من شهابالدین شیخی شاعر و روزنامهگار و نه هرگز درپی مشهور شدن بودهام و نه علاقهای به آن داشته ام. این به آن معنا نیست که دوست نداشتهام و ندارم که آن چه مینویسم خوانده نشود و برای این کار تلاشی نمی کنم. اتفاقا برعکس من بر این باورم که باوری به حرفها و اداهایی مبنی بر اینکه، من برای خودم مینویسم و کار کار دل است و از این دست جملات، نداشته و ندارم. زیرا سادهترین جواب به چنین ادعایی این است که خوب برای دل خودت نیز بنویس و برای دل خودت نیز بخوان چرا منتشر مینمایی آنچه را مینویسی؟ من بر این باورم و بر این تلاشام آن چه مینویسم خوانده شود.زیرا نوشتههای من حاصل آن چیزی است که میاندیشم و دوست دارم نوشتههایم تاثیری هرچند اندک در میان مردم داشته باشد و هم چنین با نشر آن نوع اندیشیدنام و روشام در اندیشیدن صیقل می خورد. بنابراین من می نویسم که تو خوانندهی عزیز بخوانی و اگر تعداد این تو ها بیشتر باشد هم لذتاش بیشتر است و هم امکان روی دادن آن دو مورد که گفتم بیشتر است.
من شهابالدین شیخی شاعر و روزنامهنگار هستم. تمام سعیام در زندگیٰ دوری از سیاست و اقتصاد بوده است. البته بهتر است بگویم سعی آن چنانی هم نیست.بلکه عدم علاقهی شخصیام به کار سیاسی و اقتصادی است. در مورد کار اقتصادی توانستهام از آن گریزی داشته باشم. اما در مورد کار سیاسی و فعالیت سیاسی با آنکه همیشه از آن گریز داشتهام، اما در جامعهای که سیاست تا پوست و استخوان آدم رسوخ میکند گریز از آن ممکن نبوده و بارها نوشتهام که دورترین همسایهی زندگیام بوده است. این من نبودهام که سیاست برگزینم و این سیاست بوده که پا برگلوی من و مردمی که دوستشان میدارم فشرده است. اگر چیزی نوشتهام تنها به خاطر این بوده که کمی این فشاری را که بر گلوی من و مردمان ساده و صبورم میرود کمی به عقب تر برانم تا فرصت تنفسی حتا اگر کوتاه و برای تجدید قوا باشد، دست دهد.
حال بیش از هرچیز می خواهم داستان اتفاق بازداشت من و نحوهی خروج خود را شرح بدهم. داستانی که ظاهرا برای برخی کمی سنگین آمده است. ابتدا شرح کامل داستان بازداشت اتفاقی من و بعد م توضیحاتی در مورد مصاحبهام با روزنامهی تایمز خواهم نوشت.
من هرگز به فکر پناهندهشدن و خروج غیرقانونی از کشور نبودم. زیرا امکان خروج قانونی و تحصیل در کشور دیگری برایم مهیا بود و خداروشکر امکانش هم از نظر مالی با توجه به کمکها خانوادهام برایام میسر بود. بنابراین درتمام سالهای گذشته و نه در تمام طول جنبش سبز با اینکه بارها به اصرار برخی دوستان و عزیزانی که با تمام لطفشان نگران من بودند، حاضر نبودم تن به چنین روشی برای بیرون رفتن بدهم. حتا اگر یادتان باشد، مطلبی هم نوشتم به عنوان «برای تمام کسانی که نگران من هستند» و در آن توضیح دادم که من مشغول زندگی خودم هستم و نگرانی هم ندارم. اما اتفاقاتی روی داد که مرا واداشت راه دیگری در پی بگیرم.
اولین اتفاق شاید با شروع دستگیری اعضای« کمیتهی گزارشگران حقوق بشر»، که بیشترشان از دوستان من بودند شروع شد. در واقع چند روز بعد از بازداشت پریسا کاکایی همان بازجوی معروف که اسمش پیش من «مقدسیزاده» است تماس گرفت و گفت« نمیخوای واسه خانم کاکایی هم یه روضه بنویسی»، منظورش آن مطلبهای گاه به گاهی بود که برای برخی دوستان عزیزم مینوشتم. گفتم « حاجی ما روضه نویس نویستیم اینها «دوستی نگاشت» است، گفت نه خدایی خوب روضه شونو می خونی..خلاصه گفتم خانم کاکایی یک دوست و یک همراه در فعالیتهای حقوق بشری است مثل تمام دوستان دیگر من و بدون شک خیلی هم برایم عزیز است. اما حالا به قول شما همان روضه هم ، وقت استجابت میخواهد و باید بیاد. اگر زیاد نگهش دارین شاید به لب آمد و نوشتم. گفتم میدونم که مینویسی..بعد چند متلک دیگر نسبت به چند نفر از دوستان دیگرم نیز انداخت و برخی فرمایشات دیگر که گذشت. اما با شروع دوبارهی موج بازداشتها در اویل بهمن ماه و به ویژه از آغاز دههی فجر که از دوازدهم بهمن تقریبا هر شب ده نفر را بازداشت می کردند. من نیز مثل تمام دوران بازداشتهای دست جمعی و شبانه چند شب اول، خانه را ترک کردم. اما وقتی دیدم در آن چند شب کسی مراجعه نکرده دوباره به خانه بر گشتم. همان روز وقتی نزدیکای ساعت ۱۱ صبح خانه رسیدم خبر بازداشت کاوه منتشر شده بود. دیوانهام کرده بود. اما چارهای نداشتم بسیاری از دوستانم را به دلیل شرایط امنیتی با راههایی غیر از تلفن دعوت کرده بودم و حالا نمی شد و دسترسی نداشتم یک جور یهم لجم میگرفت که این تولد را نگیرم. تولدهای من همانیهای سالیانه ی من بود نه جشن تولد. به قول دوستام همیشه میگفتند هرکی زنگ بزنه اینجا فکر میکنه زنگ زده تالار وحدت این همه ساز و صدای شهرام ناظری و دف و.. آخه کجاش تولده؟! به همین دلیل مهمانی تولدم را در شب 15 بهمن برگزار کردم و دوستانم را نیز دعوت کردم. دوستان هم به شوخی میگفتند خداییش با وزارت داری همکاری میکنی ها و می خواهی یک شب همه را یکجا جمع کنی که راحت به همهمون دسترسی داشته باشند. اما من حسهای شخصیام خیلی قوی است و گفتم اتفاقی نمیافتد و کسی هم با من کاری ندارد. همین جا دارد از تک تک آن دوستانی که آن شب و در آن شرایط لطف کردند و به خانهی من آمدند بی نهایت تشکر کنم
اما درست روز 16 بهمن از پلیس امنیت با من تماس گرفتند من با این که یکی دونفر از دوستانم خانهام بودند بدون اینکه بگذارم آنها متوجه بشوند و موجب نگرانی و تشویش خاطر آنها بشوم.گفتم که اصفهان هستم و مشغول تمام کردن پایاننامهام هستم و سعی میکنم به زودی خدمت برسم و با دوستانام از منزل خارج شدیم. حتا یکی از دوستان که بخشی از گفت و گو را شنید بهم متلک انداخت کم دوست دخترات رو بپیچون:). روز 17 بهمن نیز باز از پلیس امنیت تماس گرفتند که گفتم هنوز برنگشتهام تهران و خانه نیستم. روز 18 بهمن از دفتر پیگیری وزارت اطلاعات تماس گرفتند و همان جواب را دادم و حتا گفتم خدمت همکارانتان نیز قبلا عرض کردهام و گفتهام که بیام تهران خدمت میرسم، که طرف گفت که کدام همکاران ما و من نیز گفتم همکارانتان در پلیس امنیت، و شخصی که خود را مقدسی زاده معرفی کرد با اینکه اصلا صدایش آن اقای مقدسی زادهای نبود که گاه و گدار یک زنگی میزد و کی نیمچه تهدیدهای مودبانهای میکرد نبود، گفت ما با آنها فرق داریم ولازم نیست پیش آنها بروید و به ما مراجعه نمایید. البته یکی دو متلک هم انداخت مبنی بر اینکه ما می دونیم شما اصفهان نیستی و من به روی خودم نیاوردم و گفتم برگردم حتما خدمت می رسم دیگر خانه رفتن را جایز ندانستم. آنهایی که تجربهی قرارگرفتن در چنین شرایطی را دارند و حداقل آموزشهایی هم دیدهاند می دانند که در چنین شرایطی اولین و بهترین کار این است که وقتی موقعیت خودت بحرانی میشود سعی کنی که موقعیت دیگران و اطرافیانات را کاملا عادی نگه داری و نگذاری با غیر عادی شدن اوضاع مدیریت موقیعت از دست خودت خارج شود. به همین خاطر من با دوستانی که اتفاقا کمترین و دورترین آشنایی را با من داشتند و هم چنین برخی از آنها اصلا دوستان تازه آشنا شده بودند و اتفاقا دوستیهای بسیار عالی و شورانگیزی بود و هنوز هم بسیار بسیار دوستشان دارم، سعی کردم در تماس باشم و تماسها هم بوی دیدار و قرار دوستانه می داد و البته از تلفن معمول خودم استفاده نمی کردم. آن چند شب را در خانهی آن دوستان به بهانههای مختلف گذراندم و منتظر بودم که 22 بهمن بگذرد و در همین اثنا هم به کمک یکی از دوستانم داشتم پایاننامهام را تمام می کردم. پایان نامه تنها قسمتهای آخرش مانده بود شاید کار یکی دو روز. در آن چند شب اصلا خانه نرفتم حتا برادرم شب 22 بهمنماه در تهران بود و صبح 22 بهمن پرواز داشت که برگردد، اما من همان شب را نیز با آنکه ایشان در خانهی من بودند خانه نبودم.البته چند روز پیش مقادیری لباس و وسایل جمع کرده بودم که در فرصتی به شهرستان بروم تا بلکه آبها از آسیاب بیافتد اما..
اما بامداد 22 بهمن من به همراه یکی دونفر از دوستانام از خانه بیرون آمدیم. نزدیکیهای متروی طرشت اوضاع خیابانها اصلا خوب نبود و کملا معلوم بود در فکر دستگیری و بازداشت هر کسی هستند که به هر شکلی مشکوک باشد یا نباشد. من به دوستانام گفتم که به نظرم من از اینجا دور شوم. یکی از دوستان گفت فلانی ماشین دارد و صبرکن پیداش کنیم با ماشین او برویم از اینجا امنتر است. این ور و آن ور دنبال دوستمان می گشتیم. فکر کنم از رفت و آمدهای ما چند نفر که لباس شخصی بودند، به ما مشکوک شده بودند. من و دوستم به سمت جایی که گفتند ماشین دوست مشترکمان آنجا پارک شده است، رفتیم. من متوجه شدم که دنبالمان آمدند و به دوستم گفتم اگر نبش آن کوچه رسیدیم من فرار می کنم و اگر احتمالا از من سراغ گرفتند چه می دونم بگو ازت آدرس پرسیدم غریبه بودم یا هرچی. اما قبل از این که به نبش برسیم آن دو نفر سریعتر آمدند و جلوی ما رو گرفتند و گفتند....
ادامه دارد..
قسمت اول:
شرح این قصهی جان سوز نگفتن تاکی- بریده شدن با گیوتین
ادامه دارد..
قسمت اول:
شرح این قصهی جان سوز نگفتن تاکی- بریده شدن با گیوتین
0 comments:
ارسال یک نظر