۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

June 20

لیلی نمی‌دانست آن شب که آخرین شیفت شب پرستاری اوست..آخرین دیدارش با «او» نیز برآن تخت بیمارستانخواهد بود.

لیلی فکر می‌کرد « او» همیشه بیمار بر آن تخت خواهند ماند و لیلی هم هر روز و هرشب می‌تواند او را ببیند و حرف‌های او را بشوند و از گفته‌ها و حرف‌هایش بدون آن‌که بداند راه و انرژی زندگی بجوید.آن شب لیلی وقتی به این فکر می‌کرد دیگر حتما کسی هست که حتا اگر به عنوان آخرین بیمار هم سراغ او برود.....حتا اگر وقتى با تلفنش در اتاق او برود و به بهانه‌ی رسیدگی به وی با دوستانش تلفنی حرف بزند ، او مثل همیشه همان‌جاست و منتظر می‌ماند تا تلفن لیلی تمام شود و بعد برایش قصه‌ای۷، افسانه‌ای چیزی بخواند..کلماتی از سرزمین‌هایی که لیلی فکر می‌کرد این کلمات تنها مال قصه ها و افسانه‌هاست...لیلی از افسانه‌ی متحققی که کنارش بود خبر نداشت..لیلی نمی‌دانست که او با آن موهای بلند و آن چشم‌های سیاه و آن پوست سوخته از قصه‌ای آمده‌ بود که افسانه‌ی لیلی را محقق شود....لیلی نمی‌دانست که این او است که پرستار لیلی است.....نه ليلى پرستار او...

لیلی آن شب وقتی به همه‌ی بیمارها رسیدگی کرد. وقتی تلفنش را برداشت که برود مثل همیشه کنار تخت او بنشیند و ضمن تلفن کردن و گفت و گو با دیگر دلبران و دلداده‌هایش از حرف‌های عاشقانه ی او اعلام خستگی کند....
وقتی وارد اتاق شد تنها ناگهان صدای شکستن شیشه ی اتاق را شنید و بعد که وارد شد.. پنجره‌ای شکسته دید و تکه‌ای از یک تسمه‌ی چرمی و چند تار موی بلند بسیار بلند تر از موهای خود لیلی و موهای « او» کمی هم ضخیم‌تر..بعدها پلیس گفته بود این مو موی انسان نیست..یال اسب بوده است......
«او» قبلا ها لای قصه‌هایش گفته بود روزی با اسب از این پنجره‌ی بلند به هنگام زخم آيينه ممکن است بروم....
لیلی فکر کرده بود قصه است... حالا همه فکر می‌کنند لیلی قصه است..نه « او».....

ليلى آن شب وقتى خواسته بود مسئولين بيمارستان و پليس را خبر كند و دست در كيفش برده بود و اولين چيزى كه متوجه شده بود آيينه ى شكسته اش بود توى كيفش گوشه اى از شكستگى آينه انگار خونى بود به خودش گفت رُژ لبم خورده بهش، اما نتوانست خودش را گول بزند چون انگار مايع بود، به خودش گفت دستم خورده به گوشه ى آيينه زخمى شده، اما هنوز دستش را به آيينه نزده بود... آيينه را برداشت دست روى قرمزى آن گوشه كشيد از روى آيينه پاك شد و به دست ليلى ماليده شد. بو كرد. بوى خون نمى داد گرچه شك نداشت خون بود، بوى همان عطرى را مى داد كه هميشه از او مى آمد. همان عطرى كه تنها سوال ليلي بود از او، اين چه عطرى است؟  او هم مى گفت «عطر آدميزاد» ليلى با همان لحن تمسخر آميز درونيش نسبت به اين نوع از حرف هاى او، گفت بله ديگه ماها گاو گوسفنديم فقط عطر شما آدميزاده و او باز سرش را به سوى پنجره برگردانده بود و چيزى نگفته بود اما عطرش بيشتر پخش شده بود آنقدر كه همكار ليلى وارد اتاق شده بود و گفته بود لازم نيست اين مريض عزيزتون اين همه عطر بزند،حمام برود بهتر است. ليلى گفته بود مثل اينكه يادت رفته ايشون به تميزى در كل بخش مشهورند.... و ناگهان دوباره عطر بيشتر شده بود و هيج كس هم البته هرگز هيچ شيشه عطرى يا تيوبى يا قوطي، يا هرچيزى كه حاوى عطرى باشد پيدانكرده بود.
ليلى قبل از ورود پليس چند برگ دست نوشته از او را كه گوشه ى تخت زير تشك جامانده بود به سرعت برداشته بود و دركيفش گذاشته بود.
تحقيقات پليس نتيجه اى نداد. در واقع نتيجه اى كه ليلى مى خواست به دست نیامده بود، وگرنه طبق تحقيقات پليس و شواهد موجود در بيمارستان اصلا در آن اتاق و در آن تخت  بيمارى در تمام آن مدت بسترى نبوده است، كه حالا گم شده باشد.
پليس خيلى زود ليلى را به روان شناس معرفى كرده بود. كشيده شدن پاى ليلى به پليس و روان شناس، تمام اميد ليلي را براى شهادت  گرفتن از همكارانش از پرستارها، از دكتر و حتا خدمه، نا اميد كرده بود. ليلى از رفتن او آنقدر ديوانه نشده بود که از اين داشت ديوانه مى شد كه چگونه هيچ نشانه اى از وي در بايگانى، در پذيرش، در آزمايشگاه، راديولوژى در هيچ جاى اين بيمارستان معتبر خصوصى ، وجود ندارد؟؟؟ يعنى واقعا در يك شب و در يك آن همه با او همدست شده اند؟
آخرين اميد ليلي عكسي بود كه با موبايلش از وى گرفته بود، پليس عكس را شناسايى كرده بود آن شخص دقيقا از تاريخى كه ليلي مدعى بود، نه تنها در آن بيمارستان نبوده، بلكه در شهر ديگرى كه خيلى هم دور است كار مى كند. اين مسئله كه عكس وى در موبايل ليلى است، نيز نمى توانست چيزي را از ادعاهاى ليلى ثابت كند، يكى از پليس‌ها به همكارش گفته بود خوب خيلى آدم‌ها تو خيابون از آدم‌هايي كه براشون جذابه عكس مى گيرند. ليلى يك لحظه احساس كرد از دل خودش بوي منتشر شدن اون عطري رو شنيد كه او بهش مى گفت عطر آدميزاد...
ليلي با اينكه اكنون مدتى بود در يك محيط آرام و به طور نامحسوس زير نظر و مراقبت و نگهدارى بود، اما ديگر حاضر نشده بود دست نوشته ها را به پليس نشان دهد. يكى ازهمكاراش كه به ديدنش آمده بود درگوشي از ليلى عذر خواهى كرده بود و گفته بود واقعا انتظار داشتى ما با شهادت دادن به نفع تو همه مون الان اينجايي بوديم كه تو هستی؟!
ليلى حالا كه مطمئن شده بود يكي هست كه واقعا  ديوانه اش نمى پندارد و او را هم ديده است و از همه چيز هم خبر دارد. از روي دست نوشته ها خوانده بود كه:
ورود انسان ها به اين جهان هميشه از راه تولد و زايمان و سزارين نيست.
آيينه و جهان پشت آيينه سرزمينى است. شكستن آيينه يعنى زخمى كردن آن جهانى كه شماها هيچى از آن نمى دانيد جز اينكه هربارجلوى آن بايستيد تصوير معكوس دنياى خود را مى بينيد و هيچ. زيبا مى شويد و آراسته و بازهم هيچ.
درشكستن هر آيينه يك نفر از همان زخم آيينه وارد جهان شما مى شود. يك نفر كه هميشه آن زخم را باخود دارد. عطر خونش هميشه همراه اوست. يك نفر كه هميشه تصوير خودتان را به خودتان نشان مى دهد. آن ها همان هايي هستند كه از صداقت و راست گويى در جهان شما نگاهبانى مى كنند. شما كه تاب ديدن چهره خويش نداريد آيينه نشكنيد چون يك نفر با زخمى هميشگى كه خون تازه دارد به  جهان شما خواهد آمد. يك نفر كه بوى خونش عطر آدميزاد است. و آيينه تان خواهد بود و تابش نداريد و هربار دل زخميش را بيشتر زخمى مى كنيد چندان كه او را مى.....
دوستش گفته بود ببين ليلي اين دست نوشته هاى او را بيانداز دور. من و خيلي هاى ديگر باورت داريم، اما تا اين ها دم دستت باشه و بخونيشون نمى تونى مثل  ما قبول كنى خواب و خيال بوده، و به زندگى برگردي. برگرد به زندگيت ليلى حالا همه فكر مى كنتد تو قصه اى ...


ليلي گفت آيينه نشكنيد هر بار شكستن آيينه يعنى وارد كردن يكى از اين نوع انسان‌ها، به اين دنيا آن هم با يك زخم هميشگى كه مال گذشتن از آيينه ى شكسته است.....
همكارش بهش گفت: مثل اينكه بالاخره فهميدى اون ادكلن رو از كجا گرفته آخه الان مدتيه گاه گدارى بوى اون ادكلن رو مى دى..
لیلی  کیفش رو باز کرد و آیینه‌ی شکسته را یک بار دیگر در کیفش نگاه کرد و گفت: عطر آدمیزاد...

شين-شين

0 comments:

ارسال یک نظر