شاعر,روزنامه نگار.ليسانس.جامعه شناسي و دانشجوی کارشناسی ارشد مطالعات زنان.
نه از جنس خودم نه از جنس شما به قول سارتر:«من انسانم و اتفاقا فرانسوي»من هم ميگويم من هم انسانام و اتفاقا كورد،واتفاقا در ايران به دنيا آمدهام و اتفاقا مرد. از سوي ديگر به قول فرهاد پيربال شاعر و نويسندهي معاصر و آوانگارد كورد«هنرمندان ونويسندگان و شاعران بسياري هستند كه احساس ميكنند با همهي مردم متفاوتند و خدا در اساس آنها را جور ديگري خلق كرده و اصلا دنياي متفاوتي دارند،اما تنها نقطه اشتراك آن ها بامن فقط داشتن همين حس است». اينكه اتفاقا كورد هستم ، خوب! نه از جنس آن كوردهايي هستم كه به حدي افراط در ملي گرايي(ياقوميتگرايي) به خرج ميدهند كه مثلا نگاه كردن مسابقات فوتبال تيم ملي ايران يا حتا استقلال و پرسپوليس را حرام موكد ميدانند و هر كسي را كه با فارسها ميگردد و دوست است و... خائن و الينه شده و فارسيزاسيون شدهميدانند, نه از آن جنس كوردهايي كه نهايت آمال و آروزي كار سياسيشان را دست دادن با حجاريان و عكس گرفتن با تاجزاده ميدانند.و با اتفاق افتادن چنين رويدادي احساس ميكنند از اين به بعد مسئله ي كورد به دست آنها حل ميشود و مابقي مردم كورد ناتواناند و نادانند و ديگر روشنفكران كورد هم سنتيهستند... اينكه اتفاقاشناسنامهام ايراني است خوب! نه از آن جنس ايرانيهايي هستم كه حالم از ايراني بودن به هم بخورد و شب و روز به فحاشي به اين تمدن و تاريخ و فلان مشغول باشم, نه از آن جنس ايرانياني كه هنوز در روياي كوروش و داريوش و نميدانم ايران بزرگ از ژاپن تا بلغارستان و غيره هستند و در تمامي مباني تمدن بشري از سيبري تا مالديو و از تبت تا آمازون نشاني از تمدن موهوم ايراني مييابند.به جغرافيايي فرهنگي به نام ايران بيشتر معتقدم. اينكه ميگويم اتفاقا مرد هستم.خوب! نه از آن جنس مردانيهستم كه از «نريت»خويش واقعا و از ته دل و.. احساس برتري كنم.نه از آن جنس به اصطلاح روشنفكر مرداني كه اگرچه در محافل عمومي ادعاها و داد سخنها از برابري و گاه برتري زن بر مرد سخن ميرانند،اما در محافل خصوصي و حتا گفتوگوهاي دوستانه، از يك مرد روستايي كشاورز مردسالارترند. از سوي ديگر قطعا و يقينا هرگز نميتوانم جهان را از زاويه ديد يك زن ببينم چون نهايتا مرد هستم اما مردي كه نميتوانم از حمل بار رسوبات نگاه مردسالارانهاي كه جامعهام به جان من آموخته و در ژرفترين لايههاي وجودم آميخته، اندوهگين نباشم.
3 comments:
سلام.راستش نمیدونم درست فهمیدم یا نه.ولی......
وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي کشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشک هايم مي چشيد
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
يک آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي که من عاشق شدم شيطان به نامم سجده کرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
آقای شاعر هنوز هم هاشور خورده ای یا صفحاتت به رنگی دیگر است؟
من?
مدتهاست که زنانگی ام را قاب گرفته ام
پریود عاشقانگی را
مگر در تقویمِ خاطره
ورق بزنی
ارسال یک نظر