از همه دوستان و عزیزانی که با کمال مهربانی و لطف برایم ایمیل می زنند و پیغام می فرستند که مواظب باشم ممنونم.اما یکی به من بگوید این هم شد زندگی؟من کاری نکرده ام و ننوشته ام و راهی نرفته ام جز انسان را رعایت کردن، انسانی که تنها برای من انسان بوده است،انسان بدون هیچ پسوندی، بدون پسوند لیبرال، مارکسیست، مسلمان، مجاهد، کورد، ترک، زن، مرد،....حالا چندین ماه است دزدکی بیرون می روم و دزدکی بر می گردم. بسیار شبها چراغ خانه را خاموش می کنم با کمتر کسی یا اصولا هیچ کس قرار تلفنی نمی گذارم، خونه ام آیفون تصویری ندارد اگر کسی بدون هماهنگی قبلی زنگ بزند، باید بروم از پارکینگ زیری نگاه کنم ببینم غریبه نباشد و... خوب هربار زنگ می خورد از جا می پرم هر شماره ی ناشناسی را با هزار شک و تردید جواب می دهم. گاهی اوقات جواب نمی دهم...چه کنم فرار کنم؟ به کجا؟ بروم خانه ی بردارم در شهرستان، بروم خونه ی پدرم. خوب بعدش چی؟ یعنی آن جا نمی توانند پیدامی کنند؟ فرار کنم، کجا، خانه ی کی هرکسی با من سر سودایی دارد خودش، وصعیتش از من امن تر نیست در این شرایط. به فرض که فرار کنم، مخفی شوم، تا کی؟ من نیاز دارم زندگی کنم. من انسانم و زندگی کردن حق من است..اگر می خواهند و خدای نکرده بیایند این حق ساده را از من بگیرند بگذار آن ها بگیرند نه اینکه خودم این حق را از خودم بگیرم. من نه می خواهم بازداشت شوم. نه می خواهم اسمم در هیچ رسانه ای تکرار شود بیش از 15 سال است تمام آن چه در توانم بوده انجام داده ام که نه نامی داشته باشم نه شهرتی، از مصاحبه، و سر در آوردن از بسیاری رسانه ها خودم را محروم کرده ام. از نوشتن بسیاری چیزها محروم بوده ام. با هیچ سازمان، گروه، دسته، شحصیت حقوق بشری یا سیاسی یا فرهنگی ارتباطی نداشته و ندارم، همه ی چیزهایی که حق طبیعی ام بوده است، همه ی این ها را هم بیشتر به خاطر دل پدر پیر و برادر بزرگ و عزیزم که همیشه نگران من است انجام داده ام و برای احترام به لطف ساده ی آن دوست نادیده که ازآن سوی دنیا ایمیل می زند می گوید بردار مواظب خودت باش. من مواظب هستم ..اما دیگر چه چیزی مانده که مواظب باشم. من تنها خیانتی که به جهان کرده ام این است که برای آن که حرف هایم را برخی بهتر بفهمند مجبور شده ام به جای شاعر ماند و شاعری کردن و شعر گفتن، مقاله بنویسم. تنها خیانتی که کرده ام این بوده که خواهرانم را دوست داشته ام . تنها خیانتی که کرده این بوده علیه هر گونه خاک پرستی، و ملت پرستی بوده ام. من 18 سالم بود که در شعری نوشته بودم « من اهل همه ی جهانم...اما گاه دلم در هوای غبار آلود کوچه های خاکی یک محله در کودکیم بیشتر پر پر می زند».من تنها سرمایه ام دوستی بوده و بی محابا دوست بودن..حالا از دوستانم جز چند نفر کسی کنارم نیست. عده ای را روزمرگی بلعید و غیر روزمره ها را یا تبعید خود خواسته و یا ناخواسته بلعید. یا اکنون در کنج زندان اند و یا گوشه ای پنهان..یا در گوشه ای زیر بازجویی و یا در زندان..من مبتلا و منتظر تمام شدن این پایان نامه ی لعنتی ام هستم. تمام نمی شود طلسم شده است. آخر وقتی هر روز صبح چشم باز می کنم و خبر بازداشت تعدادی از دوستان و هم کارانم را می شنوم. چه حالی دارم که پایان نامه بنویسم؟. نمی دانم چکار کنم که دل شما عزیزان از آن دور دست ها و این نزدیکی هایم نلرزد. خوب دل من هم که همیشه برای شما می لرزد. اما دل قوی می دارم و زندگی می کنم. شما هم با من ما همه باهم زندگی کنیم. یک بار آن اوایل نوشتم که این جنبش، جنبش زندگی است. ما قرار است زندگی کنیم. همین. مردم و حالم له هم می خورد از این زندگی پوفیوزی که داریم می گذرانیم. نه می توانی در مورد عزیزترین دوستان ات مصاحبه کنی..نه می توانی چیزی بنویسی..هر چیزی می نویسی خودت هزار بار سانسورش می کنی ککه به تریج قبای کسی بر نخورد.. آخرش هم وقتی چاپ شد احساس می کنی فلان کلمه، فلان جمله، خوب نبود ممکن است بهانه ای شود ..مکن است ال شود و بل شود. دوستاتو نمی بینی ..می ترسی به بهانه ی «اجتماع و تبانی» بازداشت شوی. اس ام اس نمی توین بزنی بپرسی تو میای فلان جا؟ تو فلان جا بودی؟ حتا اگر دوستی فامیلی کسی از خارج از کشور هدیه ای بری ات می فرستد به مناسبت تولدت، هزار بار نصفه عمر می شوی، که این مسئله بهانه ی ارتباط با خارج نشود؟
باز هم تکرار می کنم من هیچ فعالیت، حتا از آن نوعی که برای خیلی ها بهانه می کنند و صرفا بهانه و اتهام است نداشته و ندارم. دلیل نمی بینم و خیچ کس حق ندارد مرا بازداشت کند. تمام تلاشم را هم می کنم انی اتفاق نیافتد، چندبار هم خواستم چنین مطلبی بنویسم، اما شاید در یک بارو خرافی که نه اصلا حرفش را نزن و با انی کار به قول این «اهالی انرژی و تولید ایده ی ذهنی » و این ها .. انرزی اش را ایجاد نکن دور و بر خودت. اما آن چه که من می بینیم.هیچ تضمینی برای یک ساعت دیگر زندگی آدم وجود ندارد. اگر اتفاق نیافتاد که ملخک خوش شانسی هستم که جسته ام. اگر هم اتفاق افتاد تو را به مهربانی تان از من گله نکنید. برادر گرامی ام، اگر چنین اتفاقی افتاد بدان که تمام سعی ام راکردم که اکثر مسایلی را که شما به عنوان یک حقوق دان همیشه به من متذکر می شدی رعایت کنم. پدر عزیزم من رو ببخش و قول بده به شهاب همیشه کوچولوت، که مثل همیشه فقط دعایم کنی که سربلند باشم و خودم باشم.
شما دوستان خوبم. دیده ها و نادیده ها ، گاه شنیده ام و برخودر کرده ام که گفته اند فلان نوشته ات «نیش» داشته است. به جان خودم و جان مشا من هرگز قصد رنجاندن کسی را نداشته ام. از جلایی پور گرفته تا احمدی نژاد. از همکار روزنامه نگارم گرفته تا بازجویی، که از دوستانم بازجویی می کند. رنجاندن آن ها نه خواسته ی من بوده نه آرزوی من. چه برسد به دوستان عزیزی، که نام شان و نوشتن شان و عطرشان در زندگی ام برایم عزیز بوده است.
من راهی ندارم جز زندگی کردن. تنها مشغول زندگی کردن خودم هستم. این خود من یک انسان است. و انسان بودنم، به من حکم کرده، که انسانی اجتماعی باشم، انسانی سیاسی، باشم، انسانی فرهنگی باشم..تنها شکلی از انسان بودن که تجربه نکرده ام ، اقتصادی بودن است، به معنای این که در پی پول و قدرت مالی و.. غیره باشم. تو بر تمام نامه هایم بنویس مرگ من زندگی خواهم کرد