۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

سرود آن که رفت, سرود آن که ماند

یک بار با منصور داشتیم سر این که یکی از دوستانمان توانسته بالاخره بعد از مدت ها اقامت انگلیس را بگیرد حرف می‌زدیم. نمی دانستیم خوشحال باشیم از آن که سرانجام٫سرانجامی یافته و محلی برای آرامش٫یا آن‌که غمگین باشیم از این که دیگر تا سال های سال شاید و حتا تا آخر عمر مگر از سر اتفاق هم دیگر را نخواهیم دید مگر از راه عکس و چت و ایمیل و در فضای مجازی.

نمی دانستیم خوشحال باشیم از این که سرانجام در جایی  زندگی خواهد کرد که حداقل هایی از حقوق انسانی و فردی‌اش را می تواند داشته باشد یا غمگین از این که از حداقل حقی به نام زیستن در جایی که دوست می دارد محروم شده است. همین جوری در این تردید شادی و غم مانده بودیم و یک حساب سر انگشتی از تعداد دوستان اهل قلمی که در این سال ها ترک وطن کرده اند و بار غم غربت و اندوه بازنگشتن را بر ماندن زیر سایه ی ترس در غربت میله به سر بردن و در خانه حبس شدن٬یا ذهن و فکر را به زندان ابدی فرستادن٬ ترجیح داده اند٬ متوجه شدیم در همین شهر کوچک ما چیزی حدود ۲۰نفر از این نسل به اصطلاح جوان رفته اند و جز با خواندن نامشان در زیر یک مقاله٬ یادی به هم نمی‌رسانیم.

اکنون داستان یک دوست تازه است. نه داستان تازه ی یک دوست است. دوستی که قبل از دوستی و آشنایی نزدیک‌مان،   تنها نام اش را در بیانیه ها و گزارش های«سازمان حقوق بشر کوردستان» دیده بودم. سن و سال اش را اگر از روی نوشته ها و تعداد کارهای اش می خواستم حدس بزنم باید گمان می بردم که حداقل هم سن و سال من باشد٬اما اشتباه می کردم او تقریبا یک دهه از من کوچک تر بود اما بسیار پرکارتر از من و  فعال‌تر و البته خیلی هم کم ادعا..

 بار اول را  او را در اولین جلسه ای که به همت مهندس بها‌الدین ادب،  برای تشکیل «جبهه ی متحد کورد»  دعوت شده بودیم، دیدم  بعدها  که  در گنکره ی«هویت کورد» در دانشگاه تهران سخنرانی داشتم  نیز برای بار دوم از نزدیک هم را دیده ایم. 

مدتی بود از او خبری نداشتم.راستش فکر می کردم به خاطر مشکلاتی است که در«جی میل»ام پیش آمده٬اما باز هم بی خبر بود. چند شب پیش به وبلاگ کاوه سر زدم. یادداشت کاوه را برای رفتن او خواندم.فهمیدم که سامان هم رفته است. همان جا برای کاوه نوشتم که هر وقت از دوستی از این دست بی خبر می مانم متاسفانه دو حالت بیشتر در ذهنم تداعی نمی کند. اول این که احتمالا بازداشت شده و دوم این که احتمالا بار سفر به غربت بسته است.در هر دوحالت در اندوه و سکوت منتظر می مانم تا خبری از او به من برسد. خبر نرسید و از طریق وبلاگ کاوه فهمیدم.

امروز پس از چند روز که به خانه بازگشتم و ایمیلش را دیدم. ایمیلی حاوی همان لطف و صفای همیشگی. حاوی همان تواضع و فروتنی. حاوی همان سر پرشور و همان ایده های نو برای کارهای تازه تر. دلم گرفت. دلم گرفت و یاد همان گفتگویم با منصور افتادم. که می گفتیم آخر مگر شهری مثلا مثل سقز٬ مهاباد٬یا امثال این ها چقدر جمعیت دارد و در چند سال می تواند چند نفر امثال این افراد رفته را با این همه فقر و تبعیض و بی امکاناتی تربیت کند که در مدت کمتر از ۱۰سال بیش از ۲۰نفر باید بروند؟زمانی هم که هر آن کس سرش به تن اش می ارزد سیستم چنان فشاری بر او وارد می کند که یاخاموش بماند و یا راه غربت گزیند. خوب مگر این وطن را چه کسانی باید بسازند «و ستون به سقف اش بزنند با استخوان خویش» اگر همه بروند که می روند و اگر هم نمی روند احکام آن چنانی را در زندان می گذرانند؟ پس این وطن چگونه وطن شود؟

بله باید بروند. این بایدِ سیستمی است که تنها به کفتاران و سردر لاک خود فروبردگان  و یا مجیزگویان نظام و مدیحه سرایان دموکراسی تبلیغی نظام٬ اجازه ی بودن و بهره مند بودن از حقوق «بودن» را می دهد. همین ها هم به جای نظام در تخطئه ی سامان و امثال سامان خواهند کوشید. آن ها را با تئوری های مدرن نمای نخ نمای ضد قهرمان خواهند کوبید. سامان و امثال سامان و حتا اکبر گنجی اش را با اوصافی چون دون کیشوت توصیف می کنند و سعی می کنند نشان دهند که ماندن به از نماندن. نشان دهند که از لیبرالیسم تنها ماندن به هر قیمتی را دریافته اند و این که هیچ ارزشی بالاتر از زندگی نیست. و آنان مدافعان جان انسان اند!!!؟؟؟ و انسانی که با گفتن خواستن و نوشتن حق اش جان اش را به خطر می اندازد٬ احمقی بیش نیست که مثل دون کیشوت به جنگ آسیاب های بادی رفته است٬ چنین احمق هایی هم همان بهتر که در جامعه ی ما نباشند. چون هم منتقد کم تر داریم و هم مدینه ی فاضله مان تنها جای ماست ما که فیلسوفان دموکراسی و لیبرالیسم  آبکی ای هستیم که بدون توجه به حداقل برابری به تشدید برابری می کوشیم. چون از همین منظر خودمان مدت هاست که در موضع بالاتر از «برابر» با دیگران قرار گرفته ایم.

نه سامان جان دیگر غمگین نیستم برادر. برو ای دوست! هم سخن! هم درد! برو.. این جا٬ جای تو نیست که هنوز ۲۴سالت نشده ۲۰برابر بیش تر از آن ها در باره ی حقوق بشر مقاله و گزارش و گفت وگو منتشر کرده ای.جای تو نیست که وطن ات و مردمان وطن ات را دوست داری. این جا جای کسانی است که حاکمان و عبای حاکمان اش را به سرمه چشم بر دیده می سایند. جای کسانی است که حاکمان برای شان هزار بار ا مردم و انسان با ارزش تر است. رضای حاکم خوش آب و رنگ بر مردم بی رنگ و رو هزار بار ارجح تر است.مردم تنها عده ای نادان و احمق و«پررو» هستند و آنان که غم خود و مردم خویش دارند عده ای از مردم احمق ترند که پوپولیست هایی بیشتر نیستند. تو امثال تو با این ژست ها حقوق بشری تنها به درد گوشه ی زندان یا گوشه ی غربت می خورید و بس.نگاه کن عدنان را٬ کبودوند را٬جواد را٬ هانا را٬ روناک را. نگاه کن عالیه را که در سن ۵۷سالگی باید ۳سال زندان را تحمل کند...

برو برادر نگران نباش «وطن آدمی تنها در دل کسانی است که دوست اش می دارند» و آنان که وطن شان را دوست می دارند در قلب یک یک همین مردمان هستند.

پی نوشت: سامان و امثال سامان اسطوره نیستند٬ قهرمان هم نیستند٬آن ها شهروندانی عادی از همین انسان های ساده و صبور هستند که اتفاقا به جرم انسان بودن و تاکید بر انسان بودن خودشان ٬حق حضور در جامعه را ندارند. یا گوشه ی زندان یا غربت.قصد من بزرگ جلوه دادن یا قهرمان سازی از کسی نیست. این یادداشت هم بیشتر جنبه ی درددل شخصی دارد٬ نه افسانه سرایی و اسطوره سازی.

پی نوشت ۲: جناب «امید» خان با اسم و آدرس واقعی کامنت بگذار تا با کمال افتخار کامنتت را منتشر کنم. ما که همدیگر رو خوب می شناسیم.

2 comments:

هه‌واڵ گفت...

قوربانی تۆزی ڕێگه‌تم ئه‌ی بادی خۆش مروور....
بژیت

سارا گفت...

دوست گرامی سلام خسته نباشد من منظورم جسارت و توهین نبود و در ضمن امیدوارم به ان مرحله برسیم که من وتو وهمه ما بتوانیم ان دوران را ببینیم که بدون دلهره مکنونات قلبی و اندیشه خود را بنویسیم وبیان کنیم البته ناگفته نماند این محدویت است که قدرت میشود واندیشه را برتر میکند وراه ازادی را رمزی که هزار خوان رستم را باید عبور کنیم تالذت حقیقی را بچشیم.هر انسان اسیری یک پتانسیل است فکر ش را بکنید که اگر این پتانسیل ازاد شودحرکت آغاز وتازه این اول پرواز است .بهروزیت را خواهانم.

ارسال یک نظر