‏نمایش پست‌ها با برچسب ترجمه،. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ترجمه،. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آذر ۲۱, یکشنبه

زەوی بێ تاقەتیەکی گردە - زمین یک دلتنگی گرد است - شعر و صدای شهاب‌الدین شیخی

» ادامه مطلب

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

من چه خائنێکی خۆشەویستم کاتێ کە شاعرم



 حەتمەن حەز ئەکەی
کەمێک لە جگرەکەم، 
فوو بکەم بە جادەیەک، 
تا
هەناسەی پیاسە کردنت  
گێژ بخوۆی 
هە تاااااااااااااا کووو بریتانیا  
لە باکووری ئەوروپا بێت یان لە رۆژ ئاوای ئەفریقا....

پەردەکان هێڵ هێڵن...
ئاسمان هێڵنجاویە لە دڵی پر لە هەڵالە و ‌هێڵی ئاسنم دا
کە من قەت بیری کوڵەنجەکەی دایکم ناکەم لە وێنەکەی دا

قەتاری سەری عەرز بێت
قەتاری بنی عەرز بێت    
قەتارەی زیندانی دەست پشت لە یەک بەستراو بێت
قەتارەی گۆرانی و ئاوازی 
'مامە"م بێت...............
من خائین ترینم   
کە لە  بۆنی هەڵتڵیشاوی  
کەزیەکانی تۆدا... 
بیر لە سەفەر بۆ هیچ وڵاتێک ناکەمەوە   
بۆ نیشتە جێ بوون...م..

من خائینم و بریتانیا  کە
مێژوو جۆگرافیاکەمی گۆڕی....
کە سۆڵتان و پاوشاکەمی گۆڕی...
کە وڵاتەکەم بوو بە گۆڕی براو خۆشکەکانم....
گۆڕ بە گۆڕ بیت بریتانیا.....

من چ خائێنێکی خۆشەویستم  
کاتێ کە شێعر دەنووسم.................

بریتانیا................
چوار تەبەقە  لە ژێر چاوەوروانیما…
چاوەروانی نامەکەما...  
  من چوار تەبەقە  لە سەر بریتانیا.... 
کە 
ئاڵمان  هەشت هەزار قەتارە  و 
سەقز حەوسەد کیلۆمەتر 
لە تاران و  چاوەکانت دوورە
ماڵ وێران...

9.02.2011
‌ئاڵمان-ماینز
----
ترجمه‌ی فارسی: منتشر شده در نشریه‌ی«باران» در سوئد 
بریتانیا چهار طبقه انتظار

حتما دوست داری
کمی از دود سیگارم را،
بفوتم در جاده‌ای،
تا
نفس پرسه زدنت
گیج بخوری
تاااااااااااااااااا بریتانیا..
در شمال اروپا باشد یا غرب آفریقا!..

پرده‌ها راه راه‌اند..
آسمان راه به راه بالا می‌آورد در قلب پر از آلاله و راه‌‌آهنی‌ام…
که من هیچ وقت دلم برای پیراهن مادرم تنگ نمی‌شود در عکس‌‌اش

قطار ِ روی زمین باشد
قطار ِ زیر زمین باشد
قطار ِ زندانی‌های دست بسته‌ی پشت سر هم باشد
«قطاره» ه‌ی آواز و ترانه‌های
گلوی عمویم باشد….
من خائن‌ترینم
که در عطر جر خورده‌ی
گیسوان تو…
به سفر به هیچ سرزمینی برای سکونت
نمی‌اندیشم..

من خائنم و بریتانیا
که جغرافیای‌ام را عوض کرد…
که سلطان و پادشاه‌ام را عوض کرد…
که سرزمین‌ام با گور برادران و خواهرانم عوض کرد…
عوضی‌ترین عوضی‌هاست بریتانیا…

من چه خائن دوست داشتنی‌ای هستم
وقتی که شعر می‌گویم…………

بریتانیا…..
چهار طبقه زیر چشم به راهی انتظار من است…
من چهار طبقه بالاتر از بریتانیا  ساکنم

آلمان هشت هزار قطار باشد

سقز هفتصد کیلومتر
از تهران و چشم‌های‌ات
دور است
خانه خراب....

» ادامه مطلب

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

امپراطورمهربان زبان غمگین کوردی- برای نامیرایی شیرکو بی‌کس



این مطلب ابتدا به مناسبت مرگ شیرکو بی‌کس، 
در ویژه‌نامه‌ای «ایران وایر» منتشر شده است

زبان شاکلهٔ هویتی هر ملتی است و شعر شاکلهٔ شکیل نهایی هر زبان. شاعر، انسان زیسته‌ی زبان است و این گونه انسان متبلور و هویت یافتهٔ یک ملت می‌شود. این ‌‌نهایت رویایی است که در یک انسان عینیت بیابد و شیرکو بی‌کس عینیت این رویا است برای مردم و زبان کوردی به طور خاص و تبلور یکی از بلورهای کریستالی سرزمین بی‌مرز ادبیاتبرای همهٔ مردمان به طور عام.
با شیرکو بی‌کس در سلیمانیه‌

سال‌۱۳۷۳ بود. کنگرهٔ شعرای منتخب جوان استان کوردستان در اردوگاه سلیمان خاطر سنندج بود. من در هیچ مسابقه‌ای شرکت نکرده بودم اما مردی که اهل شمال بود و آن سال‌ها کار‌شناس ادبی ادارهٔ کل آموزش پرورش استان کوردستان بود در نامه‌ای که شعرای منتخب شهر سقز را دعوت کرده بود نوشته بود کسی با نام «شهاب‌الدین شیخی» هم هست لطفا او را هم بیاورید. همین نامهٔ رسمی باعث شده بود کمی کب‌کبه و دبدبهٔ من بیشتر شود و با ماشینی جداگانه بعدا من را به سنندج بردند. آن وقت‌ها هم من شعر کوردی بیشتر می‌گفتم اما کسی شعر کوردی را زیاد نمی‌فهمید و تازه شعر کوردی را که نمی‌شد در جشنواره‌ها و مسابقه‌ها خواند و شرکت داد. باید فارسی می‌بود. بنابراین گاهی شعرهای منظوم فارسی نیز می‌سرودم. توی سالن نشسته بودیم. اسم مرا صدا زدند که بروم شعرم را بخوانم. بلند شدم. آن وقت‌ها نسبت به سن و سالم قد و هیکلی بلند و ستبر داشتم. چندان که به شوخی بچه‌های سنندج بهم می‌گفتند شما اشتباهی به جای مسابقات بوکس آمدی مسابقات شعر، بلند شدم پشت تریبون ایستادم قبل از خواندن شعرم که یک چهارپاره و یک غزل کوتاه بود، بلند‌تر بی‌مقدمه و بی‌آن جملاتی که آن زمان‌ها یا در چنین مراسم‌های قبل از خواندن شعر یا مطلب یا سخنرانی مُد بود خواندم:
کورد و خودا‌وەکوو یەکن ‌هەردوو تەنیاو بێ شەریکن
-ئەمە قسەی هەڵکەنراوی سەر دیواری مزگەوتێک بوو-
---
کورد و خدا مثل هم‌اند هر دو تو تنها و بى کس‌اند این نوشتهٔ حک شده بر دیوار مسجدى بود

کسی شیرکو بی‌کس انتهایی جمله‌ام را نشنید و تا مدت‌ها بچه‌های سنندج به گمان این‌که شعر مال خودم است به من می‌گفتند «‌آ شهاب ِ کورد و خدا» - (بعد‌ها در پرانتز این رفتار من را سیاسی قلمداد کرده بودند.)
سال‌های انتهایی دههٔ شصت در کوردستان ایران، زبان کوردی آموختن که در تمامی ادوار دولت‌های مدرن ایران (پهلوی و جمهوری اسلامی) ممنوع بوده است، سال‌هایی بود که میل به آموزش و یادگیری زبان کوردی برای کورد‌ها و به ویژه نسل جوان، هم‌زمان یک ریسک سیاسی و در عین حال یک فخر فرهنگی و اجتماعی بود. گوشه‌ای از پیاده‌روها‌گاه گداری جوانانی می‌دیدی که کتابی به زبان کوردی دردست دارند و همین کتاب‌های کوچک کوردی، بعد‌ها رنگ کتاب‌های جدی‌تری از ادبیات به خود گرفت. یکی از کتاب‌هایی که توانست جدیت و تشخصی بیشتر به این کتاب کوردی به دست گرفتن بدهد، کتاب‌های کوچک شعری بود که برخی از آن‌ها در آوارگی‌های دسته جمعی مردم کورد کوردستان عراق به این سوی مرزهای کوردستان ایران بود و بعد‌ها راه قاچاق کتاب‌های ادبی به دست‌های پیدا پنهان ما رسیده بود و آن میان کتاب‌هاش شیرکو بی‌کس و عبدالله پشیو و لطیف و رفیق سهم بیشتری داشتند. اما سهم شیرکو چیز دیگری بود. گرچه عبدالله پشیو، شاید شعرهایی ناسیونالیستی‌تر و آتش در استخوان‌تر می‌سرود. گرچه شعرهای «لطیف هَلمَت» عاشقانه و غنایی‌تر و شراب در جان‌تر بود. گرچه شعرهای «رفیق صابر» مفهومی‌تر، آبستراک‌تر و ساختار و محتوایی مدرن‌تر و سرشار از تصاویر فرمالیستی زبانی‌تری در خود داشت، اما هم‌چنان شعر آن جوان هفده، هجده سالهٔ سلیمانیه‌ای که در سال‌های وحشت حکومت «صدام حسین» در گاهنامه‌ای ادبی- فکری به نام «آزادی» شعرهای کوچک و کوتاهی منتشر می‌کرد که بعد‌ها مجموعه‌های «مهتاب شعر» و «آیینه‌های کوچک» از آن‌ها متولد شد، نام دیگری بود بر پیشانی و لبان و برق چشمان هر اهل ادبیاتی میان کورد‌ها.
در‌‌ همان سال‌ها که کوردهای ایران از طریق کتاب‌هایی که از مرزهای قاچاق! رد می‌شد و به میل و واسطهٔ آن خودکوردی آموزیشان را تقویت می‌کردند، در‌‌ همان سال‌ها که هنوز حرف زدن به زبان کوردی نیز، در کوهستان‌های کوردستان ترکیه، حکم تیر داشت، در‌‌ همان سال‌ها که کوردهای سوریه هنوز که هنوز بود از گرفتن شناسنامه نیز محروم بودند، شاعر نوجوان رویا دیدهٔ رو به دریاهای شمال اروپا رفتهٔ ما بزرگ و بزرگ‌تر شده بود و مجموعه‌های بسیاری سروده بود. مرزهای بسیاری همچون سرنوشت خود و مردم‌اش در نوردیده بود. زبان‌های بسیاری خود را به شعر وی مزین کرده بودند و لقب شهروند افتخاری از شهردار فلورانس ایتالیا گرفته بود و جایزهٔ توخولسکی را که معروف‌ترین جایزهٔ شعری برای ادبیات آوارگی است از کشور سوئد دریافت کرده بود.
شیرکو بی‌کس زبان و قلب چهارپاره و چهل تکهٔ مردمانی بود که زبان و ادبیات، تنها سرزمین‌شان بود و از این قلب چهار پاره‌؛ به تعبیر داریوش شایگان «هویت چهل تکه»شان را در کلمات ناب شعری این «صلیب بر پیشانی» * سلیمانیه‌ای جست‌و‌جو می‌کردند.
شعرهای کوتاه و کوچک شیرکو در کتاب‌های آیینه‌های کوچک و مهتاب شعر که‌گاه شانه به شانهٔ «هایکو»‌های ژاپنی می‌ساییدند اما هایکوهایی بودند کاملا کوردی و با عناصر «چهارگانه‌» ی طبیعت مردمان معاصر کورد، یعنی «عشق، سرزمین، آزادی و آوارگی»، در سال‌های دور‌تر و دیر‌تر از تولد او نزدیک‌تر و قریب‌تر به روزگار ما، روز به روز بلند‌تر شدند و قصیده‌های شعری را آفریدند که انگار راه رنج دور و دیر و درازنای آوارگی بی‌امان خورشید گریسته را در خود و در هر کتاب از طلوع به غروب می‌بردند.
اولین بارقه‌های چنین شعرهای بلندی شاید در «دو سرود کوهستانی» زده شد و بعد‌ها وقتی کتاب «درهٔ پروانه‌ها» را سرود تو گویی میان رنج تمامی آن کلمات زایمان قالب شعری خود را می‌جست، قالبی از شعر که شاید اصلیترین ویژگی‌اش در «قالب» نگنجیدن بود. زیرا در عین بلندی هیچ ویژگی از منظومهٔ شعری نداشت، در عین کوتاهی برخی پاره‌ها کوتاه هیچ ویژگی مسلطی از شعرهای کوتاه فرمالیستی نداشت، در عین داستان وارگی این منظومهٔ بلند «ضد روایت» ی به تمام معنا بود و با این همه هیچ نبود به جز شعر ناب. شعرهایی که دیگر بعد از آن مثل شعرهای قبلی‌اش نبودند که به راحتی به ترجمه در بیایند چندان که شعر‌هایش به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، سوئدی، دانمارکی، عربی، فارسی و.. ترجمه شدند و برخی از آن‌ها به کتاب‌های درسی کودکان مدرسه‌ای نیز راه یافتند.
این قالب شعری یا این بی‌قالبی شعری تنها از روح بلند و سفرهای طولانی و خسته نشدهٔ شاعری برمی‌آمد با صدایی خسته، در روزگاری که پیری موهای او را همچون فلق امیدهای مردمان‌اش داشت. او در تجربهٔ قالب‌های متعدد و نوین شعری‌اش همچون باستان‌شناس و دیرینه‌کاوان، به دیرینه‌شناسی واژه‌های نیز مشغول بود و در هر کتاب شعر‌ش، واژه‌های بسیار و دیرینه و کم کاربردی را از گویش‌های مختلف کوردی جمع آوری می‌کرد و میان شعر‌هایش با لباسی نوین‌تر چنان‌اش می‌آراست که نه شعر بوی شعری آرکائیک می‌داد و نه زبان به کهنگی می‌زد و نه کسی حس می‌کرد دارد کلماتی را می‌خواند که غبار زمان نفس خستگیشان را بیازارد.
شعر شیرکو بی‌کس سوای غنای ادبی فوق‌العاده، از غنا محتوایی شگفت‌انگیزی نیز برخوردار است بدون درغلتیدن به دام شعار زدگی. از آزادی گرفته تا برابری، از سرزمین و رهایی بخشی، تا زن. از معضلات فرهنگی و اجتماعی گرفته تا فولکلور و از وطن تا بی‌وطنی و آوارگی و مهاجرت و تبعید. اما نه بعنوان تم برگزیده شده برای شعری تازه سرودن بلکه به عنوان تار و پودی که در رگ‌های برجسته شده‌اش پیری و رنج بر پوست و گوشتش و از سلول‌های فهم انسان خاورمیانه‌ای مهاجر تبیعدی بی‌سرزمین نویسا.
شیرکو شاعری بود که در انجمن شاعران زنده و مردهٔ دنیا، صندلی مخصوص خودش را مهیا کرده. انجمنی که اعضای آن کسانی چون، نزارقبانی، نرودا، لورکا، ریتسوس، محمود درویش و... هستند. صندلی شیرکو اما برای کورد‌ها ویژگی متفاوتی دارد و رنج مرگ‌اش تفاوت اندوه بسیاری به عنوان مثال در قیاس با اندوه از دست رفتن شاعری گرانمایه چون احمد شاملو دارد. شاملو یا نرودا اگر می‌میرند، حسرت از دست رفتن یک شاعر خوب و برجسته برای ادبیات ملتی است. اما شیرکو وقتی می‌میرد، یعنی از دست رفتن رویای عینیت یافته‌ای مردمانی که در شعرهای او حضور به هم می‌رسانیدند. شاعری که درد کوردهای ترکیه را همانقدر درد خود می‌پنداشت که رنج پنبه‌های در خون نشستهٔ «اوجالان» را در شعر رنگ آمیزی کند**، به‌‌ همان میزان هم خود را «تار موی شیرین علم هولی بداند که در سپیده دمی غمگین بر دار اعدام بالا رفت». به‌‌ همان میزان تمام خیابان‌های شهر شعرش را «فرزاد کمانگر» نام نهد و به‌‌ همان میزان جغرافیای محیطی شعر‌هایش از «سقز و مهاباد و وان و قلا دزی و حسکه» *** بگستراند.
شیرکو یک دیوانهٔ شعر بود که جز جنون شعر گفتن مرهم دیگری بر دیوانگی‌اش نبود. چندان که هر قالب ادبی را حتا نمایش‌نامه و رمان و قصه و نتوانست بیازماید جز آن‌که به لباس شعر درشان بیاورد. نه از آن جنس رمان‌هایی که می‌گویند زبان‌اش یا ساختارش شاعرانه است. شاعرانه نبود بلکه خود شعر بود. نمونهٔ بارزش هم «شعر-رمان» «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» بود. شعری با حدود ۸۰۰ صفحه که تفاوت گذاری میان سرنوشت شعر یا روایت رمان را از عهدهٔ منتقدین خارج کرد.
نوشتن از رنج نبودن و رفتن شیرکو غمگینی دارد که به نوشتن در نمی‌آید. حتا اگر بدانیم که زندگی ادبی موفقی داشته و در کنار این همه کتاب شعر، و مسئولیت نهادهای ادبی فرهنگی و سردبیری مجلات شعری، ترجمهٔ رمان‌ «پیر و مرد دریا» همینگوی و «عروسی خون» لورکا را به زبان کوردی، نیز به کارنامهٔ وزین و رنگین‌اش افزوده است. با این همه و با تمام نقد‌ها و ایرادتی که به شعر و‌گاه برخی فضاهای زندگی ادبی و فرهنگی وسیاسی‌اش داشتیم هرکاری بکنیم نمی‌توانیم فراموش کنیم که او به تنهایی امپراطور ازلی و ابدی «زبان غمگین کوردی» است. پیامبر مهربانی که به قول خودش «تا هر آنجا که در توان داشت.... / شعر تازه و پرندهٔ تازه و... /رویای تازه... / برای این زبان ِغمگین کوردی.... / به ارمغان می‌آورد!».
از این رو نوشتن از شیرکو دشوار است. چندان که در این نیمه‌ شب بارانی برلین با انگشتانی که به تیغ بریده‌ام و زخمی است، یادداشت ناقص مانده برای شیرکو را ادامه دادن و تمام کردن دشوار. شاید هم نباشد و این قسمت باشد که با انگشتان زخمی برای «کاک شیرکو» باید نوشت. او که عمری با قلبی زخمی و خون ریز برای ما، برای انسان و برای ادبیات نوشت. پس نوشتن را دوباره به خود شیرکو می‌سپارم و شعر «رنگ مرگ» را از کتاب «رنگدان» انتخاب می‌کنم. کتابی که در سال ۲۰۰۱ آن را در سوئد نوشته بود.

«رنگ مرگ»
شیرکو بی‌کس
ترجمه شهاب‌الدین شیخی

ای رنگ مرگ
هنگام! که می آیی، هنگامی که در آخرین سفر
چمدان پاره پاره ی قامت ام را و ....

بقچه ی گره زده‌ی سرم ر
همراه خود بردی !

هنگام! که در آغوش ات ریختم

هیجان ،
رنگ هایم را دربر می‌گیرد

رنگ هایم به تو خواهند گفت:

او زمانی...... رنگ روح بود

در کالبد شعرهایی سپید!

او زمانی رنگ خاک بود در صدای آزادی

او زمانی.......... رنگ خون بود در جسد قربانیان

او زمانی........... عطر زن بود در رنگ عشق

او زمانی تا هر آن جا که در توان داشت

خیال آینه می‌شد در انعکاس آفتابِ زیبایی

تا هر آن جا که در توان داشت........ شعر تازه و پرنده ی تازه و

رویای تازه برای این زبان ِغمگین کوردی به ارمغان می آورد!

ای رنگ مرگ!

هنوز تو پیش اش نرفته بودی....

شبی پوشکین در کجاوه ای از برف‌های روسیه

خواب آخرین رنگ کوچ و ...

رنگ جهانِ پس از مرگ‌اش را می دید

خواب دید

خودش را می بری
اما نمی توانی شعرهای اش را با خودت ببری

خواب دید، سبزی دشت ها،
رنگ واژه های او زندگی می‌کنند

من نیز اکنون، پیش از آن که بیایی، دقیقا همان خواب را

در کجاوه‌ی پاییزیِ پروانه ریز از رنگِ خودم، دقیقا همان خواب را

میان ابری سپید بر فراز کوردستان،
می بینم:

تا زمانی دور و دراز ، بر خیابان آینده‌ی زمانِ من

پیکره‌ای ایستاده می‌شوم، لبخندم رو به کوه و

کیف ام هم چنان در بغل و

چه آسمان صاف باشد و ... چه آفتابی و

هر شب هم .... ردیفی از لامپ های منور و

یا پرتوی گاه به گاه....

همه باهم پرتو رنگارنگ خویش را..... نرم و اندک

به قد و قامت و کیف من می‌تابانند و

به عینکم!

تا زمانی بسیار دور و دراز ..... من بدون چتر،

زیر باران می ایستم و در برف و بوران

سپید می شوم
یخ می زنم و نمی لرزم و دستم را در جیب هایم فرو نمی برم

مگر بادی از شعر بوزد و مرا بتکاند

یا پاسبان شب‌های آن خیابان

زیر پاهای من، برای خودش آتشی برپا کند.

برای چند لحظه هر دوی ما گرم شویم.

«من در همان حال هم

تنها از یک چیز می ترسم،

شعری که در کیفم دارم خیس شود و پاک شود و

من شعرم را از بر نباشم!»

ای رنگ مرگ!

تازمانی دور و دراز ، آن پیکره خواهم بود

پایین، پاهایم ،

محلی برای بازی ای
برای کودکان شهرم می شود و
از من بالا می روند و

با رنگ زیبای خنده ،.... رنگم می کنند.

عاشقان هم، بر پیراهن سفید م و بر سینه ام و

بر یقه ی ژاکتم

برای یادگار گل امضایی جا می نهند، و روی سکو هم

چند شمع را برای ام روشن می کنند...

آن بالا هم یک جفت پرنده، میان موهایم آشیانه‌ای

برای آواز و مهربانی ِ این جهان

می‌سازند».

ای رنگ مرگ!

چشم به راهم باش!

شاید میان تکه ابری سپید که پروانه و

نورس و شعرهای لطیف در برش گرفته اند

به تو برسم!

شاید بر پشت اسبی که دود و...

که سراب و بخار ِ تنهایی و غربت از آن بر می خیزد.

به تو برسم!

شاید وقتی که به تو می‌رسم

غروب باشد و برف راه بر آمد و شد چراغ ها و

بر آمد و شد شعر ها و بر تمام موج ها و آهوها و

عاشقان ببندد و
من نیز آن وقت هم چون قاه قاه کرخ کبکی و
بق بقوی یخ زده‌ی کبوتری، یا بارش زخم خورده‌ی باران

به تو برسم!

هنگام که بیایم
خسته‌ی خسته...

دستی در دست «آبی» داشته باشم و

دستی در گردن«سرخ»

سر «زرد» بر شانه هایم باشد و، به تو برسم

قطره قطره«سبز» از من بچکد،و

«آه»ی ابریشمین در بکشم و

بعد هم همراه بادی«ارغوانی» به تو برسم.

ای رنگ مرگ!

رنگ زندگی مرا بیشتر ترسانده

تا رنگ تو، از تو نمی ترسم

چه قدر آرام است،
چه قدربی آزار است،
چه زبان بسته است رنگ تو

تو که بیایی،
تنها یک بار می آیی....

تو که بیایی،
دیگر من به آن مرگ های لحظه به لحظه بر نمی گردم و

تو که بیایی، با احترام، خوابیده مرا با خود خواهی برد.

اما زندگی قامت ایستاده ام را فرو می ریزد و نمی کُشدم،

در یک روز مرگ های رنگارنگ ِ او هزاربار می آیند!..

ای رنگ مرگ!

در نقطه‌ای حیران چشم به راهم باش!

دقیقا شبیه حیرانی سرزمین‌ام،

در برابرِ تاریخ چاقو!

در نقطه ای حیران چشم به راهم باش!

خودت به همراه عصای کهنه ات.

خودت به همراه رازهای زیر پالتوی ات و دودو زدنِ چشم هایت و

پچ پچ یک پاییز و خش خش برگریزان.

خودت به همراه دریایی تلخ و چراغی بی اندازه کم سو

یک کشتی بی آرام و یک بندر بی نام و نشان!

ای رنگِ مرگ!

ای رنگ سکون و سکوت و آرامش و خونسردی و بی قیدی و

چرخ خوردن آن پرسشی که مدام از تنوره و

از گرداب این شعر مرا به ناکجا می‌سپارد و

گیجم ... گیجم... گیج ام می کند.

چشم به راهم باش!
ای رنگ مرگ

چشم به راه ام باش!
تو که رنگ حیرتی!
من که آمدم
به همراه خودم «رنگدان» بخت یک شاعر و سرزمینی را

که به عمرت ندیده باشی، برایت خواهم آورد
من رنگی را به تو نشان خواهم داد
که تو را نیز حیران کند.

پی‌نوشت:
* صلیب بر پیشانی، تعبیری است ساخته شده از من. به دلیل این‌که شیرکو بی‌کس در دلیل نامگذاری شعر بلند «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» می‌گوید وقتی که کودک بوده است و مادرش او را بر دنیا آورده، زنی مسیحی قابله‌گی و مامایی به دنیا آوردن او را بر عهده گرفته است و بعد تولد با خاکستری که از اجاق آتش برجای مانده با انگشتان‌اش «صلیبی» بر پیشانی شیرکو می‌کشد.
------
**: شیرکو بی‌بی کس بعد‌ها به خاطر برخی مسائل سیاسی از شعری که برای اوجالان سروده بود اندکی ‌پا پس کشید.
***: این اسامی، نام شهرهای مختلفی از کوردستان ایران، عراق، ترکیه و سوریه هستند.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

ترجمه ی سه شعر از بهزاد کوردستانی


شعر ها: بهزاد کوردستانی 
مترجم: شهاب الدین شیخی 
سرودی برای سر انجام

ای  از شهر اشغال شده
تبعیدی
ای نا مرگ کوه قدم
کفش از آتش پوشیده
راه شعله ی خنک آور
نسیم آغوش گشوده
بوی تفنگ لبریز آفتاب
جنگجوی جنگ ترسان
تا بخشش را به خاک و
خاک را از حق خویش باردار نسازی
تا آفتاب را بر سرمای تمام کوچه ها تقسیم نکنی
آرام نمی گیری  و آرام نخواهی گرفت.

ای زبانت سوار بر اسب آب
ای آماده ی دل بر دریای آتش خروشیده
ای از آبشار روح تو
جهان از خنکا  لبریز
تا  کودکان را رقص آموز و
 رقص  لبریز از پایداری نسازی 
تا تشنگی چون بادبادک چشمه را به بازی نگیرد
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت.

ای نا مرگ افسار کوه در چنگ فشرده
ای لباس دریا نفس پوشیده
تا بالش های مان لبریز نرمی آب نسازی
تا زنجیره ی زنجیر پاره نسازی و
زنجیر را  در حافظه ی خودش به فراموشی نسپاری
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت
ای دشت کور از  نگاه و
فوران آب مالامال کرده‌
ای درخت همه‌ عمرت بهار
ای پنجره ی رو به تنفس گشوده
تا دیوار را از پنجره
زبان چشم نیاموزی
تا ذلت از قامت شهر برنشویی
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت

 ای بر گردوبن برف  نامیرایی پوشیده
ای زندگی در تبسم بلوط به سر برده
تا عشقی به رنگ جاودانگی
هدیه  و ارمغان کوه های ات نباشند
تا آتش ستمگران
با طوفان ات
از پای ننشیند
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت

ای چشم های ات لباسترین  شرف شهر
ای نام تو توشه ی مقاومت در برابر گرسنگی هار
تا برگ ها را مالامال نان  و
نان را  شعر بی انتهای
سفره نسازی
تا پرچمی لبریز  نقشه ی لبخند
نیافرازی
ای زندگی ات را با ترنم اسپارتاکوس
آبیاری کرده‌
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت












 مریوان

فرق می کند
قبول
این جا مر کز عام الفیل است
چه کسی راست می گوید؟؟
یا آن ها؟!
سال فیل است
یا احتمالا ممکن است بر روی اگر 
سه فیل تمام بلوز را بنوشم 
چایی بپوشم 
کسی چه می داند ؟ 
Ahmad tee
برادر ول 

شهر پیراهن اش خط خطی است
بر هر خط اش دکمه ای است 
پیاده شدن هزار عیب تشنگی را سیراب می کند
آره به خدا به من چه؟
چایی بر بلوز خودش را نوشت
 دیگر از خط کدام آخر
کتابخانه را بنویسم:
«خواهش می کنم»!
از این جا بالا برویم
برادرِ من
باران کوچه ای را نمی نویسد
 نه به خدا
وقتی که خیس است
آجرش نمی خوانند
 یا مگر برگردیم روی همان اگر و
پیاده شدن هزار عیب

روزانه از باران رد می شوم 
تا خانه اش 
آن خانه ای که بدون نقطه و بدون اگر نوشتیم
فرقی نکند و کوچه ای خیس ام کند
تاحالا کی این طور بوده؟
یا مگر کوچه ای پر اگر آغاز کند
بعد هم خیس شدن 
سربازی در جاده ی بلووز و آن یکی
ول می شوم
ول شدن هم بلووزی است
 صوفی از شیخ زمستان و
نه
نمی نویسم
قبول! 
نوشته ام!
 می دانم !
ول می شوم
ول شدنی در جاده ی این یکی و
خوب چایی هم  بی اگر در گرما گیر کند
 با باد  دزدکی می نویسیمش

یا مگر تابستان و بی اگر، بعد
نبود
نمی نویسیم
تو مردی یا شاعر؟!
شاعرم
 تو مگر با اگر شاعر نیستی.
سه فیل تمام بلووز می نوشیم
تا
چایی را در تن ات نشناسی
 دیگر تفاوت ات با فرق در چیست ؟
فرق می کند برادر
فرق می کند!
ها  نگاه کن!! 
پاییز ریخت در حیات 
انگاری خودش را نوشته 
خوب مگر نگفتم؟! 
فرق می کند 
یا بگذار نکند
اما می کند 
فرق می کند 



گلزار دختری است و نام های دیگر نیز


بنویس
روی من بنویس !
قالی از کبوتر
نمی"پا" ید و
رو نمی شود
سلیمان هم این فرش را به سلامت
 می نویسم 
بر دیوار هم می نویسم
"ما" یی
بی زن قهوه ای
تنها دیوار مانده بود 
با خط شکسته 
خودت را از دیوار نستعلیق  و 
زن قهوه ای حذر کن 
تفاوت من و انار 
انا را با هر چه جمع ببندی
حاصل اش می شود کم تر
من برای ام فرقی نمی کند
همانند  چهار با هر کوردی.
مجبورم!
پیش از آن که به من بگویند
عقب انداخته (شده)
مجبورم بفروشم اش
عینکی را ببینم
سرابی را باور کنم
بنویسم  بخت یاری
ولی سخت یاری
 یک دست به زانو سخت یاری


صف بلیط این فیلم !
نوبت تو تا کجا دراز است 
مرا هم بخری پاره ام می کنند
مرا هم ببینی تمام می شوم
 تمام هم بر می گردم سرآغاز این دراز
هیچکاک هم انار است؟!
باور نمی کنی؟!
جمع اش کنید با هرچه
ملا بگذار هی بگوید 
 "سینه،ما"ی مان را داشته
لذت بخش تر است
 از سالاد کتاب و کتک و کلام و  ویران
"پا" از رادیوی تان شوت می کنم 
این شوتی است بدون این که بدانید 
گل می روید یا نه
هورایی بکشید
خرافات سربالا جوب است
گل!
گل!
گل!
هورا گل!
گلزار همسایه
گل آگاهی است
هرچقدر هم شوت باشید
هورایی نمی شناسید اش  
گلزار خارج از تمام بازی ها است.

یکی از اتاق های ام پر است
از تلویزیون های سر بالا
بوسه ای از تو پر است
 از ماتیک سرپایین 
یا تلویزیون سربالا
دختری به من عطا کن دو ایکس لارج(XXL
مردی دارم در من( یک ایکس لارج) XL

سهمم نمی شود
ییخشید!
مادرم گناه من را نمی دوزد
بنشینید
 این هورا هم گل نمی شود 
گلزار خارج از تمام بازی ها است
شوت بی شوت 


پی نوشت : بهزاد کوردستانی دوست عزیز شاعرم پنج روز پیش یعنی دوم شهریور ماه بازداشت شد. کسی که مطلقا شاعر است.
ترجمه ی شعرهای بهزاد بسیار کار دشواری است. زیرا به شدت وابسته به بازی های زبانی است که با توجه به امکانات زبان کوردی در شعر وی انجام می گیرد. بنابراین انتقال یا ترجمه ی آن بازی ها در توان یک مترجم نیست. من کوشش کرده ام ترجمه کمی به زبان  و فرم شعرهای اش نزدیک باشد.
شعر سرودی برای سرانجام در سال1992 سروده شده و کمی با حال و هوای شعرهای امروزش فرق دارد و البته ترجمه اش هم آسان تر می نمود.
در پایان از همین جا و هر جای دیگر اعلام می کنم دوستت دارم دوست شاعرم.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

اتفاقن هیچ کدام تان آدم نیستید... شاعر چه عرض کنم


اتفاقن هیچ کدام تان آدم نیستید...
شاعر چه عرض کنم

 از کسی تا کسی این دستم بر آسمان نمی نویسد
نه! ببخشید
آسمان
این دستم تا آن دستم
دست از آستین زمین نمی بارد

دوباره از اول می نویسم
اشکالی ندارد
لبریز حس دور دور دور دور
سفر در دل ام..در گلویم... جاده است  و

تهران  هنوز خیابانی چروک است...


پیراهن زرد ارغوان!
نه!!!  باور کن دروغ می گویم

آسمان می داند
تنها من ام که در زمین نازنین می روم


از هر چه پنجره و مادرم که 27٭
ارغوان می نوشتم
-اتوبوس پاره خطی کوتاه است –
برای این جاده



آقای مسافر( اگر بنویسم ریبوار  کورد ترم)
من می خواهم
سیگاری  تا تهران
نه از تهران تا سقز
بمیرم...


خانم سرفه مکن بر سر و روی طاقت درنایی من
درنا ها تا سفر نبینند
نمی بینند**


همیشه  تا آخرِهمیشه
مقادیری دیگر هم..
 13 قدیمی ترین شماره ی زمین است
من زمین ترین مرد قدیم ام

نه! نه! یادم رفت
ارغوان
می بایست پیش از این سطرها
ای زرد را پیراهنش می شدم


از وقتی که یادم می آیدم
تنها یک دختر در حافظه ی عاطفه ام
ارغوانی بوده ام
( میهن و سرزمین و این جور حرف ها به درد شعر پست مدرن نمی خورد)

می دانم
در انتهای این شعر
گذاره ای که پر شده از کفش
منتظرمانیم



التماس می کنم
حذر کنید از بیمارستان
که من وقتی  مادرم و چند نقطه .....
بیمارستان حذر است از خطر
بیمارستان خطر است از حذر
بیمارستان حذر است از
به دنیا آمدن کودکی
خطر از مرگ مادری


که مادر
زنی است تنها 
در فراموشی پیراهن و پسر و مرد




81/7/13

* عدد 27 مربوط به سن من در زمان سرودن شعر می شود.
**: افسانه ای در مورد درنا هاست که می گویند .درناها به دلیل این که قدرت بینایی شان بسیار محدود است نمی توانند تمام طول سفر را چشم باز کنند. به همین خاطر چند درنا جلو می افتند و چشم های شان را می گشایند و بقیه چشم می بنند و پشت سر آن ها پرواز می کنند.تا این که گروه اول کور می شوند و آن ها می روند پشت سر بقیه و گروهی دیگر می آیند جلو. به این گونه به سفرهای دورشان ادامه می دهند.
» ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

تشنه ایم به سان آب





ترجمه ی قسمتی از منظومه ی بلند سوگسرود حلبجه:

شاعر: رفیق صابر

مترجم:شهاب الدین شیخی

.........

برقي اين سرزمين نيم سوخته را   لحظه‌اي روشن مي‌كند.

درخت‌ها ميان شبنم يخ زده شكوفه مي‌دهند.

آوازي بلند جنگل را مي‌آشوبد

آوازي بلند جنازه‌ها را بيدار مي‌كند

مراقب باش عزيزم! خودشانند

بربريست ها و







                           دله دزدها و

                                چكمه‌پوشان و

                                             بدوي ها هستند



چون موش درون جوال،در اين ميانه جولان مي‌دهند.

خودشانند.......بله خودشانند

دوباره براي نماز و

زكات و

دختر ربودن دور هم جمع شده‌اند



در گرگ و ميش

چون گله گرگ‌هاي پوزه خوني برگشته‌اند.

خودشانند

بله خودشانند









به پیروی  و تبع  از شیوه و رسم بازنده و رسواي‌شان

دست در دهان و جيب‌هاي مردگان فرو مي‌كنند



با مُشتي خاك

چشم‌هاي غرق در ترس و

 پر از پرسش‌شان را مي‌پوشانند.



خودشانند

به تمامي

خودشان‌اند

صدهاسال است  هيچ تعييري نكرده‌اند.

عين خودشانند........عين خودشان.





اشغال‌گران از ميان فرياد[ها] رد مي‌شوند.

عجله دارند!








پشت تپه‌ي آن‌سو ميان گرد وغبار  غروب مي‌كنند

عجله دارند!

پشت سرشان(مثل صدهاسال پيش از اين) رد پوتين و

لكه‌هاي قرمز و خاكستري و

                 بوي گنديده‌ي نفس‌ها و عرق‌هاشان را

                                                              جا مي‌گذارند!



عق مي‌زنم!

پاهايم تحمل مرا دارند

چه هواي گنديده‌اي است!

تاريخي چه قدر كثيف !

چه روزگار  متعفني است!

عق مي‌زنم

اين جان كندن تمام نمي‌شود.

عق مي‌زنم









اين سوختن سر‌آغاز است!





چراغ‌ها را روشن كن

تا بيش از اين تشنه نمانيم....

پرچمي در شب برافروز

                                 نامش را مي نهيم،شاخه باران

با مهتاب و مِه خيسمان كن

                         يا تبسم خواهيم شد

                                            يا خرمن ماه







امشب عمر  ميان خاك شعله‌ور است

عمر چراغي در باران است،









                                نهالي در مسير سيل .



امشب انگار درون روح

رودخانه‌ي آوار به راه افتاده

طوفان قندیل به پا خاسته

امشب انگار همه ي جلادان تاريخ

شمشير بر روح من آخته‌اند.



چه كسي مي‌داند؟

من بيهوده كجا خواهم مرد

بگذار زمين آرام بگيرد،هم‌چون پرنده ي زير باران در پناه زخم‌هايت،



بگذار سيل دود و درد    براي لحظه‌اي فرو نشيند

تا آدم‌كش‌ها با نيزه  و گازهاي زهر‌آلود

تصوير خودشان را بر جنازه‌ات حك كنند.









اين دامنه هي! تنگ‌تر مي‌شود!

امشب چند جنازه‌ي ديگر را كاشتيم؟

چند تكه ابر عاصي را

از افق

به سوي دامنه قِل داديم

چند سرود و

               قله و

                 رويا را

                    شعله‌ور كرديم؟



               



اين دامنه

هي تنگ‌تر مي‌شود!









ببخشيدمان برادران!

نمي‌خواستيم زخم‌هايمان را در اين برگ‌ريزان و رودخانه بريزيم

تاول سينه‌ي زنان و

      لبخند منعقد صورت كودكان‌مان

 به تصویر این قرن تبدیل شوند



ببخشيد  ....مارا..... ببخشيد!

(شماهم اي برادر خوانده ها)

نمي‌خواستيم ميان جنگل و عو عو سگان

مرگ خويش را كنار قله‌[ها] روشن كنيم و

                               هم‌چون اولين اشعه‌ي آفتاب به گل‌هاي گندم ببخشيمش،

                                         يا به آوارگي ِ

                                            درختان  وَن و

                                                      مزرعه

                                                            و شبنم.











ببخشيد .........عزيزان............... ببخشيد

نمي خواهيم مرگ ناگهان! خود را

معياري براي وجدان،

عدالت

برادري

و معياري براي حقوق ملت‌ها قرار دهيم.





ما چه‌قدر برهنه‌ايم در مقابل حمله‌ي گازهاي مسموم و

                                             بي اخلاقي اين روزگار!

ما چه‌قدر تنهاييم در مجلس ختم

                                           اين شهر كوچك شهيد!

ما چه‌قدر تنهاييم در شيون!

چه‌قدر تنهاييم در عروسي خون و

كارناوال سر بريده شدنمان!











                                       ما چه‌قدر تنهاييم!

                                                      چه‌قدر تنهاييم!





اين‌بار هم سرنوشت‌مان را با خط ُدرشت

بر ابر و-باد- بازنوشتيم

سرنوشت‌مان را مانند ميراث،

به قبيله‌ي گرگ و شغال‌ها بخشيديم.

چندقرن است خون مي‌كاريم؟

غبار از تاريخ خاك٬ از صورت افق مي‌روبیم

سنگلاخ و رودخانه شخم مي‌زنيم.

چند قرن است نهال محال را آبياري مي كنيم،

اما(با اين همه) هنوز تشنه‌ايم:

                                   بسان آب!

با خود غريبه‌ايم:



                    

                   بسان رمه‌ي رميده

مه‌آلوديم:

                             بسان جنگ



تنها:

                 بسان پوكه‌ي پرت شده



صدهاسال است كه تشنه‌ايم:

                                       بسان آب

        تشنه‌ايم:

                                بسان آب!







از خاك‌هاي خاكستر

مشتي موج برمي‌چينم

                      بر قامت غروب فرش‌اش مي‌كنم

كجاو ه‌اي براي اين كوچ، از مهتاب و گياه  فراهم می کنم









اين دامنه

 هنوز بوي خون مي‌دهد!

از اين دامنه

 هنوز بوي مرگ مي‌آيد!............



 فایل مرتبط:  حلبجه فاجعه ای تنها  و    ادبی
» ادامه مطلب