Photo @ Shahabaddin Sheikhi. - Kreuzberg. Berlin |
آدمها، اشیا، مکانها و به طور کلی پدیدهها، حتا خود زمان ، یک زمانی دارند. یک تاریخی دارند. روزی به منصهی ظهور میرسند و روزی از این منصه به پایین کشیده میشوند و یا ما در زوایه دیگر از جهان و مکان قرار میگیریم که آن منصه را نمیبینیم دورهی حضور چشمانی و حسانی آن پدیده به پایان میرسد... اما قصهی آدمی و عشق جداگانه است. اگر چه از باوری دیگر بسیاری از پدیدهها برای من ازلی ابدی هستند و تنها حیات زمانی مکانی ما است که چنین درکی از واقعیت و هستی آن پدیده به ما میدهد.. زیرا حس و درک یک پدیده نیاز به فائق شدن انرژی ما بر سطح آن دارد، بنابراین وقتی ما از زوایهی زمانی و یا مکانی آن پدیده خارج شویم پس نسبت فائق بودن ما بر سطح پدیدهها تنزل مییابد و ما آنی نیستیم که ان « آن» را دریابنده باشیم. اما باز هم میگویم قصهی آدمی و عشق جداست.. و زیرا که ما سازنده و خالق و فائق عشق هستیم و عشق به همچنین .. پس زمان و مکان و سطح و حس و بود و باشندگی و ناباشندگی و نویسایی و نانویسایی و خواب و بیداری و هشیاری تنها تاثیرات لحظهی بر درک و حس ما بر فائق شدن ما و فائق شدن عشق برا ما تاثیر گذاری خواهد داشت و بی زمانی و بی مکانی ویژگی و خاصیت آدم عاشق میشود و از همین روز که شیخ خانقاه دیروز و پیر میخانهی امروز که حضرت شیخ شهابالدین شیخی باشد بارها گفته بود. عشق خاصیت من است نه رابطهی خاصام با یکی.... اگرچه این خاصیت در رابطهی خاص با شخصی خاص به منصهی ظهور میرسد و آنگاه طعم و عطر جان آدمی در جهان بی پایان یکدیگر خلاصه و منتشر و منبسط میشود.
اما این گونه عاشق بودن ، یعنی خاصیت عاشق یافتن که شبیه حادث شدن در ذات است. دردها دارد و مرارتها و سرخوشیها و مستیها... دردها و درمان ّا.. که گاه شاید حجم مرارت یادگرفتن عشق و پذیرفتن ناملایمات دیگرانی که عشق را نمیفهمند اما بازیگران صحنهی عاشقی می شوند... بسیار بیشتر از حجم سرخوشیهایش است اما ذلت دانستگی صبوری و بخشایش، میتواند جبران آن مرارتها و ملالت ها باشد… برای همن است آنکه را یارای رنج نیست نمیتواند لذت عاشقی را دیرینه و ابدی تجربه کند و از همین رو بود که وقتی سمنون محب ، عارف شرقی را پرسیدند « چرا محبت( عشق) را به بلا مقرون کردند گفت: تا هر سفله دعوی محبت نکند».
این که عشق خاصیت آدمی باشد. زندگی به طرزی در جریان خواهد بود. که هر آنچه آدمی به ذهن و فکر و عمل میروزد شکلی از خواص عشق خواهد بود. مهم نیست مینویسد یا خانه را تمیز میکند دوستی می روزد یا به مبارزه مشغول است، مینویسد یا میخواند .خانه نشیتن میشود یا مهاجر تی دور و دراز و بی پایان در پیش رویش قرار خواهد گرفت.. شاهد بازاری و یا پرده نشین غربت میشود..فرقی نمیکند عشق همان جاست . اما یک پرهیز بزرگ دارد جای که میداند خاصیت عاشقی اش نمیتواند بر آغشتگی بیش از حد نفرت در فضایی که در اطراف است پیروز و فائق شود. از آن فضا دوری میکند . من و تو نیک میدانیم که واقعیت حقیقت نیست. اما درک واقعیت و واقعیت پذیری کمک شایانی به درک و پیوستن و رسیدن به حقیقت خواهد داشت. زیرا برای هر سفر درک نقطهی آغاز و موقتی مکانی و زمانی سوژه اولین تکلیف است. از همین رو واقعیت پذیری به معنای وا دادن جنگ تشخیص حقیقت و واقعیت نیست بلکه واقعیت پذیری موجب آغاز مسیر درست ودقیق تر به سمت حقیقت میشود... از همین رو مسافر کوچولو یا شیخ دیروز خانقاه و پیر میخانهی امروز این واقعیت را پذیرفت که « عشق همیشه پیروز نمیشود... و این عشق نیست که همیشه حقیقت دارد . حقیقت از دید من نه تنها واحد نیست ، بلکه تلاش برای وحدت وجود در حقیقت نیز تلاشی اگر عبث نباشد خطرناک هست ، زیرا که تکثر خاصیت حقیقت است و عشق ویژگی تکثر… تلاش برای وحدت از دید من خطرناکترین به ظاهر زیبای تلاشی بوده که بشر در طول موجودیتش داشته است، وحدت اگرچه مفهومی زیباست ظاهرا و البته همیشه سوال اصلی این است کدام نیرو تعیین کنندهی امر زیباست و کدام نیرو است که برای ما معیار تعیین می کند، اما خارج از این موضوع هم ، این تلاش به ظاهر زیبا همیشه دربردارندهی تلاش ناخودآگاه برای از بین بردن تکثر و ناههمگونیهاست . تلاش برای از بین بردن ناهمگونیها شبیه تلاش برای از بین بردن انسان است زیرا که انسان خود سمبل بارز تکثر ناهمگون حقیقت است و عشق که شبیه خود انسان است. از همین روست که در طول تاریخ اندیشهها و ایدئولوژی هایی که تلاش برای وحدت داشته اند میلی از اشغال حقیقت و حتا نهایتا در بعد مادی هم میلی از اشغال تکثر و کثرت اشغالشان داشته اند و از اشغالهای شاهان و امپراطوریها گرفته ( سزارها و اسکندرها و کوروشها و ) تا ایدئولوژی هایی چون مارکسیسم و و ادیانی چون مسیحیت و اسلام و … با تمام محتوای خوب و بدشان یک نقطه ی مشترک داشتند و آن این باور خطرناک که حاوی « وحدت حقیقت» و یا « حقیقت واحد» هستند.
میخواستم بگویم واقعیت پذیری به من یاد داد که این واقعیت را بپذیرم که در جهان نیروهای دیگری هم هستند که گاه متاسفانه به اندازهی عشق و گاه حتا بیشتر از عشق برای آدمها «انرژی» تولید میکنندو پس آن مرد رویاپوش پیراهن سیاه مو مشکی ، یاد گرفت کمتر رویا ببیند و بیشتر رویایش را زندگی کند اگرچه همیشه همین بودهام. اما بخشی از این واقعیت پذیری همین بود که عشق همیشه چندان قوی نیست که در برابر تمام آغشتگیهای آدمی دوم بیاورد . این بود که یاد گرفتم گاه برای محافظت از عشق باید از آغشتگیها و از رویاهام که ممکن است آغشته شوند، دوری کنم. باید به گوشهی عزلت و تنهایی بخزم و عشق را در خودم قدرتمند تر کرد. گاه برای محافظت از عشق، برای محافظت از صلح، برای محافظت از آزادی و دمکراسی و عدالت، جنگید و گاه باید کمی پای پس کشید.. اما از رویا و زندگی حق نداریم پا پس بکشیم.
هوای جان
قصهی امروز ما از همین تبریک تولدی که تو برایم فرستادی آغاز شد و میخواستم جواب تبریک تولدت را بدهم. آری من متولد شدم در ۱۳هم جان بهمن ۱۳۵۴ و دوم ماه دوم ۱۹۷۶ ولی قصهی اصلی ما از تولد تو آغاز شد.. تو متولد گرما گرم تابستان و من متولد سرداسرد زمستان… کودک پیر زمستانی که که کودکی بهار را در دلش همیشه زنده نگه میداشت و پسر بدی برای زمستان بود.
یادت هست که گاهی برخی روزها نزدیکی های ساعت ۹ یا ۱۰ یا ۱۱ صبح از خواب پا میشدم شروع میکردیم به تلفنی صحبت کردن و آن بحثهای طولانی که هرگاه چنین شروع میکردم به فلسفه بافی ناگهان ازم میپرسیدی که « شهاب یک سوال کی آخرین بار غذا خوردی؟» و من شروع میکردم به من من کردن و بعد میگفتم خب راستش.. امروز هنوز صبحانه نخوردهام، آها دیشب هم شام نخوردم. نهار هم بیرون بودم سرکار فرصت نشد و چون دیر از خواب بیدار شده بودم ، فرصت نکرده بودم بخورم و راستش شب قبلتر از آن هم شام نخورده بودم و که تو می گفتی خیلی خب والتر بنیامین من اول برو چیزی بخور و بعد به من زنگ بزن و برام فلسفه بافی کن …
اما قسم میخورم که امروز از خواب پاشدم ابتدا قهوه با نان و کره و عسل خوردم و بعد دوش گرفتم و به مناسبت تولد خودم دوش گرفتم و کلی به خودم رسیدم خودم را جسما هم زیبا و آراسته کردم و بعد آمدم پیغام تبریک تولدهایم را دیدم و شروع کردم به جواب دادن و این هم مثلا شد جواب تبریک تولد از سوی من..
آخر میدانی هوای جان … همهی اینها بهانه بود که بگویم یکی از ماجراهای ننوشتن من از زمانی شروع شد که دیگر برای هوای جان نامه هم نمینویسم….
دارم تمرین میکنم که بنویسم که چرا نمینویسم….
هوای جان دلم برایت تنگ میشود…. شبیه روزهای پاییز و زمستان که هی تنگ و تنگ تر میشوند ولی شبهای طولانی و عمیقتری دارند.