۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

13 عاشق ترین عدد هاست

هوای جان!
۱۳ عاشق ترین عدد هاست. ۱۳ عدد من است. این را نه من که هستی خود بر من و برای من و من را برای آن برگزید.نه ۱۳ نحس نیست. ۱۳یک فوق عدد است و هر چیز فوق العاده ای از قدرت و ضعیتی برخوردار است که برای وضعیت عادی٬ انسان عادی و ... هر نقطه چین عادی دیگری وضعیت فراعادی و فوق العاده ایجاد می کند.چیزی شبیه قدرت غیر عادی حرکت نیروهای درون زمین که موجب ویران گری به نام آتشفشان و زلزله می شود. اصلا نیازی به مثال نیست. ۱۳ آن قدر عزیز و عاشق و بلند و بزرگ است که انسان معمولی را توان یافتن خواند و نوشتن آن نیست از آن روز است که برای ترساندن انسان از قدرت آن گفته اند که "نحس" است تا از آن دوری کند.

۱۳ یک عدد است و اصولا نمی توان آن را با "حروف" نوشت. ۱۳ معادل حروفی ندارد. من از کودکی از همان کودکی قدیم و ازلی و حادث ام٬تا همین کودکی امروزی و شناسنامه ای‌ام ٬حتا،  عاشق ۱۳بوده ام. هستم هنوز. نمی توانم نباشم.او در من و من در اویم. انگار برای انسان عاشق ترین حضور ۱۳ در نظام هست ای اش همانند حضور سیستم گوارش یا تنفس در وجود انسان عادی است.

من بدون هیچ نگرش عادی و غیر عادی ۱۳ را عدد مقدس می دانستم. بدون  خواندن هیچ کتابی و هیچ آدابی. اصولا از همان دوران نوجوانیم که در خواب به من گفتند «نخوانده می دانی٬ نخوانده دانسته می شوی٬ نخوانده به دانستگی می‌رسی» دانستم که برای خواندن آن چه جدا از احوال جهان است٬ به گفته‌ی حافظ باید ایمان آورد که فرمود: «بشوی اوراق اگر هم درس مایی» ما هم که هم درس و هم مکتب به دنیا آمده بودیم. شستیم همه ی اوراق را تا بعد از فارغ التحصیلی از آن مکتب و دوران پیری. در این سالیان دور و دیرم بود که دریافتم در علم الحروف «عدد ۱۳» عدد «اکبر» است. حتا خواندم در عرفان اسلامی «۱۳» عدد «احد» است و ..

هیچ کدام از این ها البته مهم نبود. مهم آن بود  من و ۱۳عاشق ترین بودیم. یادم هست آن روزگار که هنوز روزگار اینترنت و بلاگ و... این ها نبود. دفتری داشتم و اعتقادی که نویسنده اگر نویسنده است هر شب حتا اگر چرت و پرت هم شده باید چند خطی را بنویسد. در آن دفتر می نوشتم هر آن چه که نوشتنی و نانوشتنی بود. دفتری بود پر از تنهایی و سکوت نوشته های «باد»( پیامبر عشق).

از هر چیزی که شما فکرش را بکنید در آن بود. از همین ایام نگاری های عاشقانگی و از سیاسی نویسی های روزهای جوانی. از تلخ کامی  های کودکانه و داستان های روزهای کودکی پر از جنگ و قتل و تیرباران و اعدام وزندان و آوارگی و بمب و بی مادری وبی برادری و بی بی بی بی  بی در همه جا و بی درکجا و بی  ناکجا. از مدرنیته و پست مدرنیته٬از عرفان و تنهایی و از زیبایی شناسی هگلی و جنبش دانشجویی و ناسیونالیسم کوردی و اوجالان و مولانا و چه گوارا و عین القضات همدانی٬از خاطرات روزمره و از هرچه «مُر»ه گی( مر به معنای عربی آن یعنی تلخ).از...از.. از....

روزی که در خیابان من و دفترم به دستان نادستی گرفتار آمدیم٬ آن گرفتار کننده از ساعت ۵ عصر درست از ساعت ۵ عصر تا ۱۱ و نیم شب٬ نه با من حرف زد نه باهیچ کس دیگری. تنها نشست و از روی دفتر چند صد برگی من نوشت. نوشت و نوشت و برگه های اش افزون می شد. افزون می شد  آن برگه ها افزون تر و اشک از چشمان من سرازیر تر. من تنها همدم ام در آن روزگار تنهایی همان دفتر بود. من هنوز گمان ساده می بردم کسی از اولیای باران به قول سید٬ ممکن است حرمت کتاب و کلمه و خلوت بداند. می گفتم آقای عزیز آن دفتر جرم نامه ی من نیست آن دفتر خلوت و تنهایی من است و من که در این شهر به قول رضا شجیعی درندشت یا دشت درنده تنها با خواهرم زندگی می کنم٬ حتا ایشان هم حق خواندن این دفتر را ندارد تو که هستی از کجا آمده ای چگونه بی چراغ بی نشان کوچکی حتا از علاقه٬ میان آن همه تنهایی پرسه می زنی. او نمی شنید و تنها برگه های آن پوشه ی قرمز رنگ اش افزون  می شد.

یادم هست یکی از یادداشت های آن دفتر در مورد اتفاقات همیشگی زندگی من بود که حتما یا در ۱۳هم ی  یا روزی یا عددی که با یک جمع و تفریق و  ضرب و تقسیم ساده حتما ربطی به ۱۳ پیدا می کرد. یادم هست نوشته بودم که همین که من در قرنی از قرون سرزمینی که تاریخ آن در زمان شروع زندگی زمینی من با ۱۳ شروع می شود. نشانه ی اول است٬ حتا اگر در این زمان ودر این قرن میلیاردها آدم به دنیا آمده باشد اما باز  عدد مال من است.همین که من در ۱۳هم روزی از روزهای سال به دنیا امده ام٬ اگر حتا در آن روزهم میلیون ها انسان متولد شوند. دیگر این که عدد های مستقیم تری به نام ۱۳ بود٬ جای حرف باقی نمی گذاشت. این که من در «۱۳هوم» عاشق شدم٬ ۱۳ماه و ۱۳ روز عاشقی بعد مردم. این که در سالی به دانشگاه رفتم که جمع عددهای اش ۱۳ بود این که... این که و این که و هزار اتفاق از این خصوصی تر که تنها در آن دفتر خصوصی جای اش بود. ۲صفحه از اتفاقاتی که در روزهای« ۱۳ هوم» یا اوقاتی که ربطی به ۱۳ داشت. این که اولین بازداشت سیاسی من هم در  روز ۱۳ بود هم زمان با همان «۱۳ هومی» که عاشق شده بودم....

القصه! بعد از روزهای پشت سر هم بازجویی صبح و بعد از ظهر ِ پشت سر هم آن هم در جایی که از طبقه ی هم کف ۴ طبقه پایین می رفتیم و بعد از آن جا یک در بزرگ گشوده می شد که سالنی در برابرات بود به طول ۲۰یا شاید۰ ۳متر که تها چیزی که در آن سالن وجود داشت دری بود در انتهای همان سالن و از آن در که وارد می شدی اتاقکی کوچک بود که بند کفش و سیگار و کمربند و.. این ها می گرفتند و...

بعد یک راهروی ۱متری در ۱ و نیم متری و یک اتاقک دیگر با ۲صندلی پشت روبروی هم و میزی در میان٬ که بعدّا فهمیدم اتاق بازجویی است. القصه! در روزی که نمی دانستم چه اتفاق متفاوتی افتاده بودن دستبند و بدون چشم بند از آن ۴ طبقه ی زیرین بالا آوردندم٬ نه یادم نبود دستبند بود چون یادم است  وقتی به طبقه ی هم کف رسیدیم یکی از آن دورها داد زد که مگر نگفتم بدون دستبند بیاورش. دست بند را باز کردند. به طرف انتهای سالن هم کف بردندم. از ۴ طبقه این بار بالا رفتیم. به در اتاقی که رسیدیم فرمان ایست دادند. رفتند تو بر گشتند و به من گفتند که برو تو.

اتاق بسیار آراسته ای بود و شیک. مردی موبور خوش تیپ با قد و بالای بلندو ریش کوتاهی بلند شد و ایستاد. با احترام گفت بنشین. نشستم با تعجب. گفت امروز و این دیدار جای از بازجویی و این حرف هاست یک دیدار دوستانه است که من به طور خصوصی آن را درخواست کرده ام. جواب دادم تا زمانی که من را اختیاری به این دیدار نیست٬ تو بازجویی و من بازجویی شونده. گفت: هرجور می خواهی حساب کن ولی اگر قصد بازجویی بود که در همان اتاق بازجویی از تو سوال می شد. گفتم: حرف من همان است که عرض کردم.( در دلم احساس می کردم این از آن شگردهای ننه من غریبم است می خواهند مثلا از در دوستی وارد شوند). به هر حال گفت: اصراری ندارم و حق می دهم که نپذیری..

گفت: من همه ی دفترت را خوانده ام.گفتم : خوشحالم. گفت ولی شنیده بودم که به خواندن دفترت خیلی معترض بوده‌ای گفتم: هنوز هم معترضم اما اگر زور شما می رسد و رعایتی در کار نیست و قرار است خوانده شود کامل خواندن آن  بهتر از گزینشی خواندن آن و تک جمله های آن چنانی از آن در آوردن است. گفت: درست است و من هم چون کامل آن را خوانده ام ٬ دوست داشتم ببینمت.....

القصه خیلی حرف زد و جواب دادم. در آن آخر های حرف زدنم بود که پرسید راستی٬ این قضیه ی بازداشت و بازجویی های ات نیز ربطی به ۱۳ داشت؟ دیگر مطمئن شدم که همه ی سوراخ سنبه های دفتر را خوانده است. گفتم بله. با تعجب فراوان پرسید واقعا؟؟؟؟؟  چه ربطی؟ گفتم: سلول ام شماره ی ۱۳است. نمی توانست باور کند تلفن را برداشت و پرسید جوابش را دادند...

گفتم آقایی که ادعا می کنی این دیدار بازجویی نیست برای من یک چیز مهم است من امروز ۲ امتحان دارم کی آزاد می شوم؟ با خنده گفت: حالا یا ۱۳ سال دیگر٬ یا۱۳ماه دیگر٬ یا ۱۳ هفته و شاید ساعت ۱۳.اتفاقا آن روز بعد از ظهر ساعت ۱۳ ازاد شدم و ساعت ۱۴ دو امتحان همزمان داشتم.

من دقیقا۱۳سال پیش پیش بینی کردم که ۱۳سال دیگر می میرم. ۱۳عاشق ترین عدد هاست هوای جان.زیرا عدد عاشق ترین مرد زمین است.

 از عشق می گویی بگو آبی ترین باشد            حتا اگر آدم تنها ترین مرد زمین باشد.



پی نوشت: این مطلب را بهانه ی گذشتن از مرز۱۳هزار بازدید کننده نوشتم. ۱۳هزار بازدید برای وبلاگی که تنها ۵ماه  از عمرش گذشته عد کمی نیست. چیزی که من خودم هرگز گمان این همه همراهی از شما دوستان و مخاطبان عزیز نمی بردم. بدون هیچ تواضع نمایی و نعل وارونه ی فروتنی٬بر این باورم بیشتر این مقدار بازدید نه به توانایی من  که به بزگرواری و عزیزی شما مربوط می شود. اگر نتوانسته ام همه ی آن چه که شایسته ی شما و خودم هست را هنوز در این جا بنویسم بر من ببخشایید و از این که اوقاتتان در خانه ی مجازی می گذرد خوشحال ام و خوشحال تر خواهم شد که شما «خوش حال» باشید در این اوقات.

7 comments:

سلام گفت...

زیبا بود و خواندنی.........
مثل همیشه

رحماني گفت...

سلام
عدد13 سكه اي است كه دو رو دارد.در ورق تاروت كارت13 كارت مرگ است و در عين حال نو شدن و زايش دوباره را تداعي ميكند.بهمين دليل به كساني كه با ان اشنايي دروني دارند قدرت مي بخشد و انهايي كه رازهاي انرا نمي دانند نحوست.مطلبتان زيبا بود و لذت بردم

كاوه گفت...

شهاب جان عجب داستانی داشت اين 13

سمانه گفت...

قصه 13 جالب بود و عجیب !!

ليلا گفت...

عجب... .

پرستو گفت...

سلام. باز هم بی نظیر سرودی..
کاش این 13 .... می توانست حداقل 13 خرافه دیگرمان را هم عاشقانه کند!!

یانو گفت...

تنها آنهایی که میگویند سیزده نحس است به قدرت واقعی اش ایمان دارند.بقیه شعار میدهند.از میان کسانی که برای آمدن باران به دشتها میروند تا نماز باران بگذارند تنها آنهایی به کارشان ایمان دارند که با خود چتر میبرند.دیده اید تا به حال چنین کسی را؟
پیر ماشری:"متن آن چیزی است,که نباید گفته شود."

ارسال یک نظر