هوای جان!
حوصله محصول علاقه است و انتظار محصول دل تنگی! کسی را که در آن سوی دلتنگی میخواهی، می توانی تا فراسوی حوصله به علاقه ی انتظارش بنشینی.
جمعه شکل تعطیلی لحظه های جهان است و هر روز تعطیل شبیه جمعه ای است که من جایی مبهم نزدیک جهان، در بامدادی دیر و از راه رسیده میان لحظههایی که نمیدانم چه مقدار از آن را با من سهیم هستی یا چه قدر در لحظههای تو سهیمام. شراکت و رفاقت و موافقت همه ی آن چیزی است که دو انسان به قصد هم«راه»ی از یک دیگر جست وجو میکنند و در آرزوی اش.
یادآوری ترانههایی از ایام گذشته ای که خاطرههایی دور از تنهایی و اندوه هستند, سهم زندگی را در سهمهای گذشته ی ما سهیم تر می کند. یاد وخاطره ی جملههایی را زنده می کنند که گاه نمیخواهم تکرارشان کنم. مردی با همهی «قصههای تنهایی زمین» و «حجم همه ی اندوه های جهان»
از به یادآوردن این نکته که « تو نام مرا هرگز ننوشته بودی که فراموشم کنی» و هراس از این که این لحظه و «تو »هم اسم مرا نمی نویسی. شکلی است از عطش های کنار یک لیوان، که هرگز مطمئن نیستی حجم گوارایی آب این لیوان چه قدر است؟!
دلتنگی برای نوشتن,و این که نه تو نه جهان نمی گذارد آن گونه که می خواهم و میخواهیم دوستت بدارم و خیابان و آسمان این شهر که مدت هاست طعم باران را در گلوی تو زندانی کرده اند. با این همه من ام آزاده ترین زندانی راههای هستی برای رفتن.... رفتن... بیا برویم.
حوصله محصول علاقه است و انتظار محصول دل تنگی! کسی را که در آن سوی دلتنگی میخواهی، می توانی تا فراسوی حوصله به علاقه ی انتظارش بنشینی.
جمعه شکل تعطیلی لحظه های جهان است و هر روز تعطیل شبیه جمعه ای است که من جایی مبهم نزدیک جهان، در بامدادی دیر و از راه رسیده میان لحظههایی که نمیدانم چه مقدار از آن را با من سهیم هستی یا چه قدر در لحظههای تو سهیمام. شراکت و رفاقت و موافقت همه ی آن چیزی است که دو انسان به قصد هم«راه»ی از یک دیگر جست وجو میکنند و در آرزوی اش.
یادآوری ترانههایی از ایام گذشته ای که خاطرههایی دور از تنهایی و اندوه هستند, سهم زندگی را در سهمهای گذشته ی ما سهیم تر می کند. یاد وخاطره ی جملههایی را زنده می کنند که گاه نمیخواهم تکرارشان کنم. مردی با همهی «قصههای تنهایی زمین» و «حجم همه ی اندوه های جهان»
از به یادآوردن این نکته که « تو نام مرا هرگز ننوشته بودی که فراموشم کنی» و هراس از این که این لحظه و «تو »هم اسم مرا نمی نویسی. شکلی است از عطش های کنار یک لیوان، که هرگز مطمئن نیستی حجم گوارایی آب این لیوان چه قدر است؟!
دلتنگی برای نوشتن,و این که نه تو نه جهان نمی گذارد آن گونه که می خواهم و میخواهیم دوستت بدارم و خیابان و آسمان این شهر که مدت هاست طعم باران را در گلوی تو زندانی کرده اند. با این همه من ام آزاده ترین زندانی راههای هستی برای رفتن.... رفتن... بیا برویم.
7 comments:
سلام زیبا بود . نوشته های منو هم بخونی و نظر بدی خوشحال می شم
زيباست . به زيبايي طلوع صبح جمعه. با حسي آشنا از دلتنگي.
اینقدر زیبا نوشتین که میشه در حستون غرق شد...
این حس واقعیه نه نوشته و نه خیال !
اینقدر بنویسید که همراه اونها تا واقعیت پرواز کنید و به انچه می خواهید برسید
ارزومند ارزوهایتان...
دیگه همینکه خطاب هوای جان را در آغاز نوشته ای از تو می بینم بی بروبرگرد وعده ی نوشته ای بدیع و زیبا را به خودم می دهم و مثل اینکه بغض ام هم شرطی شده باشد خود به خود با دیدن عنوان هوای جان در گلویم چمباتمه می زنه. چشم انتظار نامه های بعدی ات به هوای جان هستم.
دلم برات تنگ شده
سلام به جشن شب یلدا دعوتید یه سر بزنید..
چشم انتظارم..
چقدر قشنگ بود و چقدر واقعی در این فضای انتزاعی که ساخته بودی. مطالب دیگر را هم خواندم. مطلبی را که راجع به ختنه ی زنان کار کرده بودین در وبلاگم کار کردم. البته با ذکر لینک وبلاگ شما
ارسال یک نظر