۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

تصاویری از صحنه‌ی بردن جایزه‌ی بهترین فیلم خارجی توسط اصغر فرهادی در هشتاد و چهارمین دوره‌ی اسکار


جایزه‌ی بهترین فیلم خارجی هشتاد و چهارمین دوره‌ی جوایز آکادمی اسکار به فیلم« جدایی نادر از سیمین» به کارگردانی اصغر فرهادی از ایران تعلق گرفت. اضغر فرهادی در سخنارنی کوتاهش گفت:« سخنان اصغر فرهادی بعد از جایزه اسکار برای بهترین فیلم خارجی: **** فرهادی: ایرانیان بسیارى در سرتاسر جهان در حال تماشاى این لحظه‌اند. و گمان دارم خوشحال‌اند. نه فقط به خاطر یک جایزه‌ى مهم یا یک فیلم یا یک فیلمساز. آن‌ها خوشحال‌اند چون در روزهایى که سخن از جنگ، تهدید، و خشونت میان سیاستمداران در تبادل است نام کشورشان ایران از دریچه‌ى باشکوه فرهنگ به زبان مى‌آید. فرهنگى غنى و کهن که زیرگرد و غبار سیاست پنهان مانده. من با افتخار این جایزه را به مردم سرزمینم تقدیم مى‌کنم. مردمى که به همه‌ى فرهنگ‌ها و تمدن‌ها احترام مى‌گذارند و از دشمنى کردن و کینه ورزیدن بیزارند».











جایزه‌ی بهترین فیلم خارجی هشتاد و چهارمین دوره‌ی جوایز آکادمی اسکار به فیلم« جدایی نادر از سیمین» به کارگردانی اصغر فرهادی از ایران تعلق گرفت. اضغر فرهادی در سخنارنی کوتاهش گفت:« سخنان اصغر فرهادی بعد از جایزه اسکار برای بهترین فیلم خارجی: **** فرهادی: ایرانیان بسیارى در سرتاسر جهان در حال تماشاى این لحظه‌اند. و گمان دارم خوشحال‌اند. نه فقط به خاطر یک جایزه‌ى مهم یا یک فیلم یا یک فیلمساز. آن‌ها خوشحال‌اند چون در روزهایى که سخن از جنگ، تهدید، و خشونت میان سیاستمداران در تبادل است نام کشورشان ایران از دریچه‌ى باشکوه فرهنگ به زبان مى‌آید. فرهنگى غنى و کهن که زیرگرد و غبار سیاست پنهان مانده. من با افتخار این جایزه را به مردم سرزمینم تقدیم مى‌کنم. مردمى که به همه‌ى فرهنگ‌ها و تمدن‌ها احترام مى‌گذارند و از دشمنى کردن و کینه ورزیدن بیزارند».

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

سوم شخص مفرد شده‌ام پرتقال من


جمله‌ی اولی که جواب دادم. درست بود. دومی و سومی یکی دو تا اشتباه داشت. تلفن میان‌ درس خواندن و یادگرفتن زبانی که روزی تفکری که شاید تبختر و تفاخر و تکبری پنهان و ناخودآگاه آن را زبان فلسفه خوانده است و بیش از هر چیز زبانی جنسیت زده است، زنگ می‌خورد. یاد گرفتن زبان آلمانی را  متوقف می‌کنم چون شماره ناشناس است است و احساسی ندانسته وادارم می‌کرد شماره را بردارم. 
بردارم. بر دار هستم سال‌هاست. بر داری ندانسته، ناشناخته و شاید به شکل مسیحی دیده نشده و باور نشده صلیبی از رنجی که نمی‌دانم و از آن من هم شاید نیست، بر دوش دارم. دارم کم کم  یاد کم کم شدن حضورش می‌افتم. شماره تلفن از آلمان است. صدا را می‌شناسم. باورم نمی‌شود. یعنی نمی‌شود باور کنم. می‌پرسم سلام ..خودتان هستید.؟؟ بله..  سلام عمو ..خیلی ها به از زبان برادرزاده‌هایم مرا عمو  صدا می‌زنند. یادم می‌آید که وقتی یکی از دوستانم هیجان زده به من زنگ زده بود و می‌گفت دارد  خاله می‌شود. من هیچ هیجانی نشان ندادم. کمی ناراحت شد گفت عجب بی احساسی هستی.. گفتم خوب چیکار کنم. من نزدیک به ۲۷ سال است عمو هستم. تجربه‌ی نکراری است برای من.
تصویرش هم‌‌چنان در ذهنم هست. هنوز بعد از گذشتن بیش از حدود ۱۲ سال باز هم تصویر این مرد همان تصویری است که دم در دادگاه انقلاب دیدمش. مردی که نمی شناختمش و او مرا می‌شناخت. رمانی که با قید وثیقه  آزاد شدم، بیرون که آدم هوراه برادرم بودم. اما دم در. دو مرد دیگر و پسرخاله‌ام هم کنار یک ماشین برایم آغوش گشودند. 
مدت‌هاست زندگی مجازی یادم داده است از پشت تلفن آغوش بگشایم. اغوش می گشایم  و تو در آغوش من نیستی اما عمو را در ذهنم در آغوش می‌گیرم همان در آغوش گرفتنی که سر آن خیابان معلم در آغوش گرفتم . همان آغوشی که وقتی معلم بودم شاگردانم را در آغوش می‌گرفتم. 
برمی‌گردم سر ادامه‌دادن به زبان آلمانی. به شباهت کلمه‌ی « شراب» و «گریستن» (wein& weinen)در زبان آلمانی می‌اندیشم. به شراب می‌اندیشم و خواهرم یادم می‌آید . خواهرم که مثل تمامی‌مردمان دیگر از تنقاض‌های درونی من که البته برای من تناقض نیست و برای آدم‌های اطرافم تناقض است، گیر می‌داد و متعجب می‌شد. وقتی نمازم تمام می‌شد و می‌گفتم کاش پیکی شراب بود بر همین سجاده می‌نوشیدم.
به لینک‌های خبر بازداشت « کوهیار» نگاه می‌کنم. ببینم چند خبر از آن ها در بالاترین داغ شده است. یاد آخرین گفت و گویم با کوهیار می‌افتم. همیشه از آخرین گفت و گوهایم با کوهیار  خاطره‌ی خوبی ندارم. اخرین گفت و گوی ما در ایران  چند ساعت قبل از بازداشت اولش بود. اخرین گفت و گوی من و کوهیار آن هم اینترنتی چند هفته قبل از بازداشت دومش بود.
یاد رویاهای کوهیار می‌افتم. آن موقع که حرف می‌زدیم دلم نمی‌آمد بهش بگویم که این‌‌هایی که تو می‌گویی راستش تحلیل نیست بلکه رویاهای خودت است. یاد یادداشتش برای کوهیار و سعید می‌افتد که هنوز تو ی وبلاگش منتشر نشده باقی مانده است. 
خبرهای کوهیار داغ شده است.. کوهیار داغ نهاده بر دل آن‌ها و راستش بر دل ماهم. یاد یار و کوه می‌افتد. کو یارم  ..یارم کو.. اما می‌داند یان ترانه، کوه ندارد تنها کو دارد. کو یعنی کجاست. دیگر سال‌هاست از یاری که  کوه باشد در « یاری»، خبری نیست. اما حالا شاید برای پز سیاسی باشد. شاید برای پُز دوستی و دوست بودن باشد سعی می‌کنم بنویسم. « کوه یارم کو» خودم که می‌دانم پز نیست و دلم تنگ است، اما اشکالی ندارد مردم اگر دوست داشتند بگذار بگویند ادا در می‌آورد.
تلفن را دوباره بر می‌دارد. به عمو زنگ می‌زند. عمو مردی است با چندین سال فاصله‌ی سنی. آن‌ها نسلی هستند که زمانی من کودک بوده‌ام، مبارزه می‌کردند. سالهای بعد از مبارزه و میان سالی‌شان مصادف شده بود با زمانی که من دیگر رزونامه‌نگار شناخته‌شده‌ای بین کوردها بودم. آن ها مقالات من را دوست می‌داشتند. یادم می‌آید خانم یکی از همین دوستان می‌گفت. اقا شهاب هرچقدر هم در مورد حقوق زنان و فمینیسم و این ها بنویسی، فایده‌ی ندارد و همین مقالات سیاسی‌تان هرچه رشته‌ای پنبه می‌کند. می گفتم چرا آخر. می‌گفت راستش این‌ها از مقالات سیاسی شما همچی دلشون شاد میشه و گُر می‌گیرند و یاد روزگار مبارزه و جوانمردی و قدرت  و مردانگی‌ها و بقیه ویژگی‌های آن مزان‌های‌شان می افتند و هرچه بیشتر در حال و هوای گذشته‌شان  فرو می‌روند بیشتر اخلاق‌های مردسالارنه‌شان گل می‌گند.
هنوز و هم‌چنان دلتنگی‌هایم بخش اعظمی‌اش از غیبت پر سوال توست. غیبتی که خودت هم برایش جوابی نداری اگر هم داری به من نمی‌گویی. غیبتی که دیگر برای من به آرامش تبدیل شده است. آرامشی طوفانی و منتظر. تو هم‌چنان  همه‌ جا هستی و هیچ‌جای من نیستی. یاد شعری از شاهو می‌افتم که نوشته بود. « هزار اتوبان دورت بگردد../ جایی از خودت سوارم کن..».جای از تو ..جایی از من...
به گوشه‌ی تیکر نگاه می‌کند و می‌داند هیچ کدام از اتفاقاتی که در آن گوشه رخ می‌دهد. برای من نیست. می‌داند و به خودش و خوانندگانش یادآوری می‌کند باز هم  دارد در فیس بوک داستان می‌نویسد. با نوشتن می‌نویسد. و فعل سوم شخص مفرد یاد توصیه دوستم می‌افتم که گفت «اول شخص مفرد » را امتحان کن. یادم می‌افتد که من این داستان را با اول شخص مفرد شروع کردم. می‌دانم که در بسیاری از جاهای همین نوشته زاویه ناخودآگاه دوباره سوم شخص مفرد شده است. خوب دست خودم نیست دوست نویسنده‌ام. من مدت‌هاست برای خودم هم « سوم شخص مفرد» شده ام. از وقتی که برای «او» ، «او» شده‌ام. من سوم شخص مفرد شده ام. من حالا مدت‌هاست او شده ام . مهاجرت یعنی تبدیل شدن بخشی از هویت تو به ضمیر سوم شخص مفرد. دیگر تو را «او» می خوانند. یعنی کسی که غایب است.
 سیگاری می پیچد. با دستگاه سیگار پیچی که در این بی پولی تازه آن را خریده است.
یاد بی پولی و بهانه‌ی « پول» و کم پولی و سفر و نبودن و غیاب و سفر می‌افتد. یادم می افتد. باز هم زاویه‌اش از دستم دررفت. من بر نمی‌گردم که تصحیح کنم. من انسانی هستم که بدون ویرایش زندگی می‌کنم. سیگار را در زیر سیگاری خاموش می‌کنم. گوشه‌ی مانیتور را  نگاه می کند و  آرام زیر لب زمزمه می‌کنم......

پاییرم گذشت..زمستان میره
پس تو کی میای نوبهار من..
دلم تنگه پرتقال من
افتخار من..
زهر مار من...

https://balatarin.com/permlink/2012/2/26/2940912

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

در تولد ۲۲ سالگی سهراب اعرابی


شال‌سبزش آشنا بود. نه اشنای دلش که او قبل از برگزاری انتخابات هیچ دل خوشی از این « سبز بازی» که آن را در مقاله‌ای « لمپنیزم سبز» نز نامیده بود، اما شال و مچ بند سبز روز بعد از اعلام نتایج انتخابات، با شال و مچ بند سبز تمامی روزهای قبل انتخابات، فرق داشت، اگر تا قبل از انتخابات شال و مچ بند سبز یک نوع نشان برای لمپنیزیم خیابانی بود از جنس همان لمپنیزم  نوینی که از سال ۲۰۰۵ برای انتخابات ریاست جمهوری و گروه حامی رفسنجانی، پا گرفته بود، اما بعد از انتخابات، شال سبز یک علامت بود. یک اسم رمز، یک نماد هم‌دلی، یک چشمک شیرین دلبرانه در خیابان، به هنگامی که می‌رفتی کم کم گوشه‌ای به صفوف مردم بپیوندی. شال سبزش در تصویرهایی که از در اینترنت منتشر می‌شد آشنا بود. نه اشنای شخصی که اشنای حریم دل. با هر بار دیدن  رنگ شال سبزش  هزار هزار تصویر دختران و پسران  خیابان‌های اعتراض در ذهنش قدم می‌زدند. ساکت و صبور قدم می‌زدند  و البته گاه تصویر هراسان‌شده‌ی آن‌ها  هنگام حمله‌ی نیروهای گارد، لباس شخصی و یا هر نیروی دیگری که آمادگی و امکان و فرصت کوبیدن مردم را داشت.
شال سبزش آشنا بود. نام مادرش نیز آشناتر، هم نام کوچک مادرش و هم نام خانوادگی‌اش،  یاد روز بیست و پنج بهمن افتاد. ۲۵ بهمنی که خامنه‌ای رهبر آن کشور از میر حسین خواسته بود تحت هیچ شرایطی به راه پیمایی نروند. راه‌پیمایی که اعلام شده بود قرار نیست برگزار شود. اما وقتی به چهارراه کالج رسید. فهمید که جمعیت بسیاری مثل او فکر کرده‌اند. قدم‌های آهسته و محتاط که لحظه به لحظه بدون اراده و به خاطر ازدیاد لحظه‌ای تجمع به هم نزدیک می‌شد. آن‌قدر نزدیک که دیگر قدم ها و حتا بدن‌ها به هم نزدیک شد. به دانشگاه تهران هنوز نرسیده بودند که وقتی روی برگرداند دید چیزی دیده نمی‌شود. یعنی دیده می‌شود بلکه به خاطر مردم چیزی جز مردم دیده نمی‌شود. چه لذت شادی داشت دیدن تنها و تنهای مردم و نیروهای گاردی که شاید آن‌ها هم از بهت و تعجب و شاید هم حتا خود آن نیروها از لذت دیدن این همه قدم منسجم و ساکت لبخندی هم بر لب داشتند و باتوم و کلاه‌شان را بر دست. یادش آمد تا بعد از دانشگاه شریف هیچ صدایی از مردم بیرون نیامد. مگر آن‌گاه که ماشینی رد شد و گفتند میر حسین در آن بوده است. به ماشین میر حسین نرسید.  هلهله خاموش شد. اما بعدش همان حوالی ماشین دیگری ایستاد و کروبی از آن پیاده شد آن گاه بود که صدای شعارها در حوالی او نیز بلند شد. دیگر سکوت نبود. سکوت خود به خود شکسته شد. مردم دور شیخ حلقه زده بودند. راه را ادامه داد. وقتی به جایی رسید که ظاهرا میر آن جا بوده و میان مردم حرف زده بود، دیگر دیر شده بود. میر رفته بود. وقتی به میدان آزادی رسیدند و بعد از خیابان جناح صدای تیر مردم را به آن‌جا کشاند.رفت. شعارهای مردم  در حمایت از بسیجی‌ها جوابش گلوله‌های هوایی بود. فکر کرد برود به خیابان جناح برگشت، ناگهان صدای گلوله‌ای و صدای جیغ مردم سرش را برگرداند، مردی روی دست بلند شد و او هم روی کاپوت ماشینی پرید. از تصویر زخمی مردی که در کنارش بود چند فریم عکس گرفت. صدای تیر و حمله بیشتر شد. پیاده تمام طول جناج را پیمود.... قیافه‌ی زخمی مرد بیش از آن‌که در حافظه‌ی دوربین‌اش ثبت شده باشد در چشم‌هایش  ثبت شد.
بعد‌ها گفتند که جوانی بیست  ساله کشته شده؟ کی کدام روز؟ ۲۵ بهمن … نه آن روز که بین زخمی ها و کشته ها جوان نبود.. نه.. بعدها گفتند اسم مادرش پروین فهمیمی است...پروین فهیمی؟...چقدر اسمش آشناست... یکی از بچه ها گفت احتمالا یا تو جلسه‌ی مادران کمپین دیدیش یا.. تو مادران صلح..یکی دیگر گفت نه فکر کنم همون مادران صلح  بوده...
خبرها منتشر می‌شد. عکس‌ها منتشر می‌شد.... غکس با جوانی رعنا و شیرین با شالی سبز.... شالی که این بار رنگش اشک به چشم می‌آورد.. و همه‌اش فکر می‌کردی یعنی شالش هم قرمز شده..یعنی آن روز شال سبزش گردن‌اش بود...
یکی از بچه‌های کمپین یک میلیون امضا  گفت که من تازه فهمیده‌ام همسایه ما هستند در شهرک آپادانا..
کاوه  تماس گرفت که می‌اید بنابراین منتظر ماندم که کاوه بیاید و باهم برویم..رفتیم.. پروین خانم نیرو و قدرتی عجیب داشت.. عجیب بود آن روز به ردیف پسران نشسته بودند.. پسران زیادی.. معمولا در چنین مواردی جمعیت زنان بیشر است اما آن روز پسران زیادی در آن خانه در آن اطراف  ودر آن عزاداری بودند و همه دست های پروین خانم را می‌بوسیدند. انگار همگی آمده بودند بگویند ما پسران تو هستیم من خودم حد اقل موقع خداحافظی گفتم:شاید این تعبیر تکراری باشد اما باور کن من و این پسرانی که در خیابان ها هستیم هر کدا سهراب تو هستیم چون خیلی راحت می‌توانست و امکانش بود که گلوله‌ای که سهراب را از تو گرفت بر قلب من و یا یکی از ما می‌نشست..می‌دانم ما سهراب تو نخواهیم شد اما بدان ما تو را مادر خود می دانیم.
..
پنج مارس ۲۰۱۱ در شهر بوخوم که برای سمیناری دعوت شده بودم بعد از سمینار فرشید اذرینوش آمد و خودش را معرفی کرد هنوز همدیگر را ندیده بودیم، بعد پسری که با او بود را معرفی کرد..  گفت ایشون هم « سهیل اعرابی» است.. سهیل اش را نشنیدم..به هم ریختم برای لحظه‌ای اشک و گیجی به همم ریخت فرشید گفت سهیل برادر سهراب است.. بغضم را فرو خوردم و گفتم بله متوجه شدم.. اما راستش من متوجه نشدم هنوز. من هنوز متوجه نمی‌شوم که چگونه ممکن است کسی که حق تعیین سرنوشت سیاسی خودش را بخواهد و آرام و در راه‌پیمایی سکوت به همراه ۳ میلیون نفر دیگر شرکت کند. کشته می‌شود.
حالا سهراب یکی از نماد‌های شهدای جنبش ازادی خواهی مردم است. حالا مردم هر ساله تولد او را جشن می‌گیرند. دور نیست آن روز که سرگذشت او به کتاب های درسی راه پیدا کند . حالا مادر سهراب به نماد ایستادگی ،آزادگی،صبر و اعتراض پایدار تبدیل شده است. حالا در سالگرد تولد ۲۲ سالگی پسرش می‌گوید. سکوت مردم از رضایت نیست.  می گوید ما شهامت داریم ببخشیم بخشش شهامت می‌خواهد اما شما شهامت ندارید حتا به اشتباه‌تان اعتراف کنید.
شال سبزش اشناست برای همیشه.....

پی‌نوشت: اگر از عکس خودم به تنهایی در مراسم عزاداری سهراب در خانه‌ی پروین خام استفاده کرده‌ام تنها به این دلیل بوده که در عکس‌های دیگر ممکن است چهره‌ی کسانی باشد که راضی نباشند استفاده شود.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

به روح اعتقاد داری؟


شاید در نظر بسیاری از ما یکی از مسخره‌ترین تصاویری که از دوران کودکی و نوجوانی به خاطر داریم، تصویری باشد که در آن تیری در قلبی فرو رفته بود و از آن طرفش بیرون آمده بود و چند قطره خون هم از گوشه‌ی قلب و یا انتهای سر پیکانی تیر در حال چکیدن بود. تصویری که بر میزهای مدرسه، در نامه‌های عاشقانه‌ی نوجوانی و بر در و دیوار کوچه‌های کودکی‌مان بسیار دیده‌ایم. اعتراف می‌کنم که خود من تمام آن سال‌ها به آن تصاویر خندیده‌ام و در همان نوجوانی شاید بتوان گفت در سال‌های دوره‌ی راهنمایی که اوج چنین رفتارهایی از سوی دوستانم بود معمولا آن ها را مسخره می‌کردم و اگر هم چیزی نمی‌گفتم ، در دلم آن‌ها را موجوداتی بی کلاس و سطحی و دست پایین فرض می‌کردم ودر همان دوران نوجوانی هم دغدغه‌های خودم را بسیار باارزش تر و سطح بالاتر از چنین رفتارهای سخیفی ارزیابی می‌کردم. آره همان تصویر معروف تیری که از قلبی گذشته است و خون از آن دل می چکید.

همه‌ی ما وقتی می‌بینیم که کسی کوچکترین آسیبی می‌بیند معمولا هول برمان می‌دارد به وی کمک کنیم. از این که کسی در خیابان ناگهان بیافتد، تا این که ببینیم کسی دستش زخمی می‌شود، یا کسی زیر ماشین می‌رود، یا حتا کسی که ناخودآگاه حالش به هم می‌خورد و یا حتا گاه کسی که در یک مهمانی بر اثر نوشیدن بسیار بالا می‌آورد.

همه‌ی ما وقتی در کوچکترین رفتار اشتباه‌مان مثلا تنه مان به تنه‌ی کسی بخورد، پا روی دست یا پای کسی بگذاریم، چیزی را حتا به اشتباه به کسی بکوبیم یا حتا برخورد ساده‌ای بکنیم، با عجله و با تمام تلاش‌مان سعی می‌کنیم که اولا سریعا از وی عذرخواهی بکنیم و دوما اگر مشکلی برای آن شخص پیش آمده است فوری سعی در رفع مشکل بکنیم. یا همان‌طور که اول گفتم اگر کسی کوچکترین آسیب جسمی ببیند همه‌ی ما دکتر و متخصص وپرستار و .. می‌شویم و فوری به سراغ شخص آسیب دیده می‌رویم وهمه دور او را می‌گیریم در شکل سوپر من و فریادرس و ظاهر می شویم که وی را کمک کنیم.

حال در شکل این تصویر دقت کنید . اگر واقعا یکی از ما ببیند که کسی در خیابان یا در هر جای دیگر جلوی چشم ما با خنجری در سینه‌اش یا هرجای دیگر بدنش، راه می‌رود مگر سنگدل‌ترین آدم‌ها وگرنه امکان ندارد همه‌ی ما به سوی وی ندویم و تلاشی برای برطرف کردن چنین تصویر دردناکی نکنیم. اما اگر این خنجر، اگر این زخم، در دل وواقعی کسی، یعنی در قلب کسی فرو رفته باشد، یعنی اگر کسی را می‌بینیم که زخم برداشته و قلبش و سینه‌اش آغشته‌ی زخمی عیق شده است معمولا چه برخوردی می‌کنیم؟. یعنی اگر کسی را می‌بینیم که دل شکسته‌ای دارد. قلب رنجوری از مجموعه اتفاقاتی که در یک زدگی ممکن است برای کسی پیش بیاید چه رفتاری می‌کنیم. کسی که بر اثر از دست دادن، کسی، بر اثر اتفاق ناگواری، بر اثر مثلا مهاجرت، بر اثر عشق به ویژه بر اثر زخم خوردن از دوست، بر اثر تنهایی مفرط، بر اثر از دست دادن کار و یا هرکدام از اتفاقات دیگری که ممکن است یک انسان را به رنج بیاورد یا زخمی کند، چه برخوردی می‌کنیم. تقریبا رفتار اکثریت ما مشخص است. اولا معمولا ما این گونه مسائل را نمی‌بینیم. اصلا انگار نظام حسی و ادراکی خود را بر درک چنین پدیده‌هایی از هم نوعان‌مان بسته‌ایم. دوما اگر هم به فرض داد و هوار و فریاد فرد زخمی بلند شود و ناخودآگاه و خارج از اراده‌ی ما مجبور به حس و درک آن شویم، چنین فردی فردی ضعیف النفس، ناتوان و … ارزیابی می‌کنیم. پیش خودمان می‌گوییم که وا خاک بر سرت پاشو بابا خجالت بکش، این کارها چیست. عجب آدم ناتوانی است. اصلا تحمل ندارد. اصلا فلان است و بهمان است. برخورد دیگرمان گذشتن از کنارش است و واگذاشتن‌اش است به حال خودش. با خودمان می‌گوییم انسان باید رنج ببیند تا آبدیده شود. تازه این چیزها که چیزی نیست. همه‌اش لوس بازی است. ادا اطوار است، جلب توجه است.
حال فرض کنید همان‌طور که گفتم خودمان آسیبی به کسی برسانیم. مثلا حتا به فرض آن‌که ناخودگاه چیزی که دست مان است به کسی بخورد. یا وقتی در اتاق راه می‌ریوم اتفاقی پا‌هایمان را روی دست کسی بگذاریم. یا تنه‌مان به تنه‌ی کسی بخورد و بیافتد. دیگر این جدای از این است که مثلا عصبانی شویم و دستی به سینه‌ی کسی بکوبیم و طرف اسیبی ببیند. همان طور که گفتم همه‌‌ی ما رفتار خودمان را می‌شناسیم که چگونه هول می‌شویم که در اسرع وقت هم عذرخواهی کنیم و هم سعی در رفع آن آسیبی باشیم که رسانده‌ایم، حتا اگر آن اسیب خیلی کم باشد. حال اگر خدای نکرده آسیب جدی باشد و مثلا چاقویی در دست‌مان بوده و برگشته‌ایم کاری بکنیم و به طرف خورده است و طرف زخم برداشته است که دیگر وا ویلا می‌شود. اما آیا واقعا وقتی هم که به قلب و روح یک انسان با تمام قدرت‌‌مان آسیب می‌رسانیم، چه کار می ‌کنیم؟ اصلا می‌خواهیم متوجه شویم؟ اگر متوجه شویم و مثل همان فرد درد مند صدای فریادش را بشنویم چه می‌گوییم؟ اصلا در فکر برطرف کردن هرچند لحظه‌ای آن دردی که به طرف وارد کرده‌ایم هستیم؟ مثل همان موقعی که پامون رو روی دست کسی گذاشته‌ایم و فورا با تمام وجود می‌گوییم ای وای ببخشید واقعا معذرت می‌خواهم؟ خودمان و وجدانمان را قاضی کنیم. می‌داینم که حتا به خیال‌مان هم نمی‌آید که یک نفر ممکن است از ما آسیب ببیند. وقتی وسیله‌ای از کسی پیش ماست و آسیبی می‌بیند چه کار می‌کنیم؟ و اگر دلی نزد ما بود و نابودش کردیم چی؟ اگر دوستی و امید دوستی نزد ما بود و ما با تمام قدرت و با چشم بسته هر آسیبی که در توان داشتیم به آن رساندیم چی؟ یا اصلا از این سو آیا ما مردمانی هستیم که خجالت نکشیم از این که بگوییم دلم، روحم، روانم آسیب دیده است؟
آره این نکته‌اش هم مهم است. ما ملتی هستیم که اگر دست‌‌مان کوچک‌ترین آسیبی ببیند فوری به فکر چسپ زخم و پانسمان و .. هستیم. حال اگر کمی بلا و یا آسیب بزرگ‌تر باشد فوری در فکر مراجعه به دکتر و بیمارستان و ..هستیم. اما مامردمانی هستیم که از روان شناس و روان‌کاو می گریزیم. ما فکر می کنیم اگر به روان‌کاو یا روان‌شناس مراجعه کنیم حتما یعنی خُل و چل هستیم. حتما معنی‌اش این است که بیمار روانی هستیم. راستی چگونه ممکن است این بدن بر اثر یک سرما خوردگی فورا آسیب ببیند و فورا نیاز به دکتر هم باشد. اما این روح و روان ار هزار زخم ببیند معنی ندارد دیگر انسان باید رنج بکشد و رنج تحمل کند و بگذارد گذشت زمان آن را دوا کند. واقعا اگر دست‌مان هم بشکند می‌گذاریم گذشت زمان شکستگی را آن هم همان‌طور شکسته خوب کند؟ مشکلی نداریم با دستی که بر اثر شکستگی کج شده است و کج هم خوب شود؟ دماغ عزیزمان چی؟ آن موقع وقتی می‌بینیم روان‌مان این همه آسیب می‌بیند می‌گزاریم‌اش همان‌طور کج و کوله و آسیب دیده به رشد خودش ادامه دهد. برای همین است احتمالا همه‌ی ما موجوداتی هستیم با روان‌هایی بیمار، با روان‌هایی رنجور، با روان‌هایی آسیب دیده و کج و کوله. بعد انتظار داریم این روان رنجور شده بدون هیچ کم و کسری و عین ساعت کار کند؟. به روان دیگران آسیبی نرساند؟ به خودمان و روح روان مان آسیب نرساند؟ امکانش نیست حقیقتا.
اره تصور کنید یک نفر با خنجری فرو رفته در قلبش در مقابل شما راه می‌رود. چه رفتاری می‌کنیم همان رفتار را با کسی بکنیم که آسیب جسمی می‌بیند؟
گاهی به آسمان نگاه کن. گاهی ببین ما مردمانی هستیم که « قلب»، «روان» و «روح» برای‌مان مسخره است. وقتی بزرگ‌ترین و شاید یکی از بزرگ‌ترین جوک‌ها و شوخی‌های ما یک جمله‌ی ساده است. « به روح اعقتاد داری؟ ای تو روحت»

شین-شین
سوم اسفند ۱۳۹۰
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

سیزده سال زندان انفرادی در جزیره‌ای دور دست و تنها



«زندان من اتاقی بود در دوردست‌ترین نقطه‌ی  دنیا، یک اتاق کوچک میان دریایی از شن... اتاقی کوچک در محاصره‌ی زمین و آسمان. جدا افتاده از جهان، آن سوی آن سوی سرزمین، جایی که خدواوند انسان را فراموش می‌کند.، جایی که زندگی تمام می‌شود و مرگ آغاز می‌شود. جایی که شبیه  یک سیاره‌ی  خالی از سکنه بود. مرا تنها  گذاشته بودند. در مدت بیست و یک سال یاد گرفتم که  با «شن» سخن بگویم، تعجب نکنید اگر بگویم بیایان  پر است از صدا، اما انسان نمی‌تواند به طور کامل یاد بگیرد که تمام آن صداها را از هم تشخیص بدهد. من بیست و یک سال به بیایان گوش می سپردم و  هیروگلیف آن صداهای متفاوت را تجزیه و تحلیل می‌کردم... اگر بیست و یک سالدر یک بیابان در اتاق باشی، یاد می‌گیری که چگونه زندگی‌ات را به سر ببری، چگونه برای خودت کاری پیدا کنی. اصلی ترین مسئله این است که بتوانی  به  زمان فکر نکنی، هر وقت توانستی به طی شدن زمان فکر نکنی، می‌توانی به مکان‌ هم فکر نکنی.  آن‌چه یک انسان زندانی را می‌کشد، اندیشیدن مدام است به زمان و مکان. تا سال هفتم روز به روز را می‌شمردم، اما ناگهان یک روز صبح از خواب بر می خیزیی می بینی همه چیز به هم ریخته است...... ابتدا ثانیه به ثانیه همه چیز را حساب می‌کنی، اما یک روز از خواب بلند می شوی  و می‌بینی که همه چیز را قاطی کرده‌ای. نمی‌دانی یک سال است یا یک قرن است که تو آن‌جایی، نمی‌دانی تصویر دنیا آن بیرون چگونه است. ترسناک‌ترین مسئله این است که بدانی کسی آن بیرون چشم به راه توست، وقتی مطمئن شدی که کسی  دیگر چشم به راه تو نیست و تو از یاد همه رفته‌ای، دیگر مشغول می شوی به اندیشیدن به خودت، بعد از بیست و یک سال زندانی بودن در یک بیابان شن تنها چیزی است که بتوانی به آن فکر کنی» (ترجمه‌ی بخش کوتاهی از رمان« آخرین انار جهان» نوشته‌ی بختیار علی نویسنده‌ی کورد).


سیزده سال پیش صبح ۲۷ بهمن ماه یا ۱۵ فوریه، وقتی به دانشگاه رفتم، چندنفر از دوستان آمدند و گفتند شهاب  خبر اوجالان را شنیدی، آن موقع خبر داشتم که اوجالان مدتی است به دلیل توافقات سیاسی که  صورت گرفته است مجبور شده است که موقعیت خویش را ترک کند و راهی اروپا شود و مدتی بود از این کشور به آن کشور آواره بود و هر روز خبری می‌رسید. گفتم  آره خوب چی شده. گفتند خوب حالا بازداشت شد. راستش قلبم ریخت. باور نمی‌کردم بازداشت شده، اما صادقانه این‌جا برای اولین بار است اعتراف می‌کنم که من خبر بازداشتش را نداشتم. اما به روی خودم نیاوردم  و گفتم خوب کارهایی که لازم باشد می‌کنیم. رفتم  شروع کردم اول به خبر خوانی و سایت‌ها و خبرگزاری های مختلف را خواندم. خبر واقعیت داشت و جای هیچ  انکار ذهنی و امیدوارانه‌ای نبود.
چند سال پیش این رمان بختیار علی را خواندم. تا امشب که دوباره  این رمان را خواندم و دنبال این قسمتش‌می گشتم که ترجمه کنم نمی‌دانم چرا همه‌اش فکر می‌کردم  دوره‌ی زندانی بودن این شخصیت داستانی بختیار علی، یازده سال بوده است. امشب خودم احساس می‌کنم انگار به خاطر این  بوده که آن موقع‌ها یازدهمین سال زندانی بودن  « عبدالله اوجالان» دبیر کل حزب کارگران کوردستان بوده است. هرچه قدر آن زمان این رمان و این لحظات زندگی این شخصیت داستانی را متصور می‌شدم تصویر اوجالان در زندانی در یک جزیزه در یک دریا که  حتا در آن زندان نیز گاه به انفرادی منتقل می‌شود، زنده می‌شد
۱۳ سال پیش عبدالله اوجالان به اعتراف همگان در یک توطئه هماهنگ شده از جانب ترکیه و اسراییل و با نظارت آمریکا، ربوده شد و با بی‌ادبانه‌ترین شکل ممکن و تا حدی هم توهین آمیز وی را به ترکیه بازگرداند. ۱۳ سال پیش به جرات می‌توان گفت که تمامی کوردهای جهان چه در چهارکشور، سوریه،ترکیه،عراق و ایرن و چه در اقصا نقاط دنیا، به اعتراضی سهمگین به این بازداشت برخاستند و خیابان‌های اکثر شهرهای  معروف دنیا را به تسخیر آرام خود در آوردند. ۱۳ سال پیش زمانی که تازه دولت اصلاحات در ایران پا گرفته بود. ۶ راه‌پیمایی و تجمع بی سابقه در پایتخت ایران از سوی کوردهای مقیم تهران صورت گرفت. در یکی از تاریخی‌ترین آن راه‌پیمایی ها ، به اعتراف روزنامه ی همشهری بیش از ۸ هزار نفر و به اعتارف روزنامه‌ی « اخبار روز» آن زمان، بیش از ۱۰هزار نفر، از چهار راه استانبول، تا چهار راه عباس‌آباد( تقاطع عباس آباد و بخارست) محل دفتر سازمان ملل، راه پیمایی کردند. در دیگر شهرها هم‌چون مهاباد، سقز، سنندج ارومیه نیز راه‌پیمایی‌ها و تجمعاتی صورت گرفت. آن راهپیمایی تهران شاید برای من یکی زیباترین شکل راه‌پیمایی‌های تجربه شده در داخل ایران بود. دقیقا شکلی از  یک راه‌پیمایی مدنی. هم از سوی مردم و هم از سوی پلیس. در طول آن مدت، که چیزی بیش از دو ساعت طول کشید، دور آن جمعیت حلقه‌ای از محافظان و انتظامات مردمی تشکیل شده بود که کسی نمی‌توانست وارد جمعیت شود و همراه این جمعیت این حلقه هم حرکت می‌کرد. از سوی دیگر نیروی انتظامی، نیز با زیبا‌ترین شکل ممکن و دقیقا در شکل پلیس‌ در کشورهای اروپایی، کاملا آرام همراه مردم حرکت کرد و تا پایان راه‌پیمایی همراه مردم  بودو در انتهای برنامه تذکر به متفرق شدن داد.
اما متاسفانه همیشه در شهرستان‌ها وضعیت با پایتخت فرق دارد. در ارومیه و مهاباد تجمع‌ها به خشونت کشیده شد و در شهر سنندج در روز سوم اسفند ۱۳۷۷، بیش از ۲۰ نفر و به روایت دقیق‌تر ۲۳ نفر کشته شدند.
عبد‌الله اوجالان برای ما کوردها و به ویژه کوردهایی غیر حزبی شخصیتی قابل احترام است. نه به عنوان « رهبر ملت کورد» که ادعای برخی از هوادران ایشان است و نه به عنوان  حتا یک انقلابی مبارز، بلکه بیش از هرچیز ، به عنوان سیاست‌مداری ارزشمند و اندیشمند، قابل احترام است. کسی  که شاید بتوان گفت، به اندازه‌ی تمامی سیاست‌مدران کورد کتاب و مقاله نوشته است. کتاب‌های حجیم وی که سویه‌ی پژوهشی و  تحلیلی و  رویکرد « انسان‌شناسی تاریخی» دارد، به حق قابل مطالعه است. او در کتاب‌هایش سعی در بررسی  انسان شناسی تاریخی خاورمیانه به طور کلی و وضعیت کوردها در این تاریخ به طور اخص دارد.
اوجالان پس از بازداشت، اما نخواست به شکل قهرمانان اسطوره‌ای با گرفتن مواضع آن‌چنانی راه بر ادامه‌ی مبارزه‌ی خود و نیز مردمش ببندد. وی با تغییر ساختاری و  فُرمی دفاعیاتش در دادگاه اگرچه از سوی منتقدان همیشه آماده‌اش، مورد نقد قرار گفت، اما کاری کرد که فعلا امکان زنده ماندن خود و زنده ماندن راه مبارزه‌اش را نگه دارد. حکم اعدام او با تلاش‌های خودش، وکلایش و  رعایت برخی قوانین از سوی ترکیه برای عدم بن بست رویای پیوسنش به اتحادیه‌ی اروپا، به حبس ابد تبدیل شد. عبدالله اوجالان، اکنون ۱۳ سال است که در جزیره‌ی ایمرالی واقع  در دریای مرمره، زندانی است. اوجالان اما در زندان، همانند این شخصیت داستانی  رمان « آخرین انار دنیا» زندگی نمی‌کند. وی صبح زود پا می‌شود و هر روز صبح بدون وقفه ورزش می‌کند، و بعد از صبحانه  تا ظهر مشغول نوشتن است و بعد از ظهرها به طور اخص مشغول مطالعه، وی متن دفاعیات ۳ هزار صفحه‌ی خود را که به یکی از آثار ارزشمند پژوهشی و تاریخی وی تبدیل شد، در همان زندان نوشت که به کتابی به نام« از دولت کاهنی تا تمدن دمکراتیک» شد و در ایران نیز ترجه و منتشر شد و البته بعدها گردآوری و خمیر شد.
اوجالان در دنیای امروز و با دستگاه‌های تبلیغاتی و لابی‌های سیاسی  کشورهای ضد اوجالان و همکاری های آن‌چنانی این کشورها با اتحادیه‌ی اروپا و آمریکا  ممکن است این روزها  « تروریست » خوانده شود. اما نیک می‌دانم روزی بابی ساندز و چه گوارا و ماندلا  و دیگر مبارزان راه آزادی، نیز از سوی دولت‌های وقتشان تروریست و یاغی خوانده شده‌اند و امروز تصویرهای اسطوره‌ای از مبارزان ازادی هستند. روزی تاریخ از وی به عنوان مبارز آزادی یاد خواهد کرد. روزی نه چندان دور که در همین ایران یک وکیل دادگستری در دادگاه جمهوری اسلامی به صراحت گفته بود چه فرقی است بین داشتن عکس چه گوارا و داشتن عکس اوجالان، آن یکی مبارزی بوده در آمریکای لاتین و این یکی مبارزی است در همین همسایگی ما  و ظاهرا نسبت نژادی هم با خود ما دارد. گاهی همیشه همه‌ی حقییت آن‌چیزی نیست که دولت‌ها و  حکومت‌ها و رسانه‌ها می‌گویند. حقیقت بخشی از بروزاش را وامدار تاریخ است. کسی که برای مبارزه‌ برای آزادی مردمش ۱۳ سال است که در یک جزیره تنهاست.
به عنوان یک کورد  و یک فعال حقوق بشر و یک روزنامه نگار ممکن است که به مواضع وی، اقداماتش و یا رفتارهای حزب مطبوعش نقد داشته باشم. اما هم‌چنان به عنوان یک کورد نمی‌توانم هرگز نقش وی را در بیداری جنبش سیاسی  کوردهای شمال سرزمین کوردستان(کوردستان ترکیه)، و نیز تاثیر بخشی زیادی نیز که بر رشد آگاهی سیاسی در دیگر نقاط کوردستان در دیگر کشورها و به ویژه در کوردستان ایران و سوریه، انکار کنم. از اوجالان بیش از هرچیز به عنوان یک کورد می‌توان یک جمله را به خاطر سپرد« تعلق به خلق کورد سخت است اما گریز از آن بی انصافی است» صادقانه می‌گویم هرگونه احساس تعلقی نسبت به اوجالان ممکن است سخت باشد اما گریز از آن نیز بی انصافی است.


پی نوشت:
برای اثبات این‌که تعلق به کورد داشتن سخت است  و لی گریز از آن بی انصافی است همین رفتار امشب فیس بوک با من کافی است.
لازم است به عرض برسانم ابتدا خواستم این متن را به صورت یک عکس‌نوشت منتشر‌کنم و عکسی از اوجالان گذاشتم. به محض گذاشتن  عکس، فیس بوکم رفرش شد و گفت دوباره وارد فیس بوک شوم. وقتی دوباره وارد شدم به من اظلاع می‌دهد که  من عکسی را گذاشته‌ام، که  خلاف مقررات فیس بوک و یا مروج ویا حامی خشونت است. بعد بهم می‌گوید هر عکس که داری حذف کن. همه چیز را کنفریم کردم و بعد برگشتم گفتم شاید به عکس اوجالان  حساسیت دارد و یک عکس از تجمع کوردها گذاشتم، آن را هم اجازه نداد. رفتم  در یک آلبوم دیگر این‌کار را بکنم  اما بازم اجازه ندارد. بعد آمدم  برای این کار  را انجام بدهم به صورت یادداشت بنویسم و از لج جناب زوکربرگ و برای مسخره‌کردن موقعیت پیش امده، عکسی نیمه برهنه از خانم جنیفر لوپز بگذارم بلکه اجازه بدهد اما گفت کلا بی خیال عکس شو.
حالا ببین که تعلق داشتن به چنین مردمی چنین دردسری دارد که در آلمان  و در فیس بوک خودت حتا  نتوانی عکس یک زندانی سیاسی را که ۱۳ سال است زندانی سیاسی است منتشر کنی.

خاطره‌ی دیگر از سختی متعلق به کورد بودن. یک زمانی رسما و قانونا انتخاب اسم کوردی برای فرزندان  مردم  کورد ممنوع بودو ثبت احوال رسما اجازه نمی‌داد. می‌گویند یک مرد کورد رفته بود ثبت احوال تا برای پسرش شناسنامه بگیرد. کارمند ثبت احوال پرسیده بود چه اسمی را  انتخاب می‌کنید. مرد گفته بود مثلا «سیامند»کارمند نگاهی به لیست انداخته بود، و گفته بود عذر می‌خواهم این اسم کوردی است نمی‌شود. مرد گفته بود اسمش را بگذار شاخوان» کارمند باز هم گفته بود نمی‌شود کوردی است. مرد چند اسم دیگر را انتخاب کرده بودو کارمند ثبت احوال بازم عذر خواسته بود. مرد عصبانی شده بود و گفته بود« پدر سگ اسمش را بگذار عبدالرحمان قاسملو و همین فردا هم ترورش کن.»
پی نوشت سوم:
این مطلب قبلا در فیس بوکم منتشر شده بود.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

پاسخ به نامه‌ی بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا»



«عزیزومهربانم شهاب پاره جانم: به یاددارم داری درگذشته ای نه چندان دور ودرچنین روزی یاشبی به همین مناسبت درمیان جمعی ازدوستان عبارتی کوتاه راهدیه تولدت کردم وگفتم وبرایت نوشتم:"پای افزاری ازچرم ازبلاد روم برایت آورده ام تاپای...........". میدانستم پاهای بی قرارت قرارایستادن ندارند اما اعتراف می کنم نمی دانستم بی قراری فقط ازپاهای تونیست،نمی دانستم گوناگونی بی قراری ها اینگونه شتابان "بی درکجا" به سراغت وبه سراغم می آیند.راستی چرا"بی درکجا"،توکه عاشق باد بودی ،یعنی حرکت و وزیدن. همیشه بندکفشهایت بازوآماده رفتن، وچنین است می پندارم ومی پنداری "بی دری"برای بادمعنی ندارد...........! مسافر سفرهای خواسته ونخواسته سالروز تولدت مبارک بلکه متبرک باد.»


بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
جان کاکه گیان.... مدت‌هاست و شاید شد سال‌هاست که، می‌خواهم برایت نامه‌ای بنویسم. فکر کنم  البته تا به حال دو نامه به زبان کوردی برایت نوشته‌ام، آن نامه‌ی « از شهاب‌الدین فرزند شیخ شریف، تا فرزند شیخ حسن تا فرزند  فرزند،فرزند.... من یگانه فرزند خدا در زمین هستم» آری آن روزگاران باد وزنده‌ی پیامبر عاشق، که یادش کرده‌ای با « بند کفش‌هایی که همیشه باز بود»  چیزی نزدیک به ۷ سال مردی در تمام اوقات زندگی‌اش بند کفش‌های‌اش  را نبسته بود. آن روزها من مردی بودم که روزگارم از جنسی بود  شبیه منصور عاشق اگر او گفته بود « اناالخق» شهاب بی پروا و بدون برنامه ریزی در نامه‌های نوشتنی‌اش از جنس ناخودآگاه برای برادرش نوشته بود « من فرزند حق» هستم.
 اکنون شاید بعد از دهه‌ای بیشتر از آن روزگاران، دارم برایت نامه‌ای می‌نویسم. اما یادم هست که یک بار هم در همین مهمانی های تولدم که شما هم تهران بودی و در خانه‌ی من می‌خواستم نامه‌ای بنویسم به نام « کسی به طعم همیشه‌ی برادر»، اما آن نامه هم نوشته نشد. بار دوم وقتی بود که مطلبی را به نام « در باب برادر»(تاریخ به روایت حذف شدگان) نوشتم، آن موقع آن‌قدر در باب تلخی‌هایم از طعم واژه‌ی «برادر» که بخشی از آن تلخی‌ها مربوط به خاطرات زندگی تو هم می‌شد و آن یکی برادری که از من و از تو گرفتند و شاید ستاندن آن یکی برادر چنین سرنوشت تو را دچار سفرهای برادر وار در زمین کرد، نوشته بودم. می‌خواستم بنویسم که با این همه یک نفر هست که نامش « برادر» است. می ‌خواستم برای مخاطبان عزیزم بنویسم که واژه برادر برای من معنای شیرین هستی هم هست. اما ننوشتم.
حالا از وقتی غربت‌زاده شده‌ام و نه غربت زده، مدت‌هاست می ‌خواهم برایت نامه بنویسم. این بار هم شما پیش دستی کردی. شما که همیشه در برادری پیش دست  بوده‌ای.
کاکه گیان!
حالا از آن برادر همیشه کوچک و کودکت، که با تمام کودکی‌اش، باد وزنده‌ی عاشق پیامبری بود که رسالتش، عاشق‌کردن ،«دریا»ها و «دریاچه»ها بود، تا به عشق باد عاشقیت هستی را تجربه کنند و زمین بیشتر لبریز عاشقی شود و زمین بیشتر و بهتر و مهربان‌تر شایسته‌ی زیستن انسان شود، چیز زیادی باقی نمانده است.
حالا دیگر پیرمردی غربت نشین شده که کودکی به غارت رفته‌اش را زندگی می‌کند. کودکی‌ای که به غارت، بی مادری، بی برادری، بی خانگی، آوارگی‌های شبانه، دم در زندان‌ها  بست نشستن، از این شهر به آن شهر رفتن، به دنبال نشانی از برادر یا پسر عمو شد و رفت، کودکی  که دو  جنگ را  تجربه کرد. جنگی از  جانب دولت کشوری که از سویی مدعی بود ما بخشی از آن سرزمین هستیم و از سوی  لشکر‌کشی که علیه ما کرد، کم‌نشان‌تر از لشکر کشی و دفاع مقدسی نبود که علیه کشور دشمن و همسایه کرد.کودکی که دو آوارگی را تجربه کرد. آوارگی از جنگی، که مال کشور ظاهرا خودی بود و آوارگی از جنگی که مال کشور همسایه. کودکی که دو نوع مرگ دسته جمعی را  تجربه کرد. مرگ دسته جمعی مردمی که بر اثر بمباران کشور همسایه دریده می‌شدند و « مرگ دسته جمعی، مردمانش توسط کشور خودی؟؟؟ در نوشته‌ی دیگری نشوته‌ام که هر مرگ به تنهایی سن آدمی را ۵۰ سال پیر می‌:ند، هر انقلاب ۵۰ سال کشوری را پیر می‌کند و هر جنگ ۵۰ سال دیگر، کودکی این‌چنین به همین سادگی پیر شد.
کاکه گیان!
از آن برادر همیشه کوچک تو اما یک چیز همیشه در وی باقی است. روحی که با خود از پشت « آیینه» و از استاد ازل آموخته است. اشاره کرده بودی به « بند کفش‌های باز من» به گمانم آن وقت‌ها  دلم نیامده بود به هیچ کدام‌تان بگویم که راز آن بند کفش‌های همیشه باز چیست. قضیه‌ی آن بند کفش‌ها قضیه‌ ساده‌ی « آمادگی مداوم من برای مرگ شهادت گونه بود» کاری به روزگار امروز ندارم. من مثل مردمانی نیستم که تمام هویت کودکی و زندگی گذشته‌ی خود را پنهان می‌کنند. بدون شک در تربیت من «شهادت» معنایش مرگ در حالتی بود که همیشه پاک باشی و بی گناه. اما اصل داستان بر می‌گشت به این‌که در سال سوم دبیرستان بود فکر کنم، کتاب شرح اشعار سهراب سپهری را از دکتر شمیسا می‌خواندم، در دکتر شمیسا بعد از  شرح بسیاری بر  شعر « بند کفش از پای فراغت باز شود» سهراب، خاطره‌ای را در پاورقی تعریف کرده بود، مبنی بر این‌که در کلاس دانشگاه، یکی از دانشجویان ایشان که بسیجی هم بوده است، پرسیده بود،  استاد این به معنای شهادت نیست، دکتر شمیسا پرسیده بود چه ارتباطی با شهادت و این‌ها دارد. دانشجوی بسیجی گفته بود آخه استاد تو ی جبهه، بچه‌هایی که شهید می‌شوند، و جنازه‌شون منتظره تا فرصتی دست بدهد  و به عقب برگردانده شوند، دوستن دیگرشان، بند کفش‌هایشان را باز می‌کنند، دکتر شمیسا نیز معتقد بود و می‌دانست مثل من  که شعر سهراب ربطی به این ماجراها نداشته است، اما ایشان هم مثل من همین‌که به تعریف کردن چنین ماجرایی می‌پردازد یعنی خیلی هم این جهان همه چیزش اتفاقی نیست، از آن روز این برادر همیشه کوچک شما تا هفت سال بند کفش‌هایش را نبست زیرا در راهی بود و زندگی‌می‌کرد که گمان می‌برد هر لحظه بمیرد شهید است و آماده بود.
کاکه گیان!
بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
آن یکی برادر که رفت تو شدی برادر بزرگ و این برادر بزرگی بر تو ماند، اما هنوز کودک بدی که سه اسل احباری از ما دورت انداختند و سه سال در آن کودکی تبعید و در بند بودن را تحمل کردن، برای ما یک منی داشت، بزرگ‌تر شدن مفهوم« برادر بزرگ» چنان می‌گفتیم کاکه، که زمین حجم بزرگی‌اش را احساس می‌کرد، و شاید به تو ظلم کردیم، شادی این بزرگترین ظلم این عالم بود که تویی که هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بودی هم در بند بودن را تجربه کنی و هم تبعید را و هم انتظار سه خواهر و یک برادر برای برادر بزرگی تو، این گونه شد که بعد گذشت آن دوران سیاه، که به جز دوری تو سیاهی‌هایی از جمله یک هفته تنها و تنها خورا یک خانواده،« نان و چای شیرین » خوردن باشد، زیرا چیزی جز نان و چایی و شکر نداشتند.تو مجبور به بزرگی شدی که هم زمان کار می‌کردی و دوسال زا تحصیل عقب مانده‌ات را در یک سال خواندی و با رتبه‌ی دو رقمی دانشگاه قبول شدی و با معدل ۱۹ لیسانس از یکی از معتبر‌ترین دانشگاه‌ها و سخت‌گیر‌ترین دانشگاه‌های ایران گرفتی، و بعد به پدر پیر گفتی، « نوبت من است» برادر بزرگ و پسر بزرگ بودن لفظی بود که تنها شایسته‌ی تو بود، خانه  برای خود نگرفتی تا خانه‌ای در بهترین محله‌ی شهر برای پدرت خریدی و دوسال بعد آن خودت صاحب خانه شدی. دانشگاه رفتن من و آن یکی خواهرم و عروسی این یکی خواهر چیزی بود که نتیجه‌ی سفرهای همیشگی و بی امان تو بود به دنبال پرونده‌های کوچک و بزرگ.سابقه‌ی آن همه فعالیت و کاری که نه تنها  برای خودت و خانواده، بلکه برای مردمی که مدت‌ها بود سرگردان دادگاه‌ها و بی‌داد‌گاه‌ها بودند بسی منفعت داشت. چه خوب که من و شما از پدر اهل عبادت‌مان آموخته بودیم، « عبادت به جز خدمت خلق نیست»
بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا
 می‌دانی هیچ چیز در این جهان از من نسبت به تو شایسته‌ی تشکر نباشد همین که تو به تنهایی  تمام بار بزرگی و بودن و برادری را به دوش کشیدی من توانتسم با فراغ بال بیشتر، با مشغول شدن به زندگی خودم به مشق نوشتن و مشق گرفتن از چند کتاب ساده‌  در خلوتم بپردازم. همیشه گفته‌ام در ساختارهای اجتماعی خانوادگی جامعه‌ی ما، که سلسله مراتبی است و بزرگ سالار و بدون شک متاسفانه مردسالار، اما در همین ساختارها معمولا نقش بادر بزرگ، اصلی‌ترین نقش است، با مطالعه و تدقیق در زندگی بسیاری زا خانواده‌هایی که « یک برادر بزرگ» داشته‌اند که نقشی مهم ایفا کرده است در آن خانواده، اصلی ‌ترین اصل این بوده است  و به این وابسته بوده است که، آن برادر اگر مسیر درست زندگی را پیموده است، آن خانواده از هم نپاشیده است، و مسیر دیگر افراد خانواده، تقریبا با افت و خیز حتا هم‌چنان  از مسیر درست پیموده شده است، تو نمونه‌ی کامل یکی از آن « برادر بزرگ‌»ها هستی.ممنونم که «‌درست» بوده‌ای و درست می‌روی.
عزیز جان این برادر همیشه کوچکت!
 می خواهم نامه را به انتها ببرم و بگویم، بر من هنوز آن اشک‌های بی قرار کودکانه که در نامه‌ای به خواهرم از آن به عنوان غم کودکانه‌ی فقدان مادر یاد کرده‌ بودی ، با قراری مداوم می‌بارد. عزیز جان برادر همیشه کوچکت، در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی‌برادر شده  در کودکی،
در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی سرزمین مانده و از سرزمین رانده، در من بغض بی قرار، دوری از برادر بزرگ و دوری از پدری که تمام بغض دریا را برای بغض‌های فرود خورده‌اش بی دیده و دریا وار گریسته، در من بغض بی قرار خواهرانم، در من بغض بی قرار پاهایی همیشه مسافر و مهاجر،
در من بغض بی قراری‌های مومنانه و مردانه و بزرگ‌منشانه‌ی یک « برادر بزرگ» هیشه بزرگ یعنی شما برای دوری این برادر کوچک، هنوز میان گام‌های وزنده‌ای  دیده‌های دریاهای زمین را عاشق و آغشته به اشک می‌کند.
همیشه برادر بزرگ  دنیای من!
هیچ وقت یادم نمی رود وقت آمدن هنگامی که بغض کردم و گفتم ، کتاب‌هام، ...گفتی نگران هیچ یجز نباش اگر لازم باشه یک وانت کرایه کنم و دربست از این جا تا اروپا برایت بفرستم هرجای دنیا باشی هرچه بخواهی برایت می‌فرستم، اگر چه اکنون گاه وبی گاه زحمت آن را می‌کشی اما اگر حتا یک کتاب هم به دستم نرسد گفتن همان تک جمله برای کودک تخسی که هنگام رفتن بهانه‌ی اسباب لذت زندگی‌اش را می‌گیرد، کافی است تا پشتم گرم باشد. معنای حقیقی برادر پشتیبان که تو بودی و هستی. کسی به طعم همیشه‌ی برادر» که شمایی.
برگترین برادر بزرگ دنیا!
یادت هست که در نشرریه‌ای کار می‌کردم و در ۶ سال پیش بابت این کار حقوقی بالای ۶۰۰هزار تومان می‌گرفتم، اما سر این‌که ارمان‌های شخصی‌ام که زا تو پدر و برادر و  پسر عمویمم در  کودکی آموخته‌ام، کوتاه آمدم و دیگر کار نکردم، آن هم دتس شستن از حقوقی که در آن زمان شاید جزو بالاترین دست‌مزدهای یک روزنامه نگار بود، بسیاری حتا خود شما و خواهرم سرزنشم کردید، که تا کی کله شقی، اما بعد چند روز وقتی « پدر »  تماس گرفت، رد تلفن گفت، خوشحالم من پسرم را همین جوری بزرگ کرده‌ام. اکنون و بعد از خروج دیدم بسیاری از این رسانه‌ها که روزگاری رویای من برای تلاش برای رسیدن به دموکراسی و حقوق انسان بودند، ود راه حذف و سانسور و مصلحت و ... در پیش گرفته‌اند روز به روز از شوق نوشتنم کاسته شده، هنوز بر همان عهد و پیمانم و می‌دانم برادری دارم که اگر چه نه به رسم برخی بادرها ولخرجی کند، و شب روز پول در دست‌های برادر  کوچک بگذاردو هیمشه تلاشش این بوده که بر پای خودم بایستم که بسیاری را هم ایستاده‌ام و هرگز از زندگی فقیرانه‌ام حتا در برابر شما خجل نبوده‌ام، اما می دانم برادری هست که هرجای این جهان  باشم اگر لازم باشد می‌توانم به او تکیه کنم و بگویم من این جهان را تقدیم شیفتگانش می‌کنم و در گوشه‌ای از این جهان برگ کوچکی در پاییز امید ناامیدان نقاشی می‌کنم تا به امید بهار زنده بمانند، همین برای من کافی است>
بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا!
در تقدیمی اولین و آخرین کتاب چاپ شده‌ام بر به شما در ۱۱ سال پیش برایت نوشته بودم« همیشه کنار کودکی‌هایم می‌مانم، تا تو همیشه برادر بزرگ باقی بمانی و من از بزرگیت لذت ببرم» هنوز بر آن عهد و پیمانم و کنار تمام کودکی‌هایم هم‌چنان برادر کوچکت می‌مانم تا روز به روز تو بزرگ‌تر بزرگ‌تر بمانی و بنمایی و بدرخشی.
با این همه بغض و دوری و در مهاجرت و... قول می‌دهم غمگین ات نکنم و زندگی و انسان را هم چنان دوست بدارم و اگر تمام جهان به مرگ آواز بخواند من زندگی را دوست بدارم و زندگی‌خواهیم کرد که همینم کافی است سرمایه‌ی آیین و دنیایم شمایید.
برادر همیشه کوچک و کودک شما
شهاب الدین شیخی

پی‌نوشت: می‌دانم در تمام طول فعالیت‌ات حتا بیشترین تلاش‌ات این بوده ناشناخته بمانی و نه عکس‌ات جای منتشر شودو نه با داشتن یکی از پر‌ پرونده‌ترین وکیلان پرونده‌های آن‌چنانی کم‌ترین فعالیت و فضای مطبوعاتی به خودت اختصاص داده ای. می‌دانم حتا دوست نداری عکست در فیس بوک باشد و  منتشر شود اما بدان که  دوستان من اینقدر شریف هستند که بدون اجازه‌ی من هرگز از این عکس هیچ جا استفاده نکنند. این عکس تنها متعلق به همین پروفایل فیس بوکی است.
» ادامه مطلب