۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

اندوه خیس سینه‌ی غریبه

غريبه اندوه خيسش را...چون عرق سينه ى پيراهنش با دست هايش ماليد ...و با آهى بلند تمام عمق دهليزهاى قلبش را سعى كرد تميز كند. سال‌ها بود نفس را براى ريه هايش بلكه براى قلبش مى كشيد. در انتهاى رد چشم هاى انتظارش قهوه ريخته بود روى پيراهن سبز دخترك، از رد رنگ ريل‌هاى فلزى بر روى چمن هاى كنار ايستگاه... 
غريبه هنوز خواب مي بيند و گاهى در خواب هايش كمي زندگى مى كند... آن‌قدر واقعي خواب مي‌بيند ، حتا مردم هم او را باور كرده اند كه او خواب نيست واقعي است...
حتا گاهى بااو غذا مى خورند، به خانه شان دعوتش مى كنند و شنيده شده حتا كسانى او را....
قطار هم چنان عده اى آدم ،با سرهاى چرخان به هر سو را پياده مى كند و عده اى ديگر سوار مى شوند.. غريبه دنبال دستمالى بود براى تميز كردن قهوه ى از هيجان بوسه بر پيراهن سبز ريخته و خشك كردن عرق هاى خيس اندوهش از سينه اش ...

0 comments:

ارسال یک نظر