۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

لا اُبالی- ویدیو شعر شهاب‌الدین شیخی


» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

وقتی اسم حلبچه میاد......



می ترسم  
روزی  لطیف هلمت   
دیوانه وار سرش را هنگام یک خدا حافظی  
به سوی ما برگرداند و بگوید..  
بای بای   
سرزمین بو گندوی من ... 
بای بای..  

قباد جلی زاده



عکس شرح خاصی ندارد. مربوط می شود به بمباران شیمیایی شهر حلبچه در کوردستان، توسط رژیم بعث عراق در ۱۶ مارس ۱۹۸۸. اتفاق خاصی هم نیافتاده، ۵۰۰۰انسان در کمتر از چند دقیقه براثر این بمباران شیمیایی جان‌شان را از دست دادند . هزران انسان هم تا سال‌ها بعد هم‌چنان به ترتیب و بدون ترتیب می‌مردند.
این تصویر تنها شکلی و لحظه‌ای است از بغضی گریه نکرده و در حال فرار از سرنوشتی که هویت کورد بودن برای او به جا گذاشته است. البته کم نیستند که کسانی که این کشتارها را نه تنها بر عهده‌ی جنایت‌کاران نمی‌دانند، نه تنها حاضر نیستند اعتراف کنند که این جنایت بخشی از نسل کشی است که توسط حاکمان کشورهایی که سرزمین کوردستان در آن‌ها تقسیم شده‌است، انجام می‌گیرد، بلکه معمولا استدلال می‌کنند که تقصیر احزاب سیاسی، آن‌ها، به خاطر جدایی‌طلب بودن آن‌ها و اصلا تقصیر خودشان است. خُب مثل آدم بنشینند سرجایشان و خوشحال باشند از این‌که تورک کوهی، یا مگس عرب‌ها، و یا قومی از اقوام فارس‌ها هستند که بعدها انشا‌الله  متمدن می‌شوند و فارسی هم یاد می‌گیرند.

هیچ اتفاق خاصی نیافتاده است. عده‌ای آدم شکم سیر یا یاغی بالفطره یا شاید هم واقعا کوهی و خشن که هی زود زود احتمالا اعصاب عده‌ای را خورد می‌کرده‌اند، در چنین اتفاقاتی می‌میرند. 
این تصویر تنها تصویر لحظه‌ای است از بغضی فرو خورده نه به خاطر صبوری و پایداری.. نه!!.... احتمالا چند قدم دیگر آن بغض به همراه گاز‌های شیمایی منتشر در هوا برای همیشه فرو رفته است...برای همین این بغض‌ها راه گلوی همه‌ی ما را بسته است.

اتفاق خاصی نیافتاده است. ای بابا  این همه آدم کشته می‌شوند حالا  شما کوردها هم استاد بزرگ‌نمایی و سیاه نمایی هستین. حتا استاد نامجو هم فرمودند آن « زبان دورافتاده» تصویر ما را دهاتی و فقیر و سیاه نشان می‌دهد.، آره داشتم عرض می‌کردم که ای بابا اتفاق خاصی نیافتاده است...حالا مثلا ۵هزار نفر هم مرده‌اند خوب اصلا فرض کنید طاعون آمده.. نه خدایی مثلا بر اثر بیماری مرده بودید دیگه بهانه‌ی سیاسی نداشتید..
راستی تنها محض اطلاعات ژورنالیستی‌تان می‌گویم نه این‌که بخواهم بگویم خوب آخر ۵هزار نفر نیست و بیش‌تر است. چون اصلا آمار دادن برای فاجعه و اثبات آن  از طریق عدد و رقم برای فاجعه بودن خود عملی است فاجعه‌بارتر و ددمنشانه‌تر از فاجعه‌ی خلق شده، اما گفتم فقط محض اطلاع عرض می‌کنم. این ۵۰۰۰نفر که در حدود ۵ دقیقه جانشان را از دست داند، مرحله‌ی هشتم یک عملیات بودند به نام« انفال».

آها «انفال» احتمالا به گوش بسیاری از ما خورده است. آره دیگه همه‌ی ما در کشورهایی زندگی کرده‌ایم که دین مبین اسلام هم آن‌جا بوده. خوب «‌أنفال» اسم یکی از سوره‌های قرآن کتاب آسمانی دین اسلام است. در آیه‌ی ۲۳ این سوره(اگر اشتباه نکنم) فرمان حمله‌ی به کافران است. که گفته می‌شود « جان و مال و ناموس و..آن‌ها بر شما حلال است». خُب جناب صدام حسین به طراحی علی حسن المجید(معروف به علی شیمایی) یک عملیات را علیه کوردهای کشور عراق در ۸ مرحله انجام داد که طی آن ۲۰۰۰۰۰ بله درسته دویست هراز نفر( نفر هم چیزی است در حد شتر) از کوردها زنده به گور شدند و بیش از چندین هزار روستا ویران شدند. بله کوردها کافر بودند. صدام حسین سُنی بود. اما خوب در مذهب شیعه هم حدیثی موجود است که « معامله با کوردها حرام است» در توضیح و تفسیر و ادله‌ی آن که در سالگرد اعدام فرزاد کمانگر بود فکر کنم در دانشگاه تهران چنین جلسه‌ی تفسیر حدیثی انجام گرفت، فرموده بودند و می فرمایند که دلیلش این است که « کوردها از تخم جن هستند» حالا شرح تاریخی داستان این « تخم جن» بودن نیز بر می‌گردد به زمانی که سلیمان نبی جن و پری در اختیار داشت. سلیمان به امتش توصیه کرده بود که  نباید با این جن‌ها  رابطه‌ی جنسی برقرار کنید. ولی خوب همیشه عده‌ای ناخلف و نافرمان هستند و عده‌ای از فرمان سلیمان سرپیچی کرده‌اند و احتمالا بر اثر حشریت زیاد و شاید هم تنوع روابط جنسی با این اجنه‌ی عزیز رابطه‌ی جنسی داشته‌اند، و چون بدون شک در آن زمان کاندوم و دیگر وسائل پیشگیری از حاملگی که آن هم معلوم نبوده است در مورد جن ها اصلا عمل کند، وجود نداشته است، از این روابط غیر شرعی و سرپیچی‌شده از فرمان یک پیامبر، عده‌ای به دنیا آمده‌اند که همین « کورد» ها هستند.

بله داشتم عرض می‌کردم خوب ما کوردها که اصلا نسلمون از « تخم جن» هست  و احتمالا شما خواننده‌ی عزیز  وقتی این را می‌خوانید یه لبخند هم می‌زنید و یا ته دلت هم می‌گویی«  خداییش هم عجب تخم جن‌هایی هستید» . نه حالا خداییش  یه همچین موجوداتی خوب معلومه اساسا دردسر هستند. دقت کنید این‌ها در کتاب درسی دانشگاه درس داده می‌شود« معامله با کورد حرام است».  و در دانشگاه تهران جلسه شرح حدیث برایش برگزار می‌شود.  کی سال ۲۰۱۱.

تقصیر خودشونه که این بلاها سرشون میاد. خلاصه داشتم عرض می‌کردم. برگردیم به همون سوره و آیه‌ی عزیز انفال.. خوب ممکن است بگویید آره بابا صدام حسین جنایت‌کار بود و خوب به سزای اعمالش هم رسید. اما خوب اگر کمی به فرمان ایت‌الله خمینی هم برای « لشکر کشی علیه کوردستان» دقت کنید ایشان هم از الفاظی چون « جان و مال و ناموس آن‌ها بر شما حلال است، منتظر دستور نمایند و....» استفاده کرده بودند. آره در همون دوران طلایی و در عرض کمتر از ۲۰ سال از همین حکومت بیش از ۵۰۰۰۰نفر کورد بر طبق آمارهای بین‌المللی در همین کشور عزیز و گربه‌ای  و « پاینده ایرانی» کشته شده‌اند.. طبق همان گفتمان « کافر مسلمان»‌هم،  زمان جنگ و لشکر کشی علیه کوردستان بر دیوارهای شهر ما می‌نوشتند. با خط درشت می‌نوشتند« ما با کورد نمی‌جنگیم، ما با کفر می‌جنگیم».....


خوب حالا همه‌ی این‌ها را گفتی که چی که بگی  تو هم  یا شما کوردهای فریب خورده هم مثل کوردهای عراق فدرالیسم می‌خواهید. برو بدبخت بیچاره تو خبر نداری کوردستان عراق الان مردمش زیر حکومت دیکتاتوری!!(دقت کنید انتخابات در آن‌جا طبق نظارت سازمن ملل اتحایده‌ی اروپا و حتا اتحایده‌عرب انجام می‌گیرد)  مسعود بارزانی و جلال طالبانی روزانه هزار بار آرزو می‌کنند که صدام  حسین حاکمشان بود!!؟.. تازه خودت داری می‌گی اون‌ها ۲۰۰۰۰۰نفر زنده به گور شده اند، بمباران شیمیایی شده‌اند. مگر این بلاها سرتان آمده است. برو هر وقت ۲۰۰ هزار، نفرتون  زنده به گور شد بعد بیا از این چیزها بنویس.

نه والا به جان شریف‌تان به گوش و شکم آن گربه که من روزی دو میلیون فحش از کوردها برایش نوش جان می‌کنم و روزی یه سه میلیونی هم فحش از این ور از « وطن پرست‌ها، ناسیونالیست‌ها و ایرانی گراها و مثلا لیبرال‌ها و ...»نوش جان می‌کنم. عرض غرضی نداشتم. کلا هم  اهل این نیستم خوشم بیاد کسی دلش برایم بسوزد . برای خودم برای خانواده‌ام، یا برای ملتم. ااا خوب پس چی می‌گی.. هیچی هیچ غرضی نداشتم اما مرض چرا، مرض داشتم. سر صبحی  حالم بد بود گفتم حال شما را هم بگیرم. ببخشید ما کورد هستیم.
 فدرالیسم و قوم و ملت و سرزمین و ناسیونالیست بودن و لیبرال بودن و چپ بودن و متمدن بودن و این‌ها همه‌اش مال شما.. ما غلط بکنیم فکر کنیم زبان‌مان حق‌مان است، سرزمین‌مان حق‌مان است‌و سرنوشت سیاسی‌مان حق‌مان است و در کنار این‌ها انسان بودن و برابر و برادر و خواهر بودن نیز حق‌مان است. از دید شما این حق‌ها تنها زمانی حق‌مان است که ما آن‌گونه باشیم که شما تشخیص می‌دهید. اگر آن « گونه» که شما می‌گویید نبودیم  خوب معلومه که حق‌مان نیست. معلومه خامنه‌ای و سردار رادان و تایب و جمهوری اسلامی شرف دارد بر بودن و هویت و حضور ما. 
راستی ببخشید ها ...آدمه دیگه  حافظه بیمارش می‌کند . این « گونه» را گفتم یادم افتاد یک چیزی عرض کنم. صدام گفته بود کاش خدا مگس و کورد را خلق نمی‌کرد. در ترکیه هم می‌گویند ترک بودن افتخار است کوردها تورک کوهی هستند. 

ولی خداییش خیلی بی انصافیه که آدم وضع کوردها را در ایران با ترکیه و عراق مقایسه کند. سوریه را که خودم هم حذف می‌کنم چون اصلا کوردها شناسنامه ندارند تا هویتی وجود داشته باشد. آره در ایران به ما می‌گویند « قوم» این مدرنش است ها .. داشتم می‌گفتم « گونه» و یاد این پاراگراف افتادم. آره در ایران می‌گویند ایران و « تیره» های ایرانی. یک جوری می‌گویند « تیره» آدم احساس می‌کند جزو گیاهان یا سخت پوستان یا تیره‌ای از حیوانات است مثلا پستان داران. « یک گونه‌»ی گیاهی چیزی تو این مایه‌ها...
گفتمان  عاطفی‌اش اما می‌شود یک چیز دیگر. مثلا می‌گویند« کردستان پاره‌ی تن ایران است» یعنی خود گویندگان هم به عمق ناخود‌اگاه این جمله دقت نکرده‌اند. ناخودآگاه چیه بابا آگاه و فرا آگاه جمله داد می‌زند« پاره» ای است از «تن» یعنی یک «تن»ی به نام ایران هست و یک پاره‌ای یعنی یگ چیز آویزان بر این « تن» که اسمش« کوردستان است.
گفتمان اصلاح طلبی اش هم به گفته‌ی آقای خاتمی می‌شد این« کوردها اصیل‌ترین قوم ایرانی هستند» یکی نبود بگوید آقا  شرمنده‌ام اصیل جد و آبادته.. مگر من اسب عربی‌ام که اصیل باشم. تازه‌شم فکر کردی ماکوردها همه‌اش انفال شده‌ایم و شیمایی شده‌ایم و همه‌اش خشونت و این‌ها مرتکب شده‌ایم. یک ذره هم سواد و عقل و تفکر و ندبر نداریم. که بیاییم عرض کنیم عزیز دلم ای گفتمان اصطلاح طلبی عزیز. من فدای اون گفت و گو تمدن‌ها و فرهنگ‌هایت و اون «‌ایران برای همه‌ی ایرانیانت شوم» خوب این « اصیل‌تر» چند تا اشکال دارد. اشکال اول این گفتمان یک نوع نگاه برتری جویی و تبعیض نژادی تبعیض قومی تبعیض هر کوفت و زهرماری که شما با شنیدن یک واژه  حناق نگیری  و فحشم ندی که الان منظورت از به کار بردن این واژه زیر سوال بردن تمامیت ارضی بود یا نه؟؟ اره هرواژه‌ای که دوست داری خودت بگو ولی یک تبعیضی توش هست. «تر» صفت تفضیلی است. تازه اشتباه کردم می‌فرمایید« اصیل‌ترین» یعنی صفت عالی. خوب برای من که یک فعال حقوق بشر هستم و نگاهم حقوق بشری است. سوال می شود که مثلا من کورد نسبت به چه کسانی « تر» و «ترین» هستم. یعنی یک عده‌ای« اصیل» هستند. یک عده‌ای« اصیل‌تر» و بعدش ما کوردها که الان باید خم شویم از خوشحالی و دست بوسی کنیم « اصیل‌ترین» هستیم.؟؟ 
یا قمر بنی هاشم چه « ترین» هستیم که فقط در آمار اعدامی‌ها ، آمار کشته‌های جنگی، آمار لشکر کشی، آمار کشتار روزانه‌ی « کارگران مرزی» آمار بیکاری« آمار عدم توسعه و ..این‌ها ترین هستیم.
اما اشکال روش‌شناسی و هم‌چنین گفتمان شناسی آن این است که « این «اصیل» و «اصالت» برگرفته از یک « نگاه شرق شناسانه» است.  اصیل یعنی« غیر قابل تغییر. یعنی وابسته کردن هویت گروهی به « ویژگی‌های غیر قابل سلب» یعنی ماندن در وضعیت اولیه، یعنی ابتدایی بودن. یعنی عین روز اولش مونده و تکون نخورده.. دیدی چه تعریف‌هایی از کوردها می‌کنند؟ خون گرم، رشید، شجاع، باغیرت، پهلوان، مرد، دلاور  مهمان نواز، با فرهنگ اصیل و البته گاهی به جای اصیل از واژه‌ی « محلی» هم استفاده می‌شود .چیزی مثل‌« تخم مرغ محلی»
خوب باز که ادامه دادی منظور...؟؟؟؟؟ آها منظورم. به جان خودم به قول شوخی‌های خودتان در زبان فارسی« من زوری» ندارم. یه آدم روانی ارتجاعی غیر متمدنم که از بخت بد خودم  شما گاهی یه چیزهایی می‌نویسم. گفتم که غرضی نداشتم ها.. اما مرض چرا.... تا دلت بخواد.. حتا همین را هم بهم گفته‌اند.... گفته‌اند عقده‌ای هستی چون کوردی...اره عرض کردم که غرضی نداشتم ولی مرض داشتم حالم خوب نبود خواستم حال شما رو هم بگیرم بگم ببخشید ها ما کوردیم.

فقط یک سوال.. شما که همه‌اش می‌گویید همه‌مون عین همیم و یک کشور و یک ملتیم در مقابل این همه توهین و تحقیر و کشتار و اعدام و این‌ها چه‌کرده‌اید. جز این‌که مثل آقای لاریجانی ادعا کنید در ایران  کسی به جرم کورد بودن اتفاقی برایش نیافتاده است. یعنی اگر واقعا و حقیقتا این « تخم جن» ها رو جزو خودتون می‌دونید جز  جنگیدن با ما برای این‌که ما را روشن کنید که بابا والا بالا دارید اشتباه می‌کنید این‌جوری نیست چه کار کرده‌اید؟ مگر این‌هایی که این‌جوری کشته می شوند جزو مردمان همون جغرافیا و همون تمامیت ارضی و همون ملتی نیستند که شما فکر می‌کنید به آن معتقد هستید و ما به آن معتقد نیستیم؟ خوب به فرض غلط شما که ما اصلا نیستیم. باشه ما نیستیم شما که معتقد بودید  چه کردید؟ قاعدتا رفتار از سوی کسی انجام می‌گیرد که به آن اعتقاد دارد. چطور هم‌زمان ما را متهم می‌کنید که به چیزی اعتقاد نداریم اما انتظار  دارید برای چیزی که به ظن شما به آن اعتقاد نداریم، اما همه‌اش خودمان را اثبات کنیم. اما خودتان معتقدید که اعتقاد قلبی دارید به این‌که همه‌مون یکی هستیم و برابریم و لی بازم  توقع دارید برای اعتقاد شما هم آن‌هایی که به ظن شما معتقد نیستند و چون معتقد نیستند هر بلایی سرشون بیاد تقصیر مبارزان و احزابشون است، اما باید آن چیزی را که ما به آن معتقد هستیم برای ما به اثبات برسانند؟.. نه خداییش؟
شین-شین

لینک این مطلب در بالاترین
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

لب‌های شُل قهوه.....


قهوه‌ هرچقدر غلیظ‌تر و کم‌شکرتر باشد، به جان روح‌بخش قهوه نزدیک‌تر است. جان روح بخش قهوه هم چیزی است شبیه طعم یک بوسه‌ از یک زن در ایستگاه اتوبوس،  بعد از مدت طولانی انتظار، انتظاری آن چنانی که هرگز دیگر باور نداشته‌ای او را ببینی و دیگر راستش سعی کرده‌ای منتظرش نباشی و با ناباوری برای اولین بار می‌بینی‌اش و ناباوارانه می‌بوسی‌اش.
این جمله را هرگز از هیچ زنی نشیده بود. اما خوب مثل اغلب نویسنده‌ها سعی کرد این را به یک گفت و گو با یک زن. آن هم یک زن خاص!! این اصطلاح « آدم‌خاص» کلا اعصابش را به هم می‌ریخت. چون عمری به جرم همین خاص پنداشته شدن از سوی دیگران کلا زندگی اش خاص شده بود. در حالی که بارها گفته  بودو حقیقتا هم همینطوری بود که او اصلا خاص نبود بلکه به طرز بی رحمانه‌ای و واقعیتی غیر قابل تصور «آدم معمولی» بود. اما خوب شاید چون آدم‌های دیگر معمولا سعی می‌کنند معمولی جلوه نکنند و او چنین  تلاشی ندارد و معمولی بودن خود را باور دارد و زندگی می‌کند همین از  چشم دیگران میشود آدم خاص  و به خاطر همین خاص پنداشته شدن بود که   اتفاقا، اتفاقاتی در زندگی‌اش رخ می‌داد که کاملا خاص بود و در زندگی هیچ انسان دیگری اتفاق نمی‌افتاد و اگر هم آن‌ها را تعریف می‌کرد بیشتر یک دروغ گوی خاص به نظر می‌رسید.
قبل از این‌که این‌ها را بنویسد. حدود ساعت  یک بعد از ظهر از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را که جلوی آیینه می‌شست، هم‌چنان به حجم کم شده‌ی موهایش و سفید شدن آن‌ها فکر کرد. اما خوب کوتاه‌تر از همیشه فکر کرد. دیگر حسی از پذیرش در وی به وجود آمده بود دقیقا برایش تضاد فکر درست شده بود آیا این تمرین صبوری است یا پذیرش که وی را به چنین حسی رسانده است. کمی خیمر دندان روی مسواک ریخت و دستش را موقع بستن در خمیر دندان ناخواسته کج کرد و خمیر دندان از روی مسواک افتاد روی زمین. دست‌مالی از دسمت مال توالت کند و خمیر دندان را از روی زمین پاک کرد و دوباره کمی‌دیگر خمیر دندان روی مسواک ریخت و به دندان‌های ریخته شده‌اش نیز فکر کرد و این‌که حتا حوصله ندارد دندان پزشک برود.بعد این‌که دست و صورت شستن و مسواک زدن تمام شد به آشپزخانه رفت و آب که جوش آمده بود. اول یک لیوان قهوه درست کرد و بعد طبق معمول یک فلاکس چای درست کرد و آورد روی میز و کنار دستش  روی میز گذاشت و سیگاری پیچید و قهوه را که حالا کمی سرد‌تر شده بود و می‌شد خورد، و فنجان را نزدیک کرد  به لب‌هایش.... «لب‌هایش نرم بود». اما حقیقتش این بود که آدم دو زبانه تا آخر عمرش دو زبانه است و زبان مادری یک چیزی است که اگر هم برای آن زحمت کشیده باشی که یاد بگیری یک چیز عجیب‌تری است  که در هر صورت بدون هیچ عجیب‌ بودنی هم در جان انسان آمیخته است و به طرف  با لحنی خیلی عاشقانه گفته بود« عزیزم لب‌هات خیلی شُل است» به محض گفتن کلمه‌ی شُل، خودش فهمیده بود آن چیزی که این جمله می‌خواست انتقال بدهد این نبود. یعنی منظورش شُل بودن نبود. دخترک با لحنی پرسشی و متعجب پرسیده بود : «‌شُل؟؟!!» گفته بود نه....می دونی چیه.... صبر کن .....راستش منظورم این است که ...... آها... لب‌هایت خیلی نرم است. بعد زده بود زیر خنده و گفته بود این شُل در زبان کوردی منظور همان  نرم است و بعد زده بود زیر آواز که « ئای شل وەی شل.... هەموو گیانت شل... بۆ بە جێم دێڵی.... مەرۆ نازدار.. کاڵێی مال کاول..»*
 فنجان که به لب‌هایش نزدیک شده بود و قهوه را که نوشیده بود از غلظت و کم‌شکری قهوه لذت برده بود و این جمله را نوشته بود. که یک زن گفته بود. زن در اتاق او نشسته بود. برادر زن و خواهر مرد نیز در هال بودند. آن‌ها دو برادر و خواهر بودند که باهم دوست بودند و گاهی به خانه‌ی یکدیگر سر می‌زدند. برادر ِ زن ،آدم اهل دلی بود گیتار زیبایی می‌نواخت  و ریش و موهای بلندی داشت که بهش می‌آمد. زن وسط شعر خواندن مرد ازش پرسیده بود:« تو با شنیدن کلمه‌ی قهوه یاد چی می افتی؟».. بی درنگ جواب داد :« یاد برادرت»... زن زده بود زیر قاه‌قاه خنده....پرسیده بود چرا می‌خندی... آخر من خیلی اهل قهوه و این ها نیستم. اما خوب برام جالبه وقتی خونه‌ی شما هستیم و گاهی برادرت یک هو ناگهان، آن نصفه‌های شب می رود قهوه درست می‌کندو الحق هم قهوههایش فوق‌العاده است و بعد هم برایمان فال قهوه می‌گیرد و بعد به من می‌گوید خدا بگم چکارت کند که این فال‌هات این‌قدر پُر کارکتره که آدم خسته میشه تفسیرش کنه ..:)..» زن گفته بود راستش این جمله از اون جمله‌های مثلا تست روان‌شناسی عامیانه است.. که می‌گویند با شنیدن قهوه یاد چه می‌افتی، بعد اون چیزی که طرف به خاطرش می‌آید اون تصویر و حسی است که از « سکس» و رابطه‌ی جنسی دارد. خوب اما معلوم شد که کلا تست در مورد تو عمل نمی‌کنه..مثل خیلی چیزهای دیگر که در مورد تو عمل نمی‌کند و جواب نمی‌دهد. کتاب شعر را بستند و با خنده آمدند توی هال و داستان را تعریف کردند و بعد برادر زن قهوه درست کرد.
تقریبا انتهای همان پاراگراف اول بود که  سیگاری پچیده بود. چند استاتوس فیس بوکی را دیده بو. یک کامنت در یک گروه فیس بوکی گذاشته بود   و هم‌چنان ادامه داده بود تا اینجا.....
درست تا این‌جا... گاهی وقت‌ها زندگی یک جایی است که با تمام نیرو و قدرت و شاعرانه‌کردن و فلسفی‌کردن و امیدوار بودن متوهم، به جای نامید واقع‌گرا، اما باز هم  دیگر قابل ادامه دادن نیست و تنها تا این‌جا می‌شود ادامه‌اش داد....حالا طعم قهوه  و بوسه و لب‌های شُل هم هرچی که باشد....
درست تا همین‌جا....
تا همین‌جایی که لب‌هایت شُل است و تمام قهوه‌های جهان طعم لب‌های تو را در یک ایستگاه اتوبوس اروپایی می‌دهد...حتا اگر نباشی که بنوشمت....
شین-شین...

* ای تمام بودنت نرم.. سختی نبودنت را و تنها گذاشتن ام را بر سرم نریز خانه خراب...»
این یک ترجمهی کاملا آزاد است از آن ترانهی کوردی که در متن خوانده شد..

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

هشت مارس و عاشقانگی تصویر-نامه‌‌های من به بچه پُر رو

بچه  پُرو سلام
هشت مارست مبارک!
می‌خواستم  این عکس کاور(جلد) فیس بوک  را عوض نکنم. می‌خواستم همین تصویر رها و آزاد و همیشه آماده‌ی رفتن با پاهای پیاده، از من بماند. نه برای قهر یا دلتنگی یا  دل شکستگی یا شکستن دل.
نه! تنها برای این ‌که بدانم در من قدرتی هست که تنها در باد هست. بادی که در شعرهای من هرگز ویران نمی‌کند می‌سازد و آبادانی می‌آورد. قدرت رفتن، سفر کردن، قدرت رهایی…….درست یاد زمانی افتادم که اوج افکار جوانم بود. می‌گویم افکار جوانم چه خود نیک می‌دانم که من کودکی هستم  که پیر به دنیا آمدم. اما آن وقت‌ها که شبیه هنر پیشه‌ی فیلم « نون گلدون» محسن مخلمباف ، فکر می‌کردم قرار است «بشریت را نجات بدهم» و به پیشنهاد‌های دوستی زنان می‌گفتم، که شرمنده من متعلق به انسان هستم و نمی‌توانم خودم را به « یک انسان» اختصاص بدهم. مدتی گذشت تا فهمیدم تا زمانی که یاد نگرفته‌ام « انسانی» را دوست داشته باشم ادعای گزاف « دوست داشتن کلی انسان» همان گزاف است و هیچ نیست.
چند ماهی از گفت و گو با آخرین زنی که کلمه‌ای از  کلمات کبریا می‌گشود گذشته بود. من هم‌چنان بر همان عهد پیشین و بی علاقه به آواز آدمیان بودم. کتاب « رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود» سید را می ‌خواندم. اگر اشتباه نکنم آخرین شعر کتاب است یا شاید علاقه‌ی من می‌خواهد آخرین شعر هر کتابی همین باشد. این شعر را خواندم

زن بود
می‌گويم زن بود
رو به قاب عکسِ ری‌را کرد،
کتابی از کلماتِ کبريا گشود،
گفت نشانیِ اين به دريا رفته را من
برای باران و گريه‌های تو خواهم خواند
آيا باز آوازِ آدميان را نخواهی شنيد
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چيزهای ديگری هم هست ...!

ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا می‌آمد.

این‌گونه خیلی ساده من به « آواز و علاقه‌ی آدمی بازگشتم» بوی خوش زن…بوی خوش خدا می‌آمد خدا برای من همیشه همین تعریف ساده را داشته است. هرجا بوی خوش و علاقه‌ی آدمی نبود بدان که آن‌جا خدایی وجود ندارد. بو بوی خوش زن بود. بوی خوش خدا.. حالا بعد آن‌سال‌ها. بعد آن همه پیری و دوری و بعد آن همه بودن و نبودن و رفتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن. بوی خوش تو در مشام  من و خدا و روزگارم می‌پیچد. بهانه همیشه خوب است. حتا بهانه‌ی ساده‌ای برای اشک مهم هم  نیست اشک شوق باشد یا اشک دلتنگی که به قول همین سید گریه نزدیک ترین میل آدمی است به زندگی.  از این رو  این هشت مارس را بهانه کردم که نامه‌ای به تو بنویسم.
دو انسان در زندگی من شبیه من بوده‌اند. یکی سید علی صالحی و یکی نزار قبانی. من وقتی با آن عربی افتضاحم و به کمک پدرم و برادرم که زبان عربی را بسیار بهتر می‌فهمیدند، اصرار داشتم که  کتاب « قصتی مع الشعر» (داستان من و شعر)نزار قبانی را به همان زبان عربی بخوانم…. فهمیدم نزاز جنس من است. نزار مردی بود انگار در همان ۱۸ سالگی من شبیه او بودم یا او شبیه ۱۸ سالگی من. مردی بودم هم‌چون او  که چیزهای کوچک را و کم اهیت را با اهمیت‌تر از هر چیز حهان می دانستم. مثل این‌که وقتی دارم می‌نویسم و سیگار می‌کشم، کسی که کنار من است نه برای تعبد بلکه از دوست داشتن، زیر سیگاری را زیر دستم بگیرد و بگوید سیگارت نیافتد، یا حتا چیزی نگوید و آرام زیر سیگاری را به سیگارم نزدیک کند تا خاکستر در آن بیافتد. مثل این‌که من دوست دارم تنها از شنیدن نام خودت یا زمزمه‌ی آن در شعرهایم لذت ببری.. یا این که بدانی هرچه می‌نویسم به شوق توست. این‌که بدانی بی توقع و بی دریغ و  بی دلیل و بی چشم‌داشت دوستت دارم.
 گاهی فکر می‌کنم من کمتر باید با تو حرف بزنم. زیرا وقتی با تو حرف می‌زنم تمامی تحلیل‌هایم را تمامی نظرات سیاسی‌ام را ، تمامی شعرهایم را، می‌گویم و وقتی به تو می‌گویم احساس می‌کنم دیگر من همه چیز را به همه‌ی جهان گفته‌ام. تمامی جهانی به این بزرگی در کوچکی حهان کوچک تو جای می‌شود آیا واقعا درست است بگویم جهان کوچک تو؟. آن‌گاه است که دیگر احساس می‌کنم نیازی ندارم بنویسم وقتی جهان تمامی حرف‌های مرا شنیده است.
حالا هشت مارس است و من نه میان یاران مبارز و برابری خواهم هستم که برویم و کاری برنامه‌ای آن هم زیر آن همه فشار امنیتی انجام بدهیم و بعدا خبرش را منتشر کنیم. نه اصلا جایی یا کسی حرفی با من دارد. دورم از همه و از تو هم دور و به تو و به جهان اما دلم نزدیک است. جهان بدون زن جهان بدون عشق جهان بدون تو ..خالی است….. جهان بدون زن حقیقی نیست زیرا که تمامی حقیقت زنانه است.
برای همین  بازهم یاد  نزار می‌افتم  و از خودم چیزی نمی‌گویم.

من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم، نوشتن انفجار است

می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
می نویسم
تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره، پرنده ،گربه، ماهی، و صدف
می نویسم تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم
می نویسم تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت سرد و تکراری برهانم
می نویسم تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها و از تیغ سانسور برهانم

می نویسم تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم
تنها زن و عشق ما را از مرگ می رهاند

آره بچه پر رو.. گاهی می‌گویی که تو بیشتر از خودت می‌گویی. راستش فکر می‌کنم کسی هم قبلا همین حرف را به من زده است. این‌که نوشته‌های من از دید برخی « نمایش عاشقانگی خودم» است  قصه‌ی همان کسی است که « مو» را می‌بیند و « پیچش مو» را نمی‌بیند. قصه‌ی ساده این است در من روییده‌ای و هرچه هم از خودم بنویسم این تویی که می‌نویسی. برای همین است « شهرام رفیع زاده‌» ی عزیز دوست خوب شاعرم، اسم یکی از کتاب‌های شعرش این بود« شعرهایی که تو گفتی» این‌جا هر چه هست کلام دوست داشتن انسان است و یادگرفتن دوست داشتن یکی انسان به شیوه‌‌ای «یک» تا  و شاید هم از روی شاعری گاهی « تا به تا»..تا به تا از آن خشم هایم، از عصبانیتم و از بودن خودم. با این همه یادگرفته‌ام که دوست داشتن حقیقی یعنی سهم حضور عاشق . یعنی سهم حضور کسی  که باید وجود داشته باشد که  آن « کس» دیگر را که « همه کس» می‌شود دوست بدارد.  اگر من فنا و نا پیدا و نادیده شوم خوب کسی نیست که در حقیقت دوست دارنده و فاعل دوست داشتن باشد.  دوست داشتن‌ات را قدر بنه، دوستش داشته باش و قدر آن‌چه در دلت می‌گذرد را بدان که همیشه به دست ناید.
از این‌که بوده‌ای که دوست‌ات بدارم. از این‌که دوستم داشته‌ای و تمامی بی قراری‌هایم را قرار بوده‌ای اگرچه گاهی دلتنگ و دل شکسته و رنجیده و حتا دور شده ، اما باز بوده‌ای، سپاس گزارم که هستی و می‌توانم عاشقانه بنویسم.
حالا می شود به مناسبت هشت مارس با تمام لذت،  زنانگی حهان را تنفس کرد و گفت ای زن  روزت مبارک….
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

«او با ضمیر مونث »و چشم در چشم با ولادیمیر پوتین


در عمرم معنای زهره ترک شدن را نفهمیده بودم اما اکنون به تمامی وجود زهره سهل است بلکه بند بند وجودم و شاید حتا احساس می‌کردم ذرات سلو‌ل‌هایم دارد از هم کنده، پاره‍، متلاشی و یا هر فعل و انفعال دیگری از این دست، می‌شود یا می‌ترکد. تمامی فکر و ذکرم به آن ماشین مهیب و عجیبی بود که انگار داشت به من نزدیک می شد و قبلا این گونه ماشین‌ها را تنها در فیلم‌هایی شبیه فیلم ترمیناتور و یا ماموریت غیر ممکن دیده بودم. با یک ذره امید واهی که ممکن است اورا ندیده باشند در متناهی‌ترین جای وجودش وجود داشت. هنوز خودش نمی‌دانست که کی و چرا و چگونه در چنین موقعیتی قرار گرفته است. بیشتر دوست داشت بازداشتش کنند شکنجه‌اش دهند یا هر بلای دیگری تا این که ناگهان یک گلوله یا چه می‌دانم هر کوفتی از یک جایی که حتا ممکن است از آن ماشین هم نباشد، بلکه از یک جای پرت وپلا،  ناگهان بخورد توی سرش و مثل همان فیلم‌ها به یک انفجار و کمی دود و آتش تبدیل بشی. این‌ها شاید به نظر فیلم بیاید اما وقتی دقیقا در این موقعیت قرار گرفتی دیگر برایت فیلم نیست حقیقتی است که دارد برای تو روی می‌دهد.
برخی موقعیت‌ها هست که انسان نباید در آن قرار بگیرد. حتا به اتفاق یا اشتباه یا حتا به دستور یک کارگردان سینمایی یا به دستور یک راوی داستانی. اما  وقتی قرار گرفتی دیگر هیچ‌کاری نمی‌شود کرد و تمام نتایج و عواقب قرار گرفتن در چنین موقعیتی را باید بپذیری. یکی از این موقعیت‌ها قرار گرفت و رفتن ناشیانه از راهی است که ناگهان در جلوخان کاخ محل اقامت مخفی ویلادیمیر پوتین است.
وقتی مثل اجل معلق آن‌جا سبز می‌شوی خودت هم می‌دانی هیچ توضیح و توجیه و بهانه و دلیل و درخواستی کارگر نیست. دیگر می‌دانستم نه درست نیست هیچی نمی‌دانستم. حتا فرصت نداشتم که به این فکر کنم که چطور در این موقعیت قرار گرفته‌ام. آخر من در تمام طول عمرم، حتا یک بار به فکر زندگی در روسیه نبوده‌ام. اصلا علاقه‌ای به روسیه نداشته‌ام. تنها چیزهایی که  از روسیه می‌تواند ذهن مرا به خود مشغول کند  رمان « مادر» ماکسیم گورگی است. آن هم ترجمه‌ی کوردی آن که در سال‌های اول انقلاب و در آن  جو چپ زده دست همه دیده می‌شد و به عنوان  نماد ادبیات نمی‌دونم چی چی ازش نامبرده می‌شد. دیگر تجربه‌ی من مربوط می‌شود به رمان‌های جنگ و صلح تولستوی و آثار داسایوفسکی  که از آن میان هم برای او رمان کوتاه شب‌های روشن و رمان ابله بیش از تمام آثار داسایوفسکی برایش اهمیت داشت و صادقانه هم می‌دانست که هرگز رمان جنگ و صلح ر نخوانده است، و می‌دانست به عنوان یک اهل قلم و اهل ادبیات و پز روشنفکری باید این رمان را می‌خواند در بسیاری اوقات از آن نقل قول می‌آورد و یا در نوشته‌هایش به آن اشاره می‌کرد. بقیه‌ی تجربه‌اش بر می‌گشت به سه نفر از دوستانش که زبان روسی خوانده بودند و یکی دو نفر از آن‌ها که روسیه رفته بودند...
تمام این من من کردن‌ها اصلا فکر نکنید مربوط به آن لحظات می شود. نه!  این ترس به هم ریخته‌ی ناخودآگاه زخمی راوی است که با این من من ها( با کسر م) چیزی را به تاخیر بیاندازد. اتفاق پیش از نزدیک شدن و یا شلیک شدن ماشین داشت روی می‌داد. اولش فکر کرد برف است. بعد احساس کرد که شن سفید است که توسط آن ماشین یا نمی‌دانم از یک جای دیگر در فضا پخش می‌شد یا در واقع بر روی سر او پاشیده می‌شد. احساس کردن که هیچ،  دقیقا داشت اتفاق می‌افتاد که با بیشتر شدن آن ماده روی بدنش.. کم کم انگار بدنش یا منجمد می‌شود یا مثل این که سیمان دور بدنش بمالند و هم زمان هم سیمان فوری خشک شود و حرکت به حرکتش داشت از حرکت باز می‌ماند. و بدنش داشت خشک می‌شد. مسخرگی کل قضیه در آن شرایط این بود که هنگامی که دست‌هایم را بالا برده بودم و می خواستم با دست آخرین درخواست‌های کمک را بکنم، اخرین التماس را،  بدنم هم‌زمان داشت خشک می‌شد و دستم هم به شکل مشت در آمده بود و ماشین جنگی مانندی که داشت به او نزدیک می‌شد. تشکیل یک صحنه‌ی حماسی را می‌داد، چون تصویرش داشت به مجسمه‌ای از یک انسان که در مقابل آن ماشین با مشتی گره کرده ایستاده بود تبدیل می‌شد. می‌دانست پس از مرگش هرچندهنوز امید داشتم که زنده بمانم، به عکس روز و پیکره‌ی معروف مقاومت و شجاعت و فلان تبدیل می‌شود. بدبختی‌اش دست‌هایش بود که مشت شده بود. مشت شدنش به خاطر حجم قدرت آن موادی بود که بر روی او می‌پاشیدند، برای یک لحظه یاد سرنوشت فیلم‌ن «عواقب عشق» افتاد. او را هم در سیمان فرو برده بودند. اما این سیمان نبود  یک ماده‌ای بود که داشت روی تمام بدن و لباس‌هایش رنگی به شکل سرب اما به چگالی و جرم جیوه شاید هم بسیار سنگین‌تر می‌گذاشت. طوری که انگشت‌های دست‌های ملتمسش را به مشت تبدیل کرده بود. همه چیز از آن ماشین می‌آمد همان ماشینی  که حالا با نزدیک شدن ماشین متوجه شد خود ولادمیر پوتین نیز در آن هست زیرا پوتین برای او بیش  از هر چیز یعنی یک گفت چشم عجیب نافذ مرموز و البته ترسناک و پر قدرت . آن چشم‌ها در آن شرایط برای او قابل تشخیص بود. حالا دیگر انسان در این موقعیت تمام زندگی‌اش جلوی چشمش رژه می‌رود. از این‌که او اصلا قرار بود برود فرانسه..بعد قضیه آلمان...خوب این قسمت از زندگی‌اش با کدام مکانیسم روان‌کاوی از خاطره‌ی او حذف شده است. اکنون چند سالگی سن من است که یاد ندارم. من اصلا چه گونه و با چه غلط‌ کردنی آمده‌ام روسیه. قبلا هم دوبار در چنین موقعیتی قرار گرفته بود. در همین موقعیت‌های نامناسب. خودش هم می داند حرف‌های روشنفکرانه و حقوق و آزادی انسان بیشتر حرف مفت است خوب آدم نباید در یک موقعیت نظامی و یا امنیتی قرار بگیرد. اولین بار  زمانی بود که  سوم راهنمایی بود. مثلا از خانه قهر کرده بود و یا به معنایی فرار کرده بود. رفته بود سنندج و اولش یکی دو روز هم این ور و آن ور مانده بود. اما آخرش رفته بودم خانه‌ی خاله‌ام. برادرم یکی از دوستانش را فرستاده بود دنبالم که با خودش برم گرداند  شهر خودشان.آن روز که دوست برادرم آمده بود خانه‌ی خاله‌ام. قرار بود با پسرخاله‌ها و دختر خاله‌ها برویم کوه. دوست برادرم به معنای واقعی انسان عارفی بود. از این جور جاها نمی‌رفت. مرا با خودش برداشت و رفتیم بیرون اما مثل اینکه ماجرا را فهمیده بود و دل مهربانش برای من سوخته بود. رفتیم و از یک مغازه مقداری سیب و گلابی خریدیم و گفت بیا بریم یه کوهی چیزی بشینیم این‌ها را بخوریم. اون ناشی و من ناشی از یک جایی بالا رفتیم و بالا رفتیم . ناگهان تقریبا به بالای یکی از کوه‌ها رسیدیم.رسیدن همان و چند پاسدار دورمان را گرفتن همان. بازداشت‌ مان کردند. بازجویی‌مان کردند. که شما برای چی آمده‌اید « قرار گاه ثارالله » جل‌الخالق. قرار گاه ثارالله دیگه چیه. شما دیگه کی هستین. فایده نداشت. سه ماشین از آن پاترول‌ها خبر کردند و ما را در وسطی گذاشتند و دو ماشین دیگر هم عقب و جلوی ما می‌رفتند و من با این‌که یکی دو سیلی همچی نیمه آبدار خورده بودم  و مثل سگ هم می‌ترسیدم و لی صادقانه آن شور کودکانه‌ام  کمی کیف می‌کرد که بیخودی اینقدر مهم شده‌ایم که سه تا پاترول و نیرو برای من نیم وجبی فسقلی فرستاده اند.
از آن داستان  خیلی چیز قابل تعریفی نمانده است در این وانفسا.جز این‌که با این که من اشکم دم مشکم است و بسیار راحت گریه می‌کنم اما با این‌‌که آن روز چند بار سیلی خوردم. با این که چند بار با چشم بسته از پله‌های آن پناه‌گاه‌های جنگی که برای زمان بمباران بود ما را بالا و پایین بردند و عمدا هول می‌داند که بیافتیم و زاونهایم بدجوری درد گرفته بود. اما از  غُد بودنم اصلا گریه نکردم. اما وقتی توی گوش  دوست برادرم زدند که چرا دروغ گفته‌ای و گفته‌ای برادرم است و او گفته بود من از نظر حس و ایمان و مومن برادر مومن است گفتم، آن ها هم خوابوندند زیر گوشش که تو به ما درس ایمان نده و من تا امروز هم می‌دانم مومن ترین انسان به این واژه و به خود ایمان و به برداری ایشان بود، گریه‌ام گرفت و داد زدم که  «نزنیدش» و همه‌اش تقصیر من است و کل ماجرا را با گریه تعریف کردم. بعد وقتی ما را ول کردند هنوز دور نشده بودیم که صدایمان کردند. قلبم ریخت. یکی از آن ها گفت «راستی ما چند تا از آن سیب و گلابی ها خوردیم میشه حلال کنید»... تو دلم بهش فحش دادم مرتیکه اون همه ما رو اذیت کردین حلال نکنیم حالا  دو تا گلابی کوفت کردین می گین حلال کنیم نوش جونت بشه ول کن زهره ترک شدم...
بار دوم همین زمانی بود که کوردستان عراق بودم. وقتی برادرم به دیدنم آمده بود و باز هم ناشیانه از جلو قرار گاه محل اقامت « مسعود بارزانی» که حالا کلی کب کبه و دبدبه دارد سر در آوردیم. آن هم زمانی که دوربین به دست از همه جا عکس گرفتیم.
حالا هنوز هم نمی‌دانم ای قسمت از روسیه رفتن. این که روزنامه نگار کورد ایرانی که می ةوانست فرانسه یا آلمان باشد. این‌که روسیه است و این که هر لحظه دارد بدنم خشک‌تر و بی حرکت تر‌می‌شود.رژه رفتن این خاطرات فایده‌ای ندارد. به خودم می‌گفتم کاش خواب باشد. حتما خواب است.. اما حالا دیگر آن مواد داشت روی اعضا و جوارح درونی‌ام هم تاثیر می‌گذاشت. احساس می‌کردم  گردش خونم هم سیمان واردش شده است رد شدن سخت و دردآور خون را در رگ‌هایم حس می‌کردم. حتا احساس می‌کردم هربار که قلبم می‌زند به چیزی مثل یک دیواره‌ی سیمانی برخورد می‌کند. نفسم از لای سیمان خیس که نه از لای همان مواد عجیب خیسی که آدم را خشک می‌کرد رد می‌شد و رد شدن  نفسم را را هم جس می‌کردم که خشک‌تر می‌شود.  لحظه به لحظه به بیشتر من را به آن پیکره‌ی انسان مبارز در روسیه تبدیل می‌کرد.
تلفنم که زنگ می‌خورد می‌دانستم تلفن از من دور است. می‌دانستم در این حال و شرایط توانی برای جواب دادن به آن نداردم .می‌دانستم معشوقه‌ام هم باشد وقتی خودش معتقد است اصلا انسان موظف نیست به تلفن جواب بدهد. خوب وقتی جواب نمی‌دهد یعنی نیست دیگر.. خوب الان در حال حاضر که من حقیقتا داشتم« نیست می‌شدم». این آخرین تلفن را جواب بدهم یا نه هم برای خودم شاید معنی داشته باشد اما برای او هرگز معنی نخواهد داشت او حالا خیلی وقت است که دیگر اهل این حساب و کتاب‌های، اولین بار، آخرین بوسه، اولین عید، اولین تولد، و … نیست. .اما تلفن بیشتر زنگ می‌خورد و در این شرایط امید داشتن به این که این تلفن از سوی «او با ضمیر مونث» باشد مثل تمامی ناامیدی‌هایش بود. مثل ناامیدی همین لحظه که واقعا جلوی محل رفت و آمد پوتین قرار گرفته باشی و هیچ اتفاقی برایت نیافتد... زنگ تلفن بیش از آن که دیگر امیداور کننده باشد اذیت کننده بود زنگش شبیه زنگ وایبر« وایبر نرم‌افزاری است که در تلفن‌هایی شبیه آیفون می‌توانی رایگان با هرکسی که وایبر دارد حرف بزنی) بود و داشت فکر می‌کرد اگر واقعا او باشد....او.... اما می‌شود این‌ها را در فیس بوک هم نوشت آن وقت مسخره‌اش نمی‌کنند آن وقت نمی‌گویند آن ماجرای لعننتی هم که اعصاب همه را باهاش خورد کردی هم حتما یه داستان بود با تخیلات خودت....
زنش تلفن را دستش داد و گفت این چیه  هی زنگ می‌زند. به تلفن نگاهی کرد با چشمان نیم بسته و دید ساعت موبایلش است برای بیدار شدن. انتظاری نداشت که زنش بداند او برای چه امر مهم یا غیر مهمی  قرار بوده بیدار شود. یا حتا اصلا او را بیدار کند تا به کارش برسد. می‌دانست درد او « مسائل ریز و کوچک» در یک رابطه‌ی انسانی است.. می‌دانست ساعتش بی خودی زنگ زده است و فقط روی زنگ زدن روزهای قبل به روال همان روزها  زنگ می‌زند.می‌دانست او با ضمیر مونث در کابوس قبلی‌اش...
می‌دانست او ...با ضمیر مونث..نه نمی‌دانستم..نه می‌دانم او با ضمیر مونث......... با به کار بردن لفظ « زن» اش در داستان‌اش، چیزی در او فرو ریخته بود... من هرگز همسر نداشته‌ام
اما هنوز تمام تنم درد می‌کند. سینه‌ام هنگام نفس کشیدن خس خس جیوه‌ای می‌کند. انگشتانم آنقدر سنگین است از آن ماده که هنوز موقع نوشتن خوب یاریم نمی‌کند. چیزی از آن مواد هنوز در تنم در خاطراتم باقی است.

شین-شین
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

سیگار پسرخاله و من و بابام


صبح که خسته و کوفته از خواب پا شدیم. پسرخاله‌ی بزرگ‌تر، گوشه‌ی پنجره را باز کرد و زیر سیگاری را برد لب پنجره، و شروع کرد به سیگار کشیدن.
گفتم خوب صبر می‌کردین صبحانه رو بخوریم، این جوری که مزه نمی‌ده. سیگار بزرگترین لذت ممکن در جهان هست، اما خوب خداییش با معده خالی نمی‌چسپه. من برای احترام به سیگار هم شده حتما اول باید چیزی بخورم بعد سیگار بکشم.
گفت هنوز بچه‌ای عزیز دلم. هروقت از خواب پاشدی و همون ناشتا سراغ سیگارت رو گرفتی و کشیدیش تو همون رخت‌خوابت اون موقع دیگه می توی بگی سیگاری هستی. گفتم سیگار تو رخت‌وخواب که خیلی لذت میده ولی قبل خواب. گفت خوب این مال قبل بلوغ سیگاری شدن است.

من حرفش را قبول نداشتم بیش از ۵-۶ سال بود سیگار می‌کشیدم و سیگار رو هم با تمام لذت ممکن می‌کشیدم. همه هم این را می گفتند و بهم می‌گفتند تو واقعا به قول کوردها « سیگار رو می‌خوری» ( در کوردی فعل کشیدن سیگار خوردن هم هست).
حالا سال‌هاست که دیگه صبحانه‌ام حتا همان « سیگار و چایی» ترانه‌ی معروف نامجو هم نیست. حالا دیگر بلند شدم از خواب سیگاری را که دیشب پیچیده بودم و برده بودم بالای سرم که بکشم و بخوابم اما قبل از این‌که بکشم خوابم برده بود، را در دست گرفتم وسیگارم را کشیدم. موقع تمام شدن همین متن سیگار هم تمام شد.
با این همه هم‌چنان سیگار بزرگترین لذت ممکن است و از دید من بعد از کشف آتش که آن هم برای روشن کردن سیگار خوب است، دومین کشف بزرگ انسان است.
حالا سیگار را قبل و بعد از خواب هم می‌چسپد. آخر قبل‌ها گفته بودم سیگار چیزی است که قبل و بعد و حتا حین هر کاری در زندگی می‌چسپد.
این جمله‌ را که نوشتم یاد این افتادم که برگشته بودم شهرستان خانه‌ی بابام. خانواده‌ی من خیلی زود فهمیدند که من سیگار می‌کشم . مقداری به متلک گفتن و نصیحت غیر مستقیم گذشت، ولی دیگه بی خیال شدند. اما با این همه من جلوی پدر و برادرم با این که خودشان سیگاری بودند، سیگار نمی کشیدم. این امر تا بدان حد بود که حتا وقتی سیگار نداشتند، مستقیم یا غیر مستقیم از من سیگار می‌گرفتند، اما باز هم من جلوی آن‌ها سیگار نمی‌کشیدم.
آن روز از خواب بیدار شده بودم و رفته بودم گوشه‌ی آشپزخانه کنار درش نشسته بودم و خواهرم و هم مادریم در حال آشپزی برای نهار بودند، من هم زیر سیگاری گذاشته بودم کنار در آشپز خانه و داشتم سیگار می‌کشیدم. که یک هو پدرم آمد و منم هول شدم و زیرسیگار را پشت در آشپزخانه قایم کردم. خواهرم و هم مادریم سر به سرم گذاشند. پدرم دستش را به دیوار گذاشت و تکیه‌اش را روی یکی از پاهایش گذاشت و گفت:« ولش کنید بگذارید سیگارش را بکشد. یک سال است سیگار نمی‌کشم و هیچ چیز این زندگی هیچ لذتی ندارد. هیچ چیز بدون سیگار لذت ندارد». بلند شدم و دستش را بوسیدم و گفتم بنده به دلایل فراوانی عاشق و دست بوس شما هستم، اما این‌که این درک مشترک را از سیگار داریم واقعا برام دیوانه کننده است.
پدرم آن موقع یک سال بود به دلیل ایست قلبی که رد کرده بود، دیگر مطلقا از سوی پزشک منع سیگار شده بود ایاشن هم بعد از زمانی نزدیک به بیش از ۵۰ سال سیگار را ترک کرده بود. من راستش خوشحال نبودم که پدرم از لذتی این‌چنینی محروم شده است. آن هم زمانی که دقیقا چنین نگاه پر لذتی به سیگار داشت. اما خوب یک جایی برخی لذت‌ها باهم هم‌خوان نیستند. فعلا که برای من سیگار با تمامی لذت‌های داشته و نداشته‌ی جهان هم‌خوان است.
» ادامه مطلب