۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

سیگار پسرخاله و من و بابام


صبح که خسته و کوفته از خواب پا شدیم. پسرخاله‌ی بزرگ‌تر، گوشه‌ی پنجره را باز کرد و زیر سیگاری را برد لب پنجره، و شروع کرد به سیگار کشیدن.
گفتم خوب صبر می‌کردین صبحانه رو بخوریم، این جوری که مزه نمی‌ده. سیگار بزرگترین لذت ممکن در جهان هست، اما خوب خداییش با معده خالی نمی‌چسپه. من برای احترام به سیگار هم شده حتما اول باید چیزی بخورم بعد سیگار بکشم.
گفت هنوز بچه‌ای عزیز دلم. هروقت از خواب پاشدی و همون ناشتا سراغ سیگارت رو گرفتی و کشیدیش تو همون رخت‌خوابت اون موقع دیگه می توی بگی سیگاری هستی. گفتم سیگار تو رخت‌وخواب که خیلی لذت میده ولی قبل خواب. گفت خوب این مال قبل بلوغ سیگاری شدن است.

من حرفش را قبول نداشتم بیش از ۵-۶ سال بود سیگار می‌کشیدم و سیگار رو هم با تمام لذت ممکن می‌کشیدم. همه هم این را می گفتند و بهم می‌گفتند تو واقعا به قول کوردها « سیگار رو می‌خوری» ( در کوردی فعل کشیدن سیگار خوردن هم هست).
حالا سال‌هاست که دیگه صبحانه‌ام حتا همان « سیگار و چایی» ترانه‌ی معروف نامجو هم نیست. حالا دیگر بلند شدم از خواب سیگاری را که دیشب پیچیده بودم و برده بودم بالای سرم که بکشم و بخوابم اما قبل از این‌که بکشم خوابم برده بود، را در دست گرفتم وسیگارم را کشیدم. موقع تمام شدن همین متن سیگار هم تمام شد.
با این همه هم‌چنان سیگار بزرگترین لذت ممکن است و از دید من بعد از کشف آتش که آن هم برای روشن کردن سیگار خوب است، دومین کشف بزرگ انسان است.
حالا سیگار را قبل و بعد از خواب هم می‌چسپد. آخر قبل‌ها گفته بودم سیگار چیزی است که قبل و بعد و حتا حین هر کاری در زندگی می‌چسپد.
این جمله‌ را که نوشتم یاد این افتادم که برگشته بودم شهرستان خانه‌ی بابام. خانواده‌ی من خیلی زود فهمیدند که من سیگار می‌کشم . مقداری به متلک گفتن و نصیحت غیر مستقیم گذشت، ولی دیگه بی خیال شدند. اما با این همه من جلوی پدر و برادرم با این که خودشان سیگاری بودند، سیگار نمی کشیدم. این امر تا بدان حد بود که حتا وقتی سیگار نداشتند، مستقیم یا غیر مستقیم از من سیگار می‌گرفتند، اما باز هم من جلوی آن‌ها سیگار نمی‌کشیدم.
آن روز از خواب بیدار شده بودم و رفته بودم گوشه‌ی آشپزخانه کنار درش نشسته بودم و خواهرم و هم مادریم در حال آشپزی برای نهار بودند، من هم زیر سیگاری گذاشته بودم کنار در آشپز خانه و داشتم سیگار می‌کشیدم. که یک هو پدرم آمد و منم هول شدم و زیرسیگار را پشت در آشپزخانه قایم کردم. خواهرم و هم مادریم سر به سرم گذاشند. پدرم دستش را به دیوار گذاشت و تکیه‌اش را روی یکی از پاهایش گذاشت و گفت:« ولش کنید بگذارید سیگارش را بکشد. یک سال است سیگار نمی‌کشم و هیچ چیز این زندگی هیچ لذتی ندارد. هیچ چیز بدون سیگار لذت ندارد». بلند شدم و دستش را بوسیدم و گفتم بنده به دلایل فراوانی عاشق و دست بوس شما هستم، اما این‌که این درک مشترک را از سیگار داریم واقعا برام دیوانه کننده است.
پدرم آن موقع یک سال بود به دلیل ایست قلبی که رد کرده بود، دیگر مطلقا از سوی پزشک منع سیگار شده بود ایاشن هم بعد از زمانی نزدیک به بیش از ۵۰ سال سیگار را ترک کرده بود. من راستش خوشحال نبودم که پدرم از لذتی این‌چنینی محروم شده است. آن هم زمانی که دقیقا چنین نگاه پر لذتی به سیگار داشت. اما خوب یک جایی برخی لذت‌ها باهم هم‌خوان نیستند. فعلا که برای من سیگار با تمامی لذت‌های داشته و نداشته‌ی جهان هم‌خوان است.

0 comments:

ارسال یک نظر