دومین جهش ژنتیکی من از زمانی که وارد اروپا شدم. غذا خوردن با «کارد و چنگال» بود. بعد از فاجعهی فراموش نشدنی مواجهه با دسشوییهایی که هیچ خبری از شلنگ آب و شیرهای آبی که از زیر کاسهی توالت آب زیر آدم پخش میکرد و حتا وجود یک آفتابهی ناقابل، که شرح آن در اولین یادداشت « کورد زبان نفهم در آلمان» رفت. این عمل که بپذیری زین پس تا آخر عمرت خبری از آب برای شستن خودت بعد از دسشویی رفتن نیست. دقیقا به اندازهی یک جهش ژنتیکی دردناک و تغییرمند بود.
اما جهش دوم ژنتیکی من قبول کردن این که مثلا برنج!! که از قاشق هم میریزد و یا ماکارونی و یا غذاهایی از این دست را حتا با کارد و چنگال بخوریم. در واقع بر میز آنها یا درستترش این است بگویم ،اینها، خبری از وسیلهای به نام « قاشق» نیست مگر برای غذای آبکی مثل سوپ. شکر خدا حداقل سوپ و دیگرغذاهای آبکی را با چنگال تناول نمیفرمایند.
دقت کنید برای این که عمق فاجعه را دریابید بهتر است بدانید این جانب هنوز که هنوز است غذا را با «نان» میخورم. تقریبا هرغذایی را. حتا خود ماکارونی را نیز میتوانم با کمال میل با نان بخورم. در واقع منظور اصلی من از با نان خوردن این است که بسیاری اوقات لقمه میگیرم. یعنی حتما بیاد غذا لای نان قرار بگیرد که من احساس گرسنگیام برطرف شود. من میتوانم یک دیگ برنج بخورم اما بدون نان هرگز احساس رفع گرسنگی نخواهم داشت . اما اگر یک بشقاب ساده از هر غذایی با نان بخورم احساس رفع گرسنگی خواهم داشت.
آنوقتها که دانشگاه قبول شده بود. داماد فعلیام و دوست آن زمانام دوران سربازی بعد لیسانساش را در تهران میگذراند. بهم گفت چهار بار با این دختر تیتشهای خوشگل تو همین تهران غذا بخوری دیگه روت نمیشه با نان غذا بخوری و سعی میکنی با قاشق غذا بخوری. گفتم مگر کار زشتی میکنم که روم نشه انجامش بدم؟ من غذا خوردن رو این جوری دوست دارم و با خوشگلترین و نانازترین آدم هم غذا بخورم بازم مدل خودم غذا میخورم. نشان به آن نشان که سالها بعد یک خانم اتفاقا خیلی خوشگل و خیلی هم پولدار و خیلی شیک و .... بنده را به یک رستوران خیلی گران و شیک و تر تمیز تهران دعوت کرده بود. موقعی که سفارشها را آوردند من به گارسون گفتم ببخشید « نان هم دارید» طرف نان را آورد . من هم یک لقمه چرب و نرم گرفتم و ایشان گفتند « شهاب جان با نان !!!؟؟ » گفتم بله با نان ...
„smile“-Emoticon
القصه این جهش ژنتیکی در آلمان و اروپا و به قول این آلمانی ها «اویروپا» برای من اتفاق افتاد. یعنی عذاخوردن با کارد و چنگال تقریبا چیزی شبیه شکنجه بود. روزها و سالها گذشت و در این یک سالی که در برلین هستم یکی دو دوست آلمانی پیدا کردهام. اما از شانس بد من هر دوستی که اینجا پیدا میکنم نوع کارش یک جوری است که هر از چند ماه و چند وقتی خارج از برلین و یا حتا خارج از آلمان هستند. بنابراین وقتی به برلین بر میگردند دیدارهایمان کمی رسمی است و همدیگر را دعوت میکنیم. بار اول من را به رستورانی دعوت کرد. خب با بدبختی و با توجه به این که واقعا نوع غذا جوری بود که دیگه نمیشد گفت قاشق بیاورید غذا را خوردم. بار دوم من را خانهاش دعوت کرد. آنجا چیزی شبیه ماکارونی خودمان « یک نوع نودل» درست کرده بود. چشمتان روز بد نبیند پیچاندن و جدا کردن آن نودلهای دراز و شل با کارد و چنگال و پیچاندنش دور چنگال و .. مصیبتی بود که وسطهایش گفتم « ببخشید قاشق دارید» ..با تعجب پرسید « قاشق؟؟!! گفتم ..بله... گفت مگر با قاشق هم میشه.. گفتم به قول ما « ما می کنیم و میشه» .. خلاصه با چشمان متعجب قاشق رو آورد و منم دیگه با خیال راحت غذا رو خوردم. مدتها بعد من هم او را دعوت کردم به خانهام. منم براش ماکارونی درست کردم. بهش هم گفتم که ما ماکارونی را به این شکل درست میکنیم ( منظورم دم کردن و آبکش کردن و اینها بود) .. کلی براش جالب بود ... میز را چیدم. برای او بشقاب و کارد و چنگال گذاشتم و برای خودم قاشق و چنگال .. وقتی رفتم به آشپزخانه برای این که بقیه وسایل سر میز را بیاروم. با لحن ملتمسانهای صدام زد و گفت « شهاب!! ممکنه برای من هم قاشق بیاوری! » من رو می گی چشام از چشای دفعهی اول او بیشتر متعجب شده بود . پرسیدم تو با قاشق می خوای بخوری... گفت : آره .. راستش بعد از اون بار چندین بار امتحان کردم و احساس میکنم با قاشق خیلی راحت تره..
خلاصه میخواستم دامادمان بود و میدید که به جای اینکه من تاثیر بپذیرم این منم که رو اینها تاثیر گذاشتم ...
قبلا ها که نیومده بودم «خارج» :)، شنیده بودم یکی از همشهریهای من برای اینکه زبانش خوب شود او را در یک روستای دور افتاده قرار داده بودند که هیچ همزبانی نداشته باشد و این گونه زبان را بهتر یاد بگیرد . بعد یک سال سراغش میروند و میبییند به جای اینکه او زبان را یادگرفته باشد مردم آن روستا همگی به زبان همشهری من صحبت میکردند.
القصه قضیه فقط این نیست. چند وقت پیش با دوستی حرف میزدم. به نظرم یک کم لوس بود. کلی برایش توضیح دادم که شما یک همچین کلمهای ندارید. یعنی کلمهای که بیانگر اخلاق لوس کسی باشد و با توضیحاتم فهمید و گفت نه فکر نکنم . می دونم منظورت چیست ولی همچین کلمهای به ذهنم نمیرسد .. خلاصه گفتم ما در کوردی و فارسی به همچین آدمی که هی می گه وای.. آی این فلان است و آن فیسان است ... میگوییم لوس....
ماجرا گذشت و مدتی بعد در مورد یکی از دوستهای دخترش (همکارش هم بود) صحبت میکردیم که یک هو گفت sie ist sehr Luss ( زی ایست زر لوس یعنی او با ضمیر مونث خیلی لوس است ) گفتم ببخشید لوس؟؟ اینها کلماتی دارند که شبیه لوس باشد . مثلا LOS یا برخی پسوند و پیشوند و صفتهای دیگر ... ولی لوووس نشنیده بودم. پرسیدم یعنی چی... گفت . Du hast das gesagt ( این رو خودت گفته بودی) .. من رو میگی مردم از خنده گفتم منظورت لوس است.... گفت آره... گفتم یعنی عاشقتم .. بعد گفتم من معنی این کلمه رو پیدا کردم فکر کنم چیزی در مایههای « verwöhnt » باشه ... گفت.. آها می فهمم اما فکر کنم بازم این نمیشه.. این که تو می گی بهتره... آره زی ایست زر لوس.. ... خلاصه که.. آخرش این ها کوردی و فارسی یاد می گیرند و با قاشق هم غذا میخورند من نه آلمانی یاد میگیرم نه با کارد و چنگال غذا خوردن رو چنین زبان نفهمی هستم این جانب
„smile“-Emoticon
0 comments:
ارسال یک نظر