هوای جان....
جان جانانهی شوریدهام، بی تاب شده برای دیدن تصویر حک شدن حروف « هوای جان» بر این صفحههای سفید.
سلام هوای جان
امروز ۲۵ مرداد است و ۱۵ اگوست و چه خوب که پنجها ردیف شدهاند از کبیسه شدن سالها. امروز بیست و پنج ماه پنجم سال خورشیدی است و اعتراف کنم حالا در این سرزمین کم خورشید و اما بهرهمند از خورشید، دارم زیر نور خورشید برایت مینویسم. بیست و پنج ماه پنجم سالی که دو پنج داشته، مرا در سه کنج ابدی دوست داشتنی ازلی و ابدی عاشق نموده تا پنج سال تمام زندگی معنای شوری بدهد که جهان بودنش را بدهکار نام و واژههای آن است. «عشق نام کوچکی که حرف آخرش ابتدای نام بزرگ تو بود»*.
هوای جان
دل که قرار جان آدمی است و جهان سرمست جانهای پُر شور بی قراری است که نغمههای عاشقانهشان استثنای قاعده ساز روایت تاریخ شده است. دل که قرار آدمی است بیقرار آدمی می شود که روایتهای دینی وی را حوا نامیدهاند. حوا فریفتهی بی قراریهای آدمی شد که تاب بودن و ماندن در سرزمین خود را نداشت و به هزار و یک بهانه خود را به تبعید زمین رساند و مثل هر شاعر اغواگری بعدها مدعی شد که فریب خوردهی حوایش شده و حال دارد درد تبعید عشق میچشد. دل که قرار آدمی است و قرار من..بی قرارت میشوم حوای من. یادم هست اوائل که نامهها را با عنوان هوای جان برایت مینوشتم، مخاطبی دوست، پرسیده بود چقدر شیرین است این لفظ « هوای جان» آیا « هوا» منظورت همان « حوا» است، یا اسمی کوردی است یا... گفتم میگویند خلاقیت متن در تبادل نویسنده و خواننده اتفاق میافتدو چه خوب تو از هوای جان «حوای جان» آفریدی، اما برای من هوای جان معنی ساده و لفظی خودش را دارد و یعنی همان کسی که چون هوا برای جان ضروری است.
حالت خوب است ای ضرورت جان و جهان؟
هوای جان...
درد واژهی تاخیر یافته و تقدم یافته و یادگار ماندهی هر جان جانانهای است که حتا یک شب از جام عشق لبی تر کرده است و « تر دامن» ابدی روایتهای خاص و عام به حسن و قبح خواهد شد. هوای جان حالا در لحظاتی که نامه نوشته می شود که آن حوالی دور من و نزدیک تو « زمین» که کانون بیقراری آدم بی قرار است، برخود لرزیده است و باز سینهی خود شکافته است و سینههای بسیاری داغدار کرده است و من به زبان مادری تو فکر میکنم که این روزها مرثیه سرای درد شکافتن و زخم برداشتن شکاف سینهی زمین و دستها و سینههای لهیده زیر آوار است. دلتنگ و بی قرار و دور که باشی زمین لرزه تاب لرزش دل و دست بی امانت را بی تابتر میکند و همهاش فکر میکنم ….فکر نمیکنم تمام سعیم را می کنم فکر نکنم. درد غربت یکیش این است که سعی کنی به خیلی چیزها فکر نکنی....
تاخیر درد در نوشتن بیقرارم میکند. نامه نوشتن که سهم ازلی « غربت» و « فراق» است نیز دیگر تاخیر یافتهی دور درد شد و دستهایم دور شده از نوشتن برایت. بگذریم از گوشهی آویختهی موهایت بر گذرگاه پناهگاهی من در آن بناگوش. و بنویسم برایت که انگار این سرنوشت، زمین لرزهای ناگهانی بود که مرا از گوشهای از این زمین شکافت و زخمی به نام « مهاجرت» پدید آمد که من این سوی این زخم و این شکاف افتادم و تو آن سوی این شکاف ماندی....و نه رفتن مروت بود و نه ماندن فتوت، اما وفاداری به این زخم و این شکاف، تنها راه عاشقانه برای زدن پلی بر روی این زخم و این شکاف. زمین حتما لرزیده است و حتما من همچون آن کارتون دوران کودکی که دیدهایم دچار طوفان باد شده ام و باد مرا به سرزمین بندگان برد. سرزمین شیطان شاه.. یادت هست؟ سرزمینی که مترسک مغز نداشت و و شیر قلب نداشت . اینجا مغزها از جنس مترسکی است و قلبها از جنس شیر سرزمین شیطان شاه و حاشا که من چون آن کودک حتا هوای آن داشته باشم که دنبال این باشم که قلب به شیر و مغز به مترسک برگردانم.
من کودکانه تنها قلب و مغزم را میان کدو قلقلکی قل قله زن پنهان کردهام تا کسی به آن شک نبرد و نگهش دارم ببرم خانهی مادر بزرگی که او را نیز در کودکی از دست دادم و بزرگش کنم و دعاها و نذرو نیازهای وی را به این قلب و مغز بیاویزم و با آن درد تحمل صوت ممتد متروها را تاب آورم..
هوای جان
آنچه در این دو اسل از زخم مهاجرت بر آدمیان دیدهام. نکتهی تلخ و دردآوری است. هرکس مهاجرت کرده است در خود درد آشکار یا پنهانی دارد که انگار به چیزی، کسی، آرمانی، رفاقتی، سرزمینی، و... خیانت کرده است. بی وفایی کرده است. این تصور بدون آنکه کاری به درستی و غلطی آن داشته باشیم. و حتا به ریشههای شکل گیری آن ، از این آدمیان دو دستهی بزرگ ساخته است دستهی اول راه فراموشی و در خویشی در پیش میگیردو می گذارد و می رود و دستهای که این غم و این کمپلکس را درنیافتهاند و برای انکار آن به تکرار بیش از حد آن میپردازند و یک جور درندگی بی وفایانه در آنها به وجود میاید. آنچه که شنیدهای از دردهای سرد بودن روابط در غربت و دوری و عدم رفاقت و « هرکس که روزی یار بود این جا مرا تنها گذاشت»، چیزی نیست جز این راهکار درآلود که برخی آدمیان برای درمان این باور به بی وفایی یافته اند. آنها نگران و ملامت گر خویش از این وفایی و از این ترک یار ودیار، با بی وفایی پیدرپی سعی میکنند زخمی را که برداشتهاند بر سر و صورت یکدیگر بمالند و بدرانند همدیگر را... من این دو سال عمرا را گذراندم که یاد بگیرم کسی را ندرم. اگر روانم پاره شده است دیگرانم را پاره پاره نکنم. بیش ازاین فعلا چیزی از این غربت دستاورد نداشته ام. برایم دعا کن و آرزوی نیک که چنین بمانم...
هوای جان
پاییز از راه رسیده است و من نامهام را که در میانهی تابستان برایت داشتم مینوشتم تمام نکردهام. تاخیر انگار ویژگی بی پایان سهم زندگی من است. حالا در این جایی که همچنان بی درکجاست دوباره دارم برایت مینویسم. از آن بی درکجایی تا این بی درکجایی تاخیر در نوشتن نامه را میدانم بر من میبخشی.... که زمین خیس از گریههای من آسمان را میل باران می بخشد.
هوای جان
در آخرین گفت و گو به من گفتی سعی کن « قرار» بگیری، « آرام» بگیری.... هوای جانم.. من قرار و آرام هم بگیرم، آرام و قرار مرا نمیگیرند.... باد بی سامان همچنان در سفر است و دلتنگ برای تو … چندان دلتنگ که ..
اگر من دلتنگ تو نباشم
درختها در انتظار تو
برای تاکسیها دست تکان خواهند داد..
و روزی از این خیابان خواهند رفت
من به آبروی درختها فکر میکنم
که برای تو دلتنگم
0 comments:
ارسال یک نظر