من هنوز هم نمى دانم ٥٠ هزار دلار دقيقا يعنى چى. حالا هفدهم مای ۲۰۱۳ است و نشسته ام روى ميز و صندلى هاى كوچك بالكن بيرونى "كافه كوتي" در برلين. دارم رمان" كافكا در ساحل" اثر موراكامي، به ترجمه ى گيتا گركانى را مىخوانم. هوا كاملا گرم است و زير سايه بانى نشسته ام. آنوقتها فكر كنم سال ٢٣٨٤ يا١٣٨٥ بود.
برادرم كه وكيل دادگسترى است به تهران آمده بود و در خانه ى من بود. موكلى دارد بدون هيچ تعارفى و به معناى واقعى كلمه ثروتمند. آمده بود دنبال برادرم. برادرم هنوز حاضر نشده بود. من هرچه از گوشى در بازكن تعارف كردم، دوست برادم حاضر نشد بالا بيايد. به رسم ادب رفتم پايين و ايشان هم از اتومبيل اش كه آن موقع مرسدس بنز بسيار زيبايى بود و خودش شخصا چندماه پيش آن را وارد كشور كرده بود، پياده شد. خيلى اهل سيگار كشيدن نبود، اما گفت تا داداشت نيست يه سيگار روشن كن باهم بكشيم. برايش سيگار روشن كردم و به طول زمانى كشيدن يك سيگار مدتى حرف زديم. هنوزم سيگارم تمام نشده بود كه برادرم پايين آمد. سيگار نيمه تمام را زير پايم خاموش كردم. برادرم هم كمى ايستاد و در ادامه ى گفت و گوى من و دوستش مشاركت كرد. بعد ناگهان برادرم پرسيد، راستى آن بار كالايت كه گير كرده بود در برزيل، چيكارش كردى؟ دوست و موكل برادرم جواب داد:" هيچي ٥٠ هزار دلار تخفيف دادم كه همونجا به فروش برسد. به دردسرش نمى ارزيد". نمى دانم بعد از آن جمله، چه توضيحات ديگرى داد زيرا من گيج و منگ بدنم به سمت عقب حركت كرد و به ستون و ديوار در حياط متكى شد. دقيقا درك روشنى از ٥٠ هزار دلار نداشتم. اما مى دانستم رقمى كه او فقط از يك بارش تخفيف داده و معلوم نيست قيمت و سود خود بار چقدر بوده و بعد بارهاى ديگرش مثلا ممكن است چقدر قيمت داشته باشد. اما اين را مى دانستم كه همان رقم تخفيف حتا همان زمان كه دلار حتا٢٠٠٠تومان هم نبود، مى توانست زندگى ١٠ آدم شبيه من را تا حداقل ٢٠ سال ديگر تامين كند. من آن روز براى هميشه از پولدار شدن( گرچه كلا هم رويايش را نداشتم اما خب گاهى ممكن بود خيالش به سراغ آدم بيايد)، مأيوس شدم. واقعيتش اين است غير از عدم علاقه به ثروت سامان و تمول و دردسرهايش، اصلا با ارقام در اين حد وحدود رابطه اى ذهنى ندارم. يعنى وقتى آنها رفتند و من داشتم همچنان منگ از آستنسور بالا مى رفتم، شك نداشتم اگر تمامى مابقى عمرم هم مشغول پول در آوردن باشم بدون شك تمكن مالى من به مبلغ يكى از تخفيف هاى يكى از بارهاى يك تاجر نمى رسد. شايد من بتوانم تا آخر عمر٥٠هزار سطر كتاب بخوانم. اما دست خودم نيست تصور ٥٠ هزاردلار پول در ذهنم نمى گنجد. وقتى سطرهاى كتاب را آدم مى خواند ناخودآگاه تصويرى از تمام آن خطوط در ذهنش نقش مى بندد، اما بدون شك مبالغى از اين دست هرگز جنبه ى تصويرى نخواهد داشت و نهايتا يك رقم طولانى است که در حسابى كامپيوترى جا به جا مى شود.
ميان قهقه هاى دخترى كه پشت سرم نشسته و احتمالا از صدايش معلوم است بايد كمى لاغر باشد و نه چندان بلند و احتمالا نزديك ٢٣ يا٢٥ سالش باشد، به اين جمله از كتاب در صفحه ى ٥٣٦ مى رسم كه:" ناكاتا نمى داند صد ميليون چقدر است"
- " راستش را گفته باشم، من هم نمى دانم. بعد از حد معينى چنين ارقامى ديكر واقعى نيستند. به هرحال پول خيلى زيادى است."
0 comments:
ارسال یک نظر