ما در تدراک و خبر رسانی برای شکرت بیشتر گروه ها مردم عادی، فعالان همه و همه بودیم. نزدیک های ظهر زمزه بر خاست که موسوی و کروبی گفته اند شرکت نکنید. دوربینم را بر داشتم و در کوله ام گذاشتم. هم راه چند دسمال آغشته به سرکه، روزنامه باطله برای آتیش درست کردن به هنگام شلیک گاز اشک آور. سیگار به مقدار فراوان.فندک یکی دوتا چون ممکن بود یکی از کار بیافتد. اما من همیشه با معمولی ترین لباس می رفتم. بدون هیچ دستبند و نشانه ای. بودن ماسک حتا .چون معتقد بودم اینجوری در هر صورت توجه بیشنر جلب می شود و من نباید گیر می افتادم. گروه ما که یکی از همان شبکه ها اجتماعی بود که موسوی بعد ها در تببین راه سبز امید به آن اشاره کرد و البته هر شخص خود با گروه های دیگری نیز در تماس و هماهنگی بود. سوار ماشین شدیم و نز دیکی های چهار راه کالج پیاده شدیم. وارد پیاده رو شدیم و کم کم ازدحام مردم و ماشین ها بیشتر می شد. به چهار راه ولی عصر رسیدیم باز پیاده رو پر شد و یک اتوبوس از کنار جمعی که مثلا پیاده رو بودیم رد شد و فریاد الله و اکبر و میرحسین سر کشیدند. وارد خیابان شدیم و تقریبا نرسیده به تقاطع فلسطین(کاخ) خیابان پر شد. برگشتیم دیدیم تمام خیابان پر شده. تمام کنار خیابان پر بود از نیروهای گارد ویژه، با تمام ابزار آلات و تجهیزات. جمعیت به طرزباور نکردنی واقعا می جوشید. من خودم نمی توانستم تصور کنم که این همه جمعیت از کجا می رسد. به دانشگاه تهران که رسیدیم تمام عرض خیابان پر شده بود. جمعیت ساکت و آرام بود. گاردی ها با کمال احترامی که هر نیرویی می بایست به چنین جمعیتی ناخود آگاه ، می گذاشت، کلاه های شان را در آوردند و باتوم هایشان را زیر بغل شان گذاشتند و خیلی آرام و بدون هیچ کینه ای اما همراه با تعجبی وصف ناپذیر به ما نگاه می کردند. کم کم ترسم ریخت و اولش با موبایلم شروع کردم به عکس گرفتن. لبخند های ساکت و آرام مردم به همدیگر و برگشتن و طول و عرض جمعیت را نگاه کردن و خوشحالی وصف ناپذیری که در چهره های موج می زد، به آدم انرژی و نیرویی بیشتر می داد. من باز هم صادقانه بگویم، دلم می خواست این جمعیت فریاد بر بیاورد. می خواستم چنان شعار دهد که زمین و اسمان باهم بلرزد . اما همان مردم ساده و مهربان و صبور به همدیگر می گفتند:« هیییسسسس..ساکت.. ما شعار نمی دهیم. راه پیمایی ما سکوت است. سکوت..»/ صادقانه بگویم. قسم می خورم که من قدرت سکوت را آن روز تجربه کردم. سکوت سهم عظیم و حجم قطوری آفریده بود که ارتفاع زمین و آسمان را اندک کرده بود. دیگر دوربینم را در آوردم. روی نرده ها می رفتم. عکس می گرفتم و به همه لبخند می زدیم. به تقاطع رودکی( سرسبیل) که رسیدیم دیدم جمعیت ابتدایش دارد به آزادی می رسد و انتهایش معلوم نبود. دریایی از مردم بود. جمعیت ساکت و صبور و آرام می رفت. خیابان حق ما بود.مال ما بود.احساس می کردی که آسفالت خیابان دوستت دارد. یک جوری به آدم می گفت بیشتر قدم هایت را روی من بگذار.به دانشگاه شریف رسیده بودیم. ماشینی رد شد که گفتند حامل موسوی است هر چقدر تلاش کردم نتوانستم به ماشین برسم، رسیدم البته ولی نتوانستم موسوی را ببینم . نزدیک مسجد کنار دانشگاه شریف در حالی که روی اتوبوس ها مشغول عکاسی بودم ناگهان دیدم وشنیدم که کروبی از ماشین اش پیاده شده است. زیرا صدای مردم بلند شد:« رای تو رو دزدیدن .... دارن باهاش پز می دن...»..« موسوی...کروبی.. رای من و پس بگیر...» با زحمتی که منجر شد به پاره شدن پیراهنم و کنده شدن دکمه های پیراهنم خودم را به آن جا رساندم چند عکس وانستم یان بار از کروبی بگیرم. از آن جا هم رد شدیم. دیروز احمدی نژاد در میدان ولی عصر ما را «عده ای خس و خاشاک نامیده بود.. عده ای که مثل تماشاچیان ناراضی مسابقه ی فوتبال بعد از باخت تیم شان شهر را شلوغ می کنند و در مسیر سیل زلال!!! آن ها ما گم می شویم » احمدی نژاد و یاران ادنکش که حتا نتوانستند میدان ولی عصر را بپوشانند به ما گفته بودند « چرا 63 درصد رای را قبول ندارید؟.. چرا به 24 میلیون رای احترام نمی گذارید...».
دیگر با حضور شیخ و میرحسین مردم صدایشان بلند شد. شعارها شروع شد وقتی به آزادی رسیدیم. « یالا نشونم بده 63 درصدت رو....»....« خس و خاشاک تویی... دشمن این خاک توییی....» شعارها کمی هم تند شد..« احمدی ....بازم بگو فوتباله»....« تا احمدی نژاده... هر روز همین بساطه..» به آزادی رسیده بودیم و آزادی زیر گام های ما بود.من در میدان آزادی بر هر بلندی که گیر می آوردم عکس می گرفتم.
فاجعه ی 25 خرداد:
من این را برای شهادت و گواهی در تاریخ می نویسم. مردم در آزادی جمع بودند. هیچ کس حواسش به جای دیگری نبود. ناگهان از بزرگ راه جناح صدای شلیک گلوله می آمد. همه به سمت صدا برگشتند.مردمی شادمان از قدرت سکوت و گام های استوارشان. اصلا صدای تیر و گلوله باورشان نمی شد. بهت زده به جایی که گلوله ی هوایی شلیک می شد نگاه می کردند. من و عده ای کنجکاوتر جلو رفتیم. دیدم از یک پایگاه بسیج که پشت پارکینگ تاکسی ها و سواری های ایستگاه آزادی است عده ای بر پشت بام با کلاه خود و لباس آبی شلیک هوایی می کنند. مردم اندکی که جمع شده بودند شعار هایی سر دادند مبنی بر این که:« بسیجی واقعی همراه ملتشه...» ..«بسیجی واقعی فرزند مردمشه...» اما گویی گوششان بدهکار مردم نبود بازم تیر هوایی شلیک می کردند. در واقع آن ها به نظرم به عمد می خواستند توجه مردم را به آن جا جلب کنند. وگرنه چه ربطی داشت مردمی که از امام حسین تا آزادی آمده بودند و حتا سبزه های کنار پیادرو ها را نیز لگد نمی کردند، بخواهند به جایی حمله کنند. راستش من متوجه شدم که اوضاع بی ریخت است و تصمیم گرفتم بروم. 10 قدم دورتر نشده بودم که ناگهان صدای جیغ و الله و اکبر بلند شد. برگشتم دیدم کسی را روی دست می برند. فوری پریدم بالای یک ماشین که راننده اش هم در آن بود و کلی فحشم داد چندعکس گرفتم . همان عکسی که آن شهید را روی دست می برند. دیگه واقعا نمی شد ایستاد و فضا بدجوری به ریخت. با عجله می خواستم ماشین گیر بیاورم اما نبود. تا تقاطع شیخ فضل الله پیاده آمدم و از آن جا هم تا نزدیکی تقاطع همت. آن جا ماشین گیر آوردم و به خانه برگشتم و گزارش و عکس ها را به دوستام دادم و..شب خبر رسید که راه پیمایی سکوت و صبور متین ما را به کشتار تبدیل کرده اند. بزرگترین و آرام ترین راه پیمایی تاریخ مبارزات سیاسی ایران روز 25 خرداد اتفاق افتاد. من برآوردم 3 میلیون و نیم جمعیت بود و هست.
0 comments:
ارسال یک نظر