نه اين كه تولدت را فراموش كرده باشم
همه اش تقصير اين غربت است
كه نه فصل هايش تابستان دارد و
نه تقويم اش ماه مرداد…..
هوایجان سلام
ماه تمام چهارده شب مرداد من .. هوایات چگونه است … گیرم تو دل به هوای من نداری بس که به هوای زندگی سر به هوا شدهای… سربههوای همیشه دلبرک همیشه چهارده سالهی هنوز در قلب مغلوب این بی وطن ِ چهار پاره ،ماهپاره تر از چهاردهسالگیات در چهار سالگی غربتام میدرخشی… یادت هست همیشه منتظر بودم از اوایل اشتیاق تا به اشتیاق تو در آمدن هم و همیشه میگفتم که در۳۳ سالگی و یا یک سال بعد ۳۳ سالگی خواهم مرد. یادت هست هیچکس یا از روی علاقهی لاجرم و یا از روی علاقهی بیگریز باور نمیکرد و تو که همیشه لاجرم و بی پیر و بی گریز باور نمیکردی… یادت هست که اهالی آشنای ستاره و آسمان و مسبباتش تببین کرده بودند از منسوبات مرگ به یک باره بریده شدن است و اگر خودش اتفاق نیافتد چنین به یک باره بریده شدنی اتفاق خواهد افتاد. افتاد و بریده شد به ۳۴ سالگی شهاب غریب مسافر بی وطن بی زبان زمین….. آن اوایل بیشتر شاید از درد فراق احساس میکردم این گونه به یک باره و ناگهانی مجبور به بریده شدن از جنس مهاجرت آن هم تنها در یک لحظه اتفاق افتادن، چیزی شبیه مرگ است. اما در چهار سالگی از سالگرد این بریده شدن اشتیاق، دریافتم جدای از درد مهجوری و بی انتطباقی مشتاقی آدمی بر هر آنچه تا پیش از آن لحظهی گیوتینی، داشته است، حقیقتا همه چیز مرگ بود و آنچه امروز هست تنها عمری دوباره است که حقیقتا از آنچه نیز تنها در ۴۸ ساعت بر من رفت و گذشت و آنچه ممکن بود در انتظارم باشد به گفتهی قُدمای ما، عمری دوباره مرا نوشتند. اما چگونه و چرا ماهپارهی دلنشینام این را عمری دوباره مینامم.
آنچه بر من میگذرد و شاید برهمگانی چون من . تجربهی دوباره رشدکردن و بزرگ شدن آدمی است دقیقا از ابتدای کودکی تا به بزرگسالی، منتها تنها فرقاش این است این بار آدمی خود بزرگ است و حدود وصغور و خیلی چیزها را میداند و شبیه یک فرد دانای دنیا دیده به جای آنکه بزرگ شدن و رشد کردن فرزندش را تماشا و تجربه کند رشد کردن کودکانهی خویش را در زندگی یک بار دیگر قادر به دیدن و تجربه کردن است. اینکه آدمی با ه مکانیسمی زبان یاد میگیرد. اینکه چگونه آدمی تا حدود یکی دو سال تنها برخی کلمات را میتواند به زبان براند و توان جمله سازی را حتا به غلط هم ندارد . اینکه آدمی طی چه فرایندی به یک باره زبان باز میکند و اینکه آدمی طی چه سن رشدی کم کم یاد میگیرد چگونه با دیگران ارتباط برقرار کند و چگونه دوست میشود . چگونه و با چه تلاشی دوستیها و ارتباطاتش را توسعه میدهد و چگونه راه یادگیری و شغل و درس و کار را کم کم پیدا میکند … اینکه آدمی چگونه بزرگ میشود و این تجربهی یگانهای است در جهان که آدمی در شکلی دانا، توانایی مشاهده رشد کودکی خود را داشته باشد کودکی که یک بار دیگر در بزرگسالی اتفاق میافتد ...این تجربه تنها از دل چنین سفر و مهاجرت اجباری با شرایط ویژهای بر میآید و دردزایی و اندوهخایی بسیار دارد و از همین روست که شاید بامداد شاعر سروده است « سفر جانکاه بود،… اما یگانه بود و هیچ کم نداشت … » مهاجرت چیزی نیست جز تجربهی بزرگ کردن کودکی خویش در بزرگسالی… و تازه در مهاجرت است که آدمی میفهمد که
عشق ، چيزى است شبيه «پناهندگى علطفى»، در سرزمين تن و جان «ديگرى »، به دليل ترس از خطر جانى تنهايى.. آخر آنچه که آدمی را میکشد که مرگ نیست هوای جان … تنهایی است … حتا آن ها که در جنگها کشتارهای دسته جمعی و یا حوادثی چون سیل و زلزله و آتشفان هم میمیرند، تنها دلیل مرگشان تنهایی است. آدم که تنها نباشد نمیمیرد. برای همین است که ممکن است گلوله به مغز آدمی بخورد و نمیرد، به نخاعش بخورد و نمیرد .. به هرکجای آدمی آن گلوله و تیر و شمشیرو خنجرو چاقو بخورد، امکان اینکه نمیرد هنوز هست . اما به قلب که خورد آدمی میمیرد. نه گول عوامل پزشکی و مابقی را نباید خورد. قضیه پمپاژخون در رگها و این حرفها نیست. قضیه این است گلوله که به قلب آدمی خورد دیگر جایی وجود ندارد که آدم احساس کند تنها نیست. در یک لحظه این حس میرود و آدمی میمیرد. در جنگهای قدیم سردارانی که شاید به تنهایی از پس یک لشکر بر میآمدند.. یک هو و ناگهان وسط جنگ بدون هیچ دلیلی به نوک خنجر یا تیغ کند شمشیر سربازکی میمیرد، همهاش دلیل اش این بوده که ناگهان دلش خالی شده و و ایمان آورده که تنهاست.
آری هوای جان من عشق یک پناهندگی است برای گریز از خطر جانی تنهایی ...هیچ چیزی در این دنیا به اندازهی تنهایی خطر جانی ندارد…. و اینگونه است که عشق جان میبخشد...
تا به اين دقايق،. هرگز به اتفاق هم، چنين به محاق اشتياق نرفته بودم.
اين جا زندگى به معناي حقيقى انسان را در واقعيت خويش مى بلعد. فرار كردن اين واقعيت براى آدمى مثل من كه هميشه كوشيده ام تماميت واقعيت زندگى ام را به زيبابيى بزيم، بدون شك زيبنده ى من نيست.
گاهى براى بلعيده نشدن میبایست، همچون پرندهى كوچك شكسته بالى، به تميز كردن دندان هاى تمساح پرداخت. بعدها كه بال پروازو سلامتیاش را باز يافت و ميل به فراز زيستن آمادهى تمايل شد. هرچقدر كه بيشتر فراتر رويم، تمساح موجودى مضحك تر و كوچك تر و خشنتر و خزندهتر به نظر خواهد آمد.
هواى جان حالا به تميز كردن دندانهای تمساح زندگى مشغولم. تا روزی دوباره زندگی را در اختیار ارادهام بگیرم و آن وقت دوباره آن بالاها به این خزندگان حقیر بزرگنمای خشن مضحک سرمستانه لبخندی از روی میل همیشه متمایل به زندگی بزنم و باز به رویاهای دور آدمی بپردازم.
نگران خویش هرگز نیستم، میدانم که من رویا نویس آدمی بودهام و هستم و خواهم بود. جهان را اگر شبیه رویاهایم نکنم خودم شبیه رویاهایم خواهم زیست.
هوای جان
نه اینکه تولدت را فراموش کرده باشم، تقصیر این تجربهی عظیم و دردناک و یگانه و دوست داشتنی است که آدمی برای همیشه میان دو تقویم و دو زمان تقسیم میشود. تقصیر سرزمینی است که نه فصلهایش تابستان دارد و نه در میان ماههایش ماهی به نام مرداد.
تعویق تعلق علاقهی من !
به تعویق میافتد همیشه نوشتن برای تو. مردی که در تعویق علاقهای همیشه معلق آهسته و پویستهی عشق است...پاییز تا پاییز، چشمهایم همهی روزهایات را با هفتاد رنگ مینویسد.