روز بیست سوم خرداد 1388است. از بعد از ظهر روز قبل که مثلا انتخابات در حال برگزاری بود. خبرهایی می شنیدیم. بو هایی می آمد. از ساعت 10 صبح 22خرداد، فضای شهر نظامی شده بود. من بوی حادثه را می شنوم اما معمولا نمی خواهم حادثه را به فاجعه ارزیابی کنم. از دیروز غروب بو برده بودیم این اتفاقی که از شمارش آرای برخی صندوق ها بیرون می آید، نتیجه ی آن رایی نیست که ما به صندوق انداخته ایم. روز 23 خرداد1388 است تمام شب قبل را نخوابیده ام و لحظه به لحظه مدار شمارش آرایی را نگاه کرده ام که آب از آبش تکان نمی خورد. برداری که برای رای ها رسم شده به قول محسن نامجو بد جوری راست کرده بود. توی چشم آدم بود و توی شعورش. با این همه تا بامداد..تا ساعت 8.. تا ساعت 10 صبح.. تا 12 بیدار ماندم..
خبر فارس نیوز کیهان را خواندم و مطمئن شدم کودتا شکل گرفت. پیش خودم گفتم خدا بگم چیکارت کنه پروین اردلان. تو چگونه می توانستی باور داشته باشی که این ها کودتا می کنند و کردند. خوابم گرفت. دیگر نه نایی برای بیداری داشتم و نه امیدی. ساعت حدود 2 بود امیر رشیدی زنگ زد. گفت شهاب برو فلان عکس من رو از فیس بوک پاک کن و گرنه بلای احمد باطبی را سرم می آورند.. گفتم چرا؟ گفت نتیجه رو اعلام کردند 63 درصد. آری همان 63 درصد معروف. با این که می دانستم اما هنوز نمی خواستم باور کنم. بلند شدم خبرها را چک کردم. شنیدم که میرحسین قرار است به روزنامه ی اطلاعات برود. خانه ی من خیابان گاندی رو به روی بیمارستان دی بود. به یکی از دوستام زنگ زدم گفت دارم میام پیش تو. گفتم ونک که رسیدی برو اطلاعات. رسید تماس گرفت که نگذاشته اند میر حسیت حرف بزند. مردم ناامید و بهت زده دارند بر می گردند. سراغ تعداد مردم را گرفتم . گفت پراکنده است شاید سر هم 200 نفر باشند. گفت من از ونک پایین میایم. کمی دیگر زنگ زد گفت بیا بیرون وضعیت عادی نیست. مردم دارند هی با هم حرف می زنند. هی به هم می گویند مگر می شود؟. خلاصه بیرون رفتم. دوربینم را برداشتم مثل تمام روزهای تبلیغات انتخاباتی. به سر خیابان ولی عصر رسیدم. دیدم تعداد جمعیت ناباور بهت زده بیشتر می شود. در پیاده رو ها مردم نمی گنجید. هی یکی به یکی دیگر می گفت آخر مگر می شود. اخر این که نتیجه ی رای ما نیست.. جمعیتی که می خواست باهم حرف بزنند بیشتر شد. وارد خیابان شدیم. وقتی به خودمان نگاه کردیم دیدیم."ما بیشماریم".یعنی دیگر از شمردن گذشته بود. همین جوری به دلیل افزایش جمعیت صدای گفت و گو ها بلند شد یکی گفت:« این رای ما نیست» . ناگهان همه تکرار کردند. نبدیل شد به شعار. چند بار داد زدیم. فریاد برآوردیم. شعارا زیاد شد. مردم از پشت پنجره ها و پشت بام ها و روی تراس ها مارا نگاه می کردند. آن ها هم بهت برشان داشته بود. با دست چند بار اشاره می کردیم:«بیا.....بیا.....بیا....نترسین نترسین...ما همه با هم هستیم». جمعیت از پارک ساعی گذشت. شعار:« رای من کو» این را از زنی شنیدم.همه داد زدیم. رای من کو. پایین تر از پارک ساعی جمعیت تمام خیابان را پر کرده بود. عده ای که صدا و قدبلندتری داشتیم از مردم خواستیم بنشینند. نشستند. یک آقایی پیشنهاد داد. ما کاری به هیچی نداریم. آرام و بی صدا می رویم جلوی وزارت کشور. بست می نشینیم و می خواهیم که آرا بازشماری شود. گفتیم و گفته شد ما نه به هیچ جا حمله می کنیم. نه علیه کسی شعار می دهیم. نه هیچ چیز دیگر. بدون هیچ خشم و خشونتی. تنها رای مان را می خواهیم. جمعیت بلند شد. جمعیت دیگر حقیقتا بی شمار بود. بالای یک پست برق رفتم عکس گرفتم. انتهای جمعیت معلوم نبود. یک موتوری می گفت تا ونک همینن جوری پره. به عباس آباد نرسیده بودیم. ناگهان صدای جیغ و فریاد بلند شد. پشت سرمان را نگاه کردیم و نکردیم لشکر موتورسواران گارد به ما حمله کرده بود. احتمالا در کلیپ ها دیده اید که یک عده موتور سوار از پشت وارد جمعیت می شوند و می زنند، ان جمعیت ما بودیم. مردم فراری شدند به دو سوی پیاده رو ها. دختر خانم جوای روی زمین افتاد ماموری باتومش رو بالا برده بود ومن تنها چنان دست هایش را کشیدم که روی زمین کشیده شد. اما از زمین بلندش کردیم. مانتویش پاره شده بود از جلو. ناگهان دیدم موتوری ها افتادند. داستان این بود که جمعیت به حدی زیاد بود که وقتی چنان از هم باز شد و به دلیل اینکه فضایی وجود نداشت که جمعیت به آن پناه ببرد دوباره همان جا مستقر شدند و ناخودآگاه موتوری ها گیر افتاند در جمعیت.موتور یکی آتیش گرفت. یکی ازگاردی ها را دیدم که از زیر مشت و لگد مردم دارد رد می شود. با اونا و چند نفر دیگر از زیر دست مردم درش آوردیم. داد زدیم ما مثل اوناه نیستیم. جوان گارد ویژه ای اگرچه سرش خونی شده بود. اما صورتش رنگ نداشت. در عمرم آدمی اینقدر ترسیده ندیده بودم. عده ای پیرمردها او را از ما تحویل گرفتند و به پیاده رو بردند. موتورها یکی پس از دیگری می افتاد و جوانان کتک خورده به متور ها لگد می زدند و آن ها را به کنار موتور آتیش گرفته می بردند. یاد دوربینم افتادم. رفتم بالای یکی دو ماشین عکس گرفتم. همان عکس های 23 خرداد که در فیس بوکم گذاشته ام. جمعیت دوباره راه افتاد. به تقاطع مطهری رسیدیم. دیدیم لشکری ایستاده آماده به رزم. رو به روی مایی که تنها دو انگشت بالا برده داشتیم. دوباره به ما حمله کردند.نمی دانم برای تحریک احساسات ما بود یا از پس فطریتیشان که مستقیم به زن ها و دخترها حمله می کردند.داد زدیم فرار نکنید.« نترسید...نترسید..ما همه با هم هستیم». آن ها بیشتر می زدند. صادقانه می گویم با یکی از دوستان دو تیکه سنگ بزرگ برداشتیم. گفتیم این بار بیایند جلو می زنیم. سنگ در دست آماده شدیم. آن ها به عقب برگشته بودند و موضع گرفته بودند. با دوستم به هم نگاه کردیم و بدون هیچ حرفی سنگ رو درون جوب انداختیم. فقط گفتیم کار ما این نیست. نا گهان این بار با تمام نیروهایشان حمله کردند. یک گاز اشک آور صاف خورد جلوی پای ما. فرار کردیم. بیشتر از چند ده متری نتوانستیم. خفه شدیم. نفس نداشتیم. رسما چشم هام سیاهی رفت . سینه خیز خود را به درون کوچه ای رساندیم در یک پارکینگ باز بود و اگر چه صاحب خانه کمی می ترسید و راهمان نمی داد ما اندکی به زور وارد پارکینگ شدیم. آن جا پر شد و حیاط و پارکینگ های دیگر هم صدای گلوله هم آمد. روزنامه سوزاندیم. دود سیگار در چشم هم دیگه می ریختیم. بعد از حدود نیم ساعت توانستیم به حال عادی برگردیم. متوجه شدم که موبایلم همان بار اول افتاده است. وقتی که دختر جوان را کشیدم و در جوی کنار خیابان افتادیم. از کوچه های ولی عصر رفتیم تا به میرزای شیرازی رسیدیم. از انجا بالا رفتیم. آن چهار راه پر گارد بود. ما رد شدیم. رفتم آن ور جلوی سینما آزادی دوربینم را در آوردم. عکس بگیرم. فیلمبردار آن ها که وسط چهار راه بود مرا به گاردی نشان داد. پا به فرار گذاشتم. در چند کوچه ی بالاتر دوستام رو پیدا کردم. برگشتیم به خانه ی من. آش و لاش و کتک خورده و دل شکسته. به هم دیگر می گفتیم این گاز اشک آور فرق داشت. بابا ما خیلی گاز اشک آور خوردیم این فرق داشت . مطمئن بودیم ماده ای در آن بود که راه تنفس را در جا بند می آورد.
خبرها و گزارش ها و عکس هار منتشر کردم.خبرها را به دوستانی که خارج بودند دادیم که آن ها منتشر کنند.
قرار گذاشته شد برای فردا میدان ولی عصر. اما شب از تلویزیون اعلام کردند. احمدی نژاد در آن جا جشن پیروزی می گیرد.
0 comments:
ارسال یک نظر