۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

تجمل مطرود تنهایی...


بارها گفته‌ام غربت نه به جغرافیا است و نه به وطن. نه به زبان است و نه به بی زبانی.  غربت به دنیای ذهنی‌است که انسان در آن زندگی می‌کند و تعداد افرادی که ممکن‌است هم‌چون تو باشند احتمالا در میان‌شان احساس غریبی نمی‌کنی. اما اگر تعداد این انسان‌ها در محدوده ی ذهنی تو و یا در محدوده‌ی دوستی تو نبودند. یعنی بدون شک احتمالا هستند کسان دیگری که این‌چنین فکر کنند اما به احتمال قریب به باران و تنهایی دور از تو‌اند و هنوز دست و زبان شما از هم کوتاه‌ است. پس تو می‌مانی و غمگینی غربتی ازلی و ابدی. تو می‌مانی و غم زیبای تنهایی‌ای شیرین. حتا اگر زیستن‌اش تلخ باشد.
اکنون و به عنوان تجربه‌ی اولین سال نو میلادی در سرزمینی که مبدا تاریخ و سال چنین شبی است پا بیرون نهادم وقدم زدم این حجم تنهایی را. راستش خیلی فرقی نمی‌کرد با شب‌هایی که در تهران و یا کوردستان قدم در چاک جاده‌ی شب می نهادم. اصلا احساس متفاوتی نداشتم. من بارها در تهران هم این حس را تجربه کرده بودم که وقتی پای از کاخ پر تجمل تنهایی‌ام بیرون می‌نهادم احساس واقعی یک آدم پشت کوهی را داشتم. حقیقتا من با این آدم‌ها هیچ نسبتی نداشتم. نه با رسم و رسوم شان و نه با حس‌های غم و شادی‌شان. نه با قوانین شان که البته سخت است بگویم قوانین‌شان زیرا اکثریت قریب به اتفاق این انسان‌ها در واقع با ارزش‌ها و قوانین پدران و مادران و اجدادی زندگی می‌کنند که امروزه حتا استخوان‌شان هم باقی نمانده است و تنها این قوانین ورسم رسومی از آن‌ها باقی مانده است که من و این‌هایی که با آن‌ها احساس غربت می‌کنم. هیچ نقش و مشارکتی در تعریف این قوانین و این رسوم نداشته‌ایم. خوب دلبستگی این‌  آدم‌های امروز به آن رسم و رسوم اجدادی که هیچ چیز زندگی‌مان با آن ها یکی نیست برایم عجیب است و همین مرا غریبه می‌کند میان آن‌ها. هنوز نمی‌دانم چگونه این افراد و این انسان‌ها که  هیچ چیزشان؛ شبیه اجدادشان نیست. نه لباس پوشیدن‌شان؛ نه غذا خوردشان؛ نه حرف زدنشان و نه هیچ چیزشان. اما ارزش‌ها و باورها و تفکرهای شان شبیه اجدادی است که در بهترین حالت دویست سال از مرگ آن‌ها می‌گذرد اگر نگویم دوهزار سال.

هربار که پا بیرون می‌نهادم و می‌نهم تازه متوجه می‌شدم و می شوم که آدم‌ها هستند زندگی هست و قوانینی نیز بر این زندگی حاکم است. 
هربار که پا بیرون می‌نهم یادم می‌آید که موجود عجیب الخلقه‌ای به نام انسان هست که اتفاقا من نیز جزو آن‌ها تعریف می‌شوم و ظاهرا تنها نقطه اشتراک‌مان همین لباس زیبا و همین راه رفتن روی دو پا و همین خوردن و خوابیدن و … است.
یادم می‌آید که زندگی حتما برای خیلی‌ها رسم خوشایندی است و یادم می‌آید که من نیز گاه باید تن به این رسم خوشایند بدهم و گاه به زور و یا به فراخور موقعیت زندگی کنم. من زندگی را دوست دارم. اما زنده بودن بدینسان و بدین‌شکل همیشه مرا ترسانده است.
از خانه در این شب تنهایی بیرون پا نهادم و فهمیدم که واقعا فرقی ندارد و جغرافیای تنهایی من مساحت عظیمی دارد. آری واقعا یکی از چیز‌هایی که در این قدم زدن به آن فکر کردم همین «مساحت تنهایی»ام بود. دریافتم که مساحت این تنهایی چیزی‌است در حدود همین مساحت دو قاره. شاید هم بیشتر.  چیزی به طول و عرض ایران تا آلمان.. کوردستان تا اروپا… مساحت این تنهایی پر شدنی نیست. زیرا این‌جا نیز بعد از قدم زدنی ساده مسیر مردم را راحت می‌توانی تشخیص بدهی. لازم نیست زبان بدانی. چیز زیادی برای دانستن نیست. جایی هست حتما مردم جمع می‌شوند و حتما مقادیری آتش بازی می‌کنند و بدون شک من در دقیقه‌های اول می‌فهمم که حوصله‌ی این همه حجم آدم و این همه حجم صدا و این همه .. کلا این همه را ندارم.
من به قول بهومیل هرابال نویسنده‌ی چک در کتاب « تنهایی پر هیاهو»می‌توانم به خودم و شما بگویم: «من می توانم به خودم تجمل مطرود بودن راروا بدارم،هرچند هرگز مطرود نیستم،فقط جسمن تنها هستم،تا بتوانم درتنهایی بسر ببرم که ساکنانش اندیشه های من هستند،چون من یک ادم بیکله ی ازلی و ابدی هستم وانگار ازل و ابد از آدمهایی چون من بدشان نمیاید». دقیقا می‌دانم با همین افکاری که باعث می‌شود تجمل مطرود بودن به من روا داشته شود. آدمی‌ هستم که شاید دورادور و با خواندن نوشته‌هایم و یا حرف‌هایم. دوست داشتنی باشم اما قابل دوست داشته شدن نه. زیرا این روزها و هزاران روز هرزه‌ی دیگر پیش از این نیز دوست داشتن آدم‌ها برای  به تملک در آوردن آن‌ها و نیز برای این است که از آن کسی که دوست می‌دارند همه ی آن چیزی را طلب کنند که خود در واقع هرگز به آن پایبندنیستند و دوست دارند باشند. ‍  انسانی مثل من اما راستش به تملک پدرش که در قوانین و فرهنگ و عرف سرزمینی که در ان به دنیا آمده حق جان مرا هم داشته در نیامده‌ام چگونه ممکن است به تملک دربیایم و به تملک در بیاورم. 
فرق من با همه‌ی مدعیان دوست داشتندگی‌ام این بوده است که من همه ی آن‌چه را که نیستم می‌گویم نیستم و آن‌ها همه‌ی آن‌چه را می‌گویند هستند نیستند و دقیقا همان جوری زندگی می‌کنند که در افکار من می‌اید و اما آن‌ها می‌گویند تو خودخواهی که چنین افکاری داری. فرق من این است. تنهایی من و مطرود بودن من این است.
این‌جاست که دیگر بی جغرافیا و بی مرز و بی زبان تنهایی و با این همه تنهایی. همین جاست که به قول رودکی در هزار سال پیش« با صد هزا مردم تنهایی…بی صدهزار مردم تنهایی..» و به قول آدورنو « نوشتن برای کسانی که وطنی ندارند تنها وطن آن‌ها می شود.» همین‌جاست که می‌آیی و می‌نویسی…
و تو که نیستی و نبودی..سهم من از این سال نو می شود همین چند قدم ساده. همین چند عکس ساده از شادی‌هایی که نداری و همین‌که یک خانم مسن مهربان انگار احساس تنهایی تو را هنگام عکس گرفتن از یک بابا نویل لامپ‌اجین شده می فهمد و می‌آید بغلت می‌کند و سال نو را به آلمانی تبریک می‌گوید.بغل و آغوشی جز غریبه‌ها برای عریبه ها نیست.
این همان تجمل مطرود بودن و این همان تنهایی است.
« من اکنون غریبم ای زمین»(فرهاد پیر بال)

0 comments:

ارسال یک نظر