۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

درست در اواسط هیچ‌وقت

درست در اواسط هیچ‌وقت 
پاره‌های  ذهن جنگ زده‌ی کودکی

این مطلب ابتدا در «راه دیگر» منتشر شده است.



کودکان از جنگ نمی‌ترسند. این حقیقت تلخ و ویران کننده‌ای است. وقتی از جنگ می‌نویسم. وقتی قرار است از تجربه‌ی جنگ بنویسم آن هم در کودکی درست عین همان کودکی که از جنگ نمی‌ترسد و به دلیل این عدم فهم ترس از جنگ، مورد عتاب قرار می‌گیرد هنوز مورد عتاب قرار می‌گیرم که این‌هایی که می‌نویسی توهمات توست. کودک اساسا جزو موجوداتی است که خارج از موجودیت و هویت انسان مدرن و حتا سنتی است. نه شاهد است و نه عاقل است و نه …. و هرچه هم بگوید چیزی شبیه قصه‌های یا شعرهایی که در مهد کودک یادگرفته و حف‍ظ کرده است، به  نظر می‌آید و نهایتا برایش دستی می‌زنند و یا در آغوشش می‌گیرند و بعد بر می‌گردند به دنیای بزرگسالی‌شان. 

هجرت کودکانه در تاریخ هجری 

درست در اواسط هیچ وقت! تصویر درست و درمانی یادم نیست. هنوز هم نمی‌دانم سال هزار و سیصد و چند هجری بوده… اصلا چرا این تاریخی که من در آن به دنیا آمده‌ام، هجری بوده که همان کودکی‌ام آغازش همراه باشد با « هجرت».

اولین تصویر همیشه ماندگار من همان هجرت شبانه بود. از حاشیه‌ی رودخانه‌ی سقز تا روستای « تاوه قران». دقیقا نمی‌دانم سال و هزارو سیصد و چند بوده است. تاریخ نگاران می‌گویند سال ۱۳۵۸ بوده و من تنها آن قسمتش یادم هست که از حاشیه رودخانه که کانال‌هایی هم برای آبیاری باغچه‌های کشاورزی که کنار رودخانه آن موقع‌ها هنوز به پا بود  و ما از درون آن کانال‌ها می‌رفتیم.  زیباترین تصویر اما تصویر قرمز وباریک گلوله‌هایی بود که از فراز سر ما از کانال می‌گذشت و من که کودکی بودم سرم را بلند می‌کردم تا یا گلوله‌های قرمز آتشین زیبا را بگیرم یا بهتر ببینم و بدون شک با ضربه‌های دست برادر بزرگترم، بر سرم مواجه می‌شدم که «سرت رو بدزد بچه گلوله است گلوله». 

 تصویر طولانی آن کانال و آن خم شدن همگانی، که بزگترها نیز از بس خم شده بودند هم قد ما می‌شدند، را خیلی یادم نیست. اما می‌دانم از یک جایی به بعد دیگر شهر نبود. کانال نبود. رودخانه نبود و دشت بود و کوه بود. بعدش هم یادم نیست. صبحش یادم است که در مدرسه‌ای در روستای «تاوه قران» بیدار شدیم.  شب هم یادم بود « ماموستا ملا کامیل نقشبندی» و تعدادی دیگر از اعضای خانواده‌ی آنان هم بودند. حتا تصویر خم شدن‌های ایشان را در شب گذشته و هنگام عبور از کانال،  با آن سن و سال بالایشان هم یادم هست و یادم هست که کمرشان درد می‌کرد.  بیدار که شدیم. مدرسه‌ای بود که توی هر کلاسش کلی خانواده شب باهم خوابیده بودند. تصویر‌هایی به یاد ندارم جز چند دست کاسه بشقاب درهم و برهم. تکه‌هایی فرش که همه‌ی سطح آن‌جا را قطعا نپوشانده بود، پتوهایی کثیف و حتا بسیار کمتر از تعداد آدم‌ها . 

تصویر دوم آن هجرت زمانی است که نمی‌دانم چقدر از راه را دوباره پیاده رفته بودیم. اما در مسیر سوار تراکتوری شده بودیم که روی گلگیر‌هایش نرده‌هایی ساخته بودند که بتوان روی آن نشست و دست به آن میله‌های گرفت ودر تکان‌های وحشتناک تراکتور نیفتاد. از جاده‌های خاکی روستایی تا جایی که در یک سه راهی – که به سه راهی « َقیلسون»(Qailasoun) معروف است – رسیدیم. قیلسون روستایی است که سر راه سقز سنندج قرار دارد. روستای تاوه قران اما تقریبا می‌توان گفت به سمت « بوکان» بوده است. یعنی ما شبانه به آن سوی شهر رفته‌ایم. بعد دوباره از آن پشت به این سوی شهر آمده‌ایم که پشت جاده‌ی سنندج بیرون بیاییم چرا که تمام ورودی ها پر از نیروهای دولتی بود و قطعا اگر از مسیری می‌رفتیم که «آن‌ها» بودند مورد تیراندازی قرار می‌گرفتیم. 

تصویر آن سه راهی را برای آن به یاد دارم که همان طور که  در یادداشت « در باب برادر» نوشته‌ام . در همان سه راهی بود که نمی‌دانم چگونه و از کجا خبر رسید که « برادرم» را کشته اند. «آن‌ها» شهید‌ش کرده بودند؛ همان‌ها که ما اجبارا باید« برادر» صدایشان می‌کردیم.  این را یکی از برادران همسر برادرم گفت. گفتم چرا «کتان»  گریه می‌کند. گفتند داداش را « برادرها» کشتند. 

تصویر نهایی که یادم است وقتی بود که انگار ما به روستای اجدادی‌مان رسیده بودیم و وقتی « داده کتان» پیاده می‌شد دست‌هایش مشت شده بود روی میله‌های همان تراکتور.  داده کتان اساسا توان حرکت نداشت. وقتی هسمرش را (برادرم) کشته بودند در حالی که بچه‌ی ۸ ماهه اش را حامله بود. آخرین تصویر این هجرت اما زمانی است که  بچه‌اش به دنیا آمد و ما بچه‌ها بر پشت بام‌ها و ایوان ها بازی می‌کردیم ما را که راه نمی‌دادند برای بچه به دنیا آمدن؛ انگار سهم ما فقط دیدن مرگ بود.  اما وظیفه جیغ زدن و خبر دادن به همه انگار بر گرده‌ی حنجره‌های کودکانه‌ی زخمی ما بود… حنجره‌هایی که بعدها فهمیدیم که باید همیشه زخم آن خنجر‌هار ا بغض کنیم که در کودکی نفهمیدیم کشته شدن و شهید کردن برادر یعنی چه… درکی از آن نداشتم درکی از برادری  که تنها هنگام  بیماری و مرگ مادرم تصویرهایی از وی را با لباس نظامی به یاد دارم.. و البته یک سیلی محکم …مال زمانی که فکر کنم به خواهرم در بچگی فحش داده بودم یا یک چیز بی ادبانه ای گفته بودم. داده کتان  دست‌هایش باز نشد وقتی از تراکتور پیاده شد. 

 تصویر دیگر هجرت یک بعد از ظهر بود. باز هم نه شروع‌اش یادم هست نه دلیل‌اش. البته دلیل‌اش روشن است: حتما باز هم «آن‌ها» آمده بودند. من و دو خواهرم و دایی‌ام  باید پیاده می‌رفتیم تا روستای « آلتون». این فکر کنم دومین یا سومین آوارگی پیاده بود. این‌جا بود که متوجه درد در ناحیه‌ی انتهای ران‌هایم و پایین شکم‌ام شدم. ناله‌های من برای این‌که من بیش از این نمی‌توانم ادامه بدهم، از دید دایی‌ام، بیشتر بهانه‌ی من بود که خواهر بزرگم بغلم کند. هرچه گریه می‌کردم گوش ندادند. احساس می‌کردم یک جایی از انتهای شکم و ابتدای ران‌هایم پاره شده یا دارد پاره می شود یا انگار پیچ خورده. وقتی دیگر ناله هایم به گریه تبدیل شد، دایی‌ام یکی خواباند توی گوشم و گفت مادرت مرده و تو باید مرد باشی. خواهرت مادرت نیست که همه‌اش بغل‌ات کند. گریه‌هایم را فرو خورده بودم و لنگ لنگان و دیر دیر سرم تو یقه‌ام فرو برده بودم و راه را ادامه می‌دادم. بعدها معلوم شده بود به بیماری « فتق» دچار شده‌ام. 

ستون آمد…. (ئامه شە ڵە) 

مجموعه‌ی بسیار زیادی از ماشین‌آلات جنگی و غیر جنگی؛ یعنی غیر جنگی‌اش هم خب یک سری اسلحه‌ها رویش سوار شده بود. مثل کاتویشا، مثل دوشکا، من بچه که بودم  به دوشکا می‌گفتم «ژ۳ دراز ماشینی‌ها» و چیزهای دیگری که نمی‌دانستیم چه هستند: توپ  و ماشین‌های دیگر. نمی‌دانم تانک هم بود یا نه، اما گمان می‌کنم آن ماشین‌های گنده‌ای که این طرف و آن طرف پل سقز بود و پل را با آهن هایی که به نرده‌های پل جوشکاری کرده بودند بسته بودند، تانک بود. شاید هم نبود. اما این مجموعه ماشین‌ها را می‌گفتند « ستون». وقتی گفته می‌شد « ستون آمد»، یعنی این که جنگ آغاز شده یا دوباره آغاز شد و یا ستون برگشت فرقی نداشت آمدن یا برگشتن ستون همراه بود با سیل عظیم تیراندازی بی امان که کودکانه بازی و وسایل بسیار اندک بازی که شاید چیزهایی شبیه تایر غیر قابل استفاده ماشین  و یا توپ و  .. یا اندک تاب و الاکلنگی که برخی هایش هم دست ساز بود و یا طناب آویزان شده بود و یا تنه‌ی درختی بریده شده که الاکلنگ شده بود: ستون آمد یعنی فرمانی برای فرار ما به خانه. 

تقریبا عین این فیلم‌های سینمایی همه جا پر می‌شد. خیابان از ماشین‌ها و آسمان کوچه‌ها از گلوله و فضا از صدای شلیک جیغ‌های در حال فرار  و … 

کودکی بودم . « آمه» یک واژه‌ای است مثل « بی بی» مثل «‌عزیز» بچه‌های پسر عمو فاضل به همسر دوم پدرشان می‌گفتند «آمه» ما هم او را آمه صدا می‌زدیم. آمه خیلی مرا دوست داشت و بسیاری اوقات من بر ران‌هایش خوابم برده یا هروقتی گرسنه‌ام می‌شد و از در خانه‌شان رد می‌شدم حتما « کلوچه و ماست»، که خوراکی محبوب کودکی من بود، بهم می‌داد. درست نزدیکی‌های خانه‌ی آن‌ها بودم در باز بود  از پشت در صدا می‌زدم « آمه آمه… آمه… وا بزانم شەڵە »..(آه فکر کنم جنگ شروع شده). 

 « شَر» به کوردی  یعنی جنگ و من چون کودک بودم…« ر» را «ل» آن هم درشت تلفظ می‌کردم  که «آمه سراسیمه به کوچه آمد و دست مرا محکم کشید و در یک حرکت به داخل خانه برد و  گفت بیا تو فکر کنم  جنگ است دیگه چیه….. همه رو دارند می کشند و تو  تازه می‌گی شر است؟»… جنگ شر بود …. ستون که می آمد چه در روستا آواره بودیم چه در شهر بودیم، یا باید به فکر ترک شهر بودیم یا فوری در خانه‌ها و زیر زمین‌ها پناه می‌گرفتیم. به ویژه زیر زمین خانه‌ی دایی که خیلی بزرگ و امن بود و البته دایی‌ام به شدت می ترسید و دختر دایی‌ام که همسن  من بود از این موضوع  خیلی ناراحت بود توی همان زیر زمین زیر پله‌ها، به من می‌گفت « آقام» از من هم که فقط از چاقو بزرگه‌ی آقا بزرگ می‌ترسم، بیشتر می‌ترسد. پدربزرگ مادریم یک چاقوی قدیمی سه الماس داشت که آن‌قدر تیز بود  خیلی وقت‌ها ناخن‌اش را با آن می‌گرفت و این صحنه همیشه برای دختر دایی‌ام ترسناک بود و شاید بزرگترین ترس زندگی‌اش از چاقوی آقا بزرگ بود.

ستون که می‌آمد فرقی نمی‌کرد کجا بودیم مهم این بود خیابان‌ها با آن ماشین‌های مسلح و لبریز از آدم‌های مسلح با لباس‌های سبز و خاکی و ریش‌های سیاه فتح می‌شد  و ما باید به زور بزرگترهایمان حتما می‌ترسیدیم. به آن‌ها می‌گفتند « پاسدار» ما تا سال‌های سال به هر کس که لباس نظامی داشت و آدم‌ها را می‌کشت حتا در فیلم‌های خارجی  نیز می‌گفتیم « پاسدار»؛ ستون که می آمد «شَر» بود.  

کودکی‌های جنازه دیده و عروسی‌های سیاه پوش 

تصویر دیگری هست. نمی‌دانم مال همان شب‌هایی است که آواره شدیم. یا یکی دیگر از شب‌ها بوده. نمی‌دانم جمعی رفته بودیم یا خودم زده بودم برای فضولی به سمت حاشیه‌ی رودخانه که آن‌جنازه‌هایی که توسط پاسدارها کشته شده بودند و بیل در گلوی‌شان فرو رفته بو را دیدم. یادم نیست چرا بقیه‌اش یادم نیست. اینکه ترسیده‌ام و فرار کرده‌ام احتمال‌اش کم است متاسفانه من چیزی به نام ترس را نمی‌شناختم. نمی‌دانم در همان کوچ‌های شبانه‌ی دسته جمعی بوده و به احتمال فراوان به محض دیدن چنین تصویرهایی ما کودکان را از صحنه دور می‌کرده‌اند. نمی‌دانم اما جنازه سهم عجیب و زیاد و اما مبهم به یادمانده‌ای در آن تصاویر دارد. 

اما فقط قصه‌ی جنازه نبود. قصه‌ی عروسی‌هایی که با لباس سیاه برگزار می‌شد هم بود. آن‌زمان که این حملات مداوم و کشت و کشتار به اضافه‌ی اعدام‌های دسته جمعی انجام می‌گرفت. اعدام‌هایی که در خبر ساده‌ای رد و بدل شد که پسر فلانی اعدام شد. «فلان دو برادر فلان دو پسر عمو کاک عثمان، کام علی.. داده فریشته  … داده شهین …  کاک ممی» … انواع و اقسام کاکه ها و داده ها بود( کاکه لفظی است به معنای برادر بزرگ و برای احترام به مرد بزرگتر از خود نیز گفته می‌شود و داده هم یعنی خواهر بزرگ و به زنی که از آدم بزرگ‌تر است نیز گفته می‌شود)  که تنها خبر اعدام‌شان مثل اخبار هوا شناسی برای ما تکرار می‌شد. این کشته‌ها و این اعدام شده‌ها آن‌قدر بسیار بود که فرصت نمی‌شد منتظر بمانی عزای یک خانواده تمام شود تا عروسی برگزار شود. درست است احترام به  مرگ عزیز و آن هم به خون شهیدانی که از دست می‌دادیم بدون شک واجب بوده حتمی بوده لازم بوده، اما ظاهرا هیچ چیز بزرگ‌تر از خود زندگی نیست و زندگی می‌بایست جریان پیدا کند و از آن جریانات زندگی ازدواج و عروسی‌ها بود. بنابراین اگر قرار بود منتظر تمام شدن عزای یک خانواده بشوی تقریبا امکانش نبود چون تمام شدن عزای این یکی خانواده مصادف بود با شروع و یا نیمه‌های عزای آن یکی خانواده از این رو مردم عروسی‌هایشان را برگزار می‌کردند. اما کسی دیگر آن لباس‌های رنگارنگ کوردی را به تن نداشت. اکثر لباس‌ها پارچه‌های ساده‌ی سیاهی بود نهایتا با گل‌هایی کوچک و سپید. عروسی با لباس‌های سیاه تصاویری است که از یاد کودکی من نمی‌رود، نرفته است و به فهم نمی‌آید. 

پاره‌های کودکی… 

این‌ها و شاید خیلی  پاره‌های دیگر پاره پاره شدگی‌های ذهن کودکانه‌ی من است. من و بسیاری چون من که با گلوله‌های جنگی ، با توپ‌ها و بمب‌های عمل نکرده، با کلاشینکف و ژ۳ و … بازی کرده‌ایم. ما که در آن کودکی رویای بلند کردن یکی اسلحه را داشیتم تا مثل برادران بزرگ‌تر مان بتوانیم یکی از آن‌ها را برداریم و بجنگیم… عجب که جنگ، رویای کودکی‌مان را به جنگیدن تبدیل کرده بود. 

این‌ها پاره‌ پاره‌های ذهن کودکی است از جنگ. جنگی که تقریبا یک سال دیگر هم جنگ عراق با ایران هم به آن اضافه شد. آن موقع بزرگ‌تر شدیم و با جنگ بزرگتر شدیم. ۸ سال طول کشید و آن موقع آوارگی دو طرفه بود. ما از این سو زیر حمله‌ی نیروهای نظامی ایرانی بودیم از آن طرف زیر حمله‌ی نیروهای عراقی. شاید یگانگی این تجربه در همین باشد میانه‌ی جنگی دو طرفه: صدام از هوا می‌زد و خمینی از زمین. 

این وسط یک خاطره هم از صدام بگویم. خب برای ما فرقی نداشت هم تصاویر صدام را در مستراح می‌کشیدیم و هم تصاویر خمینی را. برای هردوی آن‌ها شعرهای کودکانه‌ی هجو آمیز هم ساخته بودیم. اما راستش را بگویم اولش برای صدام چیزی نمی‌ساختیم. آخر به طرز عجیبی اوایل جنگ با این که سقز بین شهر مریوان و بانه قرار دارد و مدام هواپیماهای جنگی صدام مریوان و بانه را بمباران می‌کرد اما سقز را اصلا نمی‌زد. شایعه‌های ابلهانه‌ای درست شده بود که یکی می‌گفت صدام مادرش اصالتا اهل سقز است، یکی می‌گفت همسرش‌اش سقزی است. اما چشم‌تان روز بد نبیند یک بار آمد و سقز را چنان بمباران کرد که تلافی همه چیز را در آورد. بعدها می‌گفتند: «صدام [...] به قبر مادر خودش» … از آن به بعد هم ما کودکان در شعرهای کودکانه‌مان ریاست مستراح را رسما به جناب صدام تفویض کردیم. 

 در گاوداری‌ها زندگی کردن.. سالی چند ماه به مدرسه رفتن… بازی همیشگی سنگر و پیش مرگه و پاسدار و بعثی  و از دست دادن مدام همه‌ی آن کسانی که  مهم نبود برادرمان بودند یا نبودند اما برادرمان بودند. از دست دادن دختران مبارز و شجاعی که مهم نبود خواهرمان بودند یا نبودند. اما داده شهین که یک ماشین اسباب بازی که شکل یک تاکسی بود برای من می‌خرید. 

این‌ها پاره‌هایی است از ذهن کودکانه.  از من خواسته شده بود چیزی بنویسم در باره‌ی تجربه‌ی کودکی‌ام در جنگ وقتی ازم خواسته شد فکر کردم ذهن‌ام سرشار از تصاویر است اما وقتی می‌خواهی به اختیار بنویسی چیزی یادت نیست، تنها وقتی به یاد می آید که در مورد چیز دیگری بنویسی. زمانی به خاطر می‌آید که بخواهی به هرچیزی غیر از جنگ فکر کنی. وقتی می‌خواهی آگاهانه بنویسی تبدیل می‌شوی به آدم بزرگ.  پاره‌های تصویری ذهن کودکی پاره‌های بی معنی است برای عقل بزرگسال. کسی این خاطرات را باور نمی‌کند . کودکان هیچ وقت در جنگ دیده نمی‌شوند. خوانده هم نمی‌شوند، شنیده هم نمی‌شوند. بدون شک متهمی همیشگی هستی که «برو بچه آخه  تو این‌ها رو از کجا یادته». متهم می‌شوی به این‌‌که حتما این‌ها را کسی تعریف کرده و تو یادت مانده است. بزرگ‌ترها شاید از شرم و شاید از ناتوانی خودشان در به خاطر سپردن هر آن‌چه بر ما در کودکی رفته است زیر بار خاطرات کودکی ما نمی‌روند. گاهی خودم برخی خاطرات را از زبان بزرگترهایم شنیده‌ام که شک ندارم او اصلا در آن زمان در آن‌جا حضور نداشت و اتفاقا این خاطره‌ی من است که به یاد او مانده است، اما آن‌ها بزگ‌ترند و حق با آن‌هاست: به قول رمان شازده کوچولو «چیکارشون می‌شه کرد آدم بزرگ هستند دیگر».  

اصلا همه‌ی این‌ها را دروغ گفته‌ام.. دروغ گفتم … شما باور نکنید. زیرا واقعیت این بود که ما از جنگ نمی ترسیدیم. ما با جنگ بازی می‌کردیم. هیچ وحشتی هم نداشتیم. این‌ها بزرگ‌سالی من است جای من تصمیم به وحشت، به رنج، به درد و به زخمی شدن خاطره‌ام می‌گیرد. این‌ها بزرگسالی من است که هیچ وقت نفهمیدیم ما که در مدرسه باید شعر « مافرزندان ایران هستیم» را حفظ می‌کردیم پس چرا هم ایران به ما حمله می‌کرد و هم عراق؟ پس ما اهل  کجا بودیم؟ پس چرا بزرگ که شدیم و تیتر روزنامه‌های آن زمان را دیدم نوشته بودند « کردستان فتح شد»؟ 

دروغ گفتم این‌ها بزرگسالی من بوده، این گونه بگویم بهتر است. دروغ می‌گویم. کودکان از جنگ نمی‌ترسند. کودکان با جنگ بازی می‌کنند اما بزرگ که شدند تمام عمر جنگ با بزرگسالی شان بازی می‌کند. برای همین است که درست در اواسط هیچ وقت، جنگ سراغ‌ همه‌ی کوکی و بزرگسالی‌ات می‌آید، عین یک لحظه‌ی عاشقانه‌ درست در اواسط هیچ وقت …

0 comments:

ارسال یک نظر