۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

دیشب خوابت رو دیدم کاکه فرزاد


دیشب . نمی دانم شب بود یا دم دمای صبح. چون من که دیر وقت می خوابم. خواب دیدم از روستایی که معلم هستم به یک روستایی که  مدرسه ی بزرگتری دارد منتقل شده ام. تازه وارد دفتر شده بودم که تو را آن جا دیدم. تو پسری جوان و 19 ساله شاید 20 ساله. تازه ریش های  زیر گوشت سیاه شده بود. یک " مرادخانی" به تن داشتی. به سویت آمدم و گفتم سلام مرد.... سلام عزیزم.... من را می شناسی؟ من شهاب شیخی هستم. آغوش گشودی و آغوش گشودم و در آغوش کشیدیم یکدیگر را. می دانستم که تو اعدام شده ای. اما من تو را زنده می دیدم. در آغوش خودم و چه قدر گریستیم. نمی دانستم در خوابم چه توجیهی برای زنده بودنت پیدا کنم. تو هم چیی نمی گفتی. نه تو نبودی. تو اصلا ناگهان در آغوشم نبودی. نمی دانم خودم می گفتم یا بقیه ی معلم ها: « کاک شهاب دروغ می گویند فرزاد اعدام شده ... کاک شهاب این آدم را جمهوری اسلامی آورده است چون شبیه فرزاد است. تا بگویند اعدام نشده و این فعالان حقوق بشر دروغ می گویند». یکی گفت :نه راستش این است که فرزاد فرار کرده و اصلا آن شخصی که اعدام شده فرزاد نبوده .. یکی می گفت....
اعصاب نداشتم به این حرف ها گوش کنم. من تنها در حیاط مدرسه میان دانش آموزانی که اصلا هیچ چهره ای از آن ها به یاد ندارم، دنبال تو می گشتم. هی گشتم و نیافتمت. پیدایت نکردم کاک فرزاد. چقدر جوان بودی.  نمی دانم توی خواب این جمله را به خودم می گفتم یا زمانی که از خواب پریده بودم. به خودم می گفتم خدا کند تو نرفته باشی من خودم جای جمهوری اسلامی همه ی خبرهارا .. همه ی فعالین حقوق بشر را.. تکذیب خاهم کرد. همه ی رسانه های دنیا را خواهم گشت و به آن ها خواهم گفت. کاکه فرزاد زنده است. کاک فرزاد تا آخر دنیا ......

1 comments:

سپهر عاطفی گفت...

او نیست با خودش

او رفته با صدایش اما

خواندن نمی تواند.

ارسال یک نظر