دارگل گفت : پير مرد!!.. چرا ديگه عاشق نخواهى شد اونم هيچ وقت هيچ وقت....
بعد مكثى كرد سرش رو از سمتى كه رو به پنجره بود برگرداند و نگاهم كرد و گفت مى دونم پير نيستى، مى دونم بيش از آنكه پير باشى پُر هستى اما با همه اين ها، هربار بهت مىگم پير مرد، هرى دلم مى ريزه از دو جهت يكى اينكه از دارگُل ناراحت نشي دوم اينكه نكنه واقعا يوهويى پير بشى..
گفتم: نه از دارگل ناراحت نمي شم. از پيريم هم. تازه تو خيلى شيرين مى گى پير مرد..
دارگُل خنده اش گوشه ى لبش مى دود و سوالش را تكرار مىكند.
گفتم: من كى گفته ام عاشق نيستم.
گفت: خوب تو به قول آن داستان كوتاهت، «دارى تاهل با زنى را مجردانه زندگى مى كنى كه تو مرد مُرده اش هستى» اين كه نشد عاشق بودن پيرمرد مى خواى درس هاى عاشقيت رو كه به ماها مى دادى واسه خودت يادآورى كنم.
گفتم عشق هميشه با من است.
گفت اين رو مى دونم و هركس از تو دور مى شود در واقع اون عشق رو از دست ميده و سالهاى سال ديگه بايد به هر درى بزنه تا شايد دوباره طعم عشق رو بچشه ...
گفتم: درسته
دوباره پرسيد خوب پيرعشق... بعد خنديد .. خنده اش بلند تر شد.. مثل خنده ى ذوق كودكانه اى كه انگار يك شكلات را كه از آن بى خبر بوده توى جيبش پيدا كرده باشد، بلندتر گفت: آره پير عشق خوبه به جاى پير مرد.. بعد خوشحال از اين كشفش، گفت خوب نمى خواهى ديگر مرد زنده ى يك عشق باشى ؟
گفتم فقط خواستن نيست ..
گفت چرا يعنى ديگر امكانش نيست؟
گفتم من عاشق کسی شدم كه تمامى و زيباترين جملات ممكن عاشقانه و انسانى و مربوط به رابطه ى دو انسان را يك بار با زبان شيرينش به زيبايي تمام برايم و در گوشم خواند..
گفت : خب و روى «ب»ى خب مكث كرد..
گفتم و روزى يا شايد در طى روزها تك تك و تمامى اين جملات و كلمات را بازهم به زيباترين شيوه ى ممكن زير پايش گذاشت گاهى كمى پاشنه اش را هم بيشتر فشار مى داد روى آنها..
حالا ديگر هيچ جمله اى هيچ كلمه اى در جهان نيست كه مرا اميدوار كند. من تا هميشه منتظر ماندم روزى بيايد و پايش را از روى اين جملات بردارد. همين كه او دست از زير پا گذاشتنشان بر مى داشت كافى بود. دود سيگارم تمام گلو و بعد تمام صورتم را مى گيرد و ادامه مى دهم. بعد من خودم بلدم لهيدگى تمام له شده ها را درست كنم، من هنوز چشم به راه برگشتن او هستم چون تنها اوست كه مى تواند پايش را از روى آن همه تمام بردارد...برای کسی که پیامبر کلمه است دنیا بدون جمله و کلمه جایی خالی بیش نیست...هیچ کلمهای هیچ جملهای وجود ندارد... شاید دیگر در آغوش هر درخت رهگذر شکوفه دهم ..اما شکوفههایی پژمرده که هم مرا اندوهگین میکند و هم درخت را....
دار گل آهى را كشيد پنهان كرد و پرسيد،
يعنى سوختن و ماندن به پاى يك عشق، جدا از وفادارى و رعايت خود و رعایت انسان، يك «ناميدى ناتمام» را هم لازم دارد انگار..؟
من سرم را به شيشه ى مترو چسپانده بودم كه از تونلى تاريك رد مى شد و ديوارهاى سنگى مترو از پشت شيشه به سرعت روى مردمك چشمم خطهاى سنگى مى كشيدند و نگاهم را جر مى دادند... ديگر صداى دارگل را نمى شنيدم
شايد كمى دلگيرانه گفت براى همين است من فقط سوال مى كنم وچيزى نمى گويم..
صداى قيژقيژ ريل و واگن انگار توى آن نوارهاى خاكستري مغز من موزيك متال مى زدند...................................
0 comments:
ارسال یک نظر