۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

«او با ضمیر مونث »و چشم در چشم با ولادیمیر پوتین


در عمرم معنای زهره ترک شدن را نفهمیده بودم اما اکنون به تمامی وجود زهره سهل است بلکه بند بند وجودم و شاید حتا احساس می‌کردم ذرات سلو‌ل‌هایم دارد از هم کنده، پاره‍، متلاشی و یا هر فعل و انفعال دیگری از این دست، می‌شود یا می‌ترکد. تمامی فکر و ذکرم به آن ماشین مهیب و عجیبی بود که انگار داشت به من نزدیک می شد و قبلا این گونه ماشین‌ها را تنها در فیلم‌هایی شبیه فیلم ترمیناتور و یا ماموریت غیر ممکن دیده بودم. با یک ذره امید واهی که ممکن است اورا ندیده باشند در متناهی‌ترین جای وجودش وجود داشت. هنوز خودش نمی‌دانست که کی و چرا و چگونه در چنین موقعیتی قرار گرفته است. بیشتر دوست داشت بازداشتش کنند شکنجه‌اش دهند یا هر بلای دیگری تا این که ناگهان یک گلوله یا چه می‌دانم هر کوفتی از یک جایی که حتا ممکن است از آن ماشین هم نباشد، بلکه از یک جای پرت وپلا،  ناگهان بخورد توی سرش و مثل همان فیلم‌ها به یک انفجار و کمی دود و آتش تبدیل بشی. این‌ها شاید به نظر فیلم بیاید اما وقتی دقیقا در این موقعیت قرار گرفتی دیگر برایت فیلم نیست حقیقتی است که دارد برای تو روی می‌دهد.
برخی موقعیت‌ها هست که انسان نباید در آن قرار بگیرد. حتا به اتفاق یا اشتباه یا حتا به دستور یک کارگردان سینمایی یا به دستور یک راوی داستانی. اما  وقتی قرار گرفتی دیگر هیچ‌کاری نمی‌شود کرد و تمام نتایج و عواقب قرار گرفتن در چنین موقعیتی را باید بپذیری. یکی از این موقعیت‌ها قرار گرفت و رفتن ناشیانه از راهی است که ناگهان در جلوخان کاخ محل اقامت مخفی ویلادیمیر پوتین است.
وقتی مثل اجل معلق آن‌جا سبز می‌شوی خودت هم می‌دانی هیچ توضیح و توجیه و بهانه و دلیل و درخواستی کارگر نیست. دیگر می‌دانستم نه درست نیست هیچی نمی‌دانستم. حتا فرصت نداشتم که به این فکر کنم که چطور در این موقعیت قرار گرفته‌ام. آخر من در تمام طول عمرم، حتا یک بار به فکر زندگی در روسیه نبوده‌ام. اصلا علاقه‌ای به روسیه نداشته‌ام. تنها چیزهایی که  از روسیه می‌تواند ذهن مرا به خود مشغول کند  رمان « مادر» ماکسیم گورگی است. آن هم ترجمه‌ی کوردی آن که در سال‌های اول انقلاب و در آن  جو چپ زده دست همه دیده می‌شد و به عنوان  نماد ادبیات نمی‌دونم چی چی ازش نامبرده می‌شد. دیگر تجربه‌ی من مربوط می‌شود به رمان‌های جنگ و صلح تولستوی و آثار داسایوفسکی  که از آن میان هم برای او رمان کوتاه شب‌های روشن و رمان ابله بیش از تمام آثار داسایوفسکی برایش اهمیت داشت و صادقانه هم می‌دانست که هرگز رمان جنگ و صلح ر نخوانده است، و می‌دانست به عنوان یک اهل قلم و اهل ادبیات و پز روشنفکری باید این رمان را می‌خواند در بسیاری اوقات از آن نقل قول می‌آورد و یا در نوشته‌هایش به آن اشاره می‌کرد. بقیه‌ی تجربه‌اش بر می‌گشت به سه نفر از دوستانش که زبان روسی خوانده بودند و یکی دو نفر از آن‌ها که روسیه رفته بودند...
تمام این من من کردن‌ها اصلا فکر نکنید مربوط به آن لحظات می شود. نه!  این ترس به هم ریخته‌ی ناخودآگاه زخمی راوی است که با این من من ها( با کسر م) چیزی را به تاخیر بیاندازد. اتفاق پیش از نزدیک شدن و یا شلیک شدن ماشین داشت روی می‌داد. اولش فکر کرد برف است. بعد احساس کرد که شن سفید است که توسط آن ماشین یا نمی‌دانم از یک جای دیگر در فضا پخش می‌شد یا در واقع بر روی سر او پاشیده می‌شد. احساس کردن که هیچ،  دقیقا داشت اتفاق می‌افتاد که با بیشتر شدن آن ماده روی بدنش.. کم کم انگار بدنش یا منجمد می‌شود یا مثل این که سیمان دور بدنش بمالند و هم زمان هم سیمان فوری خشک شود و حرکت به حرکتش داشت از حرکت باز می‌ماند. و بدنش داشت خشک می‌شد. مسخرگی کل قضیه در آن شرایط این بود که هنگامی که دست‌هایم را بالا برده بودم و می خواستم با دست آخرین درخواست‌های کمک را بکنم، اخرین التماس را،  بدنم هم‌زمان داشت خشک می‌شد و دستم هم به شکل مشت در آمده بود و ماشین جنگی مانندی که داشت به او نزدیک می‌شد. تشکیل یک صحنه‌ی حماسی را می‌داد، چون تصویرش داشت به مجسمه‌ای از یک انسان که در مقابل آن ماشین با مشتی گره کرده ایستاده بود تبدیل می‌شد. می‌دانست پس از مرگش هرچندهنوز امید داشتم که زنده بمانم، به عکس روز و پیکره‌ی معروف مقاومت و شجاعت و فلان تبدیل می‌شود. بدبختی‌اش دست‌هایش بود که مشت شده بود. مشت شدنش به خاطر حجم قدرت آن موادی بود که بر روی او می‌پاشیدند، برای یک لحظه یاد سرنوشت فیلم‌ن «عواقب عشق» افتاد. او را هم در سیمان فرو برده بودند. اما این سیمان نبود  یک ماده‌ای بود که داشت روی تمام بدن و لباس‌هایش رنگی به شکل سرب اما به چگالی و جرم جیوه شاید هم بسیار سنگین‌تر می‌گذاشت. طوری که انگشت‌های دست‌های ملتمسش را به مشت تبدیل کرده بود. همه چیز از آن ماشین می‌آمد همان ماشینی  که حالا با نزدیک شدن ماشین متوجه شد خود ولادمیر پوتین نیز در آن هست زیرا پوتین برای او بیش  از هر چیز یعنی یک گفت چشم عجیب نافذ مرموز و البته ترسناک و پر قدرت . آن چشم‌ها در آن شرایط برای او قابل تشخیص بود. حالا دیگر انسان در این موقعیت تمام زندگی‌اش جلوی چشمش رژه می‌رود. از این‌که او اصلا قرار بود برود فرانسه..بعد قضیه آلمان...خوب این قسمت از زندگی‌اش با کدام مکانیسم روان‌کاوی از خاطره‌ی او حذف شده است. اکنون چند سالگی سن من است که یاد ندارم. من اصلا چه گونه و با چه غلط‌ کردنی آمده‌ام روسیه. قبلا هم دوبار در چنین موقعیتی قرار گرفته بود. در همین موقعیت‌های نامناسب. خودش هم می داند حرف‌های روشنفکرانه و حقوق و آزادی انسان بیشتر حرف مفت است خوب آدم نباید در یک موقعیت نظامی و یا امنیتی قرار بگیرد. اولین بار  زمانی بود که  سوم راهنمایی بود. مثلا از خانه قهر کرده بود و یا به معنایی فرار کرده بود. رفته بود سنندج و اولش یکی دو روز هم این ور و آن ور مانده بود. اما آخرش رفته بودم خانه‌ی خاله‌ام. برادرم یکی از دوستانش را فرستاده بود دنبالم که با خودش برم گرداند  شهر خودشان.آن روز که دوست برادرم آمده بود خانه‌ی خاله‌ام. قرار بود با پسرخاله‌ها و دختر خاله‌ها برویم کوه. دوست برادرم به معنای واقعی انسان عارفی بود. از این جور جاها نمی‌رفت. مرا با خودش برداشت و رفتیم بیرون اما مثل اینکه ماجرا را فهمیده بود و دل مهربانش برای من سوخته بود. رفتیم و از یک مغازه مقداری سیب و گلابی خریدیم و گفت بیا بریم یه کوهی چیزی بشینیم این‌ها را بخوریم. اون ناشی و من ناشی از یک جایی بالا رفتیم و بالا رفتیم . ناگهان تقریبا به بالای یکی از کوه‌ها رسیدیم.رسیدن همان و چند پاسدار دورمان را گرفتن همان. بازداشت‌ مان کردند. بازجویی‌مان کردند. که شما برای چی آمده‌اید « قرار گاه ثارالله » جل‌الخالق. قرار گاه ثارالله دیگه چیه. شما دیگه کی هستین. فایده نداشت. سه ماشین از آن پاترول‌ها خبر کردند و ما را در وسطی گذاشتند و دو ماشین دیگر هم عقب و جلوی ما می‌رفتند و من با این‌که یکی دو سیلی همچی نیمه آبدار خورده بودم  و مثل سگ هم می‌ترسیدم و لی صادقانه آن شور کودکانه‌ام  کمی کیف می‌کرد که بیخودی اینقدر مهم شده‌ایم که سه تا پاترول و نیرو برای من نیم وجبی فسقلی فرستاده اند.
از آن داستان  خیلی چیز قابل تعریفی نمانده است در این وانفسا.جز این‌که با این که من اشکم دم مشکم است و بسیار راحت گریه می‌کنم اما با این‌‌که آن روز چند بار سیلی خوردم. با این که چند بار با چشم بسته از پله‌های آن پناه‌گاه‌های جنگی که برای زمان بمباران بود ما را بالا و پایین بردند و عمدا هول می‌داند که بیافتیم و زاونهایم بدجوری درد گرفته بود. اما از  غُد بودنم اصلا گریه نکردم. اما وقتی توی گوش  دوست برادرم زدند که چرا دروغ گفته‌ای و گفته‌ای برادرم است و او گفته بود من از نظر حس و ایمان و مومن برادر مومن است گفتم، آن ها هم خوابوندند زیر گوشش که تو به ما درس ایمان نده و من تا امروز هم می‌دانم مومن ترین انسان به این واژه و به خود ایمان و به برداری ایشان بود، گریه‌ام گرفت و داد زدم که  «نزنیدش» و همه‌اش تقصیر من است و کل ماجرا را با گریه تعریف کردم. بعد وقتی ما را ول کردند هنوز دور نشده بودیم که صدایمان کردند. قلبم ریخت. یکی از آن ها گفت «راستی ما چند تا از آن سیب و گلابی ها خوردیم میشه حلال کنید»... تو دلم بهش فحش دادم مرتیکه اون همه ما رو اذیت کردین حلال نکنیم حالا  دو تا گلابی کوفت کردین می گین حلال کنیم نوش جونت بشه ول کن زهره ترک شدم...
بار دوم همین زمانی بود که کوردستان عراق بودم. وقتی برادرم به دیدنم آمده بود و باز هم ناشیانه از جلو قرار گاه محل اقامت « مسعود بارزانی» که حالا کلی کب کبه و دبدبه دارد سر در آوردیم. آن هم زمانی که دوربین به دست از همه جا عکس گرفتیم.
حالا هنوز هم نمی‌دانم ای قسمت از روسیه رفتن. این که روزنامه نگار کورد ایرانی که می ةوانست فرانسه یا آلمان باشد. این‌که روسیه است و این که هر لحظه دارد بدنم خشک‌تر و بی حرکت تر‌می‌شود.رژه رفتن این خاطرات فایده‌ای ندارد. به خودم می‌گفتم کاش خواب باشد. حتما خواب است.. اما حالا دیگر آن مواد داشت روی اعضا و جوارح درونی‌ام هم تاثیر می‌گذاشت. احساس می‌کردم  گردش خونم هم سیمان واردش شده است رد شدن سخت و دردآور خون را در رگ‌هایم حس می‌کردم. حتا احساس می‌کردم هربار که قلبم می‌زند به چیزی مثل یک دیواره‌ی سیمانی برخورد می‌کند. نفسم از لای سیمان خیس که نه از لای همان مواد عجیب خیسی که آدم را خشک می‌کرد رد می‌شد و رد شدن  نفسم را را هم جس می‌کردم که خشک‌تر می‌شود.  لحظه به لحظه به بیشتر من را به آن پیکره‌ی انسان مبارز در روسیه تبدیل می‌کرد.
تلفنم که زنگ می‌خورد می‌دانستم تلفن از من دور است. می‌دانستم در این حال و شرایط توانی برای جواب دادن به آن نداردم .می‌دانستم معشوقه‌ام هم باشد وقتی خودش معتقد است اصلا انسان موظف نیست به تلفن جواب بدهد. خوب وقتی جواب نمی‌دهد یعنی نیست دیگر.. خوب الان در حال حاضر که من حقیقتا داشتم« نیست می‌شدم». این آخرین تلفن را جواب بدهم یا نه هم برای خودم شاید معنی داشته باشد اما برای او هرگز معنی نخواهد داشت او حالا خیلی وقت است که دیگر اهل این حساب و کتاب‌های، اولین بار، آخرین بوسه، اولین عید، اولین تولد، و … نیست. .اما تلفن بیشتر زنگ می‌خورد و در این شرایط امید داشتن به این که این تلفن از سوی «او با ضمیر مونث» باشد مثل تمامی ناامیدی‌هایش بود. مثل ناامیدی همین لحظه که واقعا جلوی محل رفت و آمد پوتین قرار گرفته باشی و هیچ اتفاقی برایت نیافتد... زنگ تلفن بیش از آن که دیگر امیداور کننده باشد اذیت کننده بود زنگش شبیه زنگ وایبر« وایبر نرم‌افزاری است که در تلفن‌هایی شبیه آیفون می‌توانی رایگان با هرکسی که وایبر دارد حرف بزنی) بود و داشت فکر می‌کرد اگر واقعا او باشد....او.... اما می‌شود این‌ها را در فیس بوک هم نوشت آن وقت مسخره‌اش نمی‌کنند آن وقت نمی‌گویند آن ماجرای لعننتی هم که اعصاب همه را باهاش خورد کردی هم حتما یه داستان بود با تخیلات خودت....
زنش تلفن را دستش داد و گفت این چیه  هی زنگ می‌زند. به تلفن نگاهی کرد با چشمان نیم بسته و دید ساعت موبایلش است برای بیدار شدن. انتظاری نداشت که زنش بداند او برای چه امر مهم یا غیر مهمی  قرار بوده بیدار شود. یا حتا اصلا او را بیدار کند تا به کارش برسد. می‌دانست درد او « مسائل ریز و کوچک» در یک رابطه‌ی انسانی است.. می‌دانست ساعتش بی خودی زنگ زده است و فقط روی زنگ زدن روزهای قبل به روال همان روزها  زنگ می‌زند.می‌دانست او با ضمیر مونث در کابوس قبلی‌اش...
می‌دانست او ...با ضمیر مونث..نه نمی‌دانستم..نه می‌دانم او با ضمیر مونث......... با به کار بردن لفظ « زن» اش در داستان‌اش، چیزی در او فرو ریخته بود... من هرگز همسر نداشته‌ام
اما هنوز تمام تنم درد می‌کند. سینه‌ام هنگام نفس کشیدن خس خس جیوه‌ای می‌کند. انگشتانم آنقدر سنگین است از آن ماده که هنوز موقع نوشتن خوب یاریم نمی‌کند. چیزی از آن مواد هنوز در تنم در خاطراتم باقی است.

شین-شین

0 comments:

ارسال یک نظر