۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

لذت تازگی

راستش این مطلب را در پی نوشت مطلبی که بعد
از این می خوانید نوشتم. اما چون می خواستم آن مطلب که ترجمه ی شعری از
شیرکو بی کس است٬استقلال کامل داشته باشد این توضیح را این جا می نویسم. ....



راستش این مطلب را در پی نوشت مطلبی که بعد
از این می خوانید نوشتم. اما چون می خواستم آن مطلب که ترجمه ی شعری از
شیرکو بی کس است٬استقلال کامل داشته باشد این توضیح را این جا می نویسم.



: حقیقتا و صادقانه هنوز که در سال
های پیری به سر می برم  در مورد خریدن چیزهای تازه ، خوشحالی  و شادمانگی 
کودکانه ای احساس می کنم که نه برایم قابل پنهان  است  و نه قابل کتمان.
القصه مرا یکی از آن کامپیوتر های قرن بوقی بود که به قول بچه ها و خودم
با گازوییل کار می کرد و برای روشن شدن باید چند نفر آن را هول می دادند.
حالا این روشن شدن اش بود خدا روز بد نیارد بعد از روشن شدن اش و مثلا
زمانی که قرار است کار کند! کلا کامپیوتر من  به «هنگ» علاقه ی بسیاری
داشت(هنگ البته در زبان کوردی به معنای زنبور عسل است و من هرچه برای این
کامپیوتر عزیزم توضیح می دادم که بابام جان این هنگ آن هنگ نیست و تو بی
خود در آن نپیج، زیرا که از آن ، نه تورا عسلی عاید است و نه مرا که مرا
بیش تر کام ام چون زهر مار کرده ای.اما گوش اش شنوا نبود  وبه این علاقه ی
مفرط اش هر از چند ثانیه می پیچید. مثلا وقتی مطلبی را تایپ می کردم بعد
از تایپ چند خط یک هو چنان هنگ می کرد که چشم خودش هم جایی را نمی دید، چه
برسد به چشم من. من باید مات و مبهوت می ماندم تا این کامپیوتر عزیز از
این خلسه و جذبه ی عارفانه بیرون آید و من دوباره چشمم به جمال آن روشن
شود. آن وقت من از ترس هنگ دوباره تنها به فکر این بودم با عجله چند سطر
دیگر تایپ کنم و دوباره هیمن دور بی پایان. این گونه بدون هیچ تعارفی تا
پایان تایپ یک مطلب بسیاری از بخش های آن را نمی دیدم. حالا باز کردن سایت
های اینترنتی هم داستانی شنیدنی تر از این داشت و تعداد خلسه ها و جذبه
های کامپیوتر من به تبع، در فضای مجازی بالاتر بود و من هر آینه بی آینه
بودم از آن چه که اگر بعد ساعت ها باز می شد و گاه وسط مشاهدات و ملاحظات 
و مطالعات یک هو می دیدم کل صفحه ها با هم پرید  و.. بارها در هفته ویندوز
عوض می کردم. فرمت می کردم، ویروس کشی می کردم، نه جانم می دانستم داستان
علاقه ی کامپیوتر من به «هنگ» یک داستان عاشقانه بود  و من با این همه
حیٍل نمی توانستم حایلی میان آن ها باشم.دیگر روزگارم سیاه شده بود. برای
نوشتن یک مقاله ساعت ها وقت  صرف می کردم. تصمیم به عوض کردن آن گرفتم
اما...


باری ! پولی اندکی جمع کردیم و در
حساب اداره خواباندیم و بعد ماهی وامی گرفتیم و با دریافت وام حتا یک
ثانیه هم صبر نکردم و رفتم یک لب تاپ خریدم.حال با وصف آن شکنجه ای که من
از دست آن کامپیوتر می کشیدم و با این شوق کودکانه که من از داشتن هر چیز
تازه ای دارم حساب می کنید که شاید تنها چیزی که به گمانم در این شش هفت
ماهه از زندگی در عمق اقیانوس اندوه، مرا به شادی و لبخندی ساده وادار
کرده همین اتفاق بوده. می توانستم مثل زمان کودکی که هدیه هایمان را حتا
می توانستیم در بغل بگیریم و با خود به تختخواب ببریم، آن را دست در گردن
تا صبح با خود داشته باشم.اکنون به بهانه ی این شادی یاد این شعر شیرکو بی
کس افتادم و بی مورد ندانستم که به عنوان شیرینی  آن را نیز به شما تقدیم
کنم.


 


هنوز هم از داشتن یک کفش نو٬ یک لباس نو٬ حتا
یک دفتر و خودکار نو به شوق می آیم. و در این شوق کودکانه ام٬ در تنهایی
خویش شادی کودکانه می کنم. تلخه این حرفم اما٬ با همه ی این ها نمی دانم
چرا از حضور «انسان تازه» شک می کنم. می هراسم. ... می ترسم که به شوق
بیایم.. با این که هر انسان قرار بود اشارتی و بشارتی باشد...

2 comments:

هیچ کس گفت...

تنهایی ام را با هیچ کسی قسمت نمی کنم
نه اینکه از حضور انسانی تازه می ترسم
نه اینکه اشارت ها و بشارت هایشان را باور ندارم
من از تنهایی دوباره می ترسم
از اینکه دوباره و چند باره مرا با وحشت و اضطراب تنهایی ام، تنها بگذارند
پس فقط تنهایی ام را با خالق ام و یکتا معشوقم تقسیم می کنم
تا هیچ گاه تنها نباشم

shilsn گفت...

man taze yani 3/4/88 in matlab ro khundam.manam kampiuteram ziad hang mikone va hamishe ba mosht haye mankar mikone.mobarak bashe kaka shahab vali harchand dir goftam.

ارسال یک نظر