی مجهز تر و با ضربه هایی که سمت و سو و هدف اصلی اش سر معترضین را نشانه می گرفت، رفتارشان را آغاز کردند. در چنین وضعیتی که مردم با حمله ی به شدت خشن  نیروها مواجه می شدند نا خود آگاه با سنگ پرانی باعث می شدند که توقفی در حمله ی این نیروها ایجاد کنند تا افراد مسن و زنان و دخترانی که قدرت و سرعت فرارشان به اندازه بقیه نبود، به ضربه های مرگ بار نیروهای سرکوب مواجه نشوند و فرصتی برای فرار بیابند. شاید سویه دیگر خشونت از دید این ناظران این بود که مردم معترض که در اعتراض به تیراندازی و کشتار مردم در پل حافظ تعدادی از موتورهای نیروهای انتظامی را به آتش کشیده اند. اما در همین رفتار هم باید دقت کنید که مردم راکبان این موتورها را ابتدا خلع سلاح کرده و آن گاه  همان مردم، به ویژه زنان،آن ها را در گوشه ای در آغوش گرفته اند، تا هیچ کس به آن ها کوچکترین آسیبی نرساند. به راستی اسم چنین رفتاری را هم می توان خشونت عمیقی نامید که باید از روی دادن آن احساس نگرانی و یا شکست نمود؟ سومین رفتاری که از سوی مردم سر زده اقدام به خلع سلاح کردن نیروهای امنیتی و انتظامی بوده است. که در همین رفتار هم اگر دیده ایم که چندین نفر اقدام به کتک زدن  این نیروها کرده اند تعداد بسیار بیشتری از همان مردم کتک خورده ی ضربه دیده با فریاد های «ولش کن... ولش کن»، اقدام به نجات آنان از دست افرادی کرده اند که نتوانسته اند در لحظه خشم خود را کنترل نمایند.
من قصد این را ندرام خشونت را نسبی جلوه دهم و با آن چه که تا این لحظه گفتم بگویم همین این مقدار خشونت اشکالی ندارد. آری رویای من نیز این است که همین چند مورد خشونت نیز روی ندهد. اما باید گفت که رفتار خشمگینانه  واکنشی است که در لحظه روی می دهد و همه هم شاهد بوده ایم که طول زمانی این رفتارها اصلا قابل اتکا به عنوان یک رفتار  برنامه ریزی شده نبوده است. بنابراین می توانیم امیدوار باشیم که جنبش هنوز که هنوز است به چنین نقطه ی شروعی نرسیده و باید کاری بکنیم که هرگز نرسد. زیرا عمیقا بر این باورم که نقطه قوت این جنبش چه در صحنه ی بین المللی و چه در مواجهه با حاکمیت همین عدم خشونت و رفتارهای مسالمت آمیز بوده است.
اما سوال اصلی من در این یادداشت این است که به راستی ما برای این که جنبشی بدون خشونت داشته باشیم چه کار کرده ایم؟
حقیقت غیر قابل انکار این است که ما مردمی هستیم با تاریخی چندهزار ساله از خشونت. دوران معاصر تاریخ ما نیز که مصادف بوده با حکومت پهلوی و جمهوری اسلامی آن چنان از خشونت خالی نبوده ایم که امروزه بعد سی سال یک هو و ناگهان به مردمانی ضد خشونت تبدیل شویم. از یاد نبریم که در زمان انقلاب 1357 و بعد از پیروزی آن نیز شعار بسیاری از فعالان سیاسی و حتای اعضای احزابی که مدعی روشنفکری بودند،«اعدام باید گردد» بود. ما مردمی هستیم که بیش از 30 سال شاهد خشونت اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و به ویژه خشونت ناب قانونی بوده ایم. مردم ایران از فرهنگ بنیادین و ریشه ای هم چون مردم هند برخوردار نیستند. فرهنگ مردمان هند از باورهای مذهبی و فرهنگی که در آن سرزمین سابقه ای چندین هزار ساله دارد، برخوردارند.اگر در کشوری چون هند نهضتی گاندینیستی می تواند ظهور کند و پیروز شود، یک شبه و از راه رسیده نبوده است. اما به راستی ما با سرگذشتی چنین خشن و تربیت و جامعه پذیر شده گیی چنین خشونت بار، که 30 سال است خشونت می بینیم. سال ها است  شاهد، شلاق زدن، اعدام در ملاء عام، خشونت قانونی، تنبیه، مجازات های  آن چنانی، تحقیر و کتک خوردن و کتک زدن و به ویژه تبلیغ رسمی خشونت  هستیم. چه شد و چه گونه شد که یک باره گمان کردیم صرفا با گفتن این که « ما جنبش مان بدون خشونت است» و بدون هیچ اقدام و  تلاش روشنگرانه ای بر این باور بودیم، جنبشی خواهیم داشت عاری از هر گونه خشونتی؟ نه مگر امروزه و هر روز شاهد آمارهای بالای خشونت خانوادگی هستیم؟ چند درصد از این مردم 72میلیونی تجربه ی کتک خوردن از پدر برادر، معلم، سرباز، مامور ساده ی نگهبان یک شرکت و ...را نداریم؟ فرهنگ کلامی و گفتاری و نوشتاری ما ، جوک ها و لطیفه ها و داستان ها و فیلم ها و رمان های ما، تا چه حد عاری از خشونت است، که ما مردمانی باشیم عاری از خشونت.  روحیه ی مطلق گرایی و محکومیت همه و یک باره ی آن چیزی که ناگهان امروز به آن می رسیم، آیا خودش روحیه ای خشن و تک بعدی نیست؟ همین که تا به این خواسته رسیدیم که خشونت نکنیم به محض مشاهده ی کمترین واکنش خشونت آمیز از سوی جوانی که ضربه ی باتوم و غریو گلوله در گوش و مغزش پیچیده است، به جای همنوایی و دلنوایی با وی،  وی را عامل شکست خود و جنبش خود می نامیم؟ آیا همین رفتار رفتاری خشن نیست؟
 واقعیت آن  است که روشنفکران نویسندگان ما، به آن مقدار که بر ملا کننده خشونت های قانونی و غیر قانونی حکومت و جامعه در تمام این سال ها بودند، از این  نکته ی ساده غافل بودند ، که صرف برملا کردن خشونت ها تنها می تواند به برافروختن آتش خشم کمک  کند و می بایست  به ازای هر کدام از این افشاگری ها،  مطالب بسیار بیشتری در باره ی راه های برخوردهای غیر خشن با چنین رفتارها و فرهنگی منتشر می کردیم. شاید امروز جامعه ی روشنفکری ما قدر تلاش ها نوشتاری و روشنگرانه ی  رامین جهان بگلوی عزیز را بیشتر بداند. زیرا هم او بود که به تنهایی و یک تنه بیشترین تلاش روشنفکرانه و روشن گرانه را در جهت انتشار و ترویج افکار و نظریات تساهل و مدارا و ضد خشونت به خرج داد.
اکنون نیز به نظرم هنوز دیر نشده است. اگرچه برای ساختن فرهنگی کاملا عاری از خشونت راه دور و درازی داریم. اما به نظرم به جای توجیه دور از استدلال خشونت های صورت گرفته در همین مقدار کم و البته قابل توجیه از سویی و نیز به جای این که جنبش مان را شکست خورده بنامیم و دلهره به دل راه بدهیم، به تلاش وافر و بی حد و حصر برای روشنگری در راه فرهنگ عدم خشونت بپردازیم. خشونت اگرچه معمولا تابعی از شرایط زمان و مکان  محیط و به طور کلی زیست جهان مردمی است که در آن به سر می برند، اما لازم است یادآوری شود که با همه ی این ها ، خشونت خاستگاهی روانکاوانه نیز دارد. به باور فروید آدمی را دو غریزه ی اصلی است به نام غریزه ی زندگی(عشق-اروس) و غریزه ی مرگ( خشونت و تخریب). جنبش اجتماعی سیاسی نوین ایران جنبش زندگی  است و خواست های زندگی شهروندی روشن ترین خواسته ها آن است. بنابراین لازم است که به ترویج «زندگی» و عشق بپردازیم تا جایی که  برای سربازان و نیروهایی که مردم را مضروب می سازند نیز زندگی بخواهیم، و از خشونت بپرهیزیم. باید به یاد بیاورم که در راه پیمایی تشییع جنازه ی آیت الله منتظری شعاری از همین شعارهای خود جوش سر داده شد با این عنوان که « دیکتاتور بمونی.... محکمه رو ببینی». سر دادن چنین شعاری میان آن همه خشم، نشان از این دارد که این مردم ماندن و زندگی را برای دیکتاتور نیز می خواهد و نهایت انتقام اش محاکمه ی دیکتاتور هاست، نه مرگ آن ها.این جمله شاید تکراری و شعاری به نظر برسد اما این وظیفه ما است که آن ها به اردوی ما بپیونند نه ما به اردوگاه و پایگاه و خاست گاه آن ها.


» ادامه مطلب

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

بیانیه ی هفدهم میرحسین؛ پرتاب به گذشته یا گامی به جلو؟









بیانیه هفدهم آقای میرحسین موسوی کاندیدای سابقا معترض انتخاباتی انتخابات ریاست جمهوی دهم جمهوری اسلامی  حاوی نکات بسیار مهمی بود که البته اصلی ترین نکته اش این است که دیگر باید بپذریم ظاهرا آقای میر حسین موسوی به نتیجه ی انتخابات و غیر قانونی بودن دولت معترض نیست. برای همین نوشتم کاندیدای سابقا معترض.
به نظر من بیانیه به دو بخش اصلی تقسیم شده است. بخش اولیه تا قبل از پیش نهادها، بیانیه ای با وقار سنگین و با نگاهی تحلیلی و انسان مدار و پشتوانه ای واقعی برای مردم معترض جامعه ی امروز ایران است.بیانیه ای که نشان پایدار از باور میر حسین موسوی به عدم خشونت جنبش مردمی و نهایت تلاش اش برای گریز از خشن شدن فضا است. نکته هایی که موسوی بیان کرده از جمله در مورد اقتصادی شدن فضای فعالیت های سپاه و به تبع آن سرکوب مردم که نتیجه ی وابستگی اقتصادی نیروهای نظامی می باشد. حتا متلک پرانی شیرینش در مورد این که ما آمریکایی نیستیم وبرای هیچ کس کارت تبریک نفرستاده ایم از نکات قابل اشاره است. موسوی حقیقتا نشان داده از بعد شصیتی از آن موسوی نخست وزیر دهه ی شصت که تقریبا شخصیتی خود اتکا و تا حد زیادی خشن بود به دولتمردی مهربان و انسان دوست و صلح طلب تبدیل شده است.
اما بخش دوم بیانیه که شامل پیشنهادات جناب میرحسین موسوی برای برون رفت از بحران کنونی است. به ناگاه شوکی عظیم را به خواننده وارد می کند. که حتا اگر بخواهیم بگوییم، موسوی از سیر و رند وقایع نترسیده که قطعا نترسیده، اگر بپذیریم موسوی اقدام به مصالحه  نکرده که ظاهرا اهلش نیست، اگر بپذیریم که موسوی پشت مردم را خالی نکرده است که از بخش اول همین بیانیه هم بر می آید که اهل این کار نیست، اگر بپذیریم موسوی هم چنان می خواهد به عنوان یکی از سران جنبش نوین مردمی ایران شناخته شود، بنابراین تنها می توان گفت که، آقای موسوی مرتکب اشتباهی شده است و این روحیه ی معصومیت رو نباید به آقای موسوی تزریق کنیم که هر کاری کرد در مدحش قصیده بسراییم. دلایل من برای اشتباهات این بیانیه این است:
 نخست:واقعیت قضیه آن است که سر و ته پیشنهادات آقای موسوی مبنی بر به رسمیت شناختن دولت فعلی آقای احمدی نژاد است. اگر به 5 پیشنهاد مطرح شده در این بیانیه نظری کوتاه و حتا نه عمقی بیافکنیم متوجه می شویم که 3بند از 5 پند پیشنهادی یا خطاب به دولت است یا اصولا اموری است که در حوزه ی اختیارات وزیران کابینه ی رییس دولت قرار دارد. از سوی دیگر بند اول پیشنهادی رسما «دولت» فعلی را به رسمیت شناخته و از این دولت درخواست دارد  که مسئولیت پذیر باشد.« 1- اعلام مسئولیت پذیری مستقیم دولت در مقابل ملت و مجلس و قوه قضائیه به نوعی که از دولت حمایت های غیرمعمول در مقابل کاستی ها و ضعف هایش نشود و دولت مستقیما پاسخگوی مشکلاتی باشد که برای کشور ایجاد کرده است». در همین  دو سطری که از بند اول نقل کرده ام می بینید که سه بار «دولت» و شیوه ی رفتاری که ظاهرا باید از دید آقای موسوی در پیش بگیرد آمده است. این یعنی رسمیت بخشیدن به دولت کنونی که با ادعای قبلی و خواسته ی پیشین آقای میرحسین  موسوی  مبنی بر ابطال انتخابات و غیر قانونی بودن این دولت کاملا در تضاد است.
دوم؛ آن که همان طور که گفتم 3بند از 5 بند پیشنهادی آقای میرحسین مربوط به دو وزارت خانه ی کشور و ارشاد می شود. درخواست برای اجازه ی انتشار روزنامه های و عدم فیلترینگ سایت ها و کانال های ماهواره ای و .. همگی جزو اختیارات و حوزه ی نفوذ وزرات ارشاد  می باشد و  اجازه ی برگزاری آزاد تجمعات و ... نیز به به وزارت کشور. چگونه ما دولتی را قبول ندرایم و از وزارت خانه های اش انتقاد می کنیم؟ نمی توان وزارتی از یک کابینه را احصا نمود و در یک وضعیت تخیلی به آن پیشنهاداتی داد و هم زمان دولت مذکور و رییس این کابینه را پذیرفته نشده اعلام کرد.
سوم؛ بندهای دیگر پیشنهادات آقای موسوی نیز مربوط به مجلس شورای اسلامی و شورای نگهبانی می شود که در حمایت از دولتی  که دیگر معلوم نیست از دید آقای موسوی مشروع هست یانه، راهپیمایی به پا می کنند و کفن می پوشند. 
چهارمین نکته و اصلی ترین آن ها این که آقای موسوی در این بیانیه یک کلمه از ابطال انتخابت، غیرقانونی بودن نتایج آن وبه طور کلی از خواسته ی روز اول خودشان هیچ سخنی به میان نیاورده اند.!
حال سوال این است که چرا موسوی که در بیانیه های پیشین اش، راه رفته را تا اصلاح و تغییر قانون اساسی و ..پیش برده بود اکنون و بعد از این که در یک روز 38 نفر از مردم ایران آن هم در ماه حرام کشته شده اند از جمله خواهرزاده ی خودشان، چگونه به عقب نشینی تا حد قبول دولت احمدی نژاد رسیده است.
می دانم عده ی زیادی که یا به خاطر این که هرگز نمی خواهند ناامید شوند و یا هرگز دوست ندراند بپذیرند که کسی را که دوست دارند ممکن است اشتباه نیز مرتکب شود و یا خدای ناکرده پا پس کشیده است، مرتب دیدگاه های خود را و منویات قلبی خود را به بیانیه ی میرحسین تزریق می نمایند و یا از آن بیرون بکشند.
سوال اصلی من از دوستانی که حاضر نیستند هیچ گونه انتقادی را به بیانیه ی میر حسین بپذیرند این است، که اولا سرآغاز و اولین و در واقع حداقلی ترین خواسته ی این جنبش چه بود؟ باید بگویم اولین شعار مردم در روز 23 خرداد، زمانی که قرار بود میر حسین در موسسه اطلاعات کنفرانس مطبوعاتی داشته باشد و نگذاشتند و مردم همین جوری چون گنگ خوابدیده به همدیگر نگاه می کردند، ناگهان باهم جمع شدند فریاد زدند« این رای ما نیست» این اولین شعار جمعی مردم در بعد از ظهر 23خرداد بود. از ونک شروع شدو به پارک ساعی که رسیدیم، شعار تبدیل شد به «رای من کو؟» اگر حداقل خواسته ی این جنبش رای مردم و برگزاری انتخابات دوباره بود و این خواسته بدان معنی بود که نه مردم و نه میرحسین موسوی و نه مهدی کروبی نیتجه ی این انتخابات را قبول ندارند و دولت بر آمده از آن را قبول ندارند، چگونه می گویند که« دولت باید مسئولیت پذیر باشد».؟؟
اگر واقعا خواسته ی مردم و این جنبش و خود آقای میرحسین ایراداتی است که در برنامه های وزرات خانه هایی چون ارشاد و وزارت کشور دارند خوب لازم نبود 6 ماه اعلام نمایند که نه دولت را قبول دارند و نه انتخابات را. به یاد بیاوریم که زمانی که آقای احمدی نژاد در انتخابات ریاست جمهوری نهم به پیروزی رسید که همان موقع هم بسیاری این پیروزی را مشکوک پنداشتند و خاتمی نیز اعلام کرد تخلفاتی شده که بعدا اعلام می کند و البته هرگز اعلام نکرد،  اما اصلاح طلبان و به ویژه شخصی هم چون عبدالله رمضان زاده اعلام کرد، که ما این دولت را قبول نداریم اما تا روز برگزاری  انتخابات دهم منتقد سیاست های دولت احمدی نژاد می مانم و همه نیز می دانیم که این کار را کرد و البته هزینه ی آن را نیز پرداخت. بنابراین اگر قرار بر این بود که منتقد سیاست های وزارت خانه ی کابینه ی احمدی نژاد باشیم همان 23خرداد اعلام می کردند که انتخابات را پذیرفته اند ولی به دلیل اختلاف نظر سیاسی و .. به منتقد جدی دولت احمدی نژاد تبدیل خواهند شد. 
من قبول دارم وباور دارم میرحسین موسوی گزینه ای درون نظام است و به هیچ راهکاری که که به برون نظام بیانجامد نمی اندیشد.من نیز انتظار نداشتم میرحسین موسوی هم چون راه پیمایان و تجمع کنندگان بیانیه ای آتشین و خارج از چارچوب نظام جمهوری اسلامی و مجموعه ی اعتقادات خود منتشر نماید. اما انتظار این را نیز نداشتم که نسبت به تمام بیانیه های خود نیز عقب نشینی نماید.
ما باید بپذیریم، گرچه جنبش سبز رهبری ویژه ای ندارد گرچه به باور درست میرحسین چه وی اعلام نماید و چه اعلام ننماید مردمی که قصد تجمع و اعتراض داشته باشند، به خیابان می آیند و تجمع خود را انجام خواهند داد. اما آیا واقعا گمان برده اید اگر نبودند شخصیت هایی چون موسوی و کروبی به عنوان معترضان اصلی و مخالفان جدی آیا مردم به همین راحتی می توانستند به خیابان ها بیایند؟ ایا این جنبش از پشتوانه ای چنین قوی می توانست برخوردار باشد؟ اکنون اگر جنبشی که با «باور به عدم مشروع بودن دولت کنونی »به وجود آمده است،  از سوی یکی از مطرح ترین سران شناخته شده ی آن به طور ضمنی واقعیت دولت فعلی را مشروعیت ببخشد، به چه معناست؟ آیا این ایجاد فاصله بین سران شناخته شده ی جنبش و مردمی که در خیابان ها هستند نیست؟ آیا اکنون فاصله ی بین جوانانی که درخیابان ها به باور عدم مشروعیت  دولت جانشان را بر کف گذاشته اند با کاندیدایی که روزی بر همین بارو بود امروز از همین دولت حرف می زند چگونه پر می شود ؟
درست است سیاست مداری صلح طلب و عدالت طلب که قصد بازگرداندن آرامش را به اوضاع بحرانی دارد باید و می بایست که موضعی آرام بگیرد. اما نه موضعی که  هواداران وی را در خیبان ها تنها بگذارد. همان طور که می بینید محسن رضایی اولین سو استفاده یا حسن استفاده را از این بیانیه کرد و آن را رسما«عقب نشینی» نامید. حال که این گونه برداشت می شود چرا وزارت اطلاعات و قوه ی قضاییه و پلیس امنیت و دیگر نهادهای امنیتی چنین برداشتی را نکنند؟ به این فکر کرده اید که از این پس با بازداشتی ها و زندانیان سیاسی چه برخوردی خواهند کرد؟ آیا دیگر مردمی که در خیابان اند  می توانند بگویند ما طرفداران موسوی هستیم که این دولت را قبول نداریم؟ درحالی که موسوی ضمنی باشد یا غیر ضمنی، تاکتیکی باشد یا غیر تاکتیکی از اصلاح رفتار دولت حرف می زند؟ فکر این را کرده ایم چه عواقبی در انتظار بازداشتی های از این پس تجمعات و زندانی های بی نام و نشان است؟ خوب آن موقع می گویند موسوی تان دولت را قبول کرده است شما دیگر چه غلطی می کنید در خیابان؟ آیا آن موقع دیگر  الصاق اتهام محارب و منافق و .. به معترضین کار بسیار ساده تری نیست؟
بیانیه ی مهندس موسوی خوب است. بیانیه ی مهندس موسوی متین است. بیانیه ی مهندس موسوی باعث آرامش دولت و حاکمیت می شود.  اما من شک دارم باعث آرامش جامعه و فضای ملتهب آن بشود. حقیقت آن است که همه ی آن هایی که می گویند بیانیه ی موسوی فرصتی است برای حاکمیت، درست می گویند. زیرا از دید من بیانیه ی این بار با تمام دفاعی که در قسمت اول آن از مردم می نماید، اما باید تلخ کامانه و اندوه بار بگویم، خطاب این بیانیه و سودای منفعت اش اختصاصا برای حاکمیت است، نه مردم.
نکته ای که این میان فراموش می شود این است که انگار این پیشنهادات موسوی تا به این لحظه به حاکمیت داده نشده است و حالا بعد از 6 ماه بحران، موسوی چون موسی از کوه طور پایین آمد و به جای ده فرمان 5 فرمان آورده است، گویی مشکل جامعه ی ایرانی در این 30سال و خواست جنبش شش ماهه ی ایرانی، فیلترینگ سایت ها و پارازیت ماهواره، و بستن مطبوعات و زندانی سیاسی بوده است؟ 
در پایان این نکته را از سر اجبار این که می دانم طرفدارن بی انتقاد و سینه چاک آقای موسوی این انتقاد مرا برنمی تابند و چون بر نمی تانبد مرا به خشونت ورزی و یا جنبش را به سمت خشونت بردن متهم خواهند کرد می گویم. باید معروض بدارم من در اولین و تجمع و آخرین تجمع مردمی، بیشترین کتک را از مردمی خورده ام که می خواستند نیروهای گارد یا لباس شخصی را کتک بزنند. من نیز از جنبه ی آرامش بخش بیانیه موسوی و از درایت اش خوشحال ام. من خود یکی از قربانیان خشونت حکومتی هستم. من از خشونت خیری ندیده ام و می دانم که به خشونت رفتن جنبش باعث از دست رفتن بسیای از دستاوردای مدنی ما در همین چند سال اخیر می شود. اما اولا من آن اتفاقاتی را که در روز عاشورا روی داد خشونت مردمی نمی دانم بلکه  به دلیل بالارفتن سطح خشونت نیروها سطح واکنش طبیعی مردم نیز بالاتر رفته بود، حال به فرض پذیرش چنین فرض غلطی هم،  مگر برای پرهیز از خشونت حتما می بایست همه ی خواسته های جنبش را انکار کرد  و آن را به خواسته های  جنبش اصلاح طلبی  در 12 سال گذشته برگرداند؟
یکبار دیگر تکرار می کنم جنبش سبز مبنای شکل گیری اش چی بود؟ و آیا در 5 پیشنهاد مطرح شده از سوی اقای موسوی به یکی از آن ها اشاره شده است؟  اگر خواسته های جنبش سبز همین 5 تا بود خوب چرا 6 ماه مردم را در خیابان ها سر کار گذاشتید و بیانیه دادید ؟ خیلی ساده می توانستیم مثل 4سال گذشته ی حکومت آقای احمدی نژاد به فعالیت ها انتقادی بپردازیم. بیش از نزدیک به 100 کشته و هزاران زخمی و ده ها هزازر زندانی نداشته باشیم.


پی نوشت: مطلب من نگاه انتقادی به بیانیه ی آقای موسوی است. اما دو عزیز دیگر نگاهی کاملا مثبت و امیدوارنه به بیانیه ی میر حسین داشته اند:
درست انتخاب کردند مردم- مسعود بهنود

بیانیه عاشورای موسوی؛ راه آخر پیش از فروپاشی- مهدی جامی



لینک این مطلب در بالاترین: http://balatarin.com/permlink/2010/1/2/1898396

» ادامه مطلب