۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

هم‌مادری به جای واژه‌ی نامادری- به مناسبت ۸ مارس۲۰۱۳


نخست:
خواهر بزرگم ۱۷ سالش‌بود ازدواج کرد. خواهر بزرگم بعد از فوت مادرم، با این‌که در یکی دوسال اول همسر برادرم که در حمله و لشکر کشی جمهوری اسلامی ایران به کوردستان شهید شد، حکم بزرگ‌تر داشت و خیلی هم در حق‌‌ام مادری کرد، اما خواهر بزرگترم که در ۱۷ سالگی ازدواج کرد، بیشتر برای من طعم مادر داشت. وقتی ازدواج کرد، روز عروسی، خواهر زاده‌ی دامادمان که همکلاسی من بود ازم پرسید موقع بردن عروس خانواده‌ی عروس گریه می‌کنند تو هم گریه می‌کنی؟ گفتم نه چرا گریه کنم. اما راستش وقتی سوار ماشین شد و رفت من گریه کردم. نه برای این که خواهرم عروسی کرد. برای یک سوال بی‌جواب. سوال من ته دل‌ام این بود. چرا وقتی دو نفر  ازدواج می‌کند و در حالی که اسم مراسم در بیشتر اوقات،«عروسی» ذکر می‌شود، اما «زن» را به خانه‌ی مرد می‌برند. خیلی کودکانه توی دلم می‌گفتم خب ازدواج می‌کنید بکنید به من چه  چرا خواهر آدم را می‌برید ؟ اصلا چرا داماد نمی‌آید خانه‌ی ما زندگی کند؟ چرا من باید بی‌خواهر بشم ولی آن‌ها نه تنها برادر و پسرشان را دارند ولی خواهر من را هم دارند؟ من پرسش داشتم و تنها در دلم گریه کردم و جمال خواهر زاده‌ی داماد بهم خندید و گفت دیدی نتونستی آخرش گریه کردی...
این سوال اگر چه آن موقع پرسشی بود که شاید ریشه‌ی اصلی‌اش در عدم امکان حضور خواهرم بود، اما سال‌های سال سوالم ماند که چرا زن باید به خانه‌ی مرد برود. چرا اصلا زن خانه ندارد. چرا مرد می‌تواند حتا اگر باخانواده‌اش هم نباشد باز هم خانه داشته باشد. بدون شک جست‌وجوی پاسخ این پرسش‌ها به جاهایی می‌انجامید که به خیلی چیزهای دیگر فکر کرد.

دوم:
دوم این‌که مادرم زمانی که من حدودا ۳ سالم بوده است مُرد. مُرد به همین سادگی و بی رحمانگی فعل ماضی مطلق. در کلاس‌های ادبیات فارسی به شاگردانم می‌آموختم که « فعل  ماضی مطلق یا ساده، فعلی است که در گذشته انجام گرفته است و اثر و نتیجه‌ای از آن در زمان حال و آینده باقی نمانده است». مادرم مُرد به رحمی فعل ماضی ساده و مطلق.شاید این  مورد دوم را باید اول می‌بود. یعنی اول این را می‌نوشتم بعد مورد اول را. اما خب شاید به احتمال حوصله‌ی باران گریه‌های بی‌مجال کودکی‌ای که هرگز تمام نشد، از همان دومی شروع شده و به اولی برگشته است. اکنون شاید پس از سال‌ها عمر و مطالعه و کار و فعالیت در حوزه‌ی اجتماعی و به ویژه در جنبش زنان، بتوانم خیلی توجیهات و تبیینات روانکاوی و روان شناسی اجتماعی و غیره برای نبودن مادر ذکر کنم. اما نبودن مادر در کودکی برای من یک معنا داشت . نبودن و «عدم حضور زن». این عدم حضور شاید باعث شده بود که من در جست و جوی ابدی مفهوم زن باشم. این جست و جو باعث شد که من بعدها بفهمم که در جامعه « زن» حضور ندارد. آن‌چه هست. یا «همسر مرد» است. یا « دختر پدر»، یا « خواهر برادر»، یا «مادر» یعنی مادر خودش هستی و هویت مستقلی هم چون مرد بودن پدر نداشت. پدر هم پدر بود و هم مرد بود. اما مادر اغلب هر چیزی بودی به جز زن. مادرانگی و مقدس‌سازی بیهوده‌ای که از مادر می‌شد باعث شد اتفاقا من نسبت به بی مادر بودنم بی واکنش باشم و همان ‍‌طور که در یادداشت « دارم مادرم می‌شوم» شرح داده‌ام مقاومت عجیبی در مقابل بی‌مادر بودن داشتم. همین امر باعث شد که زن نازنین و عزیزی که بعد‌ها با پدرم ازدواج کرد و به رسم  عرف و عادت « نامادری» خوانده می‌شد را، هرگز در زبان کوردی «باوه‌ ژن» ننامم و او را « داده» صدا زدم و برای ترجمه‌اش به دوستان غیر کوردم، واژه‌ی « هم مادری» را خودم ساختم. این واژه از سوی من تقدیم به زبان فارسی. باشد که دیگر زنان را در دوگانه‌ی « مادر» و «نامادر» تقسیم نکنیم. و پیشنهادم این است که در زبان کوردی نیز برای نام بردن از چنین نقشی حتا از واژه‌ی «هاو دایک» استفاده شود. 
سوم:
پدر من و خانواده‌ی من یک خانوداه‌ی سنتی هستند. هیچ هم خجالت نمی‌کشم و مثل خیلی‌ها هم مدعی نیستم که ما از همون روز اول تولد پستانک فمینیستی مک می‌زدیم. خانواده‌ی ما که در واقع یک طایفه‌ی بزرگ است، تمامی ویژگی‌های یک خانواده‌ی سنتی را دارد. «سن سالار»،« مرد سالار»،«پدر سالار» و حتا « برادر بزرگ سالار» و پدرم یکی از بزرگان این طایفه است و شاید زمانی از نظر سنی بزرگترین نبود اما ظاهرا بر اثر نزدیکی به هرم شجرنامه‌ی خانوادگی همیشه نقش بزرگی طایفه داشته است. پدر من آن زمان که هنوز مدرسه نبوده است به تحصیل علوم قدیمه می‌‌پردازد و از دست دادن پدرش و برادر بزرگش و به گردن گرفتن مسئولیت کل خانواده‌ی خودش و حتا برادرزاده‌هایش وی را از ادامه‌ی تحصیل باز می‌دارد اما از ادامه‌ی مطالعه هرگز.
پدرم در تمامی دورانی که مادر نداشته‌ایم. نقش مادر را هم برای ما داشت. پدرم با تمام ویزگی‌هایش و ویژگی‌های طایفه‌ای و خانودگی و فرهنگی مردسالارانه‌ی جامعه‌ی کوردستان، احترام ویژه‌ای برای دختران‌اش قائل بود. از روز اول که اولین مدارس در آن زمان دائر شده است. با اینکه نقش الگوی اجتماعی را به عنوان مالک و بزرگ خاندانی اهل طریقت و مذهب داشته است اما دختران‌اش را به مدرسه می‌فرستد. مهاجرت کامل به شهر و سکونت دائمی در شهر این امر را بیشتر و بیشتر کرد. به جز خواهر بزرگم که به دلیل این مهاجرت‌ها و بعد‌ها انقلاب و بعد جنگ جمهوری اسلامی با کوردستان و بعد جنگ ایران و عراق، و فترت‌ها و فاصله‌های بسیار در درس خواندن  خواهرم و بی حوصلگی و گریزان بودن خواهرم از فضای مدارس آن زمان و همچنین مسئولیت‌های گسسته و پریشان خواهر شدن  و مادر شدن برای ما بچه‌ها و ... قدرت خواهرم در مقاومت و گریز از مدرسه حتا بر تنبیه ها و تهدیدهای پدرم چیره شد و از درس گریزان شد و در سنین نوجوانی عاشق شد و با مردی که دوست داشت ازدواج کرد. یعنی تنها عضو خانواده که تحصیل‌اش را ادامه نداده است. 
در خانواده‌ی ما و در دید پدرم د هر صورت حق با دختران بود. با این‌که بدون شک خود پدرم رفتار سخت‌گیرانه‌تری داشت نسبت به خواهرهایم. یعنی در واقع جامعه‌ی مردسالار امکان مقاموت بیشتری به ما پسران می‌داد برای گریز از هنجارهای اجتماعی و یا خواسته‌های تربیتی پدرم. من و خواهر دومم که چند سال من کوچکتر است و به قول معروف بچه‌ی پشت سر هم هستیم همیشه در کودکی دعوا داشتیم و همیشه به حق و ناحق پدرم حق را به خواهرم می‌داد.می‌گفت در هر صورت او خواهر توست . بزرگ‌تر است و زن است و احترامش بر تو واجب تو اصلا بی‌خود می‌کنی حرفش را گوش نمی‌کنی. با این اوصاف اب این که پدرم برای تحصیل همین خواهرم در دانشگاه و در شهری دیگر ملامت‌ها و سرزنش‌ها و طعنه‌ها شنید و حتا خودم به گوش‌های خودم فحش نشیده‌ام که فلان فلان شده با این همه ادعای مذهبی و اهل طریقت و خانقاه بودن‌اش، «دختر مجرد تنها»یش را فرستاده « شهر غریب» درس بخواند!!!؟
آری پدرم تمامی این ویژگی‌های مثبت را داشت. هنوز هم اصرار ویژه‌ای به خواهرا و بردارم دارد نسبت به نوع رفتار با فرزندان دخترش. اما همین پدر گرامی با تمامی عزتی که برایش قائلم و با تمامی حق‌مداری‌های اش نسبت به خواهرم. یکی از دفعاتی که من و خواهرم دعوا کرده بودیم و باز طبق معمول من را سر خواهرم تنبیه کرد و بعد که مرا از اتاق بیرون انداخت، خواهرم را صدا زد و من به امید این که بلکه او هم تنبیهی نوش جان کند پشت در فال گوش ایستادم که دلم خنک شود. اما راستش برای ابد و تا این لحظه کام دلم تنگ و اندوهگین شد. پدرم کلی نصیحتش کرد که کمتر سر به سر من بگذارد و « هرچه باشد او (من) مرد است و نَر!!! است و فضل دارد» این فضل دارد را خوب یادم هست. زیرا تلفظ درست حرف « ضاد» را به زبان عربی همیشه ادا می‌کرد. این جمله مثل پتک بر سر من کوبیده شد. من نمی‌توانستم بفهمم من به صرف «نَر بودن» و «مرد» بودن « فضل» داشتم. در حالی که طبق ۹۹ درصد معیارهای ارزشی جامعه و خانواده و رسم و آداب و سنن خواهر من بسیار نزدیک تر به آن ها بود و من از همان کودکی فرزندی بدم که چموش و زیر بار حرف نرو   دردسرساز و حتا شرور، پس این فضل وبرتری نداشته‌ی من از کجا آمده بود را ندانستم و نفهمیدم و قبول نداشتم و نکردم. 
البته پدرم چنان ویژگی عظیمی داشت که می‌توانستیم سر هر چیزی با وی بحث کنیم. پدری که ادبیات عرفانی عربی و فارسی و کوردی را تقریبا زیسته بود و سواد عربی‌اش در حدی بود که تفسیر کبیر « امام فخر رازی را به زبان عربی مطالعه می‌کرد و زمزمه‌ی همیگشی‌اش جدای از شعرهای مولوی کورد و نالی و محوی و  ناری و وفایی و  سالم و ... جامی و حافظ و سعدی و مولانا و عطار و گاهی هم  تک بیت‌های نابی از ادبیات کلاسیک عربی بود و همیشه زمزه می‌کرد. « لیت شبابَ یعود یوما....فاُخبِره‌ُ بما فعلت المشیب....» ( اگرم جوانی روزی باز آید به وی خبر خواهم داد از آن‌چه پیری بر سرم آورده است. چندان که حتا وقتی سر بیانیه‌ی کمپین در سال‌های فعالیتم در کمپین یک میلیون امضا به شدت و حدت معتقد بود هرگز حق طلاق یک طرفه نیست و اختیار هر دو انسان است که هر زمان خواستند از هم جدا شوند که مجبور شدم عرض کنم حتا اگر شما و خیلی‌ای دیگر چنین تفسیری را داشته باشید  متاسفانه قانون این اختیار را نداده است و باورش نمی‌شد تا برادر وکیلم ماده‌ی قانونی را تایید کرد. با قدرت و تاکید اعلام کرد این رفتار با زن و این قانون غیر انسانی و غیر دینی است. 
چهارم:
خواهر کوچک‌تر از خودم  در آمادگی که می‌رفت در انتهای دوره‌ی آمادگی قرار بود بروند یک اردو. اما آمادگی به خانواده‌ی ما اطلاع داده بود از آن‌جا که هیچ کدام از خانواده‌ها حاضر نشده‌اند فرزندان دخترشان را به اردو بفرستندو دختر ما تنها دختر است بنابراین از بردن دختر تنها به اردو معذورند و  خانواده‌ی ما اگر پسری دارند در همان حدود سنی، به جای خواهر کوچک‌ترم( در واقع فرزند برادر شهیدم است  و چون از همان کودکی باهم بزرگ شده‌ایم بیشتر خواهر برادریم تا عمو و برادر زاده)، بروم اردو. بدون شک آن موقع من خوشحال شدم که یک اردوی مفت و مجانی و بدون این که حقم باشد دارم می‍‌روم. رفتم اما تمام طول اردو احساس می‌کردم من به جای خواهرم رفته‌ام. این که من چون پسر بودم شانس این را داشتم در جای خواهرم قرار بگیرم موضعی بود که بعدها و بعدها در تمامی موقعیت‌های زندگی تکرار می‌شد. بزرگ‌تر که شدم یعنی از سنین ۱۶ تا ۱۷ سالی این عذاب وجدان با من بود.  که آخر چرا من باید جای خواهرم رفته باشم اردو. چرا او به دلیل دختر بودن نتوانست از آن اردو که کلی هم به من خوش گذشت لذت ببرد.  درست است  که من هیچ تقصیری نداشتم در این جایگزینی، درست است کل این ماجرا تقصیر، قوانین یا رسوم غلط یا فرهنگ و عرف غلط بود. اما نمی‌دانم و خودم باورم نمی‌شود که چرا من از همان زمان نسبت به این عرف ها و سنن فرهنگی و عرفی، معترض بودم. این جایگزینی جای خواهرم آن هم جای خواهری که در دوست داشتن همدیگر به اعتراف همگان معنای واقعی یک جان در دو بدن هستیم . 
بعدهای بعد و سال‌های سال بعد جایی خواندم هرجا تریبونی در اختیار یک مرد است بدانند یک تریبون و یک موقعیت از زنان ستانده شده است.
این‌ها شاید تنها نقاط و نکات کلیدی و حک و ضبط شده بر حافظه‌ی من باشد وگرنه این حافظه‌ی مخدوش سرشار بود از چنین رویدادهایی. رویدادهایی مثل این‌که من از نوجوانی به بعد عادت شب بیرون رفتن و تنها قدم زدن را داشتم. من از ۱۵ سالگی به شهری مثل تهران می ‌رفتم برای کار. من از ۱۳ سالگی تنهایی سفر کردن را آغاز کردم . هر قدم شبانه‌ای که می‌زدم، به این فکر می‌کردم که آیا خواهرم و یا بقیه‌ی دختران همسن من نیز این حق را دارند که شبانه بزنند به چاک خیابان‌های خلوت شهرو تنهایی‌و اندوه و لذت ‌شان را شاید به نسیم شبانگاهی بسپارند. هر مسافرت تنهایی که می‌رفتم به این فکر می‌کردم چرا زنان این سرزمین و دختران هم سن من نمی‌توانند به راحتی و ازادانه سفر کنند. 

درست است که من در این رویداد‌ها هیچ تقصیری نداشتم. درست است که من در بنیاد نهادن این قوانین، این فرهنگ، این ارزش‌ها، این عرف‌ها، این باورها هیچ نقشی نداشتم و بنابراین تقصیری هم نداشتم. درست است من هیچ مشارکتی در هیچ کدام از این اتفاقات نداشتم. اما یک واقعیت وجود داشت این فرصت های غلط فرهنگی و عرفی و قانونی به من این امکان را می‌داد که ناخودآگاه، فاعل این رفتارها باشم. اگر به نام‌ام نبود به کام‌ام که بود. حتا اگر من نخواسته باشم. این بود که کم کم در شعر و ادبیات هم این مسئله برایم پیش آمد. در نوشته‌های گاه گاهی‌ام و بحث‌هایی که در برخی انجمن‌ها داشتیم گاه گداری شنیدم که به من می‌گویند این حرف‌هایت فمینیستی است. یک بار دل را به دریا زدم و پرسیدم فمینیسم چیست. گفتند یعنی حرف‌هایی که به نفع زنان دنیا را می‌بیند. درست‌ترش کردند و میان حرف‌ها فهمیدم که نهایتا گفتند یعنی تئوری‌هایی که در دفاع از حقوق زنان است. مقاله‌ای کوردی داشتم در مورد تئاتر و ادبیات و نقش زن. بعدها دیدم بسیاری از حرف‌هایم در کتاب انقیاد زنان » استوارت میل، هست. و من چیز تازه‌ای ننوشته‌ام. 
درست که من حتا مخالف این قوانین و ارزش‌ها!!!!! و فرهگ و سیاست و قانون و دولت بودم. اما این چیزی را از قبح قضیه نمی‌کاست. و باید به عنوان انسان علیه آن‌چه بر انسان می‌رود کاری می‌کرد. کار اصلی من نوشتن بود. نوشتم و بحث کردم و در میزگرد و سخنرانی ها حاضر شدم و به همه گیر می‌دادم. نقش پسر عبوس ناراضی را برایم در نظر گرفتند. هنوز هم نارضی هستم  معترض و منقد. بعدها نیز جنبش‌های اجتماعی کل عام‌تر و گسترده‌تری یافت عملا در هرجایی که امکانش بود حضور یافتم. تا بگویم من این برتی اتفاقی غیر انسانی را نمی‌خواهم.

0 comments:

ارسال یک نظر