۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

یک سال از ورود به آلمان گذشت

یک سال از ورود  من به آلمان گذشت. پارسال دقیقا در همین ساعت یعنی حدود ساعت ۹ و نیم شب ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۰ وارد فرودگاه فرانکفورت آلمان شدیم. اولین سفر من به اروپا ، سفری که برای آن تدارکی ندیده بودم و مجموعه اتفاقاتی که هربار مرورشان هیچ  نشان تازه‌ای از خودشان به من نمی‌دهند و انگار همه چیز یک کلیپ سریع بوده بوده است. تنها تصویرهایی کوتاه و شاید هم گاه غیر منسجم که پشت سرهم تنها و تنها تدوین شده‌اند و تنها نقطه‌ی  مشترک این تصاویر این است که شخصیت محوری آن‌ها من بوده‌ام و من در تمام این تصاویر حضور داشته‌ام. هیچ چیزش شبیه هی کدام از انواع خروج‌های دیگران نبود. آن گونه خارج شدن، آن‌گونه ماندن و آن‌گونه ... تمام آن گونه گونه بودن ها شد آن‌چه که وارد شدن به آلمان ما و به ویژه و من دوستی عزیز که اکنون حتا بردن نام‌اش هم  سخت است برای شرایط پیش آمده، از همه متفاوت‌تر شد.
 از این یک سال نزدیک به هفت ماهش تنها و تنها به در به دری بیهوده‌ای گذشت که ظاهرا بر اثر یک اشتباه پیش آمده‌ بود اما انگار هیچ کس در این اشنتباه مقصر نبوده  که هیچ ، هیچ کس هم قصد برطرف کردن آن اشتباه را نداشت تا این‌که بعد از ۶ ماه به همان شیوه‌ی همیشگی آموخته‌‌ام و آمیخته‌ام با اعتراض در این سرزمین هم دست به اعتراض زده و به  محل کار رییس دفتر  رییس وزیران این ایالت فدرال رفتم و گفتم به دوستانم این حرف ها را تنها و تنها برایم ترجمه کنید« اگر این حقوقی که من در این سرزمین در این برگه‌های اداری برایم نوشته شده است ، از آن من است چرا ۶ ماه گذشته و من از هیچ کدام‌شان برخوردار نیستم و اگر هم از آن من نیست چنین حقوقی کتبا بنویسید تا دیگر دنبال چنین حق و حقوقی نباشم. به آن‌ها رسما گفتم همین الان هم خانه‌ی من در تهران از خانه‌ی بسیاری از شما در این جا مجلل تر و با  امکانات‌تر است و من از سر بی کاری و بی عاری و بی جا و مگانی و گرسنگی اینجا نیامده‌ام، من امکان زیستن آزاد و امکان اطمینان از حفظ جانم در آن کشور نبوده است و دولت شما با هزار لطف و ادعای حقوق بشری و پرسستیژ سیاسی در همراهی با مردم ایران در جنبش سبز اعلام کرده که ۵۰ نفر از فعالان سیاسی و مطبوعاتی و  حقوق بشری را می پذیرد...» خلاصه رییس دفتر انسان بسیار شریفی بود  و دوستان هم لطف کردند و در ترجمه‌ی همه‌ی حرف هایم و تاکید بر وضعیت من همراهی‌ام کردند و بعد از یک ماه تازه صاحب جایی شدم.
 بعد از این‌که خانه  گرفتم و هیچ چیزی در این خانه نداشتم، یکی از دوستانم بهم روحیه می‌داد که سخت نگیر و درست می‌شود، بهش گفتم از این بعدش اصلا برایم سخت نیست من به سختی عادت دارم، تنها مشکلم این بود که در این مدت من جایی نداشتم که در آن سختی  تحمل کنم. حالا یک جایی دارم  که می‌توانم در آن جا سختی‌ها را تحمل کنم. آن‌جا فهمیدم که داشتن مکان اسکان برای این انسان ساکن شده بر این زمین همیشه مسافر عجب عادت غیر قابل ترک کردنی است. بعد از این هفت ماه تازه وارد کلاس آملانی شدم و اولین ترم را که گذراندم یک ماه و نیم تعطیلات تابستانه بین ترم اول و دوم  باعث شد که هم‌چنان تاخیر در تاخیر بیافتد این زندگی. این‌جا همه چیز واقعا آرام است و همه چیز با سرعت بسیار پایینی در جریان است. مردم این جا انگار برای هیچ چیز عجله ندارند، شاید آن‌ها امید به زندگی‌شان آن‌قدر بالاست که مثل ماها نیستند  که همه‌اش فکر می‌کنیم فردا دنیا به پایان می‌رسد و همین امروز باید تمام کارهای جهان را باهم انجام بدهیم... نمی‌دانم عادت به این نظم و به این آرامش و به این آهستگی   آیا در من رخ خواهد داد یانه.. 
باری از این‌ها بگذرریم سرگذشتم را تا زمان بیرون آمدن از بازداشت و نه از زندان فلان و نه از... در مجموعه‌ یادداشت‌هایی به نام « بریده شدن با گیوتین» در ۶ قسمت نوشتم به دلیل همین مشکلات .... نا تمام ماند. اگر بتوانم  به زودی چند قسمت باقی مانده‌ی آن را می‌نویسم و بعد به سرگذشت ورود و اتفاقات روی داده در آلمان برایم به نام «  خاطرات یک کورد زبان نفهم در آلمان» خواهم نوشت. مجموعه خاطرات اولیه که این عنوان را می گیرند بدون شک کمی زبان طنز خواهند داشت....زیرا  تمام اتفاقات اگرچه  به در حد یک تراژدی بود اما شبیه آن جمله‌ی بود که یک نفر گفت این‌ها که برای تو جوک است برای من خاطره و تراژدی است.
اکنون تنها برای دوری از اطناب کلام باید از این نکته بگویم که زمانی که وارد فرودگاه فرانکفورت شدیم و سعید کلان را راهی گیت پرواز برلین کردیم و خودمان گیج و منگ در آن فرودگاه بزرگ دنبال محلی می‌گشتیم که چمدان‌هایمان را تحویل بگیریم، ناگهان کسی نام‌ام را  صدا زد  و آن شخص کسی نبود جز منیره‌ کاظمی عزیز. دوست دور  و عزیزی که از طریق فعالیت مشترک‌مان در جنبش زنان و به ویژه در کمپین یک میلیون امضا  هم‌دیگر را می شناختیم، اگر چه در  تمام طول  دوران آوارگی‌ام آرام و بدون سر و صدا گاه به گاه وضعیت ام را ازم می پرسید و کمی در جریان بود اما اصلا و ابدا گمان نمی‌کردم که کسی فرودگاه باشد. صدایش را که شنیدم به سمتش برگشتم و تازه متوجه شدم که ماشالا  چه قدبلند است. آن حالت واقعا وصف ناپذیر است و بدون شک تا همیشه  این دوست عزیزم را و آن صحنه و آن تنهایی را که ناگهان با صدای یک دوست پر می‌شود  جزو صحنه‌هایی است که در خاطر خاطره می‌شود. حالا منیر دیگر دوست دوری نیست  و دوست نزدیکی است. دوست دیگری نیز به همراهش بود به نام مریم که ایشان آن موقع همراه منیر جان آمده بود و اما اکنون یکی از دوستان بسیار عزیز است و یکی از اصلی ترین دوستانی که در حل کردن اکثریت مشکلاتم در این کشور همراهم بود هم مثل یک دوستو هم مثل یک مترجم و هم مثل یک مشاور بسیار مرا کمک کرد.  که تا ابد و همیشه خاطره‌ی مهربانی‌هاش بر من و یاد من خواهد ماند.
باقی ماجراها بماند برای یادداشت‌های بعدی.

1 comments:

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=gjkAA_d5g8Q&feature=related

من!

ارسال یک نظر