۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

خیابان‌های سرماخوردگی


روز دوم وقتی از خواب بیدار شد. عرق سرد شده بر سینه‌اش را زیر آن پولیور گرمی که پوشیده بود بر سینه‌های‌اش احساس کرد. همه‌ی شواهد مهیای یادآوری یک خاطره‌ی خوب عاشقانه‌ است از خواب بیدار شدن و عرقی که بر جناق و گودی سینه جا خوش کرده و حالا با هوای بیرون پتو سردی را بر سینه می‌نشاند. شبیه سردی چسپاندن یک بطری نوشیدنی سرد به پوست گونه‌ها در یک تابستان داغ و عرق کرده، شبیه لمس گونه‌های سرما چشیده‌ی دلبری نازک بدن، در یک زمستان سرد. در خیابان یک سرزمین غریب. 
همه‌ی این یادآوری‌ها فایده ندارد و این عرق سرد بیشتر درد اندوهی سرد را بر سینه‌ات خیس می‌کند. این‌که همین الان باید از جایت بلند شوی و اول به دستشویی بری و کلی آب نمک و برخی محلولات دیگر غرغره کنی و در حین این نوشتن « کوروش یغمایی از لب‌تاپ می‌خواند « تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می‌گیرم چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه..گل یخ توی دلم جوونه کرده...» خم می‌شوی و به سینه‌ات نکاه می‌کنی رد عرق نابی را می بینی که قطره‌هایش دقیقا عین یرگ گل چند پر در منطقه‌ی بیضوی شکل آن هلال‌های محدب بین استخوان دو طرف سینه ، روییده است و یک جوری معنای گل تو ی دلم جوونه کرده رو انگار می‌فهمد. هیچی مثل عرق سر سرماخوردگی روی سینه‌ی آدم جوونه نمی‌کند که بوی تنهایی در اتاق هم داشته باشد.
سرماخوردگی این‌بار بسیار به قاعده و درست و حسابی بود. روز اول عطسه‌ها شروع شد که همان‌طور که همه‌ می‌دانیم اولش کلی به خودمان دلداری می‌دهیم که نه حتما آلرژی است . اما کم‌کم درد بدن و بعد درد انتهای گلو بعد خارش گوش شروع می‌شود، که دیگر در این مواقع ما به فکر دارو درمان می‌افتیم و فوری هم ناخودآگاه چون سرما خورده‌ایم حتما داغی خوب است و چه بهتر از مایعات داغ. اگر قرص و دوایی هم در دسترس باشد دارو خوردن هم شروع می‌شود. به هر مصیبتی که شده شب را می‌خوابیم و فردا که از خواب بلند می‌شویم، یک درد شبیه نرم کوبیده شدن استخوان‌ها و عصله‌ها را در استخوان و عضله‌ها احساس می‌کنیم و بنابراین روز دوم سرماخوردگی با دردهایی از این دست و گرفتگی یکی از سوراخ‌های بینی و گشادگی بیش از حد آن یکی که هیچ چیز را نگه نمی‌دارد آغاز می‌شد.
دیروز در چنین وضعی بودم. یک مسئله‌ای از ماجرای تفاوت فرهنگی ها این است که این مردمان «‌فین»شان را بالا نمی‌کشند، بلکه پایین می‌کشند و با قدرت تمام فین می‌کنند. که حالا شرحش بعدا خواهد آمد. اما این فین کردن مدام و این دست مال به دست بودن در هر حالتی و هر مکان و هرجایی حتا اداره و رستوران و سر میز غذا و فلان هنوز بعد دو سال هم برای من یکی جا نیافتاده است. گرچه در موقع سرماخوردگی حداقل بهترین کار ممکن همان فین را پایین کشیدن است تا مف مف کردن و بالا بردن دوباره‌ی آن. حالا در روز سوم سرفه‌ها که از انتهای روز قبل کم کم شروع شده است تقریبا حضر جدی دارد و وضعیت دماغ کمی از التهابش کاسته می‌شود و درد هم در اکثر جاها کم می‌شود و فقط همان گلو موقع سرفه است. و البته آب ریزیش بینی هم‌چنان رفیق است.
سرفه‌ای دیگر کرد و دست و صورت را که شست و آب نمک را در مجموعه‌ی دهان و حلق و بینی که خوب غرغره کرد. به آشپزخانه رفت. شعله‌ی گاز زیر سوپی را که دیروز پخته بود ، روشن کرد. دیشب هم خواسته بود شیر برنج درست کند و قتی برنج آماده شده بود و شیر را اضافه کرده بود بعد زیرش را مثلا کم کرده بود که برود یک دوش آب گرم بگیرد اما وقتی بیرون آمد شیر برنج تقریبا تبدیل شده بود به کته‌ی شیری یا چیزی شبیه کیک برنج با طعم شیر..
به این فکر می‌کرد که او زمانی اصلا سوپ نمی‌خورد و حالا وحشت از مریض ماندن و طولانی شدن بیماری و سرماخوردگی با او کاری کرده است که خودش سوپ درست می‌کند و خودش هم می‌خورد و تازه این ادا اطوارهای به خود رسیدن و مواطب سلامتی بودن و این‌ها را هنوز شک دارد از پیر شدن است یا ترس تنهایی ... وگرنه او را چه به محلول عسل و آبلیمو و زنجبیل درست کردن و میوه روی میز آماده بودن و هفته‌ای یک بار سالاد خوردن و ویتامین خوردن و هزار کوفت و زهر مار دیگر که همیشه معمولا به شوخی و برای به سخره گرفتن این توع تفکرات در زمان امتناع از خودرن‌شان می‌گفت « ها چی فکر کردی من مردم من کوردم..از این سوسول بازی‌ها در مرام ما نیست»... حالا شوخی و جدی حالا کورد و مرد فرقی نمی کند به حالش ... سوپ را گرم کرد. چای را همزمان با گردم شدن سوپ، درست کرد و یک لیوان آب میوه از میوه‌های ویتامین سی دار ریخت و یک لباس اصافه هم پوشید و با آن شال کوردیش دور گردنش را خوب پیچید و پنجره خانه را باز کر که در هر صورت هوای خانه عوض شود.
وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد رو به رویش یک سه راهی بود از سه خیابان. انتهای هیچ کدام از این خیابان‌ها به هیچ کجا نمی‌رسد. تنها خیابان‌هایی هستند برای رفتن. رفتن و رفتن. زندگی بعد زا آن‌که آدمی اولین رفتن را آغاز کرد دقیقا مثل منظرگاه همین پنجره‌ی خانه‌ی من است همیشه، همه‌جا، چندین و چند راه هست برای رفتن. اما هیچ وقت دقیقا روشن نیست به کجا و تا کی...این جا همیشه باید با رفتتن عمر را بگذرانی نگذرانی هم هی هی روز از خیابانی گذرانده می‌شوی.. پس بلند شو خودت گذرنده باش گرچه انتهای هیچ کدام از این خیابان‌ها به هیچ کجا نمی‌رسد.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

فارسی را چگونه آموختم

بعد از هجرت و فترتی چند ماهه در گروه خوب « حلقه‌ی گفت‌و گو»ی وبلاگ نویسان، وقتی باز گشتم و بحث بر سر این بود که این عضو همیشه خاطی و همیشه دیر نویس،در گروه بماند یا نماند، نظر دوستان خوب خطاپوش این بود که هم‌چنان یارگروه‌شان هستم و مهدی جامی عزیز گفته بود به او هیچ نگویید « بگو قلم به دست بگیر و بگو فارسی از کجا آموخته‌ای». با بازگشتم متوجه شدم که موضوع  حلقه‌ی گفت و گوی وبلاگی این است که « روزنامه نگاران فارسی از کجا آموخته‌اند».
برای من که فعلا وهمچنان در فترت فعالیت روزنامه نگاری به سر می‌برم زیرا شرایط زندگیم امکان فعالیت به من نمی‌دهد. نوشتن در باره‌ی این موضوعات راحت‌تر است. از سوی دیگر زبان فارسی و نوشتن درباره‌ی آن نیز هم‌چنان  و به شدت مورد علاقه‌ی من است.  نوشتم چشم حتما می‌نویسم. پیش از هرچیز باید بگویم راستش من همیشه احساس می‌کنم که زبان فارسی را هنوز که هنوز است خوب نیاموخته‌ام.
نوشتن در باره‌ی« آموختن» زبان فارسی برای من  نوشتن از یک لذت مدام و هم‌زمان رنجی مدام است.زبان فارسی عزیز، زبانی که بسیار دوستش دارم و مانع بسیاری از دوست داشتن‌هایم نیز بوده است. زبانی که از آن لذت وافری می‌برم ولی هربار یادآوری و هر واژه‌اش بویی و طعمی از رنجی دیگری برایم می‌دهد. چیزی شاید شبیه آن‌چه که فروید در روان‌کاوی (Ambivalence) می‌نامید و در فارسی کرامت موللی معادل پارسی دیرینه‌ی آن یعنی«‌مهراکین*» را برگزیده است. اتفاقا با بخش‌های زیادی از وضعیت و موقعیت روان‌کاوانه‌ی آن منطبق است. زیرا رابطه‌ی مهراکین مربوط به روابطی است از ما و در نهاد ما که نسبت به آن رابطه‌ی توامان « دوست داشتن و دوست نداشتن همزمان بسیار شدید» داریم. در همان روان کاوی «فروید»ی و به تبع آن «لکان»، یکی از نمونه‌های آن رابطه‌ی فرزند با « پدر» است. رابطه‌ی فرزند با پدر رابطه‌ی ثانویه نوزاد است با جهان است و در واقع رابطه‌ای است که از ابتدا بر « فصل» کردن بنا می‌شود و آن‌گاه بر وصل کردن. بنابر نظریه‌های روان‌کاوی فرزند در بدو تولد رابطه‌ی خود را با جهان  به نست رابطه‌اش با « مادر» تعیین می‌کند . در واقع مادر « دیگری بزرگ» نوزاد است و وی را مطلوب« آرزومندی»(میل) خویش و  خود را مطلوب آرزومندی مادر می‌داند. اما در مرحله‌ی تناسلی یا « فالیک» متوجه رابطه‌ی « مادر» با « پدر» می‌شود. نوزاد متوجه می‌شود که به جز وی شخص دیگری نیز به نام «‌پدر» مطلوب آرزومندی« مادر» است و آن رابطه‌ی یگانه‌ای که گمان می‌برده رویایی بیش نبوده است و  این سرآغاز شکاف و تنهایی و در روان فرزند است از دید من. در ادامه‌ی بحث‌های روان‌کاوی به استعاره‌ی « نام پدر» بر می‌خوریم و این که « پدر» تعیین کننده‌ی « قانون» است و اولین قانون مترتب شده بر « میل» همان  ممنوعیت و عدم اجازه‌ی « تمتمع جویی» از « مادر» توسط فرزند است و در واقع آن‌چه ما از آن با عنوان « زنای محارم» یاد می‌کنیم. « پدر» حیثیت و موقعیتی فراتر از خود قانون دارد.
با همین کوتاه نگاه کنید به سرنوشت من به عنوان یک کودک کورد  که در سرزمینی زندگی می‌کند که زبان « مادر»یش، به لطایف‌الحیل تا به امروز «‌ممنوع» شده و بوده است. اگرچه یک ممنوعیت رسمی و قانونی مکتوب مثل دوران پیش در کشور ترکیه نیست  ولی هرگز هم مثل دوران صدام حسین حتا حق آموزش به زبان مادری نداشته‌ایم. نداشته‌ایم که هیچ هرگونه تلاشی نیز در این زمینه معمولا با زندان و بازداشت و توقیف دست و  دستک دفتری بوده که مربوط به آموزش زبان کوردی بوده است. اگر چه یکی از اصول قانون اساسی همین کشور در دوران جکومت اخیرش یعنی جمهوری اسلامی، مصرحا اعلام می‌دارد حق این آموزش را داریم، اما کسانی که برای اعاده‌ی این اصل کوشیده‌اند معمولا کوشش‌شان ماحصل‌اش زندان بوده است. یک بار در همایش حقوق بشر و زندانیان سیاسی در تهران در یک سخنرانی گفتم که« در کشورهای دیگر اگر شهروندان درخواست یا فاعل امری باشند که در قانون مجاز نیست ممکن است با پلیس و قانون رو به رو شوند اما ما در کشوری زندگی می‌کنیم که وقتی درخواست اجرای یکی از اصول قانون اساسی را داریم با پلیس و نیروهای امنیتی و دستگاه قضایی رو به رو می‌شویم.  ما بسیاری از فعالان زندانی شده‌مان را به شوخی زندانی اصل پانزده می‌نامیم».(سعید متین پور نمونه‌ی کمی نیست برای این مورد).
گفتم که حال تصور کنید حال کودکی کورد هم‌چون من را. وقتی به دنیا می‌آید رابطه‌اش با جهان از راه زبان کوردی است. در واقع رابطه‌ی انسان با جهان در همان روان کاوی دقیقا بعد از مرحله‌ی « فالوس» یا همان تناسلی به رابطه‌ی « زبانی» تبدیل می‌شود و در تقسیم‌بندی سه گانه‌ی ژاک لکانی  انسان به مرحله‌ی «‌امر نمادین» یعنی همان زبان وارد می‌شود. حال کودکی که یک بار زهر تلخ روانکاوانه‌ی انقطاع از «‌مطلوب آرزومندی» اش یعنی مادر را تجربه کرده است و اکنون به مرحله‌ی نمادین یعنی زبان آمده است  و زبان محل و خانه‌ی هستی اش شده است(هایدگر) و در این هستی به  هستی شناسی و لذت کودکانه‌اش از زبان  و جهان مشغول است. ناگاه در سنین ۶ یا هفت سالگی میل آموزش و شاید هم اراده و اجبار آموزش، در وی شوق به مدرسه رفتن به وجود می‌آورد.  اما وقتی به مدرسه می‌رود  می‌بیند   به قول احمد رضا احمدی؛ «کلمات و ولغاتی را که آموخته است باید به دریا بریزد/ و کلمات دیروز را امروز نداند» و واژگان دیگر بیاموزد. انقطاعی دوباره و بریده شدنی دوباره از کانون « میل» ی و لذتی جایگزین شده به جایگزین کردن میلی دیگر. شکل آموزش زبان فارسی  دقیقا همان شکل « حاکمیت نام پدر» را در روان کاوی،  برای من و امثال من در زندگی واقعی داشته است.
زبان فارسی زبانی بود که قانونا باید می‌آموختم. زبان فارسی زبانی بود که قانون نوشته شده هم با آن « زبان» نوشته شده بود و شما نمی‌دانید وقتی اولین بار یک کتاب قانون را به « زبان کوردی» دیدم من همیشه قانون گریز میل گرا،  چه لذتی می‌بردم از خواندن آن سطور سخت و سفت و میل کُش. زبان فارسی زبانی بود در مدرسه با آن می‌آموختیم و درس می‌خواندیم و شعر « فرزندان ایران» را حفظ می‌کردیم و ما هیچ حسی نسبت به این فرزندی نداشتیم. زیرا که رابطه با زبان « مادر» قطع شده بود. اگر حاکم شدن نام پدر  انقطاع تمتع از رابطه‌ی نوزاد با مادر بود « حاکم شدن زبان فارسی» انقطاعی بود از تمتع از « زبان» که امر نمادین و مرحله‌ی نمادین رشد روانی انسانی ما بود. زبان فارسی بود که برای ما تعیین می‌کرد چه بکنیم چه نکنیم. به چه مشغول باشیم به چه مشغول نباشیم  به چه چیزی فکر کنیم و به چه چیزی فکر نکنیم و زبان کوردی چیز دیگری به ما می‌گفت. من گمان می‌کنم دقیقا به همین خاطر است که در کشورهایی که چند زبانه هستند و تنها یک زبان حق آموزش دارد و دیگر زبان‌ها ممنوع هستند مردمان متعلق به زبان ‌های دیگر به طور عموم مردمانی « قانون گریز‌تر»،« عاصی‌تر» و در نهایت « میل گرا» تر و« شوریده‌ سرتر» و« اهل دل» ترند. مقایسه‌ی ساده‌ی ادیبان و نویسندگان  اهالی موسیقی و هنر نیز این ادعای ساده را به ما نشان می‌‌دهد. به موسیقی اگر نگاه کنیم در همین ایران موزیسین‌هایی که متعلق به کوردها و تورک‌ها و بلوچ‌ها و کوردهای خراسان هستند به ما می‌آموزد که آن « آن» ی که حافظ می‌گوید انگار در آواز‌های «عاشیق»‌های  تورک و دوتارنوزاان خراسانی و بربط نوزان بلوچ و حتا مقایسه‌ی شور و بزم و رزم آواز شهرام ناظری با شجریان که هر دو از اساتید موسیقی هستند به ما می‌گوید که یک « آن»ی هست که « میان» شاهدی را به نظاره‌ی دل ما می‌نشاند. حتا می‌توان ادعا کرد که در سیاست نیز چنین بوده‌اند . شاید بتوان ادعا کرد که شوریده ‌سر‌ترین زندانی سیاسی تاریخ ما کسی نبوده جز« فرزاد کمانگر».
بگذریم بحث بر سر آن گریز از قانونی بود که در مای « مایل» بر قانونی که به زبان دیگری بود ناظر و حاضر بود. زبان فارسی از سوی دیگر برای نسل من یعنی من متولد ۱۳۵۴ که ۳ سال بعد آن انقلاب شده است و ۴ سال بعد تولدم حکومت جمهوری اسلامی ایران به سرزمینم یعنی کوردستان همچون یک سرزمین خارجی حمله ور شده است  و سرزمین ما را کسانی به ریش‌های سیاه و بلند و اسلحه‌هایی بر آستین و زبانی به نام فارسی دربر گرفتند. تا قبل از مدرسه بیشتر فارسی را از زبان آن‌ها شنیده بودیم. آن‌ها بودند که به فارسی حرف می‌زدند. این اتفاق خیلی سخت و ناگوار بوده است. درست است که بخشی از آن اتفاق بوده است و به قول یونگ « همزمانی رویداد» ها بوده است. اما همزمانی بدی بوده است. متکلمان به زبان فارسی در سرزمین من متاسفانه کسانی بودده‌اند که در گوش‌شان خوانده شده بود  که « سرزمین کفر» را تسخیر می‌کنند و با ما چون کافرانی که نیاز به ارشاد داشتند برخورد می‌کردند. با ما کودک بودیم وگرنه با بزگرترهایمان بیشتر به عنوان همان کافر حربی و همان مرتد و همان لازم القتل و مفسدالفی‌الرض برخورد! می‌کردند . دریغ داشت که زبانی را بیاموزی که قبلا لای مرور پدرم بر کلیات سعدی جلد قهوه‌ای شده‌اش، که دیگر براثر مرور زمان معلوم نبود جلدش چرمی است یا کاغذی، شنیده بودم. دریغ داشت زبان فارسی را که  گاه گاه در گفت و گوهای پدرم و همالانش در مقایسه‌ی شعر « مولوی» کورد و « مولوی» فارس شنیده بودم. و اما بیشتر از آن را  از آدم‌های مسلح که برای «‌امینت» ما!! می‌کوشیدند و در دیدن‌شان تنها چیزی که فراموش ابدی می‌شد امنیت بود شنیده بودم.
دریغ داشت که وقتی به مدرسه رفتیم و خانم معلم کوردمان را یک « برادر امین» که فارس بود که لباس سبزو یا خاکی داشت و ریش و اسلحه‌ای زیر پیراهن سبزش داشت از مدرسه اخراج کرد.  دریغ داشت دریغ!  فارسی را این گونه آموختن.
اما با این‌همه؛ همه‌ی همهمه‌های فارسی آموختن من این گونه نبوده است. باید بگویم درست‌تر آن است که بگویم من پیش از فارسی عربی را آموختم. (البته اندکی ). دلیل‌اش این بود من از خانواده‌ای مذهبی و اهل طرقیت که یکی از بزرگترین‌ خانواده‌های اهل طریقت منطقه هستند و به « شیوخ مولان آباد***» معروف‌اند.  خانواده‌ای که جد بزرگ‌مان به « شیخ حسن مولان آبادی » می‌رسد که «کاتب» قرآن و عارفی وارسته و عالمی برجسته بوده است. چندان که نادرشاه افشار وی را به دیدار خواسته بود و گفته بود سرای شیخ حسن این‌جاست و توان میزبانی هر شاهی را دارد اما هر شاهی را توان میزبانی شیخی چون من نیست و ناصرالدین شاه به خدمت شیخ حسن رفته بودو از آن دیدار هنوز « سفره و عصای نادری» که هدیه‌ی شاه به شیخ بوده، در آثار به جا مانده از شیخ باقی است . جد بزرگ ما به جز درجه‌ی ارشاد در چهار طریقه‌ی عرفانی اهل کتابت بوده است و قرآنی به کتابت نوشته است که در زمان خویش در هفت بلاد اسلامی لقب « ام‌القرآن» گرفته است. برای من همین افتخار کافی که از خاندانی هستم که افتخارشان « کتابت» و « نوشتن» است. این رسم دیرینه در خانواده‌ی ما باقی مانده است و پدر من اهل قرائت و خواندن علم بوده است و از علوم قدیمه تا مرحله‌ی پایانی دروس روحانیت را تمام کرده بود اما فوت پدر و از آن پس فوت برادر بزرگش مسئولیت زندگی و امور « مالکیت»!!! یک مالک و زندگی چندین خانواده را به او می‌سپارد و درس رها می‌کند و به جای روحانی شدن شیخ باقی می‌ماند. در چنین خانه‌ای معلوم و هویداست که به جز کتاب‌های عربی و کوردی، کتاب‌های دیوان شمس و حافظ و کلیات سعدی و  حتا دیوان جامی یافت می‌شود. اما مرا قبل از رفتن به مدرسه، « قرآن» آموخته بود. و قرآن آموختن مرا با حروف زبان عربی و نیز شیوه‌ی اتصال آن‌ها و کلمات کاملا آشنا کرده بود از این رو بود شاید افت شدید دو زبانه بودن که معمولا در بسیاری از کودکان دوزبانه به محض ورود به مدرسه مشاهده می‌شود، در من جبران شده بود. زیرا آن افت با این دانایی و آشنایی با حروف و کلمات پوشش داده شده بود. از آن بیشتر و پیشتر وقتی پدر با عموها و مابقی اهالی فامیل می‌نشستند و به مرور خاطرات می‌پرداختند و یا بحث می‌کردند از سوی دیگر به دلیل این که عموها و عمه‌هایی خوش صدا داشتم، خواندن آواز در خانواده‌ی ما امری طبیعی بود. اشعار مولوی کورد به دلیل این که بر اوزان هجایی کوردی و از آن میان وزن « پنج هجایی» که آشنا‌ترین و عمومی‌ترین و نیز اوزان معروف شعر کوردی و به ویژه شعر هورامی است و نیز همخوانی کاملی با وزن « ترانه» در کوردی دارد بسیارند از آوازه خوانان و ترانه خوانان که دانسته و نادانسته شعر« مولوی کورد» را زمزمه می‌کنند و این زمزمه کردن اما در خانواده ما دانسته بودو از شعر مولوی کورد بدون شک، بحث گریز پیدا می‌کرد به مولوی فارس و بحث شعر می‌شد و من به همان کودکی شیدای آن بحث ها می‌شدم. همان روزهایی که در دبستان بوی پاسدار می‌آمد در خانه بوی حافظ و سعدی و عطار و جامی می‌آمد .لذت آموختن و حدت نوشتن شدت خواندن کتاب چندان در من بود که از همان دوران دبستان من کتاب درسی نمی‌خواندم. کتاب داستان و ادبیات کوکان و این چیزها هم در شهر یافت می شد و نه شرایط جنگی  دو جانبه از سویی حکومت و از سویی حمله‌ی کشور عراق اصلا فرصتی باقی نمی‌گذاشت.  من  بودم وول خوردن میان آن کتاب‌های بزرگ بزرگ قطور قطور تا به خود روا بدارم زحمت خواندن آن همه سطور. شاید همین دلیل بود که از سوم دبستان به بعد من همیشه بهترین انشا‌ها را می‌نوشتم و بیشترین نمرات را می‌گرفتم. در راهنمایی دیگر مشغول خواندن کامل دیوان شمس بودم و از آن هم گذشته به گمانم سوم راهنمایی بودم که « تذکره‌الاولیا»ی عطار نیشابوری را می‌خواندم. این نکته اضافه کنم که برداری اهل علم و دانش و فرهیخته سهم بیشتری داشت از این موهبت برای من که او در دبیرستان رشته‌ی« فرهنگ و ادب» می‌خواند و از این رو تاریخ ادبیات فارسی را خوب می آموخت و حضور در حلقه‌ی عرفانی خانواده و دوستان میل کتاب‌های ادبی عرفانی را بیشتر می‌کرد . که به واقع هنوز از دید من زیباترین متون ادبیات کهن پارسی همان متون عرفانی است. متونی چون تذکره الاولیا و لوایح عین القضات، سوانح احمد غزالی  و … یک نکته نباید فراموش شود که به قول جلال آل احمد فرزندان چنین خانواده‌های مذهبی‌ای انگار امکان تبدیل شدن به «کومونیست دو آتشه» را بیشتر دارند و این گونه بوده و از خانواده‌ی ما جوانان بسیاری میل به مارکسیست و اندیشه‌های چپ داشته‌اند و همان اوخر سال‌های ۵۷ و اوایل دهه‌ی شصت، در خانواده و در دست دوستان دوستان خانواده‌ی ما بدون شک « کتاب‌هایی با جلد سفید» بسیار دیده می‌شد. اما هم آن‌چه بر خانواده‌ی ما و و به ویژه بر مردم شهر ما و به طور کلی بر کوردستان و ایران رفت و هم آن‌چه که باعث و بنیاد سانسور و حتا حکم اعدام داشتن به خاطر نگه داری صفحه‌های کپی شده از آن کتاب‌های جلد سفید، که البته بعدها اکثر آن‌ها در همین جمهوری اسلامی به چاپ رسید، باعث شد که آن کتاب‌ها همیشه در حافظه ی من بماند. برای روزگاری بعد‌تر.
اما شاید بهتر باشد بگویم فارسی را  من دقیقا با « کوردی» آموختن آغاز کردم. اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان و کم کم سابقه دار شدن من در نوشتن انشا‌های آن‌چنانی و حفظ کردن اشعار کوردی و فارسی.. پدر را بر آن داشت که مرا کنار خود بنشاند و از همان « دیوان مولوی» و یا همان کتاب «‌شریعت اسلام» به کوردی و به کتابت  مرحوم « حاج عبدالکریم مدرس»، به من بیاموزد که شیوه‌ی درست نوشتن و درست خواندن  کوردی چگونه است.  این خواندن و نوشتن آموختن کوردی مرا به بیشتر به شعر و ادبیات با زبان مادریم آشنا کرد و میل من به ادبیات بیشتر شد. حقیقتا زمانی میل واقعی به ادبیات و زبان در من بیدار شد که زبان کوردی را آموختم و با آن خواندن و نوشتن آغاز کردم و لذت ادبیات دریافتم و توانایی خودم در سرودن شعر. آن‌گاه بود که بعد کشف لذت ادبیات به ادبیات فارسی به دیده‌ای حرفه‌ای‌تر روی آوردم و شروع به خواندن تمامی آثار ممکن ادبی  فارسی معاصر، از آثار صادق هدایت  و صادق چوبک گرفته تا جلال آل احمد و جمال زاده و بزرگ علوی و تا اشعار فروغ فرخزاد و احمد شاملو و سهراب سپهری و اخوان ثالث. تا داستان‌های احمد محمود و محمود دولت ابادی و عباس معروفی. تا لذت خریدادری کردن ماهانه و هفتگی مجلاتی همچون «ایران فردا»، «دنیای سخن»، « گردون»،  «آدینه»، « کیان» و بوطیقا و « ارغنون» و... بعد هم که سیل کتاب‌های تالیفی ترجمه‌ای«بابک احمدی» در اواسط دهه‌ی هفتاد  و بعد آشنا شدن با فلسفه و تئوری ادبی مدرن و زبان شناسی و  هکذا.. اندیشه‌هایی که بیشتر ا ز ادبیات چپ بر می‌خاست و این گوه میلی به دباره دیدن همان کتاب‌های جلد سفید و بعد هم پیدا کردن شماره‌های« کتاب جمعه» و ....
همانا که من وقتی در تهران کارگری می‌کردم از پول کارگری کتاب‌های « محمد حقوقی» با نام « شعر زمان ما» می‌خریدم زیرا که مجموعه‌ی خلاصه شده‌ای بود از اشعار شاعرانی که هنوز بسیاری از آثار آنان مجوز انتشار دوباره نگرفته بود. کم کم دست به نوشتن آغاز کردن سوای شعر گفتن و مقاله‌های کوردی نوشتن ما را از این سو به فارسی نوشتن نیز روانه کرد و دست به نوشتن مقاله کردیم. ابتدا مقالاتی با زبان فارسی در مورد ادبیات. بعدها در مورد مساسل اجتماعی و به ویژه دانشجو شدن جامعه شناسی باعث می‌شد در مورد جامعه شناسی و فرهنگ بیشتر بنویسیم. تا این‌که طوفان متلاطم سیاست کم‌کم بر جان این شاعر شوریده نشست. یعنی بعد چندین سال متوجه شدم که تمام آن‌چه من انجام می‌داده‌ام  برای حاکمیت و حتا برای برخی روشن‌فکران معنای سیاسی داشته است. شعر نوشتن به زبان کوردی؟ مقاله نوشتن به زبان کوردی؟، داشتن کتاب کوردی؟! از همه‌ی این‌ها بدتر نوشتن که برای همگی نویسندگانی که آنی نمی‌نوشتند که حاکمیت می‌خواست اساسا جرم بود.
این میل و یا اجبار به نوشتن در مورد وضعیت و موقعیت سیاسی فرهنگی کوردستان مرا بیشتر بر آن داشت که فارسی را بیشتر بیاموزم. برای این‌که بتوانم بهتر بنویسم و بیشتر و بهتر بنویسم از خودم. از راهی برای ارتباط. ارتباطی دیگر گونه و آفریدن سهم کوچکی از حقیقتی که در« دستگاه حقیقت ناساز» حاکمیت به گونه‌ای جعل شده بود که هنوز  که هنوز است عقل بسیاری از دوستان و ظاهرا همفکران و همکاران‌ام، برصغرا و کبرای آن حقیقت‌های مجعول نهاده شده است. از کودکی تا دانشگاه و تا کار و درس و معلمی. آری معلمی آدبیات فارسی نیز مرا بیشتر به ادبیات فارسی نزدیک کرد و کمی شاید اندکی بیشتر مشغول قواعد زبانی‌اش شدم. اما مشغولیتی از آن دست که همیشه یک میل گریز از هر آن‌چه قاعده‌اش بود داشتم. میلی توامان گریز از مرکز و گرایش به مرکز این زبان.
فارسی ار از کجا آموخته‌ام  جواب ندارد. اگر آن‌چه در مدرسه آموخته‌ام اسمش فارسی آموختن باشد که چیز اندکی بوده و همراه با رنجی همیشگی بوده است. فارسی را از ادبیات شیرین فارسی آموخته‌ام. از ترجمه‌ی مترجمانی چون « نجف دریابندری، داریوش آشوری، محمد قاضی، عبدالله کوثری و  بابک احمدی و مراد فرهاد پور و … رنج نویسندگاین چون عباس معروفی و محمود دولت آبادی و ابوتراب خسروی و هوشنگ گلشیری و نویسنده‌ و مترجمی کورد هم‌چون «‌ابراهیم یونسی». همان ابراهیم یونسی که به اندزاه‌ی رمان‌های ترجمه‌شده‌اش کتاب هم در مورد « کوردها» ترجمه کرده است. که در مقدمه‌ی کتاب «کوردها» که کتابی است از چهار نویسنده  درباره‌ی چهار بخش کوردستان در چهار کشور، که قسمت کوردستان ایرانش طبیعتا!! حذف شده است و خود یونسی مقدمه‌ای بر آن نوشته است و به شرح وضعیت کورد بودن در ایران می‌پردازد و اتفاقا همین بحث زبان فارسی.  درجایی از آن مقدمه می‌نویسد« « ما در مدرسه درس می‌خواندیم. ما کورد بودیم و می‌بایست فارسی یاد بگیریم، معلم‌های‌مان فارس بودند. وقتی تنبیه می‌شدیم به فارسی کتک می‌خوردیم، اما ما کوردی گریه می‌کردیم».
تمام قصه شاید در همین جمله‌ی زنده‌یاد ابراهیم یونسی نهفته است. کوردی عاشق می‌شدیم، به زبان فارسی دوست می‌دشتیم. کوردی فکر می‌کردیم، فارسی می‌نوشیتم، کوردی اعتراض داشیتم، فارسی اعلام می‌کریدم. کوردی مبارزه می‌کردیم، فارسی محاکمه، مجازات، زندانی و  اعدام می‌شدیم. کورد بودیم فارسی از بین می‌رفتیم...در زبانی که می‌شد آن را عاشاقانه‌تر دوست داشت ما بسیار مرده و کشته شده بودیم. این‌که می‌گویم می‌توان عاشاقانه‌تر دوستش داشت و عاشقانه‌تر آموختش را می‌توانم با مثالی تببین کنم. برای من کوردی که در ایران به دنیا آمده‌ام، با این‌که زبان عربی و زبان تورکی نیز بر دیگر همزبانان ما احتمالا همین رویه را سپری کرده است، اما به شخصه علاقه‌ام به زبان عربی و تورکی بسیار خالی تر از این جریان مذکور و مشروح است. از سوی دیگر مردم کوردستان عراق و یا کوردستان ترکیه، همین نسبت را با زبان فارسی دارند. گاه احساس می‌ کنم علاقه‌ی آن‌ها به زبان فارسی از منی که با این زبان آن را زیسته‌ام و عاشق‌شده‌ام ، بیشتر است.  دلیل این امر را من تنها در دوری و عدم اجبار به آن زبان و دوستانه و بدون « حاکمیتی پدرانه» و «میل کُش» بودن به زبان « مادر» یافته‌ام و بس.
   
در گفت و گو سخنرانی که در انجمن قلم آلمان داشتم، برای اولین بار و میان سوالات این جواب بر زبانم آمد که «قصه‌ی من قصه‌ی انسانی است که سراسر عمر ترجمه شده است». از یان رو بخش زیادی از زبان فارسی را در تلاشی که برای ترجمه‌ی همیشگی داشته‌ام آموخته آم. و اندک فعالیتی هم در این زمینه داشته آم. جدای از ترجمه‌هایی که از من در مطبوعات چاپ شده است، یکی از کتاب‌های سید علی را به کوردی ترجمه کردم و یک رمان هم از کوردی به  فارسی که البته رمان کوردی هنوز منتشر نشده است. ترجمه از دید من یکی از فعالیت‌هایی است که زبان آموزی را بسیار عمیق‌تر می‌کند. اما این ترجمه شوندگی همان‌طور که گفتم همیشگی همیشگی است. هربار که در وبلاگم  یا روزنامه‌ها و یا فیس بوکم چیزی به فارسی می‌نویسم می‌دانم هر کوردی آن را می‌خواند، احتمالا اخمی ناخود‌اگاه صورتش را در بر می‌گیرد و دوست داشت آن نوشته به زبان کوردی بود و هرگاه مطلبی به کوردی می‌نویسم می‌دانم اخمی ناخودآگاه از عدم  فهم آن توسط دیگران به صورت‌شان می‌نشیند.
تمام این ها را باید به این اضافه  کرد که برای کسی که اهل نوشتن است و به قول آدورنو« کسی را که وطنی ندارد نوشتن تنها سرزمین وی می‌شود»، چگونه از همان کودکی در تبعید در سرزمین زبانی دیگری به سر برده است. هربار نوشتن برای من لذتی بی پایان و وصف ناشدنی است. هر بار نوشتن به زبان فارسی یعنی نوشتن آن همه میل عاشاقانه و آفرینش عاشقیت درجهان و هر واژه هر بار یادم می‌اندازد که من زبان خویش را نتوانستم بنویسم....کم توانستم بنویسم تنها به گاه ضرورت بنویسم و ضرورت فارسی نوشتن برای سرنوشت من بیشتر از کوردی نوشتن بود چه مخاطبانم بیشتر فارسی می‌دانستند و« گروه هدف و مخاطب» فعالیت رسانه‌ای من فارسی بود.
زبان فارسی زبانی است که با آن عاشق شدم، امتحان دادم، رنگ باختم، رنگ یافتم و تبعید شدم و مبارزه کردم و برابری برای خود و دیگری جستم و آزادی به اندوهش خَستَم و فصاحت به میدان عدالتش آموختم و محبت از نجابت کلمات و شقاوت از سیاست‌اش. من با زبان فارسی تاریخ تمامی اعدام‌ها و کشتار‌های ۳۰ سال گذشته‌ی مردمان‌ام  را نوشته‌ام و با زبان فارسی در باب « زبان زنانه»ی جهان پژوهش کرده‌ام و به زبان فارسی دارم می‌نویسم چگونه فارسی آموختم؟.. من خود نیک جوابی نیافتم حال تو اگر خواندی این یادداشت را بگو رفیق بگو ای دوست.. بگو چگونه من زبان تو آموختم و دوست‌ت دارم  به زبان خودت و زبان‌ات را عاشاقانه دوست دارم و شکر و شیرین و عشق آلود است بی دریغ و بی دریغ اما نه چندان که مرا و مارا داغی ابدی در فراق و اشتیاق زبان « مادر» بر دل بنهد. برای همین زبان تنها سرزمین من است و زبان فارسی یکی از سرزمین‌های من.. هیچ کس هم نمی‌تواند آن را از من بگیرد. برای همین می‌توانم تمامی آن سرزمین رد درچند کتاب شعر و چند رمان و توی چمدانی بگذارم و با خود ببرم به هرکجا که خواستم. همان طور که زبان کوردی سرزمین مادری من شاعر است.
با این همه  هم‌چون مهدی جامی عزیز معتقدم که « فارسی آموزی مدرسه‌ای ندارد». فارسی را تنها می‌توان با عشق به ادبیاتش آموخت.

من زمانی فارسیم خۆش دەوێت بەڵام  بە دلێکی کوردیەوە.

------
دیگر یادداشت‌های « حلقه‌ی گفت و گو»
فارسی آموزی مدرسه‌ای ندارد- سیبستان؛ مهدی جامی 
زبان رسانه زبان معیار- تار نوشت؛ سام‌الدین ضیایی

*:
مهراکین اصطلاحی است که اویگن بلویلر روانپزشک سویسی،وضع کرده است.فروید آن را در نظریه خود درباب احوال قلبی جای دادو بدان معنایی جدید بخشید که در راه با نظریه او راجع به لیبیدو قرار دارد.
مهراکین ترکیبی از عشق و نفرت نسبت به فردی واحد است . لذامهراکین حاکی از دو جهت عاطفی است که باهم در تضاد کامل اند و متوجه فرد یا مطلوب واحدی هستند.
این قانون که به قول فروید حالم بر "روابط ما با افرادی است که بیش از همه دوست داریم"،در رابطه با پدر به اوج شدت خود میرسد.
فروید مینویسد : "مهراکین خاص رابطه ای است که فرد آدمی با پدر دارد."
همین امر است که موجب اهمیت چهره پدری میشود،زیرادواحساس متضاد در یک فرد یا مطلوب واحد جمع میشوند و به همین جهت نیز چهره پدری محور اصلی انطباق هویت طفل در مرحله عقده ادیپ میشود.این مهراکین است که زیروبم اساسی احساسات آدمی را در سطح ضمیرناآگاه تعیین می بخشد.
مهراکین نسبت به پدر حاکی از رابطه با"پدری اصلی"است که طی خیانت دیرینه به هلاکت رسیده است.
*مهراکین ساحت واقعی شور آدمی است،شوری که عشق و نفرت را تنگاتنک یکدیگر قرارمی دهد و آن ها را از هم جدایی ناپذیر می سازد.
منبع : کتاب واژگان فروید / مترجم : دکتر کرامت موللی / نشر نی.

** شعری از احمد رضا احمدی

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
 
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

این عکس کوچک است در سایز مبارزه‌ی شما نیست.

این عکس کوچک است. در سایز مبارزه‌ی شما نیست.
نه لیبرال است که برایش کمپین مجازی تشکیل دهید.
نه چپ است که برایش خیابان را تسخیر کنید و یا در باره‌ی « تن و بدن» اش مقاله بنویسید.

نه « سبز» است که برایش مجلس ترحیم و آیه‌ها و حدیث‌های آن‌چنانی و ترانه‌های بند تنبانی در شال سبز بپچید و عکسش را با اهالی «اصلاح آباد»، منتشر کنید.

 این عکس کوچک است اما قرمز نیست که نشانی از خون « برادر ها و عمو ها» داشته باشد.  حتا اگرکارگر بوده است. اما خوب کارگر هم بالاخره باید عضو یکی از «نهادهای درون گفتمانی» همان نظام سرمایه داری باشد و عضو سندیکایی چیزی باشد که بتوان مدعی شد، داریم جهان را از آگاهی کاذب در می‌آوریم و فردا باید از اتحاد جهانی سندیکایی صحبت کرد و با سندیکاهای چپ در اروپا تماس حاصل نمود و با فعالین خیابانی ژنده پوش‌شان عکس گرفت.

این عکس گوچک است اما عکس « زن»  نیست که از سوی فعالان حقوق بشری و سیاسی مرد، همچون «ناموس»  از او استفاده‌ی ابزاری سیاسی شود و مذعی خون « خواهرانگی و مادرانگی»اش شد.

 هوموسکچوال و دگرباش هم نیست که از«در حاشیه‌ماندگی» و «به حاشیه‌راندگی‌اش» بنویسیم که او خود ِ خودِ «‌حاشیه» است و  کلا در «باشندگی» اش شک هست.
این «باشندگی»ذهن را مجبور می‌کند که بگوییم، بدون شک خون پاکش « آریایی» هم نیست. که چهارتا شیر و خورشید و شمشیری،  کهن‌مال تاریخ‌اش کنند.

این عکس کوچک است. کورد هم نیست، که نشان از اراده‌ی معطوف به  استقلال ملتی باشد و نتیجه‌ی  سیاست استعماری علیه «ملت‌های بدون دولت» باشد و ازآن به عنوان « نشانه‌ای به رهایی و شکاف در دولت-ملت» یاد کنیم. کلی  ملت عرب هست که دولت دارند و در چنین تعریف‌هایی نمی‌گنجد.

 صاحب این عکس وبلاگ نویس هم نیست. خواهر و مادر مصاحبه کننده هم ندارد که روزنامه نگاران گوی رقابت از هم بربایند برای اولین مصاحبه و اولین گزارش.
نام‌اش هم پسوند« بهشتی» و این‌‌ها ندارد که در شعرهای استاتوسی فیس بوکی بگنجد.

این عکس کوچک است به شما هیچ ربطی ندارد. این عکس متعلق به «یک کارگر عرب خوزستانی ۴۵ ساله است به نام  جمیل سویدی که زیر شکنجه کشته شده است»

این عکس کوچک است

 این عکس را لازم نیست با فوتوشاپ و با  دکمه‌های به اضافه و منهای کامپیوترتان بزرگ کنید.
این عکس کوچک است و در ابعاد «پروفایل پیکچر» و «کاور فوتو» نیست.  این عکس در اندازه‌ی نیست که بتوان از آن پوسترهای آن‌چنانی ساخت و در فیس‌بوک پخش کرد.
 این عکس کوچک است و به شما هیچ ربطی ندارد حتا شما نویسنده‌ی محترم.
این عکس کوچک است لطفا هیچ کس بزرگش نکند دقیقا باید با همین سایز منتشر و پخش شود؟؟!!
این عکس کوچک است در سایز و اندازه‌ی مبارزه‌های شما نیست.  لطفا به سایز مبارک‌ خودتان دست نزنید.

----

۲۰ ابان ۱۳۹۱ خورشیدی ساعت ۴:۲۳ دقیقه.
» ادامه مطلب