نقاشی اثر ادوارد مونش(مونک) |
سلام زن؛
نمیدانم چرا این نامه را با این واژه شروع کردم، خود واژه آمد. آمدنی از جنس آمدن اولین واژه برای شعر. مثل اولین جیک ِ جیک جیک گنجشک، نمیدانم آمد دیگر...
شاید به خاطر اینکه پرسش سنگین و گرانجان و اصلی من در زندگی «زن» است.
نمیدانم دربارهی خودم چه چیزی برای تو بگویم، زن!
من یک مرد ولگردم، شاید ترکیبی باشم از چند شخصیت رمان «غروب پروانه»ی(۱) بختیار علی. فکر میکنم بیش از هر کس «فریدون ملک»(۲) هستم که به دنبال پروانهها، سرگردان تمام کوچههای جهانم...برای همین چاقوی کشی شاعرم.
فکر میکنم همزمان «نصرالدین خوشبو»(۳) هستم. زیرا روزگاری نه آنچنان دور من پیامبر عاشقان بودم و آیههای عاشقانهی بسیاری هم برای امتم میخواندم و واقعا امت، پیرو و عاشق بسیار هم داشتم. همزمان «گووند پیکرتراش»(۴) نیز هستم. پیامبر ضد قوانین ثابت زندگی و عرفی مردم؛ من علیه تمامی قوانین و ارزشها و باورهایی هستم که بدون مشارکت عقل و لذت من وضع شدهاند.
شاید «خندان کوچک»(۵) هم باشم که «روایت کردن» را دوست دارم و مشغول روایت تمامی داستانها و قصههای عشق و رنج انسان هستم به قصد نوشتن.
من میدانم همهی این شخصیتها هستم و در حقیقت هیچکدامشان نیز نیستم.من خودِ خودم هستم و شبیه هیچ کس نیستم هیچکدامشان شبیه من نیستند.
شخصیتهای رمان « غروب پروانه» که هیچ، تمامی شخصیتهای تمامی رمانهای بزرگ جهان، سهمی از روح آشفتهی من را در این گردون همیشه گردان و زمان همیشه زمان، برای خود دزدیدهاند. روحی هستم که ضد تمامی قوانین و آداب و سنتهایی ست که با لذت انسان همخوانی ندارند؛ آن روحی که وقتی خودش برای خودش قوانینی وضع میکند، بر ضد همان قوانین میایستد و قوانین خودش را نیز میشکند.
با اطمینان خاطر میدانم که «عاشقترین انسان» جهان در همهی ادوار هستم و این را نیز میدانم من به درد عاشقی و دلدادگی با هیچ کس نمیخورم. زیرا که منطق عاشقی انسان، بودن و ماندن معشوق است نزد عاشق و یا عاشق کنار و در بر معشوق. اما من «باد»م و ایستادنم یعنی مردنم. از سوی دیگر نمیتوانم در دام عشق هم نیافتم و کسی هم در دام عاشقی من نیافتد. زیرا که تمام هستی و زندگی من یک معنی دارد و آن معنی، واژهی سهل و ممتنعی است به نام عشق. همزمان شاید نامردی هیز و بی غیرت بی ناموس و بی مالکیت و بی..بی… بی و بری از تمامی آن ویژگیهایی هستم که جامعه به عنوان «مرد» از من انتظار دارد آنها را داشته باشم تا در حقیقت به سلطه و زورگویی بر خود و زن باشم. آری همان ویژگیهایی را میگویم که راستش اکثر زنان این جامعه حتا قشر روشنفکر و تحصیلکردهاش نیز که ناخودآگاه ذهنیشان تریبت شده¬ی ارزشهای همین جامعهی مردسالار است؛ دقیقا همان ویژگیها را از من انتظار دارند.
نمیدانم چرا این نامه را با این واژه شروع کردم، خود واژه آمد. آمدنی از جنس آمدن اولین واژه برای شعر. مثل اولین جیک ِ جیک جیک گنجشک، نمیدانم آمد دیگر...
شاید به خاطر اینکه پرسش سنگین و گرانجان و اصلی من در زندگی «زن» است.
نمیدانم دربارهی خودم چه چیزی برای تو بگویم، زن!
من یک مرد ولگردم، شاید ترکیبی باشم از چند شخصیت رمان «غروب پروانه»ی(۱) بختیار علی. فکر میکنم بیش از هر کس «فریدون ملک»(۲) هستم که به دنبال پروانهها، سرگردان تمام کوچههای جهانم...برای همین چاقوی کشی شاعرم.
فکر میکنم همزمان «نصرالدین خوشبو»(۳) هستم. زیرا روزگاری نه آنچنان دور من پیامبر عاشقان بودم و آیههای عاشقانهی بسیاری هم برای امتم میخواندم و واقعا امت، پیرو و عاشق بسیار هم داشتم. همزمان «گووند پیکرتراش»(۴) نیز هستم. پیامبر ضد قوانین ثابت زندگی و عرفی مردم؛ من علیه تمامی قوانین و ارزشها و باورهایی هستم که بدون مشارکت عقل و لذت من وضع شدهاند.
شاید «خندان کوچک»(۵) هم باشم که «روایت کردن» را دوست دارم و مشغول روایت تمامی داستانها و قصههای عشق و رنج انسان هستم به قصد نوشتن.
من میدانم همهی این شخصیتها هستم و در حقیقت هیچکدامشان نیز نیستم.من خودِ خودم هستم و شبیه هیچ کس نیستم هیچکدامشان شبیه من نیستند.
شخصیتهای رمان « غروب پروانه» که هیچ، تمامی شخصیتهای تمامی رمانهای بزرگ جهان، سهمی از روح آشفتهی من را در این گردون همیشه گردان و زمان همیشه زمان، برای خود دزدیدهاند. روحی هستم که ضد تمامی قوانین و آداب و سنتهایی ست که با لذت انسان همخوانی ندارند؛ آن روحی که وقتی خودش برای خودش قوانینی وضع میکند، بر ضد همان قوانین میایستد و قوانین خودش را نیز میشکند.
با اطمینان خاطر میدانم که «عاشقترین انسان» جهان در همهی ادوار هستم و این را نیز میدانم من به درد عاشقی و دلدادگی با هیچ کس نمیخورم. زیرا که منطق عاشقی انسان، بودن و ماندن معشوق است نزد عاشق و یا عاشق کنار و در بر معشوق. اما من «باد»م و ایستادنم یعنی مردنم. از سوی دیگر نمیتوانم در دام عشق هم نیافتم و کسی هم در دام عاشقی من نیافتد. زیرا که تمام هستی و زندگی من یک معنی دارد و آن معنی، واژهی سهل و ممتنعی است به نام عشق. همزمان شاید نامردی هیز و بی غیرت بی ناموس و بی مالکیت و بی..بی… بی و بری از تمامی آن ویژگیهایی هستم که جامعه به عنوان «مرد» از من انتظار دارد آنها را داشته باشم تا در حقیقت به سلطه و زورگویی بر خود و زن باشم. آری همان ویژگیهایی را میگویم که راستش اکثر زنان این جامعه حتا قشر روشنفکر و تحصیلکردهاش نیز که ناخودآگاه ذهنیشان تریبت شده¬ی ارزشهای همین جامعهی مردسالار است؛ دقیقا همان ویژگیها را از من انتظار دارند.
با این همه این منم که پُرم از عطر بلوط و عطر سینهی زن و شاید بیشتر عطر رازیانهو رانهای زن. تو بیانگار که من قرائت آسمان و دستها و تن زن را دوست میدارم و دوست نمیدارم حتا همان زنی را که پوست و پا و شکم و سینه و کنار بازوان و گردناش را با سرانگشتانم قرائت میکنم، از من بپرسد که تو کدام شعر را مینویسی و چه چیزی را میخوانی بر روی دل و جان و پوست و روح و بدن من؟
اما راستش پیش و بیش از همهی اینها، شاعری هستم که سرگردان « انسان» است. انسان باوری خدا دوست. این خدا که میگویم نه شبیه خدای مذهبی هاست و نه شبیه خدای لامذهبها. آن دو گروه هر دو خدای یکسانی دارند به ویژه آنها که مدعی بی خدایی هستند خدایی که مدعی عدم وجودش هستند خیلی شبیه همان خدایی است که بنیادگرایان مذهبی به آن اعتقاد دارند. در واقع هردو به یک چیز اعتقاد دارند گروه اولی به آن اعتقاد دارند و و گروه دومی اعتقاد دارند که به آن اعتقاد ندارند.
خدای من جنس خوب خود من و خود زن و خود انسان است. با خدا نیز رابطهای عاشقانه دارم. درست از جنس همان رابطهی عاشقانهای که با انسان و با زن دارم….در حقیقت به همان اندازه به خدا و آداب و رسوم خداپنداری، پایبند و وفادارم که به آداب و رسوم عاشقی، عشق به زن و عشق به انسان.
من رها و آزاد مطلق هستم. دقیقا همان گزارهای که میگویند ممکن نیست و نمیشود. برای همین در این جهان تنگ جا نمیشوم و وحشت کردهام. از وحشت خویش به چند کتاب و نوشتن پناه بردهام پناه میبرم به کتاب پناه می برم به نوشتن و پناه می برم به شعر و در واقع پناه میبرم به آغوش زن که آغوش جهان است.
من قماربازی مدام هستم؛ مدام در قمار عشق و نه در برد و باختش، بُرد من عاشقی است. هرکس میتواند در این قمارخانهی کهنه و ازلی با من قمار می¬کند و هرکس هم نمیتواند تنهایم میگذارد؛ روزی کسی دیگر را دوست خواهد داشت.…شاید هم از لج و بیزاری از چنین قماری با من، دیگر هرگز عاشق نشود و کسی را دوست نداشته باشد.
برای همین است که من نه باوری به وفاداری تو (زن) دارم و نه به امید وفا هستم که خود بیوفاترینم، زمانی که وفا معنیش این است که انسان را دوست نداشته باشم به خاطر انسانی دیگر…قمار بازی مدام و پیوسته از آن جنسی که مولانای بلخی میگوید: «خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش...بنماند هیچاش الّا هوس قمار دیگر».
12. 06. 2009
23. 03. 1388
----
پانویس:
۱- رمان غروب پروانه نوشتهی بخیتار علی است و ترجمهی من(شهاب الدین شیخی)است، که البته منتشر نشده است هنوز.(دلیل اصلی اش تنبلی خودم است).
۲- فریدون ملک یکی از شخصیتهای رمان است. که در یک نانوایی کار میکندو دلبستگی و تفریحاش این است که در کوچهها به جمع کردن پروانههای مختلف مشغول است. تا این که آشنایی با پروانه شخصیت اصلی رمان موجب عشقی با سرنوشتی بسیار به یادماندنی بین آنها میشود.
۳- نصرالدین خوش بو قدیمها چریک بوده است و اکنون عکاس عروسیهاش شهر. دلیل صفت خوشبو استفاده از انواع و اقسام عطرها و ادکلنهاست. وی روزگاری که بنیادگرایان مذهبی به شدت به دختران و پسران عاشق را تحت فشار قرار داده بودندو حتا در چند مورد موجب قتل آنان شدند. سرزمین عاصی را میان کوهها و جنگلهای دور پیدا کردو به پسرها و دخترهای عاشق پیشنهاد داد که به آنجا بکوچند.
۴-گوفند یا گووند پیکر تراش. جوانی است که در دانشکدههای هنرهای زیبای پایتخت مجسمه سازی خوانده است و موهای جوگندمیاش از همان جوانی و به او رخسارهای اسطورهای داده و عقاید آزاد و متفاوتاش در مورد روابط و آزادی انسان و سکس و .. برای جامعهی سنتی شهرهشان بسیار سنگین به نظر میرسد و یکی از عاشقان کوچیده به جنگل عاشقان نصرالدین خوش بو است.
۵- خندان کوچک. خواهر کوچکتر پروانه است و در واقع روای داستان است. خندان بر خلاف اکثر شخصیتهای داستان اعتقاد دارد این سرگذشت را حتما باید مکتوب نوشت در حالی که دیگران معتقدند نوشتن توان روایت این سرگذشت را ندارد و روایت هم چنان باید شفاهی بماند.
متن اصلی نامه به زبان کوردی در این لینک نامەیەک لە نامەکانی با
0 comments:
ارسال یک نظر