آره کوچولو به همان دلایل مزخرفی که دوستیمان را گم کردیم حالا از مرگت هم نمیتوانم چیزی بنویسم.. میدونی.. مُردی اما نه به همین راحتی...
تلفن زنگ می زند..چندین زنگ... تا از اتاق می رسم به تلفن همچنان زنگ زدن یا زنگ خوردن تلفن ادامه داشت، بارها به خودم بد و بیراه گفته بودم که خوب تلفن بیسیم به چه درد میخورد وقتی کنار دستت نباشد....
تلفن را بر میدارم
-سلام... حال شما....
-سلام ممنونم..
-خوبین... چه خبر..
-می بخشید میشه قبل از اینکه معلوم بشه من خوبم یا بدم، اول معلوم بشه که شما کی هستین؟
-حالا عجله نکنید بیشتر حرف بزنیم معلوم می شود..
اگر چه سعی میکردم ضمن ادامه پیداکردن این چند جمله بلکه صدایش را به خاطر بیاورم، اما هرچه بیشتر به ذهنم فشار میآوردم کمتر چیزی یادم میآمد.
آنوقتها در دوران دانشگاه این اخلاقها زیاد بود که دخترها از خوابگاه و یا از تلفن کارتیها زنگ میزدند و به خیال خودشان پسرها را سر کار میگذاشتند و بعد هم گروهی تعریف میکردند و یا فردا در دانشکده با اشاره به برخی گفتو گوهای رد و بدل شده موقعی که از کنار طرف مورد گفتوگو رد میشدند، بساط خندهای باز میکردند.
من به دلیل اخلاق گندم تو این زمینهها و اخمی که همیشه میان ابروهای پر پشتم بود رسما به آقای اخمو معروف بودم بین دخترهای دانشکده. برای همین حس رقابت برای سرکار گذاشتن اقای اخموی گنده دماغ، آنقدرها هم کم طرفدار نبود. از سوی دیگر من آنوقتها به خیال خام خودم مشغول فعالیت سیاسی بودم و همیشه در توهم این بودم که این دخترها گاه و گدار به من زنگ میزنند حتما یک سرشان بر میگردد به جریانهای امنیتی و احتمالا میخواهند این جوری در زندگی خصوصی من نفوز کنند.. بخند خوانندهی عزیز همانقدر که بعدها خودم به همین اخلاقهایم خندیدم.
اما اخلاقم در مورد تلفن ناشناس اصلا ربطی به اینها نداشت. سه سوال اصلی برای هر ناشناس وجود داشت. شما کی هستید؟ از چه طریقی شمارهی من رو به دست آوردید ؟ و کارتون با من چیه ؟
گفت شما مهربونتر به نظر میآیید ها گفتم یا به این سه سوال جواب میدهید یا ... گفت ببینید و ندیدم و نشنیدم تلفن رو قطع کردم..
تلفن را که قطع کردم.. هنوز در لای برخی کلمات گفتو گوی برادرم مانده بودم.وقتی تلفن زنگ خورد. صدای دوستم از ایران در گوشم پیچید..صدایی که همیشه در گوشم که هیچ در همهی زندگیام میپیچید. گفت حالا گله و گله گذاری رو بزار کنار.. ما یک مهمان خیلی خیلی عزیز داریم اگر حدس زدی گوشی رو میدم به ایشون.. گفتم یا آقای دکتر اونجاست یا برادرم. تلفن را قطع کردم و صدا در صدا و کلمه در کلمه با برادرم بودم. دلم برای دستهای برادرم، دلم برای صورتش، دلم برای دنبال کردن طنین صدای اش در هوا موقع گفت و گو تنگ شده بود..
دلم تنگ شده بود. آن وقتها من با این که سن کمی داشتم اما دیگر شاعر شناخته شدهای بودم. یکی از اصلیترین دلیلهایش این بود که من به زبان کوردی شعر میگفتم. در آن دورهای که کمتر کسی خواندن و نوشتن زبان کوردی را بلد بود اینکه من از ۱۷ یا ۱۸ سالگی به زبان کوردی شعر میگفتم خودش کافی بود. از سوی دیگر شعرهای من برخلاف شعرهای کوردی آن دورهی کوردها که بیشتر بحث نوروز و حلبچه و آتش و قهرمانی و مبارزه بود، به راحتی و بی محابا شعر عاشقانه بود که رد فضای انجمنهای ادبی آن دوره میچرخید. البته وقتی در جشوارهی شعر استانی که از سوی ارشاد برگزار میشد و نوبت شعرخواندن من رسید و آن بالا رفتم و شعری از شیرکو بی کس را خواندم که « کورد و خدا شبیه هماند...هر دو تنها و بی کساند.. این نوشتهی جک شده بر دیوار مسجدی بود» و بعد شروع کردم به خواندن شعرهای فارسیم..تا مدتها بچههای سنندج به شوخی به میگفتند « آ شهاب کورد و خوا ..».
حالا دیگر من نزدیک ۲۰ سالم بود و از سر دلتنگی به انجمن ادبیای که در شهرمان تاسیس شده بود، رفته بودم. در فرهنگسرای جدیدی که ساخته بودند. دلم تنگ شده بود و در سالن اصلی فرهنگسرا قدم میزدم. دختری شیرین و نازنین و سیه چرده با چشمهایی درشت که بیشتر بهش می آمد سنش حدود ۱۰ یا ۱۱ سال باشد، اما جسهاش عین چشمهایاش درشت بود. توجهم را جلب کرد. سه تاری دستش بود که تقریبا هم قد خودش بود. او سلام کرد و من باهاش حرف زدم. گفت که دختر کیاست و خانوادهی پدریاش را میشناختم. از خانوادههای شناخته شده بودند. از همان موقع دوستش داشتم. دوست داشتن یک دختر سیاه با چشمهای سیاه که به هنر علاقهمند بود و اهل شعر و ادبیات هم بود. به ویژه که در همان کودکی مولانا و فروغ را زیاد دوست داشت.
سالهایها بعد که تهران زندگی میکردم و سالی یک بار یا دو بار برمیگشتم و به عادت مالوف ایام ماضی سری به این فضاهای هنری ادبی میزدم.. میدیدمش گاهی و بزرگ شده بود . بعد مدتها ندیدمش و خبری ازش نبود.
بعدها از دختر عمویم که هم کلاسیش بود شنیدم با این که دانشآموزی بسیار با استعداد بود اما ادامه تحصیل را بی خیال شده و بود در همان محلی که پدرش کار می کردم استخدام شده بود و ازدواج کرده بود.
عجب این زندگی چه می گذرد آن دختر کوچولوی سیاه با آن چشمان سیاه و آن شقیقههای پر موی کودکیش حتما حالا دیگر خانمی شده برای خودش.
تلفن بازم زنگ زد و بازم آن اخلاق من و آن قانون پرسشهای سه گانهی من باعث شد چندین بار تلفن قطع شود و بار آخر به شدت برخورد کردم و وقتی دوباره زنگ زد فوری گفت باشه باشه خودم رو معرفی میکنم. خودش را معرفی کرد که از بچههای دانشجوی دانشکدههای دیگر دانشگاه ماست . اما برای دیدن دوستانش زیاد میآید دانشگاه ما و شمارهرا هم ازیک دوست من گرفته اما چون قسم خورده که نگوید شماره را از کی گرفته نمی گوید. شروع کرد به نشانی دادن از من و از زتدگیم احساس کردم نه واقعا آشناست. ناگهان میان حرف زدنش یک کلمهی کوردی گفت. آن هم از کسی که تا اون لحظه دقت نکرده بودم که لهجه دارد یا نه.. حداقل اینقدر واضح نبوده که من متوجه بشوم. اول وانمود کرد که این کلمه را یاد گرفته و عمدا انداخته است. بعد اما چیز دیگری گفت که مربوط میشد به شهر ما و خلاصه دیگر اخلاق گند من باز گل کرد و تا وادارش نکردم که بگوید کیست حرفی نزدم… گفت…… و خندیند و حرف زد…. حرف زد…. دل تنگ روزگار و زندگی و خاطرات کودکی و نوجوانیاش.. چیزی که البته من خیلی متوجهاش نشده بودم من همچنان او را همان دخترک سیاه چردهی ، سیاه چشم با شقیقههای پر موی کودکی میدیدم که سازی در دست دارد که اندازه ی قدش بود.
این بار وقتی برگشتم شهرمان دیگر دقت کردم که ببینمش دیدمش .. نه واقعا خانمی شده بود. خانمی کارمند متاهل و البته خوش پوش و شیرین و زیبا…
یک بار به تهران آمده بود برای یک مسافرت کاری. زنگ زد و دیدمش. این چیزها برای من و زندگی من طبیعی بود.آنقدر طبیعی که خیلی از مردم فکر میکردند از حرامزادگیام است که همهی این مسایل که آن وقتها برای خیلی ها طبیعی نبود مگر به شرط غیر طبیعی بودن، اما برای من طبیعی بود. یعنی قرار بود اگر دیداری و گفت و گویی و وقت گذرانی بین یک مردو یک زن باشد حتما یک خبر غیر طبیعی هم باشد، اگر نبود پس دروغ بود و حتما کاسهای زیر نیم کاسه بود. اما آن قدر برای من طبیعی بود که گاه در مجلسی که پدر و عمویم که بزرگان یک طایفهی مذهبی طریقتی هستند، می نشستم و حواسم نبود و ضمن صحبتهایممیگفتم « آره با چند نفر از دوستهای دخترم…. که یک هو خواهرم چنان سیخونکی میخواباند زیر کلیههایم که حرفم نا تمام میماند و من لاقل برای احترام به عقاید آنها مجبور بودم جمله را تصحیح کنم و بگویم با هم کلاسیهای دانشگاهم.... خوب طبیعی نبود بگویی دوست دخترهایم… اما من طبیعی بودم.با این همه او همچنان چیزهایی میگفت از گفت و گوهای کوتاهی که گاه بین ما در گرفته و جملاتی از من به یاد داشت که بیشتر شبیه جملات رد و بدل شده در دیالوگهای یک رمان بود. او خودش میگفت وگرنه من قبول نداشتم که من نقشی در زندگی و چشم بازد کردن او به زندگی داشتهام که کمتر کسی داشته است. ازش میپرسیدم که خوب اگر این نقش را داشتهام چی شد و چگونه شد که ازدواج کردی. قصهاش طولانی بود.. اما طولانیترین قصهی آدمها گاه در یک جملههم تمام و کوتاه میشود. شده بود دیگر و ….
بعدها این ماجرا به ماجرای یک قصهی زندگی در شهرستان تبدیل شد. نمیدانم کی و کجا و چگونه قصه پیچیده بود . او زنی متاهل بود. من مردی عذب اوغلی در تهران که خانهی مجردی دارد و تنها زندگی میکند و همیشههم دوستهای مونث بسیاری دارد و این که زنی متاهل با مردی عذب اوغلی فلان فلان شده یعنی چی که حرف زده است یا او را دیده است. من همیشه به قول دکتر سروش معتقد بودهام که « ایمان عوام را نباید شوراند». در ثانی مثلا که چه… این بود که برای اینکه قصهی کوتاه طولانی نشود آن هم در دنیایی که همهی قصههای بلند و طولانی کوتاه میشوند. نشد..بی خبر ماندم و بی خبر گذاشتمش از خودم. بی خبر……
دیروز بعد اینکه میان کلمات و جملات و لذت طنین صدای برادرم در امواج تلفنی که قارهها را میپیماید غرق بودم. برگشتم پای فیس بوک.
مسیجهایم را باز کردم. نوشته بود میدانید فلانی… چند روز پیش فوت کرد.
کسی که این پیام را در فیس بوک فرستاده بود. کسی بود که ظاهرا قبلا هم یک پیام برای من فرستاده بود. مبنی بر اینکه اتفاقی در فیس بوک دیدمتان و دنیا چقدر کوچک است و یاد خاطرات کودکی افتادم و راستی میدونید فلانی در چه وضعیتی است…. من قبل از خارج شدن از ایران و در آن بحبوحهی انتخابات و بعد ان هم اتفاقات جنبش سبز و... شنیده بودم که یک تصادف ماشین سخت کرده است و در کما به سر میبرد. تنها کاری که میتوانستم بکنم دعا و آروزی سلامتیاش بود و بعد هم که خودم در به در و آواره.. وقتی این مسیج را خواندم اولا کسی که مسیج را فرستاده بود نمیشناختم وهیچ مشخصهای هم در صفحهی فیس بوکیاش نبود تا ایشان را به یاد آورم و بیشتر به این صفحههای الکی فیس بوکی میماند. فکر کردم هرکی هست کلی بی خبر است و فقط خواسته چیزی بپراند و کلا هم حوصلهی جواب دادن به مسیج کسی که هیچ مشخصهای ندارد و خودش را هم معرفی نکرده است ندارم و حالا اما مسیج دومش نوشته بود…
میدانید فلانی فوت کرد. فلانی مرده است. مردن.. مرگ.. نبودن….با عصبانیت تمام نوشتم… میشود بگویید حضرت عالی کی هستید که چند ماه پیش همچین مسیجی فرستادهایدو حالا هم برداشتهاید چنین مسیجی زدهاید..
هرجوری که میشد دلم اجازه نمیداد باور کنم و البته عقلم هم اجازه نمیداد باور نکنم.. مگر می شود که کسی آنقدر دیوانه باشد که خبر مرگ کسی را حتا به شوخی یا برای آزار دادن برای کسی بفرستد.. آنقدر دیر جواب داد که دیگر عقلم بر دلم چیره شده بود و چشمهایم به صفحهی مانیتور خیره… خیس و خیره.. شده بود چشمهایم….وقتی جواب آمد که تمام این دوسال را در کما بوده است…………………. و حالا من در کما هستم… خیس و خیره رو به روی صفحهی یک شبکهی اجتماعی اینترنتی به نام فیس بوک…. بعد دارم فکر میکنم که مُرد... اما نه به همین راحتی.. قصهی انسان شاید کوتاه باشد اما اندوه آدمی بلند است....... اندوه بلند است و خیس مثل امتداد یک خیابان خیس و بلند...
پی نوشتی به شدت عصبانی:
اگرچه میدانم که دوستی که با نوشتن پیغامی خصوصی در فیس بوک بدون شک نیتش خیر بوده است، اما پیغامش به شدت مرا عصبانی کرده است. دوستی نوشته است که، کاک شهاب شما با این نوشتهتان باعث میشوید پشت سر آن مرحوم حرف در بیاورند که با شما دوست بوده است و البته ذکر کردهاند دوست ندارند بعد از مرگشان کسی روابط خصوصی ایشان را فاش کند. برای ایشان نوشتم کجای نوشتهی من اصلا چیزی از رابطهای خصوصی هست. زمانی که من با این مرحوم رابطهای داشتم همان موقع بود که کودکی بیش نبود. کودکی شیرین و دوست داشتنی و من هم آن وقتها هنوز اینقدر پیر و بی حوصله نبودم که حوصلهی کودکان را نداشتم. بلکه بسیار هم علاقه مند بودم. از زمانی که فکر کنم وارد دوم سوم راهنمایی شد من دیگر اصلا از ایشان خبر ندااشتهام. تا همان یک باری که تهران آمده بود برای یک سفر کاری که ایشان را در خیابان ملاقات کردم و همان یک ملاقات و همان چند تلفن که هم او احساس کرده بود انسان است و احتمالا مثل یک انسان حق دوست بودن سادهای را دارد، و هم من چنین احساسی را کرده بودم، اما به همان دلیل ساده برای اینکه به قول ایشان همان حرف ها زده نشود، همان دوستی ساده را نیز من قطع کردم گرچه کار اشتباهی کردم. من نمیدانم این چه سرزمینی و است و این چه افکاری است. آن وقت همین خانم ها وقتی داد سخن بپراکنند از حقوق انسان و حقوق زن، گلوی آدمی مثل من را هم پاره میکنند. یادداشتی هم که در مورد « روژین محمدی» نوشته بودم باز هم چنین افکار مریضی کلی چرت و پرت نوشته بودند که من رابطهی خصوصی با روژین داشتهام و این نوشتهی من آنها را فاش کرده است و برای روژین مشکل درست می:نم و از همین فرمایشات،شکر خدا روژین که نمرده است و نه الان هم زندانی است و بیرون هم آمد و زیر همان عکس نوشته، نه تنها عصبانی نشد بلکه نوشت که بغض کرده است و هیچ احساسی هم نکرد من وارد حوزهی خصوصیاش شدهام. نمیدانم این چه افکار تبعیض آمیزی است که نسبت به زن داریم که هیچ گونه امکان حضور به او نمیدهیم. من وقتی علی عبدی برای ادامه تحصیل به خارج رفت« عکسش را گذاشتم و نوشتم « شانههایت را جا بگذار یاران برای غربت خویش گریه خواهند کرد» وقتی «سامان از ایران رفت» برایش یادداشت نوشتم، وقتی کاوه کرماشانی زندان بود برایش نوشتم « با شانههایت میرقصم» و یادم است بسیاری نوشتهی من را با عنوان « عاشقانهی شهاب برای کاوه » به اشتراک گذاشتند. راستی چرا هیچ کس نگفت من و کاوه و علی و سامان و .. رابطهی خصوصی داشتهایم؟ چرا چون فرض بر این است کل انسانها بدون شک « دگر جنس گرا » هستند؟چرا چون آنها مرد هستند و قوی هستند. چون آنها مردند و من نیز مردم و نمیتوانیم سوژه یا ابژهی جنسی باشیم؟ عزیزان من باور کنید افکار مریض تنها مختص « بازجوهای اطلاعات و نهادهای امنیتی نیست. این افکار در جامعهی ما و در میان خود ما نیز حضور دارد؟ اما ما عادت کردهایم با انداختن این افکار به گردن، حکومت و دولت و نهادهای امنیتی خود را از اصلاح کردن معاف بداریم. مگر ندیدید که در مورد گل شیفته، به اصطلاح آزادیخواهان آواره شده از نبود آزادی ، گلویشان بیشتر از امثال « سلحشور ها و کوچک زاده»ها پاره شد. مگر ندیدید، با نهال چه کرند؟ مگر ندیدید که خود ما با افغانستانی ها چه میکنیم آن وقت تا یک مامور نیروی انتظامی یک بخش نامهای میدهد فوری « کمپین ای شهورند افغانی من و شما برابریم» تشکیل میدهیم و احتمالا ضمن همان کمپین هم به شوخی و استهزا به همدیگر می گوییم:« هی افغانی درست حرف بزن»...
من شهاب الدین شیخی فرزند شیخ شریف مولاناآبادی.. هیچ ابایی ندارم از این که بگویم این انسان دوستم بوده است و اگر هم چیزی بود باز هم ابایی نداشتم اگر چیزی نمی نویسم دلیل بر حفظ آبرو نیست بلکه اساسا چیزی نبوده است. اتفاقا اگر چیزی بود در خودم خاموش میماندم و حوزهی خصوصی خودم را عمومی نمی کردم. هر کس هرچه دلش میخواهد بگوید.. اما به نظرم بهتر است به جای چنین توصیههایی رفتار و کردار و پندار غلط خودمان را اطلاح کنیم تا چنین چیزهایی گفته نشود نه اینکه انکار کنیم که انسانها با هم دوست بوده اند. دوستی بد نیست به خدا و هر دوستی هم سویهی جنسی ندارد و دوستی بین زن و مرد هم ممکن است بدون سویهی جنسی و جنستی باشد. بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
0 comments:
ارسال یک نظر