۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

او از تو «جواب» می‌خواهد.

سوال می‌پرسد. از وقتی که کتابت و نوشتن به شیوه‌ای جدی میان انسان تبدیل شده است سوال را دیگر شفاهی نمی‌پرسد. بلکه سوالش‌اش را می‌نویسد. روی برگه‌ای معمولی گاهی  با آرم مشخص می‌نویسد. سوال را تحویل تو می‌دهد. تو جواب می‌دهی برگه را می‌گیرد. دوباره برگه‌ای دیگر با سوالی دیگر به تو می‌دهد. بدون این‌که کاری داشته باشد  که تو در جواب سوال قبلی چه  نوشته‌ای. این سوال را هم جواب می‌دهی برگه‌ی قبلی را با سوالی دیگر بدون ارتباط با سوالی که در همان برگه هست، به تو می‌دهد و ازت می‌خواهد  که باز هم به این سوال دیگر هم جواب بدهی. به این سوال هم جواب می‌دهی. برگه‌ی سوم را با سوالی جدید تحویلت می‌دهد. جواب می‌دهی. بازجو برگه‌دوم را با سوالی دیگر بدون توجه به جواب‌های تو به تو بر می‌گرداند و خواهان «‌جواب» است. برگه‌ی اولی با سوالی دیگر. برگه‌ی سومی بعد از برگه‌ی اولی. برگه‌ی دومی. دوباره برگه‌ی سومی و یک بار دیگر برگه‌ی اولی و هر بار با سوالی. گاهی پای برگه‌ی چهارم و پنجم هم به میان کشیده می‌شود. آن وقت در برگه‌های قبلی سوال‌های اول سوال‌های پنجم و چهارم سوال دوم دوباره سوال اول.. سوال سوم باز هم سوال قبلی دوباره سوال چهارم  و سوال پشت سوال... و به آرامی و خونسردی آزارنده‌ای و در بیشتر اوقات لحن و ظاهری دوستانه و کمی سرد البته، ازت می‌خواهد جواب بدهی. جواب می‌خواهد. تو جواب داده‌ای اما او هم‌چنان سوال‌های‌اش را در جاهای مختلف، در برگه‌های مختلف، در فاصله زمانی‌های مختلف، تکرار می‌کند و تکرار می‌کند که « جواب بده» تو جواب می‌دهی اما او  خواهان «‌جواب» است. گاهی  روند نوشتاری متوقف می شود.  همین روند به صورت شفاهی و گفتاری ادامه پیدا می‌کند. سوال‌ها همان‌ها هستند. گاهی پای برخی سوال‌های دیگر هم به میان کشیده می‌شوند. اما دوباره سوال‌ها بر می‌گردند. تو جواب می‌دهی و او « جواب» می‌خواهد. 

 او «کارشناس» است. راست می‌گوید، او کارشناس است. کارشناس این است که چگونه با تکرار بی وقفه‌ی حرف‌هایش و البته لای هر حرف و سوالی سوال و حرف دیگری با برای رد گم کنی به میان بکشد و دوباره از تو «سوال» بپرسد. بپرسد. گفت و گو کند و حرف بزند و تو جواب بدهی اما او همچنان از تو جواب می‌خواهد . او بازجو است. روانی نیست. ولی روانی‌ات می ‌کند . روانی نیست او حرفه‌ای است. حرفه‌ای یعنی کسی که کاری را به صورت حرفه‌ای انجام دهد. مثل کسی که شغل‌اش این است در طول یک روز فقط پیچ‌ها را ببندد. او شغل‌اش این است این توانایی را دارد. اگر گاهی احساس می‌کنی  بهره‌ی هوشی کمی دارد. اگر گاهی احساس می‌کنی مرتیکه یا زنیکه چقدر خنگ است تا حدی درست است. زیرا یکی از ویژگی‌های انسان‌هایی که بهره‌ی هوشی پایینی دارند این است که می‌توانی یک کار را به آن‌ها بسپاری که در تمام طول روز انجام  دهند. بدون آن‌که خسته شوند. ساعت‌های متمادی. او شغل‌اش را خوب بلد است. او از تو «‌جواب» می‌خواهد. جواب را قبلا در ذهنش ثبت کرده‌اند یا اگر کمی باهوش باشد خودش قبلا جواب را در مخ خودش فرو کرده است. تو خیلی وقت‌ها حتا جواب را می‌دهی واقعا می‌نویسی. حقیقت را می نویسی اصلا اعتراف می‌کنی. اما او « جواب» را می‌خواهد جواب از دید او  همانی است که در ذهنش حک شده است. یا رییس‌اش بهش گفته جواب این سال فلان است. با یک ویرگول و یک حرف و یک صفت و یک فعل پس و پیش از دید او « جواب» نیست. او جواب را می‌خواهد و ساعت‌ها روزها ... از تو همان سول‌ها را دوباره می‌پرسد.
روزهای بعد. شب‌های بعد. در موقیعت‌هایی که هیچ ربطی به آن موقعیت ندارد . سر موضوعاتی که از قرار ربطی به آن موضوع ندارد. سوال‌هایش را تکرار می‌کند. تو سوال‌ها را می‌شناسی. بارها جواب داده‌ای . با جمله‌های کوتاه. با جمله‌های بلند. با پارگراف‌های توضیحی. حتا گاهی نوشته‌ای که هیچی نمی‌دانی. گاهی از ارتباط و در واعق بی ربطی سوال‌ها هم نوشته‌ای. اما هیچ کدام از این‌ها برای او فرق نمی‌کند. او از تو جواب می‌خواهد.  او از تو سوال می‌پرسد. تو قرار نیست سوال کنی. هر سوالی تو بکنی یک نوع جرم است. ممکن است توسط کسی که ناظر این گفت و گو است مورد اذیت قرار بگیری. اوست نشسته در نظر ..  اوست از تو سوال می‌پرسد.  اوست که از تو « جواب» می‌خواهد.  او کارشناس است. کارش را خوب می‌شناسد. او دنبال « جوابی» است که « پازل ذهنی»  خودش و سناریویی را که به آن فکر کرده است کامل کند. او همان «جواب» را می‌خواهد. او....
او «بازجو» است.

صبح حدود‌های ساعت ۹ البته تو ساعت نداری اما از حد و حدود اتفاقات زمان را می فهمی . مثلا از این که صبحانه‌را می‌آورند. تو اعتصاب کرده‌ای، اما صبحانه و نهار برایت مهم است معنای زمان را می‌دهد. روشن شدن هوا و تاریک شدن هوا هرچند سلول تو تاریک است.
حدودهای همان ساعاتی که فکر می کنی ۹ صبح است تو را یم برند . به اتاق. یک میز کوچک دو صندلی این طرف میز. تو پشت به در او پشت به دیوار می‌نشیند. او در برگه‌های مختلف سوال می‌پرسد . سوال‌های مختلف بدون توجه به جواب‌های تو. شرط اصلی این است که به «جواب»‌های تو، توجهی نشود. شگرد دقیقا در همان تکرار سوال است. تکرار تکرار تکرار.. تا آن که از اول بازجویی پشت سرت ایستاده بود. شانه‌هایت را بکشد و بگوید بلند شو .. برت می‌گرداند به سلول. سلولی که از تو کوچیک‌تر است. نهار می‌آورند. تو اعتصاب کرده‌ای اما نهار معنای نیمروز شدن است. بعد شاید چیزی حدود چند ساعت. یا یک ساعت . آن‌جا همه چیز حدودی است. برت می‌گردانند به اتاق . دوباره تو پشت به در و او پشت به دیوار در دو طرف میز می‌نشینید. او  سوال می‌پرسد و از تو « جواب» می‌خواهد. هوا دارد تاریک می شود او که تمام طول مدت سوال خواستن کارشناس پشت سرت بوده و گاهی یا به اشاره‌ی کارشناس یا به تشخیص خودش ضربه‌های به سر و یا پس گردن‌ات می‌زند. یا یک هو ناگهان چنان صندلی را از زیر پای ات می کشد که کله‌ات شَتَرَق بخورد به موزاییک‌ها. دست‌هایت را می‌بری پشت سرت. دنبال شکافی در سرت می‌گردی. دنبال خون .. هیچی نیست . باورت نمی‌شود. دوباره دستت را دقیقا پشت آن برجستگی کروی شده‌ی سرت می‌بری.. دنبال شکافی می‌گردی که انگشت‌هایت فرو برود و دنبال مغز بیرون ریخته‌ات می‌گردی... ناباوارنه می پذیری بر اثر آن برخورد سخت سرت به کف زمین و روی موزاییک ها سرت شکاف بر نداشته است. او که پشت سرت تمام مدت ایستاده بود بلندت می‌کند و دوباره به سلول برت می‌گرداند. نه او برت نمی‌گرداند او تو را فقط از اتاق بیرون می‌برد و تحویل دو نفر دیگرت می‌دهد  آن‌ها هستند که تو را به سلول بر می‌گردانند. فردا و پس فردا تو دوباره پشت همان میز. پشت به در و«او» پشت به دیوار است. او سوال می‌پرسد و از تو « جواب» می‌خواهد. او «باز جو» است. آرام است. خیلی کم پیش می‌اید با صدای بلند صحبت کند. سوال‌ها را می نویسد. فقط یادآوری می‌کند که سعی کن جواب بدهی به نفع خودت است. زودتر از این‌جا می‌ری بیرون. یادآوری می‌کند جوابت با جواب‌های رفیق‌هات فرق دارد. یادآوری می‌کند و گاهی سعی می‌کند اشاراتی کند به برخی چیز‌ها که می‌داند .  اما همه‌ی آن ها تنها ملات قضیه است. او سوال می‌کند و از تو « جواب » می‌خواهد.
همان جوابی که پازل ذهنی او را به عنوان کارشناس تکمیل کند. او « بازجو» است
فردا ساعت صبحانه که می‌رسد  تو صبحانه نمی‌خوری. اما برایت یادآور زمان است و البته یادآور چیزی وعده‌ای که باید تو بخوری و کمی دوباهر معده‌ات فیل‌اش یاد هندوستان می‌کند. زیرا بعد چند روز معده آت کمی آرام تر‌شده است. مگر در ساعات نهار و صبحانه و شام.  اما ساعات صبحانه و نهار معنی دیگری هم دارد . این است که تو دوباره باید پشت آن میز بنشینی او  دوباره سوال بپرسد و از تو « جواب» بخواهد. همان جوابی که می‌خواهد. او سوال می‌کند و از تو « جواب» می‌خواهد.
او بازجو است.
تو این را یادگرفته‌ای. می‌دانی سعی می‌کنی گول بازی را نخوری.  و در واقع سعی می‌کنی تبدیل شوی به یک موجود بدون مغز و تو هم جواب‌هایت را یاد می‌گیری و تکرار می‌کنی. شب در سلولی که از قد تو کوچک‌تر است  قدم می‌زنی. هم برای درد کمرت. هم برای خواب نرفتن  پاهات هم برای فکر کردن. هم برای از دست ندادن حافظه‌ات. به همه چیز فکر می کنی. به چیزهایی که بیرون هستند . به همه چیز و از همه چیز بیشتر به جواب‌هایی که داده ای.
برای همین است که می‌گویند در هیچ حالتی گول دوستی را نخور. گاهی ممکن است تو را به جای دیگری ببرند. به اتاقی شیک و پیک و مجلل. روی کاناپه  و مبل می نشینی. لنگ‌های هر دوتان اجازه دارد کمی هم باز شود. یا پا روی پا بگذارید. وقتی گفت و گو دوستانه باشد گمان نمی‌کنی که « دوست» دارد تو را بازجویی می‌کند. اما بعد مدتی متوجه می‌شوی که تکرار کردن سوال و بی توجهی به جواب‌های تو انگار هنوز حضور دارد. این در صورتی است که زرنگ باشی.
می فهمی هرجا هرکس این گونه مورد سوال کردن قرارت داد بازجو است. «او بازجو است». حتا اگر شغلا بازجو نباشد. اما برای تو همیشه این گونه گفت و گو معنای بازجویی می‌دهد و تو درد می کشی  تو معده‌ات دوباره می‌سوزد  و تو سرت دوباره گیج می‌رود. و تو احساس می‌کنی مثل فیلمی شده‌ای که صدایش را بسته اند. صدایت انگار شنیده نمی‌شود هرچه بیشتر داد می‌زنی احساس می‌کنی فقط لب‌هایت تکان می خورد. هرچه بیشتر می‌نویسی احساس می‌کنی با جوهری نوشته شده است که فقط خودت می بینی‌اش ..احساس می‌کنی معده ات دوباره دارد می سوزد. حتا اگر در قلب اروپا..یا کلیه‌ی آمریکا باشی. بازهم فرقی نمی کند. معده ات شروع می‌کند به سوختن.... سرت گیج می‌رود و کلمات از جلوی چشمانت رژه می‌رود. یاد درد پس کله‌ات روی آن موزاییک می‌افتی. دست می بری پشت سرت. لمسش می‌کنی باز هم چیزی نشکافته ..اما سرت درد می کند. معده‌ات می سوزد و کلمات از جلوی چشمانت رژه می روند و 
بعد دوباره می فهمی که « او بازجو» است.

0 comments:

ارسال یک نظر