۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

کاوه

روی میز که نشسته بود و سیگار می‌کشید و نوشیدنی‌اش را می‌نوشید به کاوه فکر می‌کرد که گفته بود برو به یاد من بنوش. داشت می‌نوشید به یادش بود اما نوشیدنی‌اش را بلند نکرده بود که بگوید به یاد کاوه، انگار این نوع نوشیدن طعم یاد دوست نمی‌دهد ....

اصولا و اساسا کاوه مناقشه برانگیز و سوال برانگیز و همین‌جوری اصولا و اساسا موجب گفت‌و گو است و خوشت بیاید و خوشت نیاید یک ربطی به تاریخ و اسطوره دارد.
برگه‌ی سپید لای برگه‌های کاهی‌تر را اتفاقی که دید از زیر چشم‌بند دید و نوشته‌ی ر
وی آن را خواند. خواندن کلمه‌ی کاوه همزمان می‌شد با شنیدن مکرر اسم کاوه از دهان بازجو(کارشناس)، که با حالتی برعکس به آن‌ها، یعنی او پشتش به دیوار بود و بازجویی‌شوندگان که او و پسری بودند که بازجو مرتب کاوه صدایش می‌زد، نشسته بود و پاهایش دیده می‌شد که معلوم است روی صندلی کوتاهی نشسته‌ است،آن‌ها روی زمین و رو به دیوار نشسته بودند. با چشم هایی بسته و دست‌هایی که باید با عوض شدن هر برگه جواب سوالی جدید را می‌نوشتند. «کاوه» را در متن برگه‌ی سفید که هنوز نمی‌داند واقعا بازجو از عمد آن برگه را لای برگه‌ی سوال‌ها و جواب‌ها به او داده بود یا اتفاقی و بر اثر اشتباه برگه لای برگه‌های سوالو جواب افتاده بود. متن را خواند. گزارش افسری بود که آن‌‌ها را بازداشت کرده بود (البته آن‌ها نه وقتی او بازداشتش کردند فقط خودش را بازداشت کردند) . نوشته شده بود وی یعنی نویسنده‌ی همین سطور دور، یعنی نویسنده‌ی همان جواب‌های دور، در آن برگه‌های نمور، با تماس‌های مکرر با کاوه مردم را به محل کشانده‌است و موجب اخلال و اغتشاش و برخی دیگر از کلماتی در باب« افعال»، « افتعال» عربی، شده است.
به بازجو یا همان کارشناس!! گفت، اگر منظور این کاوه‌ای است که صدایش از کنار دست من می‌آید، تماس تلفنی سهل است، ایمیل و اس ام اس سهل است ، اگر در تمام عمرم حتا با دود سرخپوستی هم با ایشان تماسی داشته باشم حاضرم برای هر مجازاتی.... من اصلا در تهران هیچ دوستی به نام کاوه ندارم و یک آن یادش آمد که ای یکی را دروغ می‌گوید زیرا یک دوست دارد اسمش کاوه است.
کاوه از تهران آنلاین شده بود آمده بود روی فیس بوک او و زیر عکس پروفایلش نوشته بود« دیوانه‌ی برازنده‌است» کاوه خودش یک پا دیوانه‌ی دوست داشتنی عزیزی است که شنیدن دیوانه از زبان اون یعنی فیض بردن.
کاوه را چند روز پیش بازداشت کرده بودند. همان کاوه که تهران نبود. همان کاوه که اسم و فامیل و لقب و پیشوند و پسوندش کوردی است. و او بعد از چند روز از بازدشات کاوه اولین تماس‌ها را دریافت کرده بود و تمام آن چند روز بعدی را خانه‌ی خودش نبود.
حالا دیگر مدت‌هاست خانه‌ی خودش نیست. از روی میز بلند شد احساس می‌کرد اصلا آن میز و آن کافه برای نشستن او نیست و فقط از گیر نیاوردن یک جایی که دل بخواهد لم بدهد، آن‌جا نشسته است. راه افتاد و از یک مغازه‌ای که شب کار است و این جا بهش می‌گویند«نایت شاپ» یک نوشیدنی خرید..... درش را باز کرد و سرش را رو به آسمان گرفت و گفت حالا این به یاد و سلامتی و شادی کاوه.....

روزی که آن یکی کاوه شاد شده بود. روزی بود که بلیط‌اش برای برلین اوکی شده بود . او با قطار سریع‌ السیر خودش را رسانده بود برلین و یک مراسم استقبال برایش ترتیب داده بود. تا قبل از اون هیچ پناهنده آواره و مسافری چنین مراسم استقبالی نداشت. لحظه‌ی به لحظه‌ی ورودش را عکس گرفته بود. بعد‌ها این یکی کاوه نه آنی که تهران است و نه آنی که همه‌ جای اسم و فامیل و لقب و فعالیتش یک پسوند و پیشوند کوردی دارد، زیر یک متن تماما هتاکانه و فحاشانه در تایید فحش‌ها به او چه‌ها که ننوشته بود.
سال بعد در سالگرد ورود خودش به آلمان عکس‌ها را منتشر کرده بود و تنها به این اکتفا کرده بود که بنویسد «‌این عکس را آقای شهاب‌الدین» گرفته است. خواسته بود زیرش بنویسد فقط این عکس را آقای شهاب‌الدین گرفته است و تنها نقش آقای شهاب‌الدین در ورد تو به آلمان همین تک عکس بود؟؟؟ اما مثل همیشه ننوشته بود. نگفته بود. گله هم نکرده بود. مثل همیشه گذاشته بود آن‌ها روایت خودشان را بگویند. فوقش این است که دروغی می‌بافند و می‌گویند آدم بدی است. اخلاق ندارد. رفاقت ندارد و از این حرف‌ها . همیشه می‌گفت که من را بد جلوه بدهند بهتر است تا آن‌ها بد جلوه داده شوند. چون آن‌ها به خوب جلوه کردن نیاز دارند اما مرا که نیازی نیست . پس بی خیال...حتا همین لحظه و موقع نوشتن همین سطور هم تردید داشت که نوشتن این چیزها به معنای گله نباشد. بلکه کاش بدانند آدمی است که موقعی می‌نویسد حتا به گله و خوبی و بدی کسی فکر نمی‌کند. فقط می‌نویسد. از این تردید هم بی ‌خیال شد...بی خیال بی خیال
بی خیال از عدم توجه‌های آن یکی کاوه هم و حتا عدم پاسخگویی‌ها و حتا از اینکه چندین بار رسما در باره ی نیازش با او حرف زده بود هم شده بود. کلا بی‌خیال بود. آدمی که تمام ذهنش مشغول خیال بافی است نسبت به مسائل دنیای آدم‌های دیگر بی خیال است.
حالا تمام دلخوشی‌اش همین یکی کاوه بود. که وی را دیوانه‌ای برزانده می‌داند. به دیوانگی خودش و برازندگی‌اش خندیده بود و بطری نوشیدنی را که خالی شده بود لای آشغال‌های خانه‌ای که دم در گذاشته بودند گذاشت و شبش تازه شروع شد.


نوشته‌اش که تمام شد و در فیس بوکش به اشتراک گذاشت، به این نکته دقت کرد که شد« چهار» کاوه.. و باز یادش آمد که اصولا این عدد« چهار» برای هر کوردی یک جور درد و رنج یک جور عشق و نفرت همزمان.. یک جور«مهرآکین» همیشگی است... به قول بهزاد :

انار را با هر چه جمع ببندی.../حاصل اش می شود کم تر...../من برای ام فرقی نمی کند..../همانند چهار با هر کوردی...../
مجبورم!

0 comments:

ارسال یک نظر