آن وقت ها که دردانشگاه علامه درس می خواندم. در دانشکده ی علوم اجتماعی استاد بسیار نازنینی داشتیم که از دید من یکی از آخرین بازمانده های نسل استادان به تمام معنایی بود که آدم با شنیدن نام «استاد دانشگاه» چنین شخصیتی در ذهن اش تداعی می شود. یعنی شکل واقعی استاد بود. ادبیات ایران زمین خوب می دانست و با حافظ و مولانا و سعدی انس داشت وفروغ شاملو را دوست می داشت. مطالعه ی عمیقی در عرفان شرقی و اسلامی داشت و از آن سو فلسفه و علم اجتماع غرب را از افلاطون تا نیچه و متاخرتر از وی نیز می دانست.جامعه شناسی آموخته بود و فرهنگ شناسی اندوخته و مردم شناسی فرهنگی به ما درس می داد و جامعه شناسی ادبیات.مترجم کتاب «تاریخ اندیشه ی اجتماعی» بارنز و بکر بود و صاحب تالیفاتی چند..دکتر جواد یوسفیان نام شیرین و مهربان این استاد بود.
باری! به من لطفی داشت بیش از آن که خود را شایسته ی آن بدانم. از آن لطف هایی که خود آدم از مقدار وشدت و حدت آن عرق شرم می گیردش.هرگاه فرصتی دست می داد به اتاقش می رفتم و از مصاحبت اش درس ها و بهره ها می گرفتم مدیون الطاف اش می شدم. به گونه ای که خود ایشان در بسیاری اوقات به من می گفت به اتاق ما نمی ایی شیخ!
یک بار در یکی از کوریدور های دانشکده به گمان ام جلوی اتاق دکتر اعزازی ایستاده بودم که رد شدند سلام کردم و گفت : اگر کلاس نداری و حوصله ی این پیر مرد را داری سری به اتاق من بزن.رفتم و نشستیم به صحبت کردن. گفتیم چه خبر و چه خبرها که نیست و هست. گفتند که عباس عبدی بازداشت شده.. «جامعه» هم که توقیف شد..به گمان ام گنجی هم جزو بازداشتی ها بود و از وضع سیاست و مطبوعات و همه ای این ها گفتیم.
آن وقت ها من هنوز «جان»ام میل «فراز» داشت و زمزمه در حوصله ی آسمان می جستم و زمین برای ام گذرگاهی بود و جهان زیستن گاهی خُرد. هنوز به زمزمه ی نام دوست وضو از نام باران می گرفتم و قدم بر ساحت خلوت گاه انس بر می داشتم. زمین را «فرود» و جای گاه «هبوط» می پنداشتم و «رها جان بودن» را راه آرامش و التیام انسان از این همه زخم می دانستم.
گفتم:استاد همه ی آن چه گفتیم احوال«جهان» بود. از احوال«جان» چه خبر؟ در جواب گفت آقای شیخی دیگر شما چرا؟ شما که به این سن جوانی مقاله در مورد مدرنیته می نویسی و من به حق درکت را از این مفهوم پسندیدم. می دانم اهل «هوای جان»ی. اما بر این باور بودم که جان را گونه ای دیگر می جویی هر چند این گونه جستن هم حلاوت خویش دارد و مزیت دیگر. اما یک نکته را بگویم و آن این است که ما شرقی ها علی العموم و ما ایرانی ها به طور خاص آن قدر دستمان را از احوال جهان کوتاه نگه داشته اند که ناخواسته همه در هوای جان یم و رو به جهان نمی نهیم. این گونه جهان را از ما گرفته اند که جهان مختص سلطانی آنان باشد و جان مختص رعیتی ما. که دوریشی و صوفی مسلکی را بر سلطانی عالم ترجیح دهیم که البته بی خطر تر هم هست. احوال جان جستن از احوال جهان برگرفتن شیرین است. نه این که جهان را بالکل بگذاریم و در نیابیم اش. روبه روی یاری پری پیکر نشستن و ورود به عرصه ی جهانی که آنان از آن خود می پندارند هر دو به یک اندازه شیرین است و هم جهان برده ای و هم جان را..
من در جواب گفتم که استاد جان گزینی من از خطر جهان زیستی من نیست که من از روز ازل به خطر سلام گفته ام و پررویی کردم و باد در گلوی ام اندا ختم که :«دی شب که دوباری از خطر صحبت شد........من با نظر عشق موافق بودم...».گفتند این درست اما اگر وضع روزگار ما می بینی یکی از دلایل آش همین بی اهمیتی به جهان است. اگر ما جهان را بر جان گزیده بودیم که امروز سهمی از جهان در این دوران به نام ما بود ...به من لطف های دیگر نمود چندی بیش تر ماندیم و گفتیم.
به هر حال دیشب در گفت و گو با دوستی یادی از این استاد فرزانه ام کردم و یاد این خاطره از وی افتادم.ایشان چند سال پیش «جهان»را ترک نمودند و به سوی«جان» رفتند.در حالی که تا زمان بازنشستگی اش مسئولان دانشگاه هرگز حاضر نشدند درجه ی استادی را برای ایشان در نظر بگیرند. آن هم در دانشکده ای که یکی از اساتید ما که درجه ی استادی داشت در طول۱۵سال استادی و اصولا در طول تمام عمرش یک مقاله نوشته بود. اما او درجه ی استادی داشت و دکتر یوسفیان را شایسته نمی دانستند تا در نهایت با تلاش چند نفر از استادان, دانشگاه را راضی کردند که لااقل با درجه ی استاد تمام بازنشسته اش کنند.یادش و جان و جهان اش گرامی.
3 comments:
چرا اینقدر تند تند می نویسی؟!
جان کلام این بود که تا آدم می آید برایت کامنت بگذارد می بیند آپ کرده ای!
سڵاو شههاب گیان!دهستت خۆش بێ بۆ نووسراوه جوانهکانت.
له "ئاشتی"یهوه و ئێستاشی له گهڵ بێ،
جوان ئهنووسی وزۆربهی نووسینهکانت ئهخوێنمهوه.سپاس بۆ
سهردانهکهیشت.ههر بژی!
ارسال یک نظر