ریبوار سیویلی
گاه،فشار فرهنگ بسته، سبب گونهای چنان افراطی از «عشق به خود1» و مدح خود می شود، انگار بیرون از این خود، هیچ هستی و ساحت دیگری که شایسته ی ستایش باشد، موجود و ممکن نیست. آیا این تاکید بیش از حد، حاصل خودپرستی است یا اشتباهی فکری؟ جوابی قطعی به این پرسش دشوار است، چون ساحت «خود» در فرهنگ هایی چون فرهنگ های ما، در گذر زمان و به موازات تاریخ به کرات و چنان مورد تعرض و بی حرمتی قرار گرفته، که اگر شخص تمامی حیاتش را نیز صرف ستایش خود کند، بازسازی این «خود» ِ تخریب شده ممکن نخواهد بود. اما علیرغم این توجیهات، لازم است این ستایش و عشق به «خود» مانع عشق به «دیگری» نگردد و سبب فراموشی این نکتهی بنیادین نشود که بخشی از ستایش خود، از گذر ستایش دیگری متحقق خواهد شد. خود بدون دیگری، زندگی "من" بدون وجود دیگری و تاثیرات انسانی او بر هستی انسانی من، حیاتی محدود و ناقص خواهد بود، و چون از این منظر بنگریم،تجربههای خصوصی آزاردهندهمان با دیگری را، معیار قضاوت دربارهی دیگری قرار نخواهیم داد.
تقلیل دیگری، به تجربه های ناخوشایندمان با و(از) وی، به نمونههای نژادپرستانه و مغرورش، در قامت سرباز بدعنق سر ِمرز و درهیئت استاد سختگیر کلاس درس ،به ایدئولوگی کور فکر و در شمایل شاعر و متفکری که «ما»ی نزدیک خویش را نمی بینند اما برای لاهوت و دوردست ها ترانه سرمی دهد، ودرکل تقلیل دیگری به نمونههایی که می توانیم آن ها را استناد ظلم ها و بی عدالتی هایی که در حق ما روا داشته، قرار دهیم، ، هویت بخشیی ناقص و ناعادلانه از دیگری خواهد بود.
دیگری به مثابهی وجودی «یگانه- بی همتا» و «اصیل» قابل طرح است، نه به مثابه و در چارچوب رفتار و گفتار و مواضعش در قبال ما. حسب گزارهای لویناسی، ما به گونهای نامحدود و در اوج تنهایی مان نیز در مقابل دیگری مسئولیم، حتی اگر دیگری چنین امری را نخواهد و اهمیتی برای کار ما قائل نباشد. از این منظر نیز می توانیم مبنایی عقلانی و اخلاقی برای ستایش مان از دیگری صورتبندی کرده و به همان میزان نیز از خاطرات و تاریخ دردناک مان با دیگری که بارها فریاد جان خراش مارا برآورده، خاطراتی که سبب حیرت مان در توانایی آدمی در فراموشی و بی تفاوتی شدهاند،بکاهیم.
بر این اساس نیز، با نفی این بُعد روانشناختی نگریستن به دیگری، لازم است فراسوی تجارب دردناکمان با اشخاص معین، دیگری را چون ساحتی متوسع و الوهیتی بینهایت، آینهی انعکاس خویش بنگریم و حوزهی هستی انسانی مان را دربرابر تجربه های تلخ مان از دیگری، به تاراج ندهیم.
دیگری، فراتر از هرکدام از تجربه های ویژه ی ما، فراتر از هر گونه ادعایش مبنی بر سروری فرهنگی، و هرگونه غروری که از اعتقاد به اقتدار تمدنیش نشات می گیرد، وجودی زیبا، یگانه و قابل ستایش دارد، که نمی توان آن را فراموش کرد و بدون نگاهی احترام آمیز از کنار وی گذشت . اگر چه زندگی در جامعهای مملو از تنفر و خشونت و حضور روزمرهی این خشونت در زندگی هامان ، که توسط دیگری بر ما تحمیل شده، می تواند این ساحت گشودهی دیگری را از یادمان ببرد. اما زمانی که دیگری خود در موقعیت انسانی در جدال با ستم و سرکوب و دیکتاتوری قرار می گیرد و دیده می شود، هنگامی که با مبارزهاش برای آزادی و رهایی، الگوهای مثالی آزادیخواهی درون روح و وجدان ما را خطاب قرار می دهد، در لمحهای که دیگری با مبارزهاش مرزهای نژادی، دینی و ملی خود را درنوردیده و به تجسم ابرانسان بدل می شود چهرهای متفاوت از چهرهی دیگری در تجارب ما نقش می بندد، ما نیز پیشداوری هایی را که حاصل تجارب خویش و همنوعان مان با اوست، فراموش خواهیم کرد و با او یگانه می شویم.
بدین گونه،دیگری با تبدیل خویش به نمونهی مثالی ِانسانی که به کمتر از آزادی رضایت نمی دهد، به من کمک می کند که صرف تاریخ و تجارب دردناک و پس زمینهی روانی خویش و غرور او نسبت به خود و مردمم را معیار داوری قرار نداده و از پیش داوری هایم برحذر باشم - مادامی که دیگری می تواند به نام آزادی و انسانیت،تا حد قربانی شدن، بر بخشندگی خود پای بفشارد.
در چنین حالتی، دیگری، لحظهایست که خودپرستی من را گوشزد کرده و کلیتی را که من تحت نام خود صورت بندی کردهام می گشاید. کلیتی که "خود" بدان افتخار کرده و فکر می کند هویت حقیقی خویش را بر آن استوار گردانیده، در مقابل وجود بی انتهای دیگری، بهدیوارهای زندانی می ماند که خودپرستی و خودخواهی به دور "خود" کشیدهاند. ضروری است «خود» این خلا را با عشق به دیگری پر کند تا بتواند به درک گشودگی رسیده و به واسطهی حضور دیگری زندگی و هستی به روی وی گشوده شود.
دیگری بهره ای، دارایی ای، غنا، زیبایی، شکوه و امکانی است تا بتوانیم به واسطهی او بر مرزهای خودپرستی خویش غالب شده و جامهای را که بدل به حائل میان "ما" و " او" می شود از تن به در آوریم. با وامگیری اصطلاحات آگوستین قدیس می توانیم بگوییم که شناخت دیگری کم از تلاش برای شناخت ساحت مقدس و بی مرز و منتهای یزدان ندارد. بر حسب همین رابطهی میان رفعت خداوند و والایی دیگری است که هیچ گاه تجربهی خاص روزمرهمان در زندگی اجتماعی نمی تواند معیاری درست برای داوری دربارهی دیگری به مثابه ی وجودی یگانه و بی همتا که در حال نمایش موضع خویش است، باشد
هنگامی که از این منظر به تجارب من از دیگری می نگرم، به عنوان مثال به داستان بازگرداندن جوانی حلبچهای از سوی خانوادهای ایرانی بعد از دو دهه به خانواده اش، احساس گشوده و گسترده شدن مرزهای انسانیتم در من بارور تر می شود، یادرتجربه ای دور تر، گشودن آغوش ملت های ایرانی به روی مردمم در زمان کوچ اجباری بزرگ کردها از فاجعهی نسل كشی انفال ؛که با این کارشان صحنه ای از تاریخ را تصویر نمودند؛که نشان از بخشایشی است که تنها در توانایی تمدن های راستین است، توانایی که سرکوبهای کنونی درصدد به چالش کشیدن و به محاق بردن آن و مجبور کردن این مردم به محدود ساختن خویش به مرزی ایدئولوژیک هستند.
جانباختگان کنونی راه آزادی، که ندا نام یکی ا زآن هاست ،که شاید زمانی کودکی بازمانده از انفال را به آغوش کشیده یا در میان گروه های انساندوست در مرزی به یاری مردمم آمده و شاید بعدها نیز در بم به یاد دخترکی یاسمنی کاشته باشد و اکنون در اوج بخشایش در سینهی خیابان سخت و تلخ و در غیاب خداوند جان می بخشند، نمونهی متعالی دیگریند- در تقابل با فروبستگی و غفلت من - که گر بخشندگی آن ها نباشد من توانایی انسانی خویش برای بخشایش را فراموش کرده و وجودم در حبسی محدود میشود که جز فراموشی و بههدر رفتن، جز تقلیل به وجودی زیستی تقدیر دیگری نخواهد داشت. بر این اساس، دیگری شکافی است میان وجود فیزیکی من - که تفاوتی با وجود فیزیکی دیگر تعینات ندارد- با هستی انسانی من به مثابهی هستیی متمایز و تکین و غیرمادی. شکوهی که دیگری به من می بخشد، به من فرصتی برای مشارکت در وسعت و غنابخشی به هستی انسانیم می دهد.
شهادت دیگری به گاهی که خون سرخش به آسمان رو می کند و هیچ فریادرسی نیست، برای من تاکیدی بود بر این فهم که جز بیداری وجدان انسانی و هم صدایی بیناانسانی مان، علیرغم تفاوت دین و فرهنگ و تاریخ مان، هیچ منجی دیگری نیست. ما زنده هایی تنهاهستیم، تنها چون شهیدانی هم چون « ندا» ی عزیز، به گاهی که تنها میمیرند و ما را با چشمانی خیس و وجدانی معذب تنها می گذارند. فردایی نیز که مردمان ایران از ستم دیکتاتورها رها شوند، ما باز هم می گرییم،اما این بار از شوق پیروزی و رهایی . و باید به یاد بیاوریم که« ندا» نیز در این پیروزی و رهایی سهیم است. او « دیگری» ای بود که راه آزادی را نشان مان داد، چرا که دیگری نمی تواند بخشنده نباشد.
ای شهید ! آخرین نفس های ات را می ستایم، بدون پرسش از ملیت و نژاد و تبارت، بدون آن که خاطره های تلخ ملتم را به یاد تو بیاورم. آن زمان که به دست همان جلادانی شهید شدند که تو امروز به دست آن ها به مسلخ میروی، چون تو نیز با تاکید بر انسانیت و آزادی، من هستی و من نیز تو در مقابل همان جلاد.
ههوڵیر(اربیل)
28/12/2009
دربارهی نویسنده: ریبوار سیویلی، نویسندهی کرد، تحصیلکردهی فلسفه در اروپا و اکنون مسوول دپارتمان فلسفه در دانشگاه صلاحالدین اربیل است. سیویلی بیشتر کار نظری خویش را به متفکران و مضامین حاشیهای جهان مدرن اختصاص داده است؛ از والتر بنیامین و ادبیات اقلیت گرفته تا مضامینی چون زندگی روزمره. از سیویلی به زبان کردی آثاری چون «سوفسطائیان: در ستایش فلسفهی اقلیت» ،«انسان چون بخشنده» ،«ترس از فلسفه» ،«پدیدارشناسی تبعید» در زمینهی فلسفه، و آثاری در زمینهی ادبیات و نقد ادبی منتشر شده است.
پانوشتها:
۱. Self Love یا عشق به خود. در اینجا متفاوت است با نارسیسیم، برای همین از واژهی معروف و آشنای خودشیقتگی استفاده نشده است.
پانوشتها:
۱. Self Love یا عشق به خود. در اینجا متفاوت است با نارسیسیم، برای همین از واژهی معروف و آشنای خودشیقتگی استفاده نشده است.
0 comments:
ارسال یک نظر