۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

ما بخشي از لذت نوجوانى و جوانى مان را به شما بدهكاريم

به بهانه ى كنسرت داريوش و فرامرز اصلانى در شهر بن آلمان


براي نسل من يعنى نسلي كه هنوز كودكيش نيز تمام نشده بود، انقلابى در آن در گرفت كه به دليل غفلت عده اي و شهوت و قدرت عده اي ديگر، از همان آغاز به جنگ با هنر و سرودن و آواز و علاقه ى آدمى رفت، برخي نام ها همچنان اسطوره مي مانند، حتا اگر خود ما اسطوره شكنان بوديم.
ميان اين نام ها و از آن نسل آواز و سرودن كه مجبور شدند جلاي وطني بي آواز و موسيقى كنند،كساني چون فرهاد، فريدون فروغي، گوگوش، داريوش اقبالي و فرامرز اصلاني آن هايى بودند كه ديگرگونه مي خواندند.
آقاي داريوش اقبالى عزيز
شما براي نوجواني ما در آن شهرستان دور كوردستان، كه همين انقلاب و همان سياستي كه شما را تبعيد كرده بود و ما نيز تبعيديان در وطن خويش شده بوديم، معناي بلوغ پر واسطه و آواز پرفاصله از قال و مقال روزگار بوديد. براي ما كه سياست در آه كشيدن مان نيز فرو رفته بود شما معناي سياسي رفتار كردن داشتيد و آن ها نيز در مدارس ومساجد به ما و والدين ما مى آموختند كه خواندن كتاب هاي صادق هدايت و شعرهاي احمد شاملو و فروغ فرخزاد و ترانه هاى داريوش موجب فساد و افسردگي و گمراهى است.
«بوي گندم» و «نفرين نامه» و تمام جواني كه« بدون اون خودمان را تك و تنها» مى ديديم تا در شقايق «يك سال با سه تاصفر» تمام لذت قاچاقي نوجواني ما باشد و فكر مى كرديم با داريوش گوش دادن هم خودمان آدم متفاوتى هستيم ، عاشقانه هايمان سياسي است و هم داريم خلاف ميل حكومتى رفتار مى كنيم كه آواز و علاقه ى آدمي را دوست ندارد..


از آن سو آقاي فرامرز اصلاني مرز ناتمام و بى مرز عاشقانه هاى جواني مان بوده ايد. شايد كمي اغراق باشد اما بگذاريد اين اغراق را بكنم كه در مدل دوستان من و در نسل من هيچ جمع عاشقانه اي، هيچ دو عاشق و معشوقي، هيچ جمع و گروه دوستانه اي در كوه و دشت و شبانه گردي ها و پارك ها و هيچ جمعي چه در شهرستان‌مان و چه سال‌های طولانی زندگی در تهران، نبوده كه گيتاري در آن بوده باشد و يا حتا بي گيتار، كه يكى از ترانه هاي هاي شما به ويژه"اگه يه روز بري سفر" در آن توسط جمع و فرد خوانده نشده باشد. چه عشق هاى با فرجام و بي فرجام كه نت هاي شمرده شمرده ى گيتار شما و بغض شيرين و آشناى صداي شما را مرور و سرور نكرده اند.

تكليف علاقه ى بي جواب آن همه آواز در باد ، رو به رويايي مي رفت كه روزى شما و آواز آزاد شده ى آدمي برگرديد، تا روزي بدون نوارهاي كاست رنگ و رو رفته و كپي شده صدايتان را از نزديك بشنويم. نشد و نيامديد و هجرتي كه سرابي بود و بس، نصيب من شد واكنون من بر كرانه ى رود راين به نمايندگي از تمام دوستان داخل ايرانم دارم به كنسرت شما مى آيم. و همه با هم مى گوييم:
ما بخشي از لذت نوجواني و جواني مان را به شما بدهكاريم.

شهاب الدين شيخي
غروب ٢٩ مهرماه١٣٩٠ خورشيدي
قطار ماينز- بن

1 comments:

ناشناس گفت...

وقتی تو نیستی، نه هست های ما چونانکه بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را ، با بغض می خورم
عمریست لبخندهای لاغر خود را
... در دل ذخیره میکنم: باشد برای روز مبادا!
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
وقتی تو نیستی، نه هست های ما چونانکه بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو روز مباداست...!
ناشناخته

ارسال یک نظر