برای من کشف لذت سینما در واقع مدیون برنامهی « هنر هفتم» شبکهی اول سیمای جمهوی اسلامی ایران بوده و هست. برنامهای با مجری گری مردی مو نقرهای با نام «آقای عالمی». آخر هر پنج شنبه آن اواخر شب فکر کنم نزدیکهای ساعت ۱۱ شب پخش میشد. این برنامه فکر کنم از سالهای ۶۸ شروع شد و به گمانم تای یکی دو سال ادامه داشت. راستش الان اسم و یا قیافهی هیچ کدام از مهمانانی که آقای عالمی گاه به برنامهاش برای نقد فیلم دعوت میکرد یادم نیست. بیشتر قیافهی خود آقای عالمی با آن دماغ شاخصاش ولبهای نازک بالاییاش و آن موهای نقرهای زیبا یادم هست.
در واقع این برنامه بود که به من آموخت فیلم را چگونه ببینم. به چه مسائلی در یک فیلم میشود دقت کرد و لذت فیلم دیدن را برای من و به طور کل لذت سینما را به من آموخت. سینمایی که برای من شاید از همان کودکی که شاید به ۵ سال هم نرسیده بودم و برادرم که در همان ۵ سالگی من شهید شد، به سینمایی در شهر سقز برده بود. سینمایی که اگر اشتباه نکنم اسمش سینما « آسیا» بودو بعدها بر اثر رعد و برق خراب شد. و هیچ وقت هیچ قوت هیچ وقت درستش نکردند و تا سالها خرابههایش آشیان کبوتران و پناهگاه عرقخورها و محل بازیهای کودکی و نوجوانی ما بود و گاه محل دفع حاجت و ..هرچیز دیگیر شد به جز هنر.... تا اینکه بعدها هم کلا شهرداری در این چند سال اخیر خرابش کرد و با آن خیابان تنگ و کوچک مقابل آن را که در میدان مرکزی شهر قرار داشت، را کمی توسعه دهد و چند خیابان و بلوار را با آن به هم وصل کرد.
«برنامهی هنر هفتم» و اکبر عالمی باعث شدند که من نیز به جمع گروهی از دوستانم بپیوندم، برای اینکه در آن دورانی که « ویدیو» قاچاق بود، ویدیو را اجاره کنیم و بعد در یک سفرهی نان بپچیمش که ماموارن کمیته فکر کنند نان خریدهایم و چند فیلم وی اچ اس، از انواع مختلف اجاره کنیم و یک شبانه روز کامل در خانهی یکی از دوستانمان که خلوت میشد جمع شویم و فیلم ببینیم. فیلمهای ما از کشتی کج و فیلم پورنو تا فیلم آبی کیشولوفسکی را شامل میشد. البته بدون شک فیلم پرونو در دموکراسی اکثریت معمولا رای بیشتری میآورد.
اگر آدمی هم مثل من که با هزار زحمت از زبان آقای عالمی و منتقدان برنامهاش اسم چند فیلم را حفظ میکردم یا میرفتم با این آدمهای اهل تئاتر شهرمان مینشستم و سعی میکردم به پُز زدنهایشان در مورد فیلم هایی که دیدهان گوش کنم و بعد نام آن فیلمها را از آنهایی که فیلم اجاره میدادند بپرسم و طرف هم هی بگوید « شعله» و «قانون »و ۲۰ حلقه فیلم پورنو» و «فیلمفارسی»هست که من حتا تا به امروز خوشبختانه یا متاسفانه ۱۰ تا از این فیملفارسیها را ندیدهام. حالا از میان این همه فیلم که گیر آورده بودیم و میخواستم اعتراضی بکنم و بگویم فلان فیلم را ببینیم، مسخرهاش میکردند و این رفتارهایش را به حساب ادا درآوردن و درخواست متفاوت بودن و کلا ناهنجار با جمع سنجیده میشد و میگفتند بشین بینیم بابا، دمر بخواب فیلمت رو ببین... اون فیلمها مال آخر شب نشینی فیلم دیدن است. وقتی همهی فیلمها دیده شد و بعد خیلی ها خوابشان گرفت و بعد دموکراسی اکثریت قدرتش را از دست داد، تازه میشد وقتی که بشود برخی فیلمها را دید البته بدون شک دوستانم نیز آن فیلمهایی را که من دوست داشتم، دوست داشتند اما خوب در آن سنین احتمالا نیازهای فرهنگی و هنری در طبقه بندی نیازهای انسانی مازلویی یک چند درجهای بالاتر قرار میگرفت و دیدنشان به تاخیر میافتاد. و البته که من هم از دیدن فیلمهای پورنو بدم نمیآمد اما خوب ترجیحم این بود که اگر یک چنین شبی هست و چنین فرصتی که من حتا باید غیر از ترس کمیته ترس پدرم را هم تحمل کنم به دیدن فیلم دیگری بگذرد. که میگذشت اما کم میگذشت و یا در آن ساعات دم صبح و به خواب آلودگی و هی با آب صورت را شستن و خود را بیدار نگه داشتن میگذشت.
همین ماجرا بود که وقتی در دانشگاه که یک بار بحثی شد و سر یک فیلم از بیضایی و یک فیلم از کیشولفسکی، بنده کلی داد سخن راندم و دختری که بعدها باهم دوست شدیم و خیلی از تحلیلهای من از فیلم خوشش میآمد و پیش خودش فکر کرده بود من یک فیلم بین حرفهای هستم. هی راه به راه میپرسید فلان فیلم را دیدهای و منم می گفتم نه. بعد هی این اتفاق بسیار زیاد پیش آمد و بعدش گفت که «عزیزم تو که آن دفعه بحث این فیلمها شد آن یکی دو فیلم را که خیلیها ندیدهاند، دیده بودی.. چرا تو اینقدر فیلم کم دیدهای آخه؟».
در جواب بهش گفتم « امکانات نبود و رفیق بد هم بی تاثیر نبود».. خندید و گفت نه عزیزم جدی جدی دوست دارم دلیل واقعیش رو بدونم. گفتم باور کن دلیلش همان بود که گفتم امکانات نبود. من از شهری میآیم که کلا دو سینما داشته که یکیش تقریبا به اندازهی عمر من هنوز خرابه است و آن یکی هم که چون ما شهر کورد نشین هستیم هی از این فیلمهای جنگی و به ویژه جنگ با پیشمرگههای کورد را برایمان نشان میدهند که در آن به ما نشان بدهند که این پیشمرگههای ما موجودات قصی القلب و وحشی و عچجیب غریبی هستند و دست کمی از بعثیها و اینها ندارند. من و خیلی دیگر از مردم شهر حالمان از چنین فیلمهایی به هم میخورد. میماند دو کانال تلویزیونی و جمعی از رفقای فیلم بین، که متاسفانه برخی فیلمهای دیگر بیشتر رای میآورد برای دیده شدن و کلا هم خیلی فیلم آنچنانی در دسرس نبود. دیدن آن یکی فیلم کیشولفسکی هم به دلیل این نبوده که من آدم متفاوتی بودهام که رفتهام سراغ چنین فیلمی، بلکه به دلیل این بود که تنها همان یک فیلم و فیلم آبی از کیشولفسکی تا سالیان دراز از وی در دسترس ما بود..
القصه اما اینها اصلا ربطی به ماجرایی که من میخواستم تعریف کنم نداشت. در آن سالهای اواخر دههی شصت و اوایل دههی هفتاد همین برنامهی «هنر هفتم» آقای عالمی بود و لذت اینکه آخر هفته بنشینیم پای آن تلویزیون ۲۰ اینچ سیاه و سفیدمان با خواهرم که ۴ سال از من بزرگتر بود و فیلمی را که این هفته آقای عالمی انتخاب کرده بود ببینیم.
اما داستان این بود که خانهی ما « خانه بزرگ» طایفه بود و طایفه تقریبا به نوبت و بی نوبت احتمالا برای دیدار و عرض ادب و سلهی ارحام و هرچیز دیگر راه به راه در خانهی ما مهمان بودند.
اساسا بودن مهمان در خانهی ما یکی از لذتهای زندگی من بود. زیرا از همان کودکی آموخته بودم که « حضور مهمان در خانهی ما» یک ارتباط مستقلی با «خودمختاری من» داشت. حضور مهمان یعنی اینکه بنده تقریبا مجموعهی غلطهایی که در زمان عدم حضور مهمان جرات انجامش را نداشتم از ترس پدرم میتوانسم آزادانه انجام بدهم و حتا مهمانها را از دست خودم نیز عاصی کنم. با اینهمه لذتی که از حضور مهمان در خانه مان میبردم هرگز دوست نداشتم مهمانها پنج شنبه شبها به خانه مان بیایند. زیرا نشستن پای شب نشینی همان و گوش فرادادن به حرفهای پدرم همان و نزدیک شدن به ساعات پخش برنامهی « هنر هفتم» همان. تلویزیون هم که در اتاقی بود که بابام مینشست و میخوابید. بنابراین تا زمانی که مهمانها نمیرفتند اصلا درست نبود در حضور فرمایشان پدرم و گوش فردادن مهمانها و بحث و گفتوگو ها با حاجی فلان و شیخ فلان و ... تلویزیون را روشن کردن و آن هم نشستن پای فیلمهای خارجی که اصلا سر و تهش معلوم نبود و تازه ممکن بود زنهای بی حجاب هم نشان دهد .
این بود که باید خدا خدا میکردم و دل دل میکردم که این مهمانهای عزیز بروند.. نمیرفتند آقا نمیرفتند. چنان چانه گرم میشد که سرمای زمستان از یاد میبردند و « مهمان عزیز شب پاییز» میشدند و بیا و حالا درستش کن.
در کوردی یک ضربالمثل یا یک باور خرافی هست که « مواطب باشید نمک در کفش مهمان نریزید اگر در کفش مهمان نمک بریزی، مهمان خانه را ترک میکند.» آن شب لحظه به لحظه داشت به ساعت شروع برنامه نزدیک میشد و مهمانها هم انگار قصد رفتن نداشتند. رفتم از آشپزخانه مقداری نمک برداشتم و ریختم در یکی دوتا از لنگه کفشها. با اولین ریزش نمکها چند دقیقه بعد تعارفهای «خوب دیگر برویم و زحمت را کم کنیم »شروع شد. این مسئله اما کمی طول کشید و تعارف یادشان رفت. این تاثیر من را امیدوار کرد و دوباره کمی دیگر نمک ریختم بلکه قدرت جادویی نمک در کفش مهمان ریختن بیشتر شود. اما باز تاثیرش در حد همان خب بلند شیم برویم بود که با یک جملهی حالا نشتسیم چه کاریه به فنا میرفت. خلاصه بنده بی حواس از این :ه این چندمین بار است که در این کفشها نمک میریزم، همچنان به تلاش خرافی خودم ادامه میدادم و تا این که ناامید از تاثیر این خرافه رفتم در آن یکی اتاق نشستم یا به خواند چیزی مشغول شدم. خوابم گرفته بود که کم کم سرو صداها در هال و راهرو بیشتر شد و من چرتم پاره شده... اما پاره شدن چرت همراه شد با اینکه صدای پرنهیب و پر لهیب پدرم گفت شهاااااااااااااااب . تو نمک ریختهای در.... و من از پنجرهی آن یکی اتاق پریدم بیرون و رفتم در حیاط را باز کردم و به طرفهالعینی در کوچه بودم که عمرا امکان دسترسی پدرم به من نبود و مهمانها را میدیدم که بعد اینکه کلی خواهش تمنا کردند از پدرم تو رو خدا اگر اذیتش کنید و اشکالی ندارد شهاب جان نور چشم ماست و اینها حالا دارند توی راهرو به نوبت نمک از کفهایشان خالی میکردند . وضعیت به وجود آمده باعث شرمساری بود . زیرا واقعا تقریبا تلی از نمک جلوی در راهرو جمع شده بود..زیرا من آنقدر نمک ریخته بودم در کفشها ظاهرا موقع پوشیدن پایشان در کفش فرو نمی رفته و متعجب از این وضعیت اولین لنگ کفش را که برمیگردانند میبینند نمک مثل ساعت شنی از کفشهایشان میریزد.
به من چه خب آنها باید درک میکردند که آدم شب پخش هنر هفتم که به مهمانی نمیرود. آنهم در آن دوره زمانهای که اصلا اینطور نبود هرکس واسه خودش یک اتاق داشته باشد و در هر اتاق هم یک تلویزیون.
0 comments:
ارسال یک نظر