۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

هایده.....


زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشم‌هایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار  ماه و چراغ کوچه از چشم‌های او رنگ و نور می‌گرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمه‌ای از کلماتش یادم نیست. تنها جمله‌ای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا این‌کار رو می‌کنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدم‌ها خودشون دنبال کشف پیچیدگی‌هاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین و خیلی هم دوست داشتنی است.. اما بگذارید آدم‌ها لذت کشف شما رو برای خودشون نگه دارن شما این لذت رو از آدم‌ها می‌گیرید».. این جمله البته مال این گفت و گو نبود. این جمله اصلا فضاش  به آن گفت و گو َقد نمی‌داد...

 قدش تقریبا به نسبت مابقی هم‌دانشکده‌ای ها بلند بود و موهایش بلُند بود و چشم‌هایش......  آن شب ساعت حدود ۸ شب به بعد یک شب پاییزی در یکی از کوچه‌های .... -نه.. جای کوچه را ننویسم بهتر است- در همان کوچه‌ی پاییزی شب‌های تهران.... او حرف می‌زد و من به تکان خوردن لب‌هایش و گاهی با شرمی کودکانه و خجول به رد نگاهش نگاه می‌کردم. یعنی نگاه می‌کردم ببینم کی نگاه نمی‌کند بلکه من کمی نگاهش کنم.. 
آن وقت‌ها من آقا شیخی دانشکده بودم . همان که اغلب دانشجوها برای منبع و کتاب و مقاله برای تحقیق‌هایشان به ادعای خودشان از من بیشتر از استادان سوال می‌کردند . همان که نه تنها می‌دانست فلان کتاب در کدام قفسه‌ی کتاب خانه‌ی دانشکده‌ی علوم اجتماعی علامه طباطبایی تهران، قرار گرفته بلکه گاهی آدرس قفسه کتاب را  در دانشکده‌های دیگر و گاه آدرس کتاب فروشی فلان را در خیابان فلان انقلاب بعد از دو کوچه پایین تر از فلان و غیره هم می‌دادم که اگر هیچ جا گیر نیاوردید آن‌جا این کتاب را دارد و می‌توانید بخرید...

دستش که گاهی برای تایید حرف‌هایش تکان می‌خورد مثل برش قاچی از ماه بود که از آسمان می‌افتاد و در هوا کمی معلق می‌ماند و من  به میقات ماه و چراغ کوچه و دوباره صفا مروه‌ی بین دست‌ها و چشم‌هایش می‌رفتم .. حرف می‌زد  از این وضع و حال  خودم آن موقع خیلی خبر نداشتم تازه خیلی هم مصمم مثل همیشه ایستاده بودم ... گفتم مثل همیشه...
 خب باید اعتراف کنم که نمی‌دانم چندبار نوشته‌ام، یا چندبار دیگر خواهم نوشت که من از آن دسته آدم‌هایی بودم که فکر می‌کردم قرار است بشریت را نجات دهم. فکر می‌کردم جهان را تغییر می‌دهم و این نه فقط یک ادعا بلکه متاسفانه  یک باور عمیق بود. چندان که گمان می‌کردم « من متعلق به بشریت هستم و کسی که متعلق به بشریت است نمی‌تواند در یک رابطه‌ی خاص با یک نفر باشد» بنابراین تمامی پیشنهاد‌ها  و فرصت‌های ممکن را  که پیش می‌آمد، پای روی دلم می‌گذاشتم و ازش می‌گذشتم بنابراین  آن موقع هم شاید به گمان خودم  مثل همیشه سعی داشتم خیلی مصمم باشم و فقط گوش بدهم و حواسم باشد دلم هوایی نشود.
هوا تاریک تر از قبل شده بود و این باعث می‌شد من  که به قول کارآموز وکالت برادرم همه‌اش طرفدار زن‌های « سبزه» .. خواهر « سبزه» و امثالهم باشم حواسم نباشد که دارم از روشنی ماه و از روشنی یک زن روشن شبیه روشنای صبح در یک روشنگاه فلسفی-عاطفی برای اولین بار از کلمات  که نه، بلکه از حرکات لذت می‌بردم.. حرکاتی که هر از گاهی هوا را به چندین قسمت نمی‌دانم چند متساوی و نامتساوی تقسیم می‌کرد..
یک جای قصه انگار دلم لرزیده ... دلم ترسیده.. دلم شرم کرده.. یک چیزی بوده که من بهانه آوردم که
 :‌«دیرتان نشود .......دیر وقت است .»
گفت آقای  شیخی  همین (با دست خانه‌ای را نشان داد) خانه‌ی ماست....

و من مثل ماست به جای این‌که گفت‌و گو را ادامه بدهم گفتم: پس رسیدید دیگه ببخشید خیلی وقته نگهتون داشتم(این در حالی بود که اساسا ایشون داشت حرف می‌زد و من فقط  گوش بودم یا در واقع چشم و دل شده بودم) 
گفتم که،  راستش این توصیفاتی که اکنون می‌کنم.  این حالی که الان وصف می‌کنم اصلا آن موقع حالیم نبود.. خداحاف‍ظی کردیم... برگشتم سر خیابان اصلی... یک تاکسی آمد دست بلند کردم ایستاد. سوار شدم جا به جا که شدم . موزیک تمام شد و خواننده که یک «زن» بود خواند:
 «عسل چشم نگام کن شیرینه نگاهت....../
عسل چشم چه بر دل میشینه نگاهت»

 و شیرینی عسل چشمانش  جوری در جانم ریخت که انگار تا رسیدن به خانه در استخر عسل شنا می‌کردم... تاکسی که رسید  وقتی کرایه رو دادم پرسیدم ببخشید آقای راننده، این خواننده کیه.... ..
گفت: زکی  یعنی تو هایده‌رو هم نمی‌شناسی...؟؟!!! شناختن،  که اسمش رو شنیده بودمم اما آن موقع ‌ها من همه‌اش داریوش و فرهاد و  فرامرز اصلانی و ناصر رزازی و شوان پرور و جوان حاجو  طاهر خلیلی و نهایتا مرضیه همسر ناصر رزازی رو گوش می‌دادم.. فردای آن روز از خواهرم خواستم که اگر فلان دوستش کاست هایده رو داره برام بیاره.. و آورد و من سال‌های  سال هایده گوش می‌دادم  حتا تا چندین سال بعد که من همچنان آنقدر سیاسی بودم که گمان بکنم عشق و رابطه‌های عاشقانه مرا از هدفم که نجات بشریت بود دور می‌کند....آره آن موقع‌ها من سیاسی بودم و فلسفه و جامعه شناسی و فوکو کانت و دریدا و لکان و این‌ها می خواندم  اما تنها « هایده » بود که می‌توانست تمام  فلسفه‌ی جهان را در « عسل چشم نگام کن...» خلاصه کند...
.....
بعد‌ها همدیگر را در فیس بوک پیدا کردیم. همان لحظه‌ای که همدیگر را پیدا کردیم خواستم همین مطلب را به اشتراک بگذارم اما از ترس این‌که مبادا متوجه بشود. از ترس این که مبادا بعد این همه سال همین چند خط حال و هوای مرا یا شاید به احتمال اندک حال و هوای ایشان را هوایی کند.. ننوشتم و نگذاشتم .. حالا که خیلی وقت ازش گذشته.. حالا که دیگر آن‌قدر مطلب را پیجانده‌ام که هیچ کس و قطعا خودش متوجه نشود...  منتشرش می‌کنم... و همین‌جا اعتراف می‌کنم که منی که هرگز دروغ نمی‌گویم .من هم گاهی از این دروغ‌ها می‌گویم.. همین که این مطلب را همان موقع نگفتم. همین که همین مطلب را همان روزی که پیدا کردیم هم را ننوشتم.. همین که کلی مطلب را پیچانده‌ام  دروغ کوچکی نیست که به خودم به ایشون و و دنیا و زندگی گفته‌ام... ولی دورغ شیرینی است.

0 comments:

ارسال یک نظر