۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

وقتی «بهیه» دیگر برای بازی به کوچه نیامد.



 بهیه کوچک بود. هنوز ۱۲ سال کاملش هم نشده بود. ما هنوز بالغ نشده بودیم . بدون شک به قیافه‌ی بهیه هم نمی‌خورد که بالغ شده ابشد. البته آن موقع ما اصلا نمی‌دانستیم بالغ شدن یعنی چی. بهیه ابروهای کشیده‌ی بلند باریکی داشت. نمی‌توانم بگویم  سو تغذیه داشت، زیرا وضع مالی‌شان  بد نبود که سو تغذیه داشته باشند. اما قیافه‌اش شبیه این دخترهای لاغر  دچار سو تغذیه بود.

لاغر و باریک و نازک و ابروهایش دقیقا عین قیافه‌اش بود، نازک  و کشیده همیشه طول ابروهایش یادم هست که از انتهای چشم‌اش به پایین خم شده بود. ما هم بازی چندین ساله‌ی هم بودیم. خانه‌ای که آن‌ها داشتند اتفاقا صاحب قبلی‌اش هم، اسمش حاج عبدالله بود او دو پسر داشت و این یکی حاج عبدالله یک پسر کاک صدیق. کاک صدیق پدر بهیه بود. بهیه عین ما هنوز کودک بود و در کوچه هم بازی ما بود. البته هر وقت وقت خالی میان آن همه کار خانگی که  از بهیه به طور سیستماتیک یک « زن» ساخته بود، پیدا می‌کرد. کار خانگی در جوامع مردسالار  اصلی‌ترین ویژگی جامعه پذیر کردن یک دختر است به عنوان «‌زن»....  دارم چرت می‌گویم من که آن وقت‌ها حتا نمی‌دانستم جامعه چیست که مردسالارش چه باشد . اما چرا شاید همین چیزها را دیده‌ام و همین چیزها از همان کودکی آزارم داده است. که بعد‌ها جور دیگری همه‌چیز را دیده‌ام.  اصولا آدم‌هایی که آزار نمی‌بییند و خشم ندارند را درک نمی‌کنم... بهیه بلند و باریک و لاغر و چشم و ابرو سیاه بود. قشنگ می‌شد تصویر یکی از همین  نقاشی‌های مینیاتوری کشورهای  جنوب شرق آسیا باشد. یک دست کیمونو هم تنش می‌کردی دیگر مو نمی‌زد برای این که پشت آن درهای چوبی کشویی بایستد و با یک فنجان کوچک چایی یا ساکی در درست وارد شود. و یک مرد مو بلند سامورایی برایش هایکو بخواند. 

  پدر و پدر بزرگ‌اش تاجر گاو و گوسفند بودند. در واقع در روستای‌شان دامداری می‌کردند  و در شهر مشغول داد و ستد بودند  و همیشه به « یزد و کرمان» می‌رفتند و نه تنها ما کودکان بلکه بسیاری از مردم حتا آن‌هایی  هم که به « یزد و کرمان» سفر می‌کردند هم گمان می‌کردند که « یزد و کرمان» به طور کلی  اسم یک شهر است.  آن هم با تلفط کوردی که واو عطش حذف می‌شد. بعدها در کلاس سوم بود که ما نقش با سواد و تحصیل کرده را بازی می‌کردیم و به بی سوادی مردمی که ««‌جغرافیا» نمی‌دانند و این دانایی عظیم را ندارند که « یزد» و کرمان نه تنها دو شهر هستند بلکه دو استان هم هستند و هیچ ربطی به هم ندارند. نهایتش این بود یزد و کرمان نقش یک جای دور افتاده در عجمستان را داشت. آخر ما کوردها هم به هرچی غیر کورد است می‌گفتیم عجم. البته عرب‌ها یا عرب می‌خواندیم و غیر عرب و غیر کورد را عجم. یعنی انسان سه قسم بود یا کورد بود یا عرب و یا عجم... 

کوچه‌ی ما آن وقت ها حتا نمی‌شد اسمش را کوچه گذاشت. هنوز تعداد خانه‌هایش در این طرف و آن طرف کوچه کامل نشده بود. در واقع خانه‌ی آن‌ها روبروی خانه‌ی ما ولی سه خانه بالاتر بود. اما بین خانه‌ی سید صالح و حاج عبدالله، هنوز زمین بایر بود. برای همین آن‌ها آن پشتش یک طویله‌ی موقت هم ساخته بودند که گاو و گوساله‌هایی را که برای فروش می‌آوردندبرای چند شب آن‌چا نگه می‌داشتند. و وطیفه‌ی بهیه به جز کودکی  در همان مدت یکی دو شب موقت، نگه داری از آن‌ها هم بود. هنوز نوازش‌های عاشقانه‌ی «‌دایه رابعه» را به یاد دارم که برا گاوها می‌خواند و ما همیشه می‌خندیدم. صدایشان می زد « برید تو جانان من.. برید تو پدر من.. برید تو مادر من.. برید تو چشمان من.... برید تو قربون اون چشمان سیاهنون برم..  و الی آخر..» اسباب خنده‌ی ما بود.. که دایه رابعه گاوها را پدر و مادر و جان جانان خودش صدا می‌کرد.. اما دایه رابعه را دوست می‌داشتیم....

تنها وسیله‌ی اصلی بازی گروهی ما آن موقع، همان توپ  والیبالی بود که من داشتم. داشتن یک توپ در آن زمان در حد داشتن یک تپلت، یا یک پلی استیشن ،هم کلاس داشت و هم نعمت بود. من آن توپ والیبال را از میان وسایل بردار شهیدم، برداشته بود. نو نو بود و هنوز باد نشده بود. آن هم یکک توپ مارک‌دار..

ما با آن توپ هر بازی می‌کردیم. هندبال و والیبال و فوتبال، خرس وسط و ...  بهیه معمولا توپ را می گرفت تو دست‌های باریک و بلندش و پس نمی‌داد و فرار می‌کرد... وقت‌هایی من خانه نبودم بازی‌های گروهی تقریبا به دوران قبل از مدرنیته بر می‌گشت:) و به چیزهای مثل گرگم به هوا و عمو زنجیرباف ختم می‌شد .. 
من مدتی با پدرم رفته بودم مسافرت. چند روز بعد که برگشتم. مدتی بود از بهیه خبری نبود. راستش بهیه کمی  لوس و ننر هم بود و زود قهر می‌کرد.  اگر قهر می‌کرد به نشانه‌ی همان اعلام قهرش، مدتی دیگر در کوچه و بازی‌ها حاضر نمی‌شد.
وقتی متوجه غیبت چند روزه‌ی بهیه شدم از بچه‌ها پرسیدم پرسیدم دوباره کسی با بهیه دعوا کرده این مدت که من نبودم؟ چند نفر گفتند نه بابا بهیه دیگر بزرگ شد. دیگه بازی نمی‌کنه.... یعنی چی بهیه در چند روز بزرگ شد.؟  گفتند بهیه « زن» شده.. گفتم مگر قبلش مرد بود...؟ گفتند اححح  بابا ازدواج کرد.. « شوهرش دادند» .. 
شوهرش دادند  یا به کوردی « دایان به شو»... از همان  تک جملاتی است که هنوز که هنوز است روح من را اذیت می‌کند. روحم را می آزارد. مثل جمله‌ی « ما با کورد نمی جنگیم، با کفر می‌جنگیم، که در دوران جنگ بر دیوارهای شهرمان می‌نوشتند، مثل جمله‌ی « اما نه با این لباس» که «برادر امین» به خانم دباغی معلم کلاس اولم گفت. و بعدها متنهی به اخراجش شد. اما جمله‌ی «شوهرش دادند»  حتا به شوخی.. حتا میان ترانه‌های کوچه بازاری و لس آنجلسی.. حتا وقتی می‌خواهیم ادای آن نوع ادبیات را در بیاوریم. حتا وقتی می‌خواهیم مسخره کنیم چنین جمله‌ای را.. روح مرا آزاری عجیب می‌دهد. آزاری که چون مردم نمی‌فهم‌اش. .. وبدترین ازار آزاری است که هم بفهمی‌اش هم نفهمی‌اش..  آخر شوهرش دادند. یعنی بعد از آن دیگر بهیه  به کوچه بر نگشت.  بعد از آن هرگز با ما بازی نکرد... بهیه بزرگ نشده بود ..فقط به زور « زن» اش کردند.... «شوهرش دادند»....بهیه  خیلی کودک بود که «شوهرش دادند. 

0 comments:

ارسال یک نظر