۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

ظهر عاشورا

..........برو در یک پیاده رو قدم بزن. پرسه بزن. بزرگ راه ها گز کن.. مگر نکرده ای....پیاده رو بوی سس خردل کهنه شده لای سنگک کپک زده می دهد. سیگار برگی از پوست خیس یک سگ هار بپیچ.بوی نفس های ات در گلوی ات می پیچد. بویی شبیه انتهای پاشنه ی عرق کرده می دهد. سیگارت را عمیق تر پک بزن.هاری مزا جت را سورئال تر می کند. زنی از آن سوی خیابان قیمت را برای ماکسیمایی که این طرف بوق می زند. داد می زند.تو قیمتی نداری.از استخوان های صورت چه گوارا بوی کوبا می آید. در تی شرتی که زنی مانتو ای اش را گشوده است. تو ناسیونالیست بودی باید بوی کوردستان می دادی. از این زن بدت می آید. احساس عقده ای بودن می کنی. سیگار برگ ات خوب پک نمی دهد. پوست سگ خیس است. طعم خون سگ در لای دندان های در جوانی پوسیده ات له له می زند.........


همیشه گفته ام تنهایی بزرگ ترین فضیلت است برای همین آن را به بزرگ ترین مفهموم ممکن(یعنی خدا) نسبت می دهند.من عاشق تنهایی ام بوده ام و هستم.شب مهمانی داری.مهمان سر شب می خوابد تو آخر شب.یعنی اول صبح در واقع.می خوابی. بیدار می شوی. به دنبال مهمان ات می گردی. مهمان رفته است. نیست. تو تنهایی. دیگر ظهر شده است.همه جا تعطیل است. همه جا بوی اندوه می بارد. حد اقل اش این است به تولید اندوه مشغول اند.عاشوراست. ظهر عاشورا.


روزگاری تنهایی. تنهایی چون خودت.برج عجیب و دوست داشتنی داری.می گویند صدای دهل از دور خوش است. تنهایی این گونه است.از دور برای دیگران زیباست. یک نوع شکوه دارد. جلال و جبروتی برای خودش دارد.تو تنهایی. تنهایی ات را دوست داری. دوست نداری آن را با حضور هیچ کس معامله کنی. اما همیشه جاهای نا شناخته مشتاقان بسیار دارد.می آیند. دم در قصر تنهایی تو می نشییند. بست می نشییند. توضیح می دهی. تشریح می کنی. به همه ی آن ها می گویی:جان من این قصر تنها عصای سلیمان است و بس.سلیمان جابجا شود نه از عصا خبری هست و نه از سلیمان. قصر بودن و زیبا بودن اش به تنها بودن اش است. وانگهی این جا چیزی برای شما نخواهد داشت. جز اندوهی که صاحب این قصر را تنها کرده است. می مانند. عاشقانه می مانند. انتظار می کشند.آخر روزی در را بر کسی می گشایی.به دورن می آیند. یا محو جمال تنهایی ات هستند یا آداب حضور در خلوت خانه ی تنهایی را نمی دانند. با کفش های گلی بر فرش و کف خانه ی تنهایی ات که سال ها با خون دل و صفای سینه آن را آراسته ای. چیزی نمی گویی. پیش خودت می گویی مهمان است. آداب میزبانی به جا می آوری. ساکتی.در این لحظات انسان بزرگی هستی. اصلا خود عظمت یعنی تو. هزار و یک توصیف از تو می شود.اما مرور زمان حضور در خانه ی تنهایی را به آزاری تبدیل می کند برای مهمان ات. تو متهم می شوی به آزار او. راست می گوید ان خانه ی تنهایی مال توست. پس او در سرزمین تو آزار می بیند. می خواهد برود. می رود. بدون آن که تمام این مدت کفش های گلی اش را در آورده باشد. وقتی می رود بر این باور است که در حق تو لطف کرده است. تنهایی ات را به تو باز گردانده است.نمی داند که تو زمانی تنها بودی که کسی نیامده بود.حالا دیگر تو برای ابد تنها نیستی. اما او باور نمی کند.نمی داند وقتی او می رود تو دلت نمی آید  حتا رد گل کفش های اش را بر فرش تنهایی ات پاک کنی. نمی داند.. تو می دانی... تو در اساس می دانستی.. همه ی این ها را گفته بودی..نگفته بودی؟... اما راستش خودت هم زیاد گوش ندادی... وگرنه در را از روز ازل باز نمی کردی.. ..


اما داستان دوباره تکرار می شود. و این چندمین بار است که همه ی این ها را به خاطر می آوری این چندمین بار است که همین متن را می نویسی. تغییری هم در کلمات حتا اتفاق نمی افتد. داستان یکی است نقش ها یکی است تنها بازیگرانی که در مقابل تو بازی می کنند گاهی فرق می کنند. اما دیالوگ ها هم یکی است.


برو در یک پیاده رو قدم بزن. پرسه بزن. بزرگ راه ها گز کن.. مگر نکرده ای....پیاده رو بوی سس خردل کهنه شده لای سنگک کپک زده می دهد. سیگار برگی از پوست خیس یک سگ هار بپیچ.بوی نفس های ات در گلوی ات می پیچد. بویی شبیه انتهای پاشنه ی عرق کرده می دهد. سیگارت را عمیق تر پک بزن.هاری مزا جت را سورئال تر می کند. زنی از آن سوی خیابان قیمت را برای ماکسیمایی که این طرف بوق می زند. داد می زند.تو قیمتی نداری.از استخوان های صورت چه گوارا بوی کوبا می آید. در تی شرتی که زنی مانتو ای اش را گشوده است. تو ناسیونالیست بودی باید بوی کوردستان می دادی. از این زن بدت می آید. احساس عقده ای بودن می کنی. سیگار برگ ات خوب پک نمی دهد. پوست سگ خیس است. طعم خون سگ در لای دندان های در جوانی پوسیده ات له له می زند.مقاله ات در مورد«حدود ورود دولت و حکومت اسلامی به رابطه ی جنسی»ننوشته ای. به حدود بوی سگ بیشتر فکر می کنی.مردی کورد سر کوچه ی بیمارستان دی ساعت های ارزان می فروشد.از این تخیلات مزخرف بر می گردی حوصله ی نوشتن همین چرت و پرت ها را هم نداری. «ماین سویپر» را باز می کنی. نمی توانی رکورد بزنی.می خواهی به توفیقی زنگ بزنی بگی آقا من مقاله را نمی نویسم منتظرم نباش. ترکیه هر غلطی دلش می خواهد بکند. ایران بدتر از او. می خندی پیش خودت می گویی مهم این است که آمریکا هیچ غلطی نمی کند.یادت می افتد این چرت وپرت ها را در صفحه ی  وبلاگت داری می نویسی. به صفحه ی بازدید های وبگذر نگاه می کنی. در همین لحظه برای اولین بار بازدید کننده ای از «جمهوری چک» داری. با شنیدن این اسم. یاد دکتر قاسلمو می افتی. یاد شب یلدا. با شنیدن کلمه ی «جمهور»اش یاد کتاب جمهور می افتی که سال۷۶دستت گرفتی و هرگز تمام اش نکردی. به خودت می گویی در کشوری و سرزمینی که مدافعان جمهوری........ زهر مار! تو که قرار نیست مقاله ی سیاسی بنویسی. اصولا فمینیستی که فکر می کنی می بینی در جمهوری که  افلاطون می گفت جایی برای نصف ادم هاش (زن)نبود..... بی فایده است. ... تو آدم نمی شوی...


بر گرد به اتاقت. الان دیگر غروب عاشورا است. غروب و تنهایی...شب شام غریبان و تو که به قول فرهاد پیر بال:


من


اکنون


غریبم


ای


زمین


 


 

2 comments:

ش گفت...

یادم بماند که من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهاییم...

یه غریبه آشنا گفت...

سلام. میخوام بگم هر کسی قدم به خونه ای میذاره , میدونه مهمونه و سعی میکنه آداب مهمان و اصول صاحبخونه رو رعایت کنه . ولی اگه به کسی گفتند مهمون نیست ولی رفتارطرف خلافشو نشون داد , عقل میگه فهمیده تعارف بوده و رفته . حالا اگه به هر دلیلی میخواهد بمونه ولی غرورش نمیذاره چیزی بگه , چه انتظاری داری؟

ارسال یک نظر