۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

دارم[...] مادرم می‌شوم


دارم [شبیه] مادرم می‌شوم

دیروز یا پریروز بود. از خواب که بیدار شدم. وقتی دست و صورتم را می‌شستم به سن و سالم فکر کردم و نمی‌دانم چرا  با آن‌که من‌که تصاویر زیادی از چهره‌ی مادرم را به یاد ندارم. احساس کردم دارم شبیه مادرم می‌شوم. دارم شبیه سن و سال مادرم می‌شوم. سن و سالی که مادرم من را به دنیا آورد و دو یا سه سال بعد از آن، من را تنها گذاشت. مادرم مُرد و من تمام زنان جهان را از کودکی تا به امروز یک بار زندگی کرده بودم. تمامی زنانی که سن و سال‌شان شبیه سنی بوده که من ناخودآگاه از مادرم به یاد داشته ام یک جوری مادرم بوده‌اند . اگرچه من از این‌که هر زنی حس مادری بهم داشته باشد فراری بوده‌ام و حتا از زنانی که می‌خواستند مثلا نقش مادری برای من بازی کنند خوشم نمی‌آمد.
 مبارزه‌ی من علیه بی‌مادریم از همان کودکیم شروع شده بود. همان کودکی که حتا نخواستم با اعضای خانواده  سرخاکش بروم. آخرین دیدارش را یادم هست. می‌دانم در اتاق اصلی خانه‌ی مان در سقز، روی رخت و خوابی که تشک‌اش مشکی و آبی بودو گل‌هایی درشت و قرمز داشت. و لحافی بزرگ و سرمه‌ای با حاشیه‌ای پُررنگ‌تر. آن صحنه را خوب یادم هست. برادر بزرگم که به دست حکومت جمهوری اسلامی در حمله به کوردستان شهید شد، آن موقع دوره‌ی آموزش نظامی « سپاهی دانش‌»اش را می‌گذارند. در آن لباس‌های نظامی خیلی شیک بود و خیلی جذاب. با پوتین‌هایش تا دم در اتاق آمده بود و کف پوتین‌هایش را بر کف چارچوب در گذاشته بود که مثلا پایش به فرش خانه نخورد زیرا در خانه‌ی ما با کفش وارد اتاق شدن از مکروهات موکد بود. می‌دانم که با مادرم دعوا داشت سر این‌که دکتر بروند. نمی‌دانم موفق شدند یا نه که مادرم راضی کنند. اما من محو قیافه‌ی شیک بردارم بودم و آرزو می‌کردم که روزی منم هم ۱۸ سالم بشود و بروم سربازی و بعد آن‌قدر شیک و تمیز و خوش‌هیکل باشم، که این‌گونه از حرف‌هایم حساب ببرند.
تصویر بعدی که یاد من است بدون شک ادامه‌ی آن لحظه نیست. بدون شک چیزی زمانی چند روزی از آن لحظه گذشته است. زیرا مادرم را بی حرکت و بدون مخالفت‌های قبلی‌اش ، دیدم که آرام و بدون حرف، بر دستان عده‌ای بلند شد. از روی همان رخت و خواب. اما عمودی بلند نشد. افقی بود. آن‌ها مادرم را بر دست بلند کردند. ما بچه بودیم. من همان حدود سه سالم بوده. منیره شش یا هفت سال و حمیرا ۱۰ یا ۱۱سال. برادر فعلیم نمی‌دانم چرا در آن تصویر نبود. او اصولا آن وقت ها از این وقت‌های من شر‌تر بود معولا بچه‌ی شر در صحنه‌ی اصلی ماجرا ها حضور ندارد حتما یک جای دیگری برای خودش دست و پا کرده است و و او ۱۳ سالش بوده است.
هیچ کدام از آن‌هایی که مادر را بر دستان‌شان بلند کرده بودند چهره‌شان یادم نیست. اما یادم هست که به دو خواهر از من بزرگترم گفتند که نباید بیاید. به من هم که در حیاط بودم گفتند مادر رو می‌برند بیمارستان و زود بر می‌گردد.  خواهرانم بر یکی از دریچه‌های  کوچک آن پنچره‌ی بزرگ که تقریبا عرض اتاق را می‌پوشاند، گریه می‌کردند و من مثل مرد دلداریشان می‌دادم که مادر بر می‌گردد حالا بیمارستان است دیگر....

بعد‌ها من همیشه از بیمارستان و دکتر و دارو هرچیزی از این دست بود بدم می‌آمد. بدتراز آن، این بود که خانواده‌ام اصرار داشتند که من حتما پزشکی بخوانم و بروم رشته‌ی تجربی و نمی‌دانید چه داستانی شد تحصیل من. آن‌ها نمی دانستند نه تنها علاقه‌ی من به «کتاب ِخواندنی» و نه «کتاب ِحل کردنی» دلیل اصلی است برای علاقه‌ی من به علوم انسانی، بلکه من هیچ علاقه‌ای به دکتر و بیمارستان و دارو چسپ و پانسمان و آن میله‌ها و لوله‌های که در بدن آدم فرو می‌کنند هرگز ندارم.

من هرگز دلیل مرگ مادرم را، هرگز نشانی قبر مادرم را نپرسیدم و هنوز هم نمی‌دانم کجاست. کلا از اصطلاحات « بچه یتیم» و « بی مادر» و این‌ها بدم می‌آمد و از آن بدتر از « نامادری».. برای همین وقتی پدرم بعد از چند سال از مرگ مادرم دوباره ازدواج کرد هرگز ایشان را نامادری ننامیدم.

اولین شعرم در دوم راهنمایی فکر کنم دو بیت بود  که درباره‌ی مادر بود. اما فکر می‌کنم خانواده برای این که کلا علاقه‌ی من رو به ادبیات از بین ببرند  تا بلکه  دکتر شوم، کلی زدند توی ذوقم و منم شعر ننوشتم تا دوم دبیرستان که یک بار مربی پرورشی پرسید چه کسانی شعر می‌گویند گفتم من .و فوری رفتم یک سری چیزها سر هم کردم...:)  و بعد از آن دیگری به کار شعر پرداختم.
بعدها تمام سعیم این بود که هیچ کجای شعرهایم اصلا در باره‌ی مادر چیزی ننویسم. کلا هم از شعرهایی که درباره ی مادر بود بدم می‌آمد. یک جور لوس بازی بود . از طرفی خوشحال بودم  که اصلا من مادر ندارم تا این لوس بازی‌ها رو در بیارم.

 اما انگار ننوشتن درباره‌ی مادرم مبارزه‌ی خودآگاه من بود با ناخودآگاهم. تا اینکه در ۲۵ سالگی در یکی از شعرهایم خودش را زد بیرون... «‌اگرچه ۲۵ عمر جوانیم بدون آن‌که مزار مادرم را بدانم..../عاشقم...؟ اگر چه اقاقیای حیاط‌مان بعد از من در جامی نفت عاشق شد.../ نمرده‌ام؟/...»
بعد از آن فهمیدم مبارزه‌ام  بی‌خود بوده است و فقدان مادر که «دیگری بزرگ» کودک است به قول فروید و لکان کار خودش را کرده است. کار خودش را کرده است که جست‌جوی مفهوم عینی و ذهنی زن بخشی از زندگی من شده است. بعدها مادرم از نوشته‌هایم سرازیر و سرشار شد. برای مادر دوستم نامه نوشته بودم و انتهای نامه نوشته بودم « من فرزند همه‌ی مادران زمینم» و یک سال بعد «هیوا مسیح» مجموعه شعری به همین نام چاپ کرد« من پسر همه‌ی مادران زمینم». بعدها در ۲۷ سالگی، ۳۴ سالگی، در داستان‌های غربت، در سیاسی نویسی، در فمینیسم و هرچیزی که بود مادرم سرازیر شد. در شعرهایم نوشتم « حذر کنید از بیمارستان»....


حالا و اما شاید ۱۷ سال پیش وقتی شعرهای سید را می‌خواندم شاید هم ۱۸ سال پیش وقتی همان ۱۸ ساله ای شده بودم که آرزو می‌کردم برم سربازی و وقتی ۱۸ سالم شد هرکاری از دستم برآمد انجام دادم که سربازی نروم، و شعرهای سید علی صالحی را می‌خواندم و می‌گفت « چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد» تمام دنیای شعرهای سید شبیه من بود جز این‌که خوب زیاد مانده بود من چهل ساله شوم.

 اما حالا و بعد از دو تا ۱۸ سالگی دیگر چیزی نمانده‌است من « ۴۰ ساله» شوم و شاید خواهم شد و شبیه سن و سالی می شوم که مادرم را به یاد دارم و این گونه تقصیر خودم نیست وقتی آینه را نگاه می‌کنم خودم را در هیئت مادرم می‌بینم. حالا دیگر زتمامی زنانی را که زمانی فکر می‌کردم جای مادرم هستند و به سن مادرم هستند دیگر همسن من هستند. دیگر آن زنان را باید یادبگیرم به چشم مادرم نگاه نکنم . دیگر زنان چهل ساله و به بعد جای مادرم نیستند . همسن مادرم نیستند.
اکنون خودم به تنهایی جای تمام زنان جهان هم سن مادرم هستم.
 با آن‌که در جامعه‌ی ما رسم براین بوده پسران شکل و شبیه پدران شوند و از نظر ظاهری هم من و پدرم بی شباهت نیستیم، با آن‌که پدر من نازنین ترین پدر دنیاست و از مادری هم هیچ برای من کم نگذاشت . تمام روزهای جنگ و آوارگی و قحطی سرم بر ران‌هایش بود و نقش رادیو تلویزیون را برای من و خواهر برادرهایمان داشت و برایمان قصه ‌ها می گفت،  اما انگار من ناخودآگاه تمام سعیم این بوده شبیه مادرم شوم.
اکنون شبیه مادرم شده ام شبیه سن مرگ مادرم... شبیه شباهتی که هیچ چیز از آن نمی‌دانم. برای همین یک سرگردانی و بی شکلی عجیب همیشه شبیه شباهت زندگیم بوده است. چون تصویر مشَکل و مشخصی وجود نداشته که من شبیه وی باشم. من شبیه زنی هستم که نیست.
حالا به آینه که نگاه می‌کنم . خودم را شبیه مادرم می‌بینم. برادر کنونی‌ام پاسخ اکثر سوالات به جا مانده‌ی تاریخ زندگی من است. دیروز یا همان پرویروز که دلم بدجوری برایش تنگ شده بود لای حرف ها سن مادرمان را پرسیدم او هم دقیق بلد نبود اما با محاسبه و این‌ها مطمئن بودیم که به ۵۰ سال نرسیده است و اگر چهل ساله نبوده باشد نهایتا چیزی حدود ۴۳یا۴۵ بوده است.
گاهی حس می‌کنم تمامی این سال‌ها جای خواهرانم. جای خاله‌هایم. جای خیلی‌ها،  من ادامه‌ی مرگ مادرم را زندگی کرده‌ام انگار از همین رو بوده که زندگی را وظیفه‌ی خود دانسته‌ام. برای همین هم هیچ وقت شکل مشخصی زندگی نکرده‌ام تا شکلی را به ادامه‌ی زندگی مادرم تحمیل نکرده باشم..
چیزی نمانده‌است آیینه‌ی بی دریغ.... چیزی نمانده است آیینه.... مادر من ... چیزی نمانده است که من..منی که از تو به دنیا آمدم  شبیه مادرم شوم... شبیه دعاهای سحرش و تنهاییش برای لالایی که برای من خوانده. ..حالا برو ای مرگ ..برادر... خواهر... «بیم ساده‌ی آشنا»، رفیق همزاد ماندگار... نرفتی‌هم حالا همین جوری کنارم بمان .. من دوباره عاشق خواهم شد... شاید سهم من در ادامه‌ی زندگی عاشق‌تر شدن باشد و انسان را دوست داشتن... انسانی که هرگز هیچ شکلی برایش تعریف نکرده‌ام. انسانی که از دید من در هیچ آیین و ایدئولوژی و قانونی نمی‌گنجد جز لذت انسان برای انسان...
حالا منم و همان چشمانی که دانش‌آموزانم همیشه برایشان سوال بود « آقا شیخی واقعا کجا را نگاه می‌کند...» چشمانی که تن به نگاه کردن به دوربین نمی‌دهد.....
چشمانی که جایی دور را از زندگی می‌نگرد...شاید یک روز کسی را که انتهای این نگاه است صدا کردم.....

0 comments:

ارسال یک نظر