۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

آنان که مرگ را رنگ زندگی بخشیدند.- در یادبود احسان فتاحیان

 این روزها یعنی درواقع دیروز سالگرد کشته شدن احسان فتاحیان به دست جمهوری اسلامی است. کشته شدن احسان برای من و شاید برای بسیاری چون که "مرز"های‌شان انسان و نه جغرافیا و نه ایئولوژی و نه نژاد و ملت و زبان، متفاوت است. ما فرق می‌کنیم با آن حزبی که می‌خواهد احسان راه به عنوان آرشیو یکی از شهدای‌اش بنویسد. یا آن ملتی که می‌خواهد از احسان یکی از شهیدان راه آزادی و رهایی بسازد. یا آن ملتی که می‌خواهد احسان را یکی از موارد نقض حقوق بشر برای طولانی کردن تومار نقض حقوق بشر به شمار آورد و یا با نوشتن در مورد او یا بلند کردن عکس‌اش دشمن‌اش را در حاکمیت و نه در انسان بودن به زانو در بیاورد. یا آن ایدئولوژی‌ای که می‌خواهد وی را "رفیق" ، "هه وال" و یا هر چیز دیگری بنامد. برای ما محرومیت ددمنشانه‌ی یک از انسان از زندگی بیش از همه‌ی این‌ها می‌ارزد.
ما احسان را انسانی می‌دانیم که عاشق زندگی بود. او برای زیستن راه زیستن را انتخاب نمود. راه‌ها بر او بسته بود و برای زیستن دست به مبارزه زد. راه مبارزه‌ی زیستن در آن شکل و شمایل نیز ظاهرا وی را ارضا نکرد. زخمی از مبارزه و زندگی به دام آنان افتاد که دشمنان دیرینه‌ی زندگی و مبارزه هستند. با این‌که می‌توانست با تن سپردن به یک اعتراف  حتا حکم ده سال زندان‌اش را تخفیف دهد. اما تن نسپرد و تهدید بازجویان که امروزه در ایران قاضیان اصلی هستند تایید شد و اعدام حکم او و سرنوشت او  شد. اما در سه روز مانده به کشته شدن اش نامه‌‌ای نوشت که از لحاظ حیثیت تاریخی متن و از لحاظ نوع برداشت آزاد از "آزادی" و "زندگی" و هم چنین"مرگ" به عنوان مفهوم دیگری که به ظاهرا"حایل" این هاست، بسیار پر اهمیت است.
بی شک چند جمله‌ی اول‌اش یگانه و بی نظیر است. پیش از پرداختن به مفهمومش بگذارید اهمیت‌اش را از لحاظ قدرت روانی سرکوب ناشدنی و تسخیر ناشدنی یک انسان بگویم. این‌که یک انسان در واپسین روزهای زندگی اش که هنوز زیر شکنجه نیز می‌باشد. آن چنان نامه‌ای بنویسد که انگار بر سواحل دریا، در یک خانه‌ی ویلایی  بر صندلی راحتی‌اش نشسته است و هم چون یک نویسنده یا فیلسوف می‌خواهد درک خودش را از زندگی و مرگ و آزادی بنویسد، نشان از قدرتی ناشناخته  غریب میان انسان‌های عصر ماست.
اما اهمیت مفهومی نامه‌ی احسان در همان چند سطر اول نامه‌اش نهفته است. آن‌جا که می‌نویسد:« هرگز از مرگ نهراسیده ام , حتی اکنون که آن را در قریب ترین فضا و صمیمانه ترین زمان , در کنار خویش حس میکنم. آن را میبویم و بازش میشناسم , چراکه آشنایی ست دیرینه به این ملت و سرزمین. نه با مرگ که با دلایل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که (( تاوان )) دگردیسی یافته و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند , آیا میتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟ ((ما)) ای که از سوی ((آنان )) به مرگ محکوم شده ایم در طلب یافتن روزنه ای به سوی یک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ایم , آیا آنان نیز به کرده ی خود واقف اند؟».
در این‌جاست که نوع نگاه به زندگی و تعریف آزادی و فاصله‌ای به نام مرگ بسیار دقیق تر دیده شده است. به راستی مرز زندگی کجاست؟ آیا مرز زندگی مفهومی به جز آزادی است؟ از سوی دیگر مفهوم زندگی در زنده بودن و زنده بودن به معنای توان لذت بردن از زندگی است. مطمئنن لازم نیست که  توضیح داده شود مرز لذت همانا محدود نکردن لذت دیگران است. در همین بستر اگرچه نمی‌خواهم وارد  قضیه‌ی جدلی‌الطرفینی( به قول کانت) به نام " آزادی یا عدالت" بشوم، اما می‌توان گفت که نابرابری  اگر مذموم است به خاطر محدود کردن آزادی دست یابی به لذت زندگی توسط عده‌ای بر عده‌ای دیگر است. حال این نابرابری طبقاتی باشد، یا جنسیتی و یا نژادی و فرهنگی و ملی ومذهبی و قومی. بنابراین، اگر بین مرگ و زندگی اصالت با زندگی است در خود زندگی اصالت بر لذت است. در واقع آن بخشی از زندگی که قرین لذت و یا هم‌سو و یا پوینده‌ی راهی به سوی لذت است معنای زندگی را به جریان می‌اندازد. آزادی در این مفهوم شاید اصلی ترین و یا یکی از اصلی ترین  و اصیل‌ترین مفاهیم زندگی اجتماعی انسان است. حال اگر آزادی این اصیل‌ترین و اصلی‌ترین مفهوم زندگی اجتماعی مفهومش را از دست بدهد. آن‌چه باقی می‌ماند، یعنی زندگی بدون آزادی، آیا همان تعریفی است که ما از زندگی داریم؟ 
انتخاب بین زندگی و مرگ انتخابی روشن است. اما تعریف از زندگی و زنده بودن مفهومی مورد توافق نیست. این اندیشه‌ی انسان لیبرال معاصر که " زنده ماندن به هر قیمتی" را ترویج می‌کند در طول زمان دارد مفهوم زندگی را محدود و محدود تر می‌کند تا جایی که از زندگی تنها خود زنده بودن را باقی می‌گذارد. همان طور که ژیژک یاد آور می‌شود. زندگی انسان لیبرال امروز محدود شده به لذت بردن از لذت‌های بی نهایت محدود شده. روغن بدون کلسترول، سیگار بدون نیکوتین، کافه‌ی بدون کافئین، نوشابه‌ی بدون قند و در نهایت آزادی بدون خود آزادی. یعنی مدام این زندگی‌ای که در ظاهر به تو می‌گوید زنده بمان اما هم‌زمان به تو می‌گوید. می‌توانی روغن بخوری اما باید کلسترول‌اش را کم کنی.  می‌توانی قهوه بخوری اما باید کافئین‌اش کم باشد. درزندگی اجتماعی نیز نهایتا آزادی اما به شرطی که آزاد نباشی. این داستان کشور‌های متمدن دموکراتیک و مدرن است. به این نسبت در نظر بگیرید زندگی اجتماعی و سیاسی در کشورهایی با حاکمیت‌های  استبدادی و توتالیتر. در چنین نظام‌هایی افراد از حیث زندگی اجتماعی و یا شاید بتوان گفت از نظر زندگی فردی آزاداند، اما در محدوه‌ای بسیار تنگ‌تر یعنی جایی که حتا وارد حیطه‌ی اجتماعی نشود. ایده‌ی زنده ماندن به هر قیمتی، ایده‌ای است که به مرور زمان معنای زندگی را از خود زندگی خالی می‌کند.

حال برای انسانی که زندگی اجتماعی و  گروه هم‌گن خود را، که می‌تواند گروهی قومی، ملی، نژادی، زبانی، جنسیتی و یا طبقاتی باشد، در معرض خطر و اضمحلال می‌بیند. راه آزادی را انتخاب می‌کند. اگر به همین قمست  ابتدایی نامه‌ی احسان توجه شود، وی مرگ را« آشنای دیرینه‌ی سرزمین و ملت‌اش» می‌داند. در پایان نامه‌ هم متذکر می‌شود که " مرگ وی پایان مسئله‌ی کورد" نیست.احسان نه تنها آزادی و زندگی شخصی خود را بلکه آزادی و زندگی مردمی را که گروه هم‌گن وی تعریف می‌شود در معرض خطر می‌بیند.  بنابراین برای وی راه باز است و انتخاب ساده. انتخاب بدون گارانتی! به همین خاطر است که میان آزادی یا مرگ آن مفهومی را انتخاب می‌کند که به معنای زندگی بیشتر نزدیک باشد.
در این جا من خود  به شخصه براین باور نیستم که مرگ را بر زندگی ترجیح بدهم. اتفاقا انتخاب خودم نیز زندگی است. اما از دید من و از دید آن‌هایی که اصالت انسان را بر هر اصالتی مقدم می‌شمارند. مرگ و بهتر است بگوییم کشته شدن احسان، دریغ کردن زندگی از انسانی است که اتفاقا عاشقانه زندگی را دوست می‌داشته است. تعداد انسان‌هایی که زندگی را تمام و کمال و با همه‌ی آزادی‌های ممکن اش می‌خواهند در جهان ما معدود و محدود است. احسان از آن دسته انسان‌ها بود. در واقع فرق میان مرگ احسان و مرگ‌های عادی این است که آن‌ها به " مرگ" رنگ و بو و معنایی از جنس زندگی می‌بخشند. برای همین است شاید آن جمله‌ی تکراری و ضرب‌المثلی بین ما رایج است. که آن‌ها هرگز نمی‌میرند. این‌جا تبلور پیدا می‌کند. کسانی از جنس احسان از جنس فرزاد و از جنس گل سرخی‌ها. انسان‌هایی هستند که گرچه در ظاهر امر مرگ را برگزیده‌اند اما با مرگ زندگی می‌کنند بیشتر از آن طول عمری که  ما ظاهرا زنده و آزاد آن را زندگی می‌کنیم.
همه‌ی انسان‌های بزرگ تاریخ که ما از آن‌ها به عنوان انسان‌های بزرگ یاد می‌کنیم.میان زندانی شدن و آزادی، میان زنده ماندن به هر قیمتی و مرگ. راه دوم را انتخاب می‌کنند. به همین خاطر است که آن‌ها به بزرگان تاریخ تبدیل می‌شوند و ما نهایتا به مفسران اندیشه‌های آن‌ها و زندگی یا مرگ آن‌ها.

تو اعدام می‌شوی و ما خبر اعدامت را به هزار رسانه‌ی دنیا می‌فرستیم
رسانه‌ها این روز‌ها هرزه‌های مرگ و زندان نوش‌اند
تو اعدام می‌شوی و ما افتادن ستاره‌های غرق در خون آسمان را شعر می کنیم
تو اعدام می‌شوی و ما از آزادی پرسش‌های فلسفی طرح خواهیم نمود
تو اعدام می‌شوی  و ما به تحلیل "بدن" در زندان می پردازیم
تو اعدام می‌شوی و ما زنده می‌مانیم
مگر نمی‌دانی ما شاعران زندگی هستیم!؟
ما انسان عصر مدرنیم و تو شوالیه‌‌ی به جا مانده از تاریخ...
با این همه تو اسطوره‌ی قلبی ما می‌شوی...
این همان حقیقتی است که به خودمان دروغ می‌گوییم


0 comments:

ارسال یک نظر