۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

اميدوارى متوهم به از نااميدى واقع گرا

رضا قاسمى در رمان «همنوايى شبانه اركسنر چوبها» مى گويد:« بزرگترين اشتباه سيد اين بود كه بزرگ ترين عيبِ مرا نفهميده بود: اينكه به من هم موهبتى شيطانى عطا شده است. وقتى كسى به ديدنم مى آمد، با يك نگاه، همه ى آن چه را كه در پسِ ذهنش بود در مى يافتم.
گفتم بزرگترين عيب چون اين موهبت نه تنها سودى برايم نداشت بلكه اسباب انزوايم شده بود. همين كه مقصود نهايى مخاطبم را مى فهميدم حوصله ام از شنيدن سر مى رفت و بى اختيار ذهنم به جاهاى ديگر پر مى زد.»
راستش من اين ويژگى و متاسفانه ويژگى هاى قدرتمندتر و حشتناك ترى از اين را هم دارم. بنابراين نه تنها مى دانم براى چه آمده است بلكه متاسفانه آخر ماجرا را هم مى دانم و مى بينم. اما وضع من همانند شخصيت آن لطيفه اى است، كه دو نفر بر سر فيلمى كه در آن يك مسابقه ى اسب سوارى بين دو اسب سياه و سفيد بر گزار مى شود، شرط بندى مى كنند كه كدام برنده مى شود. وقتى فيلم تمام مى شود، شخص برنده به دوستش مى گويد؛ بگذار يك اعتراف بكنم راستش نامردى بود، چون من فيلم را قبلا يكبار ديده بودم. شخص بازنده مى گويد: نگران نباش رفيق من ١٠بار ديده بودم. دوستش مى پرسد خوب اگر ديده بودى چرا روى آن اسب شرط بندى كردى؟ جواب مى دهد خوب گفتم شايد اين بار مثل دفعات قبل نباشد.
اين لطيفه اگرچه در ظاهر بلاهت يك انسان را نشان مى دهد، اما در عمق آن يك نااميدى مطلق نهفته است، كه نمى خواهد اميدش را از دست بدهد و هنوز اميدوار است كه شايد اين يك بار مثل هميشه نباشد....

0 comments:

ارسال یک نظر