۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

زمانی که کودک بودم( شعری از شیرکو بی کس)


یادواره‌ هایی از کودکی



شعر:            شیرکو بی کس

ترجمه:   شهاب الدین شیخی



1-

زمانی که کودک بودم

دست چپم دلش می خواست ،

مثل دستِ کودک خوش لباس  همسایه‌مان ،

ساعتی در خود بپیچد

بهانه می گرفتم،

مادرم ناچار

روی مچ دستم را گاز کوچکی می گرفت،

با رد ِ دندان ‌های اش

ساعتی برایم می‌ساخت

آه! که  چه قدردلخوش بودم ....

2-

زمانی که کودک بودم

تمام خوشبختی یعنی،در حمام

 پشت کاسه  ،

کفِ صابون را  فوت کنم

چراغی با حباب های قرمز وسبز  بسازم

3-

زمانی که کودک بودم

زمستان ها ،کنار گرمای اجاق ٬

خیره به اخگر های قرمز وشعله ور!

منِ ِ کودک  دوست داشتم

 بروم میان شعله های قرمز  و

 خانه‌ای از آن‌ها برای خودم بسازم!

4-

زمانی که کودک بودم

خیلی از غروب ها

من را می فرستاند

-از خانه ی خاله منیژه-

 ترشی بخرم

چه چیزی می  توانست خوش مزه تر از آن باشد

بعد از این که

در پیچ تنگ کوچه
 دزدکی نگاهی به عقب می انداختم،

با عجله  یکی دو جرعه از آن ترشی را سر می کشیدم

5-

زمانی که کودک بودم

دلدادگی برای من  یعنی این که

شب عید.... تا  خود صبح

که چشمان ام را می گشایم

دست در گردن یک جفت کفش تازه

بیاویزم

6-

زمانی که بزرگ شدم

دست چپم بسیار ساعت های

واقعی زیبا را ، به خود دید

اما هیچ کدام به اندازه ی ساعتی که مادرم

با دندان اش بر مچ دستم نقش کرد

مرا شادمان نکردند

زمانی که بزرگ شدم

هیچ  کدام ازلوسترها و چل چراغ‌ها و لامپ های رنگارنگ خانه ام

مثل چراغ کف صابون،

خنده بر لبم نیاوردند

زمانی که بزرگ  شدم....

هیچ شلعله ای از شعله های بخاری‌های حالای[زندگی] ام را

برای خود خانه نکردم

و در آن زندگی نکردم!

زمانی که بزرگ شدم هیچ غذایی،

طعم آن جرعه ترشی را به من نبخشید

زمانی که بزرگ شدم

هیچ کفش و لباس و پیراهن تازه ای را

نیاوردم  توی رختخواب.... همانند کفش های شب عیدم

تا فردا که چشم می گشایم

با خودم بخوابانمشان...

هیچ کدام شان.....هیچ کدام شان !

۳ اسفند ۱۳۸۷- اصفهان


5 comments:

هولدن گفت...

افسوس!
آفرین!

کامیل گفت...

کاک شهاب عزیز
تنها میتوانم بگویم دست مریزاد.

سمانه گفت...

خیلی .... زیبا بود ولی من بخش اولشو دوست داشتم...
چرا گاهی دلمون برای فقر تنگ میشه ؟! فقر زشت ...
مگر اینکه ساعتهای الانمون..... چی بگم؟!

هیچ کس گفت...

تمام لحظه لحظه های عمرم به شکل کودکی گذشت
به لبخندی- سلامی- شکلاتی- نگاه مهر آمیزی شاد شدم. از ته دل خندیدم
همانطور که
به هر بهانه و قهری به اشک نشستم
به هر بهانه ای شکستم
ولی با اینحال هنوز کودکم
و خوشا دوران کودکی

الهام خضرایی منش گفت...

برای همین است که پشیمانم که بزرگ شده ام.
و برای همین ترجیح می دهم پیر نشوم
چون حتما" تاسفش بیشتر خواهد بود!

ارسال یک نظر